ريشه ژن خوب به نازيهاي آلمان برميگردد
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۹۱۳۰۲۷
7 مهر سالگرد شهادت چندتن از فرماندهان ارشد نيروهاي مسلح كشور است كه در سال 1360 جان خود را از دست دادند. آن زمان پرواز هركولس سي 130 با صد نفر سرنشين از اهواز به سمت تهران در حركت بود ولي هيچگاه به مقصد نرسيد. اين پرواز در حوالي پايتخت سقوط كرد و بهجز 22نفر، ساير سرنشينانش به شهادت رسيدند. از برجستهترين شهداي اين پرواز، محمدجهانآرا، فرمانده سپاهخرمشهر؛ يوسفكلاهدوز، قائممقام سپاه پاسداران؛ جواد فكوري، وزیر دفاع سابق و فرمانده سابق نیروی هوایی و مشاور رییس ستاد مشترک ارتش؛ ولي فلاحي، جانشین ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران و موسي نامجو، وزير دفاع وقت بودند كه فقدان آنها ضربه سنگيني به كشور در آن دوره بحراني وارد كرد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به گزارش قانون، آنها پس از بازگشت از عمليات ثامنالائمه(ع) و براي ارائه گزارش به خدمت امام خميني(س) شهيد شدند و به كاروان شهدا پيوستند. در همين راستا، بهمناسبت سيوششمين سالگرد شهادت اين عزيزان و همچنين سالگرد عمليات شمشيرسوزان توسط نيروي هوايي در 8 مهر، به سراغ فرزند شهيد فكوري رفتيم. عليفكوري، مانند بسياري از فرزندان شهداي ديگر، داغهاي فراواني برسينه دارد. اين فرزند شهيد، زماني كه از دلاوريهاي پدرش سخن به ميان ميآيد،عكسي از شهيد فكوري و جهانآرا را در عمليات ثامنالائمه(ع) در نزديكي آبادان نشان ميدهد كه آخرين حضور پدرش در جبهههاي جنگ بودهاست. وي در گفتوگو با «قانون» در واكنش به ماجراي ژنهاي خوب در كشور، انتقادهاي فراواني به زبان آورد و تمام اين درددلها را در قالب يك بيتشعر براي ما تفسير كرد و گفت:«تغاري بشكند، ماستي بريزد/ جهان گردد به كام كاسهليسان». از طرفي او درباره دوران دوري از پدر نيز براي ما سخن گفت كه مشروح آن را در ادامه ميخوانيد.
چه شد كه خانوادهپدريتان در كودكي از تبريز به تهران مهاجرت كردند؟
پدربزرگم در اوايل دهه 20 و شروع جريان جعفر پيشهوري در تبريز ساكن بودند. بهدليل اتفاقات آن زمان تبريز و ماجراهايي كه پيش آمد، تصميم گرفتند كه به تهران مهاجرت و در اين شهر سكونت داشته باشند.
به چه علتي پدر شما رشته پزشكي را رها كرد و وارد نيروي هوايي ارتش شد؟
پدرم به علت مشكلات مالي كه در آن زمان برايش به وجود آمده بود، رشته پزشكي را رها كردند. ايشان بزرگترين فرزند خانواده بود و به تبع آن، مسئوليتهاي فراواني در قبال ساير اعضا خانوادهشان داشتند. در آن زمان پدرم با توجه به شرايط مالي نميتوانستند پزشكي را تا اخذ مدرك ادامه دهند. بنابراين از پزشكي بيرون آمدند و وارد حرفه خلباني شدند.
گفتهميشود كه خانواده مادري شما با وصلت پدرتان بهعلت ارتشي بودنش مخالف بودند، اين موضوع را تاييد ميكنيد؟
پدربزرگ بنده، ارتشي بودند. مشكل با ارتشي بودن پدرم نبود بلكه ايشان با حرفه خلباني ميانه خوبي نداشتند. چون معتقد بودند كه احتمال سقوط هواپيما كه آنزمان طياره گفته ميشد، وجود دارد. البته نكته مورد نقد پدربزرگم نيز درست بود و در نهايت چنين شد و پدر براثر سقوط هواپيما به شهادت رسيدند.
پدر شما زمانيكه براي اولين دوره خلباني در دهه چهل به آمريكا رفتند، متاهل بودند؟
دقيق اطلاع ندارم اين سوال را بهتر است از مادرم بپرسيد.
زمستان 57 كه انقلاب به ثمر رسيد، شهيد فكوري در آمريكا بهسر ميبردند؟
بله خانواده ما در آمريكا بودند و پدر، چندي پس از پيروزي انقلاب به كشور بازگشتند.
پس در گردهمايي افسران نيروي هوايي نزد امام خميني(س) حضور نداشتند؟
خير حضور نداشتند. آن گروهي كه نزد امام(س) رفتند همافران بودند.
در زمان وقوع انقلاب، دوستان پدرتان نگفتند كه به ايران نياييد؟
بله، دوستان بسياري به پدرم گفتند كه اوضاع آشفته است و به ايران برنگرديد ولي پدرم به كشورش بازگشت.
آن زمان شما در كدام شهر آمريكا ساكن بوديد؟
در آلاباما در جنوب آمريكا نزديك ايالت فلوريدا سكونت داشتيم.
پدرتان پيش از پيروزي انقلاب فردي سياسي بود؟
خير، پدر بنده به هيچوجه سياسي نبود بلكه فردي ارتشي و ملي بودند. تا آخر كه به شهادت رسيدند نيز سياسي نبودند و در سالهاي آخر نيز با توجه به شرايط كشور، مسئوليتهايي را قبول كردند.
در جايي خواندم كه پدرتان با تيمسار ربيعي، آخرين فرمانده نيروي هوايي پهلوي رابطه مناسبي نداشتند، از آن اتفاقات شنيدهاي داريد كه براي ما بيان كنيد؟
من اطلاعي از اين موضوع ندارم ولي بعيد ميدانم اينگونه بوده باشد.
پدرشما در زمان وقوع انقلاب چه درجهاي داشتند؟
درجه پدر در سال1357، سرهنگ تمام بود.
در زمان خدمت شهيد فكوري در نيروي هوايي گويا به شهرهاي زيادي نقل مكان كرديد، از آن سالها چيزي در ذهن داريد؟
بله، اقتضاي شغل پدرم همين بود. ما به شهرهاي فراواني نقل مكان كرديم. بنده نيز در شهر شيراز بهدنيا آمدم. از جمله شهرهاي ديگري كه ما به آن مهاجرت كرديم: دزفول و تبريز در داخل، و در خارج از كشور نيز مدتي را براي گذراندن دورههاي آموزشي در آمريكا اقامت داشتيم.
آيا در كودتاي نوژه همدان، پدر شما نقش پاكسازي افسران رژيم پيشين را برعهده داشت؟
به هيچ وجه اينگونه نبود. در زمان كودتاي نوژه ما در تبريز بهسر ميبرديم كه پدر متوجه شدند كه اين اتفاق رخدادهاست. پاكسازي نيروها را افرادي از جمله شهيد صيادشيرازي برعهده داشتند.
از آن 48 ساعتي كه پدرتان توسط حزب خلق مسلمان در تبريز گروگان گرفتهشد، خاطرهاي داريد؟
راستش را بخواهيد خاطره روشني در ذهن ندارم. تنها چيزي كه به ياد دارم اين بود كه در آن روز، من بههمراه خانواده به تهران آمديم.
شهيد فكوري اولين وزير دفاعي بود كه از مجلس راي اعتماد گرفت؛ گفتهميشود كه رييسجمهوروقت و شهيدرجايي برسر اين انتخاب اجماع داشتند، اين مساله صحت دارد؟
پيش از پدر، شهيد چمران اين سمت را برعهده داشتند. شهيدچمران از دوستان نزديك پدر بودند كه به خانه ما ميآمدند و ساعاتي را به گفتوگو با پدر ميگذراندند. بله مقامات دولت در آن زمان برسر انتخاب پدرم اجماع داشتند. البته در آن زمان بنا به دلايلي، نيروهاي كارآمدي براي اين سمت كمتر پيدا ميشد.
پدرتان بهعنوان وزيردفاع با رييسجمهور مخلوع اختلاف نظري برسر تاكتيك و راهبرد جنگ نداشت؟
اختلاف نظر كه وجود داشت. آنگونه كه بنده شنيدم، تاكتيك وي(بنيصدر) بيشتر بر استفاده از نيروي زميني بهويژه ارتش متمركز شدهبود. ايشان چون فردي متكي برمشورت بود احساس ميكنم از فرماندهان ارتشيها شنيدهبود كه به صلاح است اين تاكتيك را پيش ببرد. البته در آن زمان نيروي هوايي نيز عملياتهاي مربوط به خود را انجام ميداد. موضوعي كه بنده شنيدم اين بود كه بنيصدر فردي تندمزاج بودهاست و در بازرسيها از نيروهاي نظامي، رفتار مناسبي نداشتهاست و سعي پدرم براين بوده كه پس از هر تشنجي برود و مساله را حل كند.
رابطه شهيدان فكوري و رجايي چگونه بود؟
اطلاعات فراواني از روابط ميان اين دو شخصيت در آن زمان ندارم ولي تا همان اندازه كه خبردارم، پدرم با شهيد رجايي ارتباط خاصي نداشتند.
زمان وقوع جنگ تحميلي در كجا سكونت داشتيد؟
در سال59 كه جنگ آغاز شد ما در پادگان دوشانتپه سكونت داشتيم. در آن دوران، ارتش بعث عراق نيز سعي داشت آنمنطقه را كه فرماندهان نيروي هوايي حضور داشتند مورد حمله پياپي جنگندههاي خود قرار دهد و آنها را به شهادت برساند.
شهيد فكوري در عمليات كمان99 كه در ابتداي جنگ اجرا شد، چه نقشي داشت؟
عمليات كمان99 خسارات فراواني به نيروي هوايي عراق وارد كرد. اين عمليات پيش از آغاز جنگ برنامهريزي شدهبود تا اگر رژيم بعث، شيطنتي در دستوركار خود قرار داد، از آن استفاده شود. بي شك اطلاع داريد كه ارتش بعث به يكباره به ايران حمله نكرد و پيش از آن نيز تحركات و حتي تجاوزاتي به مرزهاي ايران انجام دادهبود. بنابر همين شرايط، فرماندهان نيروي هوايي، عمليات كمان99را پيش از جنگ طراحي كردهبودند كه درصورت اقدام متجاوزانه عراق، در دستور كار قرار گيرد تا ابتكارعمل عملياتي را براي اجرا در دست داشتهباشيم. اين عمليات را پدر بنده طرحي نكرده بود بلكه با صلاح و مشورت فرماندهان، از مدتها پيش آماده شده بود.
يعني نيروي هوايي ارتش پيش از شروع جنگ درباره تجاوز عراق آمادگي داشتهاست؟
بله همينگونه است. گواه اين موضوع نيز آن است كه طرح اين عمليات پيش از آغاز جنگ، روي ميز فرماندهي نيروي هوايي ارتش بود.
شهيد فكوري، خود مستقيم در عملياتي حضور داشتند؟
بله در طول آن يكسال، دايم در خط مقدم جبهه حضور داشتند.
از لحظهاي كه خبر شهادت پدر را آوردند، خاطرهاي در ذهن داريد؟
مدرسه بودم كه من را به خانه آوردند و خبر شهادت ايشان را آنجا مطلع شدم.
از افسران نيروي هوايي، كدام يك با پدر رابطه اي نزديك و صميمي داشتند؟
مرحوم تيمسار عمراني كه چندسال پيش فوت شدند و همچنين تيمسار صابونچي كه در كانادا ساكن هستند، از دوستان صميمي پدر بودند.
از سران انقلاب، كدام يك با پدر رابطهاي دوستانه و گرم داشتند؟
رهبر معظم انقلاب كه مشاور او در وزارت دفاع نيز بودند، صميميترين و گرمترين رابطه را با پدر داشتند.از ديگر بزرگان نيز شهيد بهشتي، داراي رابطهاي دوستانهاي با پدر بودند.
پيش از انقلاب، پدرتان با افكار دكترعلي شريعتي ميانهخوبي داشتند؟
بله؛ پدر پيش از انقلاب به حسينيهارشاد ميرفتند و حتي مادر را نيز همراه خود بهآنجا ميبردند و پاي سخنان دكتر علي شريعتي مينشستند. نوار صحبتها و كتابهاي مرحوم شريعتي هنوز بهعنوان يادگار آن سالها در خانه ما وجود دارد.
با توجه به خيانتهايي كه منافقين و برخي جريانها در آن دوران داشتند، در مورد نحوه شهادت پدرتان و سقوط هواپيماي هركولس براي خانواده شما سوالي پيش نيامد؟
بله ابهامات وجود داشت.
در اين زمينه پيگيري كرديد؟
بله، ولي پاسخ درستي دريافت نكرديم.
شما با ساير فرزندان شهداي پرواز هركولس ارتباطي داريد؟
بله دوستي ما تا به امروز ادامه داشتهاست. بهغير از فرزندان شهيد فلاحي كه در انگلستان بهسر ميبرند و فرزند شهيد كلاهدوز كه ارتباط چنداني با او ندارم، با ساير دوستان ارتباط داريم.
آنگونه كه شنيدهام پدرتان در زمان حياتشان در امور خير فعاليت ميكردند و سرپرستي خانوادههايي را نيز عهدهدار بودند، اين صحت دارد؟
بله، پدر به خانوادههاي بسياري كمك ميكردند ولي اينكه سرپرستي خانوادهاي بيبضاعت را برعهده داشتهاند، چندان اطلاع ندارم.
موضع شما درباره بحث تازه بهراهافتاده«ژن خوب» چيست؟
بنده بهعنوان فرزند يكي از شهداي نيروي هوايي كه از پاكترين و باهوشترين قشرهاي جامعه بوده و هستند، معتقدم كه ريشه اين بحثها در قرن معاصر به آلمانهاي نازي برميگردد كه دولت وقت آن زمان آلمان، روي برتري نژاد تاكيد ميكرد. اين فردي كه امروز اين حرف را ميزند اگر برگردد به آن دوران، مستقيم به كوره آدمسوزي خواهدرفت. فردي با سن كم، جايگاهي را به دست ميآورد و فعاليتهايي را انجام ميدهد كه نه براساس نبوغ خودش بلكه براساس جايگاهي بوده كه پدرش در گذشته به دستآوردهاست؛ بعد ميآيد و اينگونه ميگويد كه از شماها بهترم!بايد به آنها گفت كه شما چه برتري نسبت به ساير افراد داريد؟ امروز گويا آلمان نازي شدهايم كه بد و خوب تعيين ميكنيم؟ افرادي كه امروز ادعا ميكنند از بقيه باهوشتر هستند به چه چيز خود مينازند؟ به رانتهايي كه استفاده كردهاند؟ جالب اينكه امروز طلبكار نيز هستند! برخي از آنها نيز به دنبال سهم انقلاب هستند و زماني كه مردم به روند كاري آنها انتقاد ميكنند، ميگويند پدرم سهمش را از انقلاب گرفتهاست.
من همين جا اعلام ميكنم كه بعد از اين همه سال، سنوات پدر من هنوز پرداخت نشدهاست. خانواده بنده نيز با مشكلات مالي روبهرو هستند. اين مطلبي را كه ميگويم به مردم اطلاع دهيد كه در اين اواخر عدهاي از آقازادگان كه سنشان به جنگ نيز نميرسد، ميروند و كارت جانبازي ميگيرند. افرادي كه از فراواني داشتن ژنخوب فقط در رختخواب بودهاند.
اين موضوعات ثابت شدني است؟
اين اتفاقات را ديدهام كه مطرح ميكنم.
بنياد شهيد در طول اين سالها به شما رسيدگي نكردهاست؟
بنياد تا حدودي رسيدگي ميكند. پدر من و مهدي كروبي، از كساني بودند كه نزد امام(س) رفتند و بنياد را بنا نهادند. من بهعنوان فرزند آن شهيد امروز در گوشهاي از بنياد در يك شركت ورشكسته قرار گرفتهام و يك پسرجوان كه معلوم نيست از كجا آمده، ميآيد و به من دستور ميدهد. شما خودتان چه فكري ميكنيد؟ فكر ميكنيد كه رسيدگي به ما بسيار خوب بودهاست؟ تا همين امروز، ماهها ميگذشت كه حقوق نگرفتهبودم و امروز سرانجام يك بخشي از آن واريز شد. فكر كرديد كه ما را بالاي سرشان گذاشتهاند؟خير، اينگونه نيست. بسياري از خانواده شهداي ارتش امروز در مضيقه هستند.
از اينكه پدر از آمريكا به ايران برگشت، راضي هستيد؟
خيررضايت ندارم. همانهايي كه گفتند برنگردد با وجود سختيهاي ابتداي كار، امروز خود و فرزندانشان در وضعيت مناسبي قرار دارند. ما كه برگشتيم و زندگيمان را براي مملكت گذاشتيم اينگونه داريم پاسخ زحماتمان را ميبينيم.
خاطرهاي از پدرتان داريد كه مايل به بيان آن باشيد؟
آخرين خاطرهام به مهر 60 برميگردد كه من را به مدرسه رساند و پس از آن، ديگر هيچگاه او را نديدم.
در پايان، موضوعي هست كه دوست داشتهباشيد بيان كنيد؟
اين سازماني كه بنده در آن مشغول هستم در طول اين سالها، نزديك به 120 شركت زيرمجموعهاش ورشكست شدهاست. علت اين ورشكستگيها نيز بها دادن به افراد بيتجربه و ناكارآمد است. فردي يك شركت را زمين زد، بهجاي بازخواست، او را در شركتي ديگر گذاشتند. جالب آنكه شركت بعدي را نيز ورشكست كرد. اين روند تا شركت ششم ادامه پيدا كرد. چه كسي پاسخگوي اين اتفاقات خواهد بود. اينها متعلق به خانواده شهدا و آن دختري است كه براي يك ميليون، ناله و زاري ميكند يا آن فردي كه بهخاطر بستگانش به سركار ميآيد و 40ميليارد اختلاس ميكند؟
پسندیدم 0 برچسب ها شهید فکوری نیروی هوایی ارتش وزیر دفاع دفاع مقدس منافقین فرزند شهید فکوری ژن خوبمنبع: تابناک
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tabnak.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «تابناک» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۹۱۳۰۲۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ما مجرم زاده میشویم
به گزارش خبرگزاری مهر، روزنامه «شرق» نوشت: بیشترشان تجربه تعقیب و گریز از دست مأموران را دارند؛ جوانهایی که معمولاً از همان کودکی سوختبری را شروع میکنند و در رفتوآمد بین جادههای مرزی، بارها شاهد سوختن رانندههای سوختبری بودند که حتی پیکری از آنها به جا نمانده است. تکرار هرروزهای که شاید بار دیگر سهم خودشان شود.
همیشه منتظر سوختنیم
پیچهای تند جاده را با سرعت پیش میرود، هرکدام از ما دستگیرهای از ماشین را محکم گرفتهایم تا به طرفی دیگر پرتاب نشویم، ولی راننده با آرامش پاهایش را بر روی پدال گاز جابهجا میکند. با لحنی که شاید قصد شوخطبعی دارد، عقربههای سرعتسنج تویوتا را نشان میدهد که از سرعت ۲۰۰ کیلومتر هم گذشته است. احمد سوختبر جوانی است که بهتازگی ازدواج کرده ولی از همان روزهایی که پاهایش پدال گاز را لمس نمیکرده، سوختبر شده است. خودش میگوید این داستان خیلی از سوختبرهای سیستان و بلوچستان است که از کودکی این کار را شروع کردند. لباس سرتاپا مشکی بلوچی تنش، تیرگی پوست صورتش را در خود گم کرده. همسرش که صندلی عقب کنار ما نشسته، به دستان گرهکرده ما بین دستگیره و هر چیز محکم داخل ماشین نگاه میکند و با خنده فقط میگوید: «اگر چند روز با یک سوختبر زندگی کنی، دیگر از این سرعت رانندگی نمیترسی…». از پیچ جادهای در وسط کوه میگذریم. سرعت ماشین گردوخاک وسیعی به پا کرده، از کنار ما گاهی نیسان، لندکروز و حتی سواریهایی مثل پژو با سرعت حرکت میکنند که احمد بیشترشان را میشناسد؛ «اینها همه سوخت جابهجا میکنند. اینجا یا باید درس بخوانی و معلم شوی یا سوختبری کنی؛ کاری که هر آن امکان دارد در آتش بسوزی و تمام شوی ولی من هر باری که سوخت میبرم و برمیگردم، به خودم میگویم باید در این مسیر نترس باشی.... بیشتر وقتها در جاده ماشینی سوختبر جلوی چشمم آتش میگیرد و همین تا چند روز حالم را خراب میکند. چیزهایی دیدهام که اصلاً دوست ندارم هیچ کجا بازگو کنم… آنقدر که پر از درد است».
سر یکی از پیچها ماشین بیش از اندازه میچرخد که ترس چپکردن ماشین، حتی خود احمد را هم میترساند؛ اما بهسرعت فرمان را میچرخاند و دیگر همراهان با خندهای از این ماجرا میگذرند. زن احمد که معلم تازهکاری در منطقه سرباز است، به شانههای همسرش میزند که «آرامتر حرکت کن، اینها میهمان و امانت دست ما هستند، به این سرعت عادت ندارند، آرام برو نترسند…». سرعت احمد در رانندگی تغییری نمیکند و ما در کمترین زمان جلوی دری رنگ و رو رفته با گلهای صورتی رونده میرسیم که روی دیوار خانه پخش شدهاند. اینجا خانه سوختبر جوان دیگری به نام عبید است.
ما سوختبرها از مرگ نمیترسیم
وارد حیاط این خانه که میشویم، چند دبه و گالن گوشهای خودنمایی میکند. همراه ما که پسر جوان بلوچی است. با دست به این سوختها اشاره میکند که «برای ما خیلی عادی شده که در خانه هر کسی که میرویم، گالنی از سوخت و بنزین ببینیم ولی شاید برای کسانی که از شهرهای دیگر اینجا بیایند، کمی عجیب و ترسناک باشد. مثلاً بترسند خانه آتش بگیرد…».
عبید تازه از مرز برگشته و همین یک ماه قبل تجربه فرار از دست مأموران را داشته است. وقتی ما به داخل خانه میرویم، مادرش با استرس او را از خواب بیدار میکند. زنی با جثه کوچک که از لای در رفتوآمدش برای تدارک پذیرایی دیده میشود. این سوختبر جوان با لباس سر تا پا بلوچ یشمی جلوی ما مینشیند و بعد از احوالپرسی از چیزی که ما به خاطرش آنجا حاضر شدیم، روایت میکند:
«هفت، هشت سال است که خیلی جدی سوختبری میکنم. وقتی کلاس دوازدهم بودم، تصمیم گرفتم دیگر درس نخوانم. چهار خواهر داشتم که از من هم بزرگتر بودند، البته من از ۹ یا ۱۰ سالگی شروع به رانندگی کردم و همان موقع هم شاگرد سوختبر بودم. با راننده لب مرز میرفتیم و برمیگشتیم. کار ما طوری بود که گاهی سه روز در جاده بودیم و من نمیتوانستم درست به مدرسه بروم. برای همین دیدم این شکل درسخواندن فایده نداره و قید مدرسه را زدم… آنقدر قدم کوتاه بود که وقتی پشت فرمان مینشستم و رانندگی میکردم، همه فکر میکردند ماشین خودش به حرکت افتاده، بعد یک بالش روی صندلی میگذاشتم تا روی آن بنشینم و قدم بلندتر شود. راستش مجبور بودم… تکپسر بودم و دو خواهرم همان موقع دانشجو بودند و باید خرجشان را میدادم؛ چون اینجا دخترها معمولاً کار نمیکنند. پدرم هم سالها پیش پاهایش شکست و دیگر نتوانست درست کار کند. خلاصه خرج خانه گردن من افتاد. اگر انتخاب دیگری داشتم، حتماً درسم را میخواندم… از سختی این کار هرچه بگویم کم است. گاهی از راههایی باید حرکت کنیم که حتی فکرش را نمیکنید. بیابانهایی که اگر ماشین خراب میشد، مجبور بودیم تا یک ماه بدون آب و غذای کافی همانجا بمانیم. برای خود من پیش آمده بود که سه روز بدون کمترین آب در جادههای بیابانی لب مرز بمانم. از ماشینهایی که از آنجا رد میشدند، میخواستم برایم آب بیاورند، گاهی کمک نمیکردند و گاهی بعد از مسافت خیلی زیاد برمیگشتند و کمکم میکردند».
حین صحبتهای عبید، دیگر اعضای خانه سفرهای برای ما پهن میکنند و ظرف ماهی سرخشده، ترشیهای محلی و برنج تزیینشده را در سفره جای میدهند. عبید به رسم مهماننوازی شروع به خوردن میکند تا ما هم همراهش شویم. بعد روایتهایش را ادامه میدهد: «یک بار حدود دو سال پیش، لب مرز حرکت میکردیم که ماشینم خراب شد. از شاگردم خواستم کمک بیاورد، سوار ماشینی شد و رفت. این شرایط من یک هفته طول کشید. آنقدر در تنهایی بیابانهای خشک به من سخت گذشت که دیگر حتی از زندگی هم بیزار شده بودم، همانجا آرزوی مرگ کردم… با هر سوختبری صحبت کنید، یکی از این روایتها را در خاطر دارد. حالا با اینهمه سختی که به جان میخریم، آن درآمدی که درمیآوریم، خرج زندگی میشود و اصلاً درآمد آنچنانی نیست که جمع کنیم و سرمایهدار شویم. من خودم هفتهای دو بار سوخت لب مرز میبرم و برمیگردم که حدود پنج روز میشود؛ درحالیکه کل درآمد آن چند روز هفت یا هشت میلیون است که از همان هم پول شاگرد و سوخت ماشین و خود ماشین هم میشود. بقیه پولش هم چیزی نیست که برای خودم نگه دارم… معمولاً هم با نیسان و تویوتا سوخت را جابهجا میکنیم. من هم با پول وام ازدواجم یک پژوی سواری گرفتم و الان مدتی است با آن سوختبری میکنم. چیزی حدود ۷۰۰ کیلومتر میروم و ۷۰۰ کیلومتر هم برمیگردم؛ یعنی هر دو روز از کرمان سوخت میبرم و برمیگردم. همین یک ماه پیش در کرمان، سوخت بار زده بودم، به بم که رسیدم مأمور نیروی انتظامی جلوی من آمد که فرار کردم. اول یک تیر زد که به رینگ ماشین خورد. بعد هم چند تیر دیگر زد که به لباسم هم گرفت و تنم سوخت. خلاصه شانس آوردم که چیزی نشد و خدا را شکر فرار کردم… یک ماه پیش هم پلیس به پسرعموی خودم تیر زد. حین حرکت با سوخت، به چرخها تیر میزنند و ماشین متوقف میشود. همان موقع رگباری که تیر میزدند، سه تیر به هر دو پایش گرفته است. در سال تعداد زیادی از اهالی دور و بر ما به خاطر سوختبری کشته میشوند. شما تصور کنید ماشینی پر از سوخت، با کوچکترین تحریک منفجر میشود. عموی خودم دو، سه سال پیش در راسک با بار سوخت در تصادف فوت کرد. برای همین وقتی ما سوختبرها بار میزنیم، مجبوریم با سرعت حرکت کنیم؛ چون اگر با سرعت نرویم، ما را با تیر میزنند. من معمولاً با سرعت ۲۰۰ تا ۲۲۰ حرکت میکنم… میدانی خواهر من، اینجا شغل خاصی نیست، بیشتر مردم سوختبری و معلمی میکنند. من چند باری برای کار به عسلویه رفتم، ولی با آن درآمد خرج خانه درنمیآمد؛ اما خودم دوست داشتم درس بخوانم و معلم شوم که نشد…».
بین صحبتهایش صدای احوالپرسی از داخل حیاط به گوش میرسد. این صدا نزدیکتر میشود و مرد جوانی با ورودش به خانه، جلوی در میایستد و به ما سلام میکند. محمد هم سوختبر دیگری است که تمایل چندانی برای گفتوگو ندارد؛ اما بعد چند دقیقهای شروع به درد دل میکند. هرازگاه موهای شانهکرده خود را کنار میدهد و چیزی را تعریف میکند که باعث شده تا روزها حال روحی خوبی نداشته باشد؛
«بیشتر کمک رانندههای سوختبرها بچههای کمسنوسال هستند. برای همین پسرهای ما از هفت یا هشتسالگی کمک سوختبر میشوند و تا ۱۵ سالگی همه رانندگی را یاد گرفتهاند؛ یعنی از همان سن تبدیل به شریک جرم میشوند. من هم از هشتسالگی شاگرد راننده پدرم بودم و با هم سوخت جابهجا میکردیم. شاگرد معمولاً بار میزند یا بار را خالی میکند… احتمال انفجار ماشین سوختبری خیلی زیاد است و برای همین خیلی از بچهها به این شکل کشته میشوند. تقریباً سه ماه قبل در جاده بزمان تصادفی شد که شاگرد ماشین یک بچه بود، چهره بچه را نمیدیدم ولی صدای جیغهایش را شنیدم، جلوی من پودر شد. راننده به بیرون از ماشین پرت شده بود و زنده بود. وقتی بنزین و گازوئیل پخش شود، دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت. از این داستانها زیاد است… دیگر وقتی آمبولانس آمد، استخوانهایش را در گونی کردند و بردند. شاید بتوانم این را بگویم که هر روز ماشینی سوختبر در یک جادهای آتش میگیرد. اوایل که کارم را خیلی جدی شروع کرده بودم، هر شب خواب میدیدم که در حال سوختن در آتش هستم و بعد کمکم آنقدر اتفاقات وحشتناک میافتد که همه چیز برای آدم عادی میشود. راستش ما هر روز مرگ را جلوی چشمان خود میبینیم…».
هیچ آرزویی نداریم
وارد حیاط یکی از خانههای منطقه سرباز میشویم. دو پژو نوکمدادی که تازه سوختها را تحویل دادند، از منطقه ریمدان، سوفاری یا همان ترکیبات مخدر ناس را آوردند. در حیاط پر از جعبه و گونیهای بزرگ سوفاری است. سمیر با خستگی همراه دیگر سوختبرها جعبهها را باز میکنند و گوشه حیاط ردیف میکنند. سمیر بهتازگی ۱۷ ساله شده؛ جوانی با موهای فر و صورتی که نور آفتاب تیرهترش کرده است.
پسر کمحرفی است و پاسخ بیشتر سؤالها را با حرکت سر میدهد. سمیر هم مانند دیگر سوختبرهای این منطقه تجربه فرار از دست پلیس را داشته است. هنگام جابهجایی گونیها شروع به صحبت میکند: «از ۹ سالگی به بعد درس را ول کردم… الان که برگشتم و تا فردا میمانم و دوباره میروم. راستش من دیگر آرزو ندارم چون هیچکدام از آنها اتفاق نمیافتد…». بعد از این جمله مرد میانسالی که کنار سمیر بستهها را باز میکند، ادامه میدهد: «ما مطمئنیم که آرزوهایمان به جایی نمیرسد. نهایت موفقیت اینجا، معلمشدن است». بعد به یکی از جوانها که معلم این منطقه است، اشاره میکند؛ «ولی از ایشان بپرس چقدر درمیآوری؟ چطور باید خرج خانه را بدهد؟».
سمیر بحث را ادامه میدهد: «من راننده هستم و فقط یک میلیون برمیدارم، اما صاحب ماشین بیشتر برمیدارد. البته هر بار که برمیگردم با خودم جنس میآورم که در این صورت پول بیشتری کاسب میشوم. ولی خطر همیشه با ماست. یک بار همین دو ماه پیش که پلیس دنبالم کرد، با شلیک ماشینم آتش گرفت، یعنی از آینه دیدم پشت ماشین در حال آتشگرفتن است، خودم را از ماشین بیرون انداختم و شاید اندازه ۲۰ کیلومتر فرار کردم. پلیسها فکر کردند من کشته شدم. بعد از چند روز ماشین سوختهشده را حدود شش میلیون فروختم…».
مرد میانسالی با موهای ژولیده و لباس بلوچی تیرهرنگ، جعبه آخر را از ماشین خالی میکند و با صدای بلندی که ما بشنویم از برنامه فردای خود میگوید؛ «ما فردا صبح میریم و پسفردا عصر برمیگردیم… بنزین و گازوئیل میبریم و سوفاری میآوریم. معمولاً از صدکیلومتری کرمان بار سوخت بنزین یا گازوئیل میزنیم و راه میافتیم، مستقیم به مرز ریمدان میرویم. آنجا بار را خالی میکنیم و با خودمان سوفاری میآوریم. یک بار پلیس من را در مسیر کرمان گرفت. از صبح تا ساعت ۱۲ شب بازداشت بودم ولی شانس آوردم و آزاد شدم…». حالا حیاط خانه پر شده از بستههای رنگارنگ سوفاری. یکی از سوختبرها بسته بزرگی از سوفاری به ما تعارف میکند تا بهعنوان سوغاتی با خود ببریم....
تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم، سوختبری است
اینجا خیلی از خانوادهها از راه سوختبری امرار معاش میکنند. در هر روستایی که قدم میگذاریم، همراهان ما آدمهای بسیاری را میشناسند که برای سوخت همیشه در جادهها هستند. روستای کجدر یکی از همین مناطق است. وقتی وارد روستا میشویم، هوا کمکم رو به تاریکی رفته، ولی هنوز جنبوجوش روستا نخوابیده است.
در بین همین آدمها، جوانی را پیدا میکنیم که همین حالا از مرز بازگشته. برای ما از خطر کارش میگوید و همان موقع با نور گوشی جای چند تیر پشت چرخ سمت چپ لندکروزش را نشان میدهد؛ «دیپلم را که گرفتم دیگر ادامه ندادم، الان ۲۳ سال دارم و چارهای جز سوختبری ندارم. من الان برگشتم و میخواهم فردا صبح دوباره بروم. از این راه ماهی ۱۵ الی ۲۰ تومان درمیآورم ولی بیشتر از این نمیتوانم چون وقت ندارم. من از ملکآباد گازوئیل بار میزنم و به مرز پاکستان میبرم. بعد هم خالی برمیگردم. بقیه یک چیزی با خودشان میآورند، ولی من خالی برمیگردم… خطر کار ما خیلی زیاد است، اما عادت کردیم. مثلاً در طول ماه خیلی خبر کشتهشدن و سوختن سوختبرها به گوشمان میرسد. واقعاً خیلی وقتها حدود ۱۰ یا ۱۵ خبر مرگ شاگرد راننده سوختبرها را میشنویم که بیشترشان بچه هستند. برای خودم هم پیش آمده که پلیس دنبالم کرده است. واقعیت، آن لحظه مجبوری فقط فرار کنی، چارهای نیست. حتی چند باری پیش آمد که به ماشین من تیر بزنند. مثل همین که نشان دادم. در هنگ مرزی دنبالم کردند که هر بار یادم میآید استرس میگیرم… با همه اینها به هیچ شغل دیگری فکر نمیکنم؛ چون از بچگی هم میدانستم تنها کاری که باید انجام دهم سوختبری است».
تاریکی روستا کامل شده و تنها چند چراغ برق، نور اندکی به روستا داده است. جلوی یکی از خانهها میایستیم. پسر جوان بیرون میآید و ما را به داخل دعوت میکند. مسعود مدتی سوختبری کرده اما بعد از یک تعقیب و گریز از دست مأموران، با ترس مرگ و دستگیر شدن، این کار را کنار گذاشته، برای همین یک سالی است که بیکار در خانه مانده است.
مسعود پسری حدوداً ۲۳ ساله با صدای آرام و خندهای روی صورت روایت همان اندک روزهایی را که سوختبری میکرده برای ما بازگو میکند؛ «بعد از اینکه دیپلم را گرفتم، شروع به سوختبری کردم. مدتی سوختبر بودم و بعد کنار گذاشتم. راستش خطر جانی داشت و نتوانستم تحمل کنم. یک بار پیش آمد که پلیس به ماشین من تیر بزند و من فرار کردم. همین باعث شد که خانواده خودش بگوید دیگر سوخت جابهجا نکنم و من هم قبول کردم. اینجا همه ما تجربه سوختبری داریم. مثلاً خودم از سن راهنمایی کمک سوختبر بودم. آن موقع یک ماشین تویوتا داشتیم و با همان رانندگی را یاد گرفتم. پدرم میگفت باید یاد بگیری، حتی شده به دیوار بزنی باید رانندگی کنی. قدم درست به پدال نمیرسید ولی راه افتادم. آن بار آخر هم در جاده ایرانشهر بودم که پلیس از پشت دنبالم کرد و به ماشین و سوختها تیر خورد. من هم فرار کردم و خودم را در روستایی مخفی کردم. امکان داشت هر آن ماشین منفجر شود و من هم بمیرم. دیگر نمیخواهم آن روزها برگردد و آن ترس را تجربه کنم. واقعاً ترس همه وجودم را گرفته بود…».
اطراف روستا هیچ نوری جز شعلههای آتشی در دل بیابان دیده نمیشود. جلوتر که میرویم چند جوان بلوچ را میبینیم که دور آتش نشستهاند و چیزی میکشند، اما با ورود ما آن را کنار میگذارند و شروع به سلام و احوالپرسی میکنند. چند سوختبر جوان که از کودکی تنها همین کار را میکردند و در این سالها چند باری ماشینشان کامل سوخته و آن را از دست دادند.
نور شعلههای آتش چهره بعضی از آنها را واضح میکند. عباس یکی از این پسرهاست که روی تکهسنگی خودش را جا داده تا ما هم بتوانیم کنارشان بنشینیم و تقریباً تنها خودش با تمایل به حرفزدن، شروع به روایت میکند: «من همین را بگویم که ۷۰۰ میلیون تومان پول ماشین دادم، هنوز قسطش را میدهم ولی سوخت و تمام شد. الان هم مثلاً سه روز درگیر رفتوآمد برای سوختبری هستیم، اما آخرش پول زیادی گیرمان نمیآید. اینها در حالی است که هر بار امکان دارد ما کشته شویم. یک بار در شهرستان راسک پلیس دنبال ما کرد و واقعاً داشتیم میمردیم. رفیق ما ماه پیش ازدواج کرده ولی بهخاطر سوختگی یک ماهی را در بیمارستانهای یزد و کرمان بستری بوده. ما مجبوریم فقط همین کار را انجام دهیم چون واقعاً اینجا هیچ کاری نداریم. ما میخواهیم زندگی کنیم ولی مرگ به ما خیلی نزدیکتر است… خود من چارهای ندارم، پدرم معتاد است و تمام خرج خانه هم من میدهم. هیچ کار دیگری نیست. الان هم چند روزی است ماشین ندارم برای همین همان چیزی که درمیآوردم هم ندارم…». دیگر سوختبرهای دور آتش کموبیش خاطراتی از سوختبری خود در جادهها را تعریف میکنند که نشان دستوپنجه نرمکردن با مرگ در همه آن گفتههایشان مشهود است.
ما مجرم زاده میشویم
عقربههای ساعت از ۱۰ شب گذشتند و ما در تاریکی جادههای خالی در حال برگشت به سرباز هستیم. از جاده آسفالتی که میگذریم، ماشینهای بزرگی در کنار هم ردیف شدهاند و به داخل مکانی شبیه به گاراژ در رفتوآمد هستند. همراه ما، همان جوان بلوچ به این ماشینها اشاره میکند که «اینجا ماشینها ذخیره سوخت انجام میدهند. از استانهای همجوار اینجا جمع میشوند و بعد به لب مرز میروند. راستش همینها اقتصاد این منطقه را سر پا نگه داشتند و اگر نبودند خیلی از کاسبیها میخوابید؛ چون اینجا که کاری برای درآمدزایی نیست. یک بشکه گازوئیل در مرز چهار تا پنج میلیون است. سوختبری آنقدر اینجا عادی است که خیلی از افراد ماشین برای سوختبری دارند و ماشین را اجاره میدهند. همه اینها در حالی است که سوختبرها همیشه میگویند ما از بدو تولد مجرم زاده میشویم…».
کمکم به منطقه سرباز برمیگردیم؛ جایی که ماشینهای سوخته و روی هم تلنبارشده گوشه جاده گواه آن است که ماشینهای بسیاری در این جادهها آتش میگیرند و سوختن در شعلههای آتش، بخشی از زندگی آنها شده است.
کد خبر 6090708