Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایلنا»
2024-05-03@03:19:22 GMT

در مراکز لاکچری نگهداری از سالمندان چه می‌گذرد؟

تاریخ انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۹۳۲۲۵۴

در مراکز لاکچری نگهداری از سالمندان چه می‌گذرد؟

پسر جوان با پاپیونی زرد روی صندلی کنار در نشسته و پرچم ایران گوشه دیگر در ایستاده. آیفون تصویری را می‌زند و دلیل ورودم به مرکز را می‌پرسد. پشت در ورودی، سبزی درختان و آب‌نمای وسط حیاط حال خوبی به محوطه داده. زیر سایه دیوار، چند پیرمرد روی صندلی نشسته‌اند و در سکوت به جایی نامشخص خیره شده‌اند. در امتداد آب‌نما به در ورودی می‌رسم و جاکفشی که رویش پر از نایلون‌های مخصوص کفش است؛ یا باید دمپایی بپوشم یا نایلون روی کفشم بکشم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

چند نفر پشت میز بلندی نشسته‌اند که زیر نور شدید نورگیرهای سقف می‌درخشد. می‌خواهند منتظر باشم تا بعد از هماهنگی بتوانم با رئیس مجموعه حرف بزنم.

توی لابی روی مبل‌هایی پهن و راحت می‌نشینم و به لوسترهای بزرگ و مجلل سقف خیره می‌شوم. آن‌طرف لابی هم اتاقی شبیه درمانگاه پیداست و روی تخت‌ها هم پر از پیرزنان و پیرمردانی که با پرستاران و مراقبان حرف می‌زنند. با مردی میانسال که روی مبل نشسته سر حرف را باز می‌کنم. صفایی بنگاه معاملاتی دارد. این را از گفت‌و‌گوی چند دقیقه قبلش با موبایل می‌فهمم. ۶ ماه است که مادرش را به اینجا آورده: «حاج آقا که مرد، مادر هم کم‌کم آلزایمر گرفت. اول براش پرستار گرفتیم اما دیدیم نمی‌شه و هر بار یک داستانی درست می‌شد. دیگه تصمیم گرفتیم بیاریمش اینجا. بد هم نیست پول خوب می‌گیرن و امکانات خوب هم می‌دن. به‌نظرم یکم شلوغ میاد اما هر بار که میام به‌نظر حالش بدتر نشده یا چیزی ندیدم که بگم وای اینجا جای خوبی نیست. ماهم که همیشه نیستیم ببینیم.»

خانم مدیر جوان و خوش‌برخورد پشت صندلی می‌نشیند و از شرایط کسی که قرار است پذیرش بشود می‌پرسد. بیماری، سن و سال، شغل سابق و ... بعد شرایط مرکز را توضیح می‌دهد: «ما اینجا را شبیه هتل - منزل درآورده‌ایم و در کنارش خدمات کلینیکی هم می‌دهیم. اتاق‌های ما ۴ تخته و ۳ تخته و ۲ تخته و خصوصی است. اتاق ۴ تخته ماهانه ۳ میلیون، اتاق ۳ تخته ۳ ونیم میلیون، ۲ تخته ۴ میلیون و خصوصی ۵ و نیم میلیون در ماه است. جدا از این مبلغی هم از شما می‌گیریم که در انتها برگردانده می‌شود. برای اتاق ۴ تخته ۸ میلیون، ۳ تخته ۱۰ میلیون، ۲ تخته ۱۲ میلیون و خصوصی هم ۱۵ میلیون. این مبالغ برای تیم پزشکی، تغذیه و بهداشت است و دارو و وسایل مصرفی هم هزینه جدایی دارد که متغیر است. حالا یا شما می‌خرید یا ما می‌خریم و به شهریه اضافه می‌کنیم. این بستگی به میل شما دارد؛ مثلاً پوشک و پنپرز، دستمال کاغذی و ... تفریحات دیگری هم مثل رفتن به مرکز خرید یا پارک و جشن‌هایی با خواننده و موزیک زنده به همراه خانواده هم داریم.»

خانمی همراهی‌ام می‌کند تا طبقات را ببینم. در همان طبقه اول صدای موزیک از باندهای داخل هال پخش می‌شود و پیرزنان روی صندلی‌ها غرق در موسیقی ما را تماشا می‌کنند. ساختمان ۴ طبقه است و هر طبقه بالکنی جدا برای هواخوری دارد. اتاق‌ها هم هر کدام رنگی خاص هماهنگ با پرده‌ها و روتختی. پیرزنی روی تخت نشسته و یکریز گریه می‌کند و با موبایل حرف می‌زند: «اون دق خونه‌اش رو کرد و مرد... بالاخره مرد. برو به دخترش تبریک بگو که کشتش به امیر هم بگو...» صدایش توی سالن می‌پیچد.

طبقه دوم صدای موزیک هندی شادی بلند است. خانم راهنما اتاق‌ها را یکی یکی نشانم می‌دهد و سرویس‌های بهداشتی تمیز و بزرگی که مخصوص هر اتاق است. روی یکی از تخت‌های اتاق ۴ تخته، دختر جوانی مادرش را در آغوش کشیده و به خواب رفته است. پیرمردی در اتاق خصوصی قرمز رنگی، بی‌حوصله نگاه‌مان می‌کند و توی تخت جا به جا می‌شود.

توی هر طبقه پسران جوانی با پاپیون زرد، کنار صندلی ساکنان نشسته‌اند و انگار وظیفه حرف زدن با آنها را به عهده دارند. دوباره به اتاق مدیر برمی‌گردیم و او برایم از ساکنان این مجموعه می‌گوید: «بیشتر سالمندان اینجا در گذشته آدم‌های خیلی مهمی بوده‌اند. بعضی پزشک و چند نفر هم دکترای رشته‌های مختلف. معاون وزیر و سفیر و استاندار و سرهنگ و استاد دانشگاه هم داریم. افرادی هم هستند که سوادی ندارند اما وضعیت مالی خوبی دارند.»

از او می‌پرسم اگر کسی اینجا فوت کند چه می‌کنید. می‌گوید: «اول به خانواده زنگ می‌زنیم و بعد خیلی سریع دکتر می‌آید و کارهای اولیه را انجام می‌دهد؛ چون سردخانه نداریم با هماهنگی خانواده به آمبولانس بهشت زهرا (س) زنگ می‌زنیم تا فرد را به سردخانه منتقل کنند. بعضی خانواده‌ها ایران نیستند و چند روز طول می‌کشد که خودشان را برسانند ...»

قصری زیبا و آرام

از لای نرده‌های سفید مرکز نگهداری از سالمندان، می‌شود پیرمردان و پیرزنانی را دید که ساکت زیر آلاچیق‌ها یا سایه‌بان‌ها نشسته‌اند و خیره به دوردست نامعلومی، مات شده‌اند. روبه‌روی در، پسری جوان با پیراهن و شلوار فرم‌های یکدست و پاپیونی زردرنگ ایستاده. دکمه آیفون تصویری را فشار می‌دهد و از من می‌خواهد دلیل ورودم را بگویم؛ در باز می‌شود و دختری جوان و خنده‌رو از در بزرگی که به حیاط باز می‌شود، بیرون می‌آید. از پله‌ها و ستون‌های سفیدرنگ می‌گذرد و بعد از احوالپرسی، کمد دیواری را نشانم می‌دهد که مثل مرکز قبلی پر از نایلون‌های آبی‌رنگ است. دوباره آیفون تصویری و دلیل ورود ...

از راه‌پله که پر از دیوارکوب‌های مجلل روی کاغذ دیواری قهوه‌ای و طلایی است پایین می‌رویم. در انتهای سالن خانم جوانی که پشت میز بزرگی نشسته از جا بلند می‌شود. مدیر مجموعه، جدی و مؤدب اطلاعاتی در مورد کسی که قرار است پذیرش شود، می‌پرسد و یادداشت برمی‌دارد. دوست ندارم بگویم شخصیت چه کسی را برایش توضیح دادم.

بعد از پرسش‌ها خیلی سریع و کمی سربسته شروع به صحبت می‌کند: «قیمت‌ها از ماهی ۳ میلیون برای یک اتاق چهارتخته شروع می‌شود و شناور است. هر وقت علاقه‌مند به نوشتن قرارداد باشید راجع به قیمت به صورت دقیق‌تر حرف می‌زنیم. اتاق‌ها ۴ تخته و ۳ تخته و ۲ تخته و یک نفره است و خب طبعاً هر کدام قیمت متفاوتی دارد. ما سعی می‌کنیم هر فردی را بنا به مشکلاتی که دارد، توی یک اتاق بگذاریم و این‌طور نیست که یک آلزایمری کنار یک آدم هوشیار باشد. پزشک و پرستار و کاردرمانگر‌ها هم به صورت تمام‌وقت هستند. روانشناس و فیزیوتراپ هم هفته‌ای چند بار به اینجا می‌آیند. حیاط مجموعه ما ۶۰۰ متر است و در طول روز همان‌طور که ملاحظه کردید، می‌توان از آن استفاده کرد. ما به‌صورت هفتگی برای کسانی که علاقه‌مند هستند و توانایی دارند اردوهای تفریحی خارج از مرکز برگزار ...» همان حرف‌های مدیر قبلی.

بعد از تمام شدن حرف‌های خانم مدیر از او می‌خواهم که داخل مجموعه را ببینم و او می‌خواهد که چند لحظه صبر کنم چون زمان عوض‌کردن لباس و پنپرز است. از داخل اتاق مدیریت با آسانسور و به همراهی خانم جوانی به طبقات سر می‌زنیم؛ بجز آسانسور راه پله پهنی طبقات را به هم وصل می‌کند و در ورودی هر راه پله دری نرده‌ای برای جلوگیری از افتادن تعبیه شده. فضای داخلی شبیه قصری زیبا و آرام است. با کاغذ دیواری‌ شیری رنگ و آباژورهای بلند گوشه دیوار و لوسترها و دیوارکوب‌های لوکس. هر اتاق رنگ مخصوصی دارد؛ بنفش، سبز، قرمز و آبی در هماهنگی کامل با رنگ پرده‌ها و روتختی‌ها. روی میز کنار تخت‌ها انگار وسایل مورد نیاز هر فرد چیده شده. روی یک میز قرآنی نیمه‌باز با عینکی ته‌استکانی و روی دیگری، نایلونی پر از دارو. اکثر اتاق‌ها نورگیر هستند و بعضی به بالکنی بزرگ منتهی می‌شوند. سرویس بهداشتی هر اتاق مخصوص همان اتاق است و تمیز و مرتب.

کادر مرکز و سالمندان توی لابی جمع شده‌اند. یکی مشغول تماشای تلویزیون است، یک نفر مشغول مطالعه و یکی هم توی صندلی مچاله شده و حواسش به هیچ جا نیست. یک خانم هم مشغول ملاقات با دختر و پسر جوانی است که برای دیدار آمده‌اند. کنار دو خانم‌ که به‌نظر چشم‌های هوشیارتری دارند می‌نشینم و از آنها در مورد شرایط مرکز می‌پرسم. اولی سریع روسری گلدارش را سفت می‌کند و می‌گوید: «کی دوست داره اینجا زندگی کنه؟ مجبور شدیم که اومدیم. کی دوست داره خونه و زندگیش رو ول کنه؟ بچه‌ها هم دیگه خسته شده‌ بودن. چیکار می‌کردم؟ می‌گفتم نمی‌یام؟»

جوابی برای سؤال‌هایش ندارم. خانم دیگری همین‌طور که دست‌هایش را روی پایش می‌کشد می‌گوید: «آره اینجا جای خوبیه اما خونه آدم یه چیز دیگه‌اس. منظورم این نیست که خیلی خوبه، مشکل داره اما اونقدری نیست که بگم مشکله. بالاخره همینه دیگه.»

دوباره به اتاق مدیر برمی‌گردیم و او شروع می‌کند به تعریف از مجموعه و برای اثبات حرفش از مشتری‌های سطح بالایش می‌گوید: «بیشتر کسانی که اینجا می‌بینید آدم‌های مهمی بوده‌اند. اینجا وزیر و استاندار داریم، پزشک و استاد دانشگاه که بعد از بازنشسته شدن به ایران برگشته‌ و حالا فرزندانشان همه خارج از کشور هستند و هرازگاهی برای دیدنشان به اینجا می‌آیند و ...»

خانه‌ای روی کوه

سردرش از ابتدای کوچه پیداست. هفت طبقه روی دامنه کوهی در شمال تهران. داخل حیاط کوچک و سرسبزش مردی مشغول غذا دادن به پیرمردی زیر سایبان است. توی باغچه مینیاتوری، شاخه خشک درختانی از زمین بیرون زده‌اند که به لابی نمای عجیبی داده. مدیر مرکز که خانمی خوش‌رو است به استقبال می‌آید و دوباره همان سؤالات راجع به وضعیت کسی که قرار است پذیرش بگیرد و بعد نرخ اجاره یک ماهه که گران‌تر از دو مکان قبلی است: «اتاق خصوصی ماهی ۶ میلیون و نیم ۲ تخته ۵ میلیون و نیم و سه تخته ۴ و نیم میلیون. مبلغ ودیعه ۲ برابر قیمت شهریه هر ماه است.»

از طبقه هفتم شروع می‌کنیم به دیدن اتاق‌ها و در راه او از مراجعین سطح بالایی حرف می‌زند که در این خانه سکونت دارند: «ما اینجا برخلاف جاهای دیگر مراجعین کمی را می‌پذیریم و سعی ما این است که امکانات و شرایط را واقعاً شبیه یک خانه واقعی برای سالمند به وجود بیاوریم.»

اتاق‌ها نورگیر است و هر اتاق کاغذ دیواری و پرده‌هایی همرنگ دارد. سالمندان روی میز ناهارخوری هر طبقه یا توی تخت مشغول خوردن ناهار هستند و بعضی مشغول چرت‌زدن روی تخت‌ها. خلوت است و اتاق‌های خصوصی هر کدام به سلیقه فرد یا با آوردن وسایل شخصیش فضایی صمیمی دارد. یکی از سالمندان روی صندلی کنار ملاقات‌کننده‌اش نشسته. ملاقات‌کننده هم خانم پیری است که از شباهت‌شان پیداست باید خواهر باشند. دست‌های چروکیده‌ هم را نوازش می‌کنند و بدون حرفی به هم خیره می‌شوند.از همراه می‌پرسم شرایط اینجا راضی‌اش می‌کند یا نه؟ می‌گوید: «بله من که راضی هستم. هر بار می‌آیم می‌بینم رسیدگی‌ها خوب است. موهایشان را رنگ می‌کنند. لاک می‌زنند ...»

خانم پیر با صدایی گرفته و خشدار وسط حرف می‌آید و می‌گوید: «هم آره هم نه.» همراه می‌گوید: «خب طبعاً هیچ جا خونه خودش نمی‌شه. دلش می‌خواد تو خونه خودش باشه.» دوباره با صدایی که انگار غم عالم رویش سنگینی می‌کند، می‌گوید: «من اهل کارم. کار که نمی‌کنم مریض می‌شم. من باید صبح بلند شم، خونه رو تمیز کنم، غذا درست کنم بذارم کنار ...» نگاهی به پاهای ورم کرده‌اش می‌کند و از همراهش می‌خواهد که آنها را روی صندلی روبه رویی بگذارد. همراه از جایش بلند می‌شود. پاهایش را جابه‌جا می‌کند و به سمتم می‌آید: «ایشون ۵ تا بچه داره که همشون خارج از کشور هستند. خیلی روپا و سرحال بودن، اما این سکته آخری از پا انداختش و الان که می‌بینی لبش به سمت پایین کشیده شده و پاهاش دیگه جون نداره. اما اینجا واقعاً رسیدگی پزشکی خیلی خوبه. ببخشید از بهزیستی اومدید؟»

بعد از دیدن «مراکز سالمندان» تازه می‌فهمم که چرا در بروشورهای تبلیغاتی از نام «خانه سالمندان» استفاده نمی‌کنند. شاید بهتر باشد بگوییم هتل سالمندان، جایی که تضادی دردناک بین دورافتادگی سالمند از خانه واقعی‌ و زیبایی ظاهری خانه جدیدش دارد. راستش را بخواهید به جای ۱۵ میلیون ۱۵۰ میلیون هم که بدهی باز هیچ کجا خانه آدم نمی‌شود.

منبع: روزنامه ایران

منبع: ایلنا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.ilna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایلنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۹۳۲۲۵۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

از تخته‌ سیاه به پرده نقره‌ای؛ بازیگرانی که معلم بودند

«بازیگری همان معلمی است با این تفاوت که تخته معلمی، سیاه است و تخته بازیگری، سفید». این جمله را سیدجواد هاشمی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته است. بازیگری که احتمالا بیشتر از بقیه می‌دانیم و خبر داریم که معلم است و سال‌هاست در استخدام آموزش و پرورش. کسی که حتی در همین مصاحبه می‌گوید که هنرپیشه نیست و معلم است و حتی احسان علیخانی و فرزاد جمشیدی روزی شاگردهایش بوده‌اند.

به گزارش ایرنا، علاوه بر او، بازیگران دیگری هم هستند که نمی‌دانیم پیش از آن‌که بازیگری پیشه کنند، معلم بوده‌اند. بعضی نیز مانند هاشمی، همچنان معلم‌اند و از تدریس لذت می‌برند. سینمای ایران از این دست معلم‌ها هم کم نداشته؛ از آن معلم‌هایی که سر کلاس، نصف بیشتر زنگ را به سوالات شاگردانشان درباره فیلم‌هایی که بازی می‌کنند، جواب داده‌اند. همان‌هایی که امروز سینما بیشتر از هر زمان دیگری باید به احترامشان بایستد و تمام قد به آن‌ها تبریک بگوید.

وقتی احسان علیخانی هم شاگرد ِجواد هاشمی بود

احتمالا بسیار تعجب‌برانگیز باشد شنیدن اینکه سیدجواد هاشمی؛ بازیگری که اکثر نقش‌هایش با جبهه و جنگ و شهادت عجین شده، ۲۹ سال است که معلم آموزش و پرورش است و به جز انگلیسی، ریاضی و فیزیک، همه چیز تدریس کرده است. هاشمی این طور که تعریف کرده از ۱۷ سالگی معلم بوده و تدریس می‌کرده و آنقدر سن کمی داشته که گاهی او را با شاگردانش اشتباه می‌گرفتند.

البته که او در مصاحبه‌ای گفته بود که تعلیقش کردند، اما چون برای پول هیچ وقت درس نداده، بیشتر شاگردانی که وارد این حوزه کرده، برایش اهمیت دارند. او گفته است: شاید کسی باور نکند فرزاد جمشیدی، احسان علیخانی، امیرحسین مدرس در رده مجری‌گری، حسین هوشیار، ابوالفضل بختیاری در مداحی، شاگرد‌های من بودند.

شاید کسی باورش نشود شهناز حقیقی، امیر بکان، علی تفرشی و علی لهراسبی در حوزه موسیقی، علی سلیمانی، عباس غزالی و خیلی از بازیگر‌های اصلی تئاتر یا بر و بچه‌هایی که الان تهیه‌کننده‌های اصلی برنامه‌های تلویزیونی هستند، محمد هاشمی اصل و قنبری شاگرد‌های من بودند و من برای همه آن‌ها خوشحالم که بهتر از من شدند.

هاشمی این طور که تعریف کرده از ۱۷ سالگی معلم بوده و تدریس می‌کرده و آن‌قدر سن کمی داشته که گاهی او را با شاگردانش اشتباه می‌گرفتند. در کانون حر به بچه‌های جوادیه و نازی‌آباد درس می‌داده و کلاس‌هایی برگزار می‌کرده که خروجی آن‌ها بیشتر هم مداح بودند.

حتی گلزار هم معلم بوده؛ آن هم معلم دینی!

پیش از ماه عسل ۹۷ و گفت‌وگوی احسان علیخانی با او به طور رسمی و خبری کسی نمی‌دانست محمدرضا گلزار هم معلم بوده باشد. او در آن مصاحبه گفت که عربی و معارف کنکور درس می‌داده و همین تعجب طرفداران او را بیشتر هم کرد. چون همزمان با تدریس، بازیگری هم می‌کردم برای بچه‌ها جالب بود که معلم‌شان را مثلا روز‌ها سر کلاس و شب‌ها در تلویزیون ببینند.

گلزار که نقش شاخصی به عنوان معلم در سینمای ایران نداشته، اما در آن مصاحبه گفت که بچه درس خوان بوده و عربی کنکورش را ۱۰۰ درصد جواب داده بود. همین باعث شده بود او پیشه معلمی را تجربه کند و سه سال عربی و معارف درس بدهد.

شاید تنها جایی که طرفداران گلزار او را در محیط دانشگاه دیده باشند شام آخر فریدون جیرانی و سلام بمبئی قربان محمدپور بوده که در هر دو دانشجو بود. گلزار در آن مصاحبه گفت که رتبه ۵ کنکور هم بوده و همه این‌ها ناگفته‌های جالبی را درباره این بازیگر پر طرفدار و ابعاد دیگری از زندگی شخصی او علنی کرد.

مهران رجبی؛ بازیگر شوخ و معلمی جدی

مهران رجبی هم مانند سیدجواد هاشمی از معلم بودن خود زیاد صحبت کرده. او با آن‌که ۲۰ سال سابقه تدریس دارد، اما معلمی را رها کرده و به بازیگری روی آورده. جالب آن‌که ورودش به بازیگری هم با بچه‌های مدرسه همت بوده و نقش معلمی را ایفا کرده که هنوز در خاطر بسیاری از ما مانده است.

رجبی برخلاف ظاهر شوخ و خندانی که دارد از خاطرات سر کلاس و اخلاق جدی‌اش می‌گوید: من سر کلاس‌ها با متعلمین و هنرجو‌ها جدی بودم، نه این که بخواهم برخورد جدی و خشک با آن‌ها داشته باشم، اما به هر حال اقتضای کلاس درس شوخی و خنده نیست و من هم زمانی که سر کلاس بودم در جایگاه یک معلم قرار داشتم نه یک بازیگر که قرار است مثلا یک نقش کمدی را بازی کند.

او هم همچون بقیه بازیگرانی که معلم هم بودند، با چالش سوالات بچه‌ها سر کلاس درباره بازیگری او مواجه بوده و می‌گوید: یادم می‌آید، چون همزمان با تدریس، بازیگری هم می‌کردم برای بچه‌ها جالب بود که معلم‌شان را مثلا روز‌ها سر کلاس درس و شب‌ها در تلویزیون ببینند.

از تدریس در روستا تا «ورود آقایان ممنوع» به روایت زهره حمیدی

دو سال تدریس و معلم دو مقطع متفاوت بودن کافی است تا او را بازیگری بدانیم که پیش از آن‌که پایش به دنیای سینما و بازی جلوی دوربین باز شده باشد، تجربه دنیای متفاوت کلاس درس را در کارنامه‌اش داشته است. زهره حمیدی بازیگری است که اتفاقا جلوی دوربین نیز تجربه معلمی را داشته و در ورود آقایان ممنوع هم نقش یک معلم ریاضی را ایفا می‌کرد.

حمیدی می‌گوید: من در سال‌های ۵۲ تا ۵۴ معلم بودم. آن زمان در در روستا بودیم و من هم مربی مهد کودک بودم و هم در یک پروژه با عنوان «پیکار با بی‌سوادی» به زنان و دختران جوان درس می‌دادم. آن زمان خودم در رشته اقتصاد تحصیل می‌کردم و هم‌زمان درس هم می‌دادم.

حمیدی البته از آن مادرانی بوده که خیلی زود ازدواج کرده و بعد طعم مادر شدن را چشیده بودند و همین باعث شده بود که هم تحصیل کند، هم مادری و هم بچه هایش را هنگام تدریس با خودش به مهدکودک ببرد. او می‌گوید تدریس در مهدکودک را هم انتخاب کرده است.

او بعدتر که تدریس را تجربه کرد، به دختران جوان هم درس داد و از تاثیر تجربه تدریس در بازیگری اینطور می‌گوید: خیلی از بازیگران ما قبلا شغل معلمی را دنبال کرده‌اند. معلم بودن دنیای جذابی دارد و تجربه شناخت انسان‌ها را فراهم می‌کند؛ تجربه‌ای که به کار بازیگر هم می‌آید. از جمله خود من که در مقطع معلم بودنم با پدر‌ها و مادر‌ها و دانش آموزان زیادی سروکار داشتم و خواسته یا ناخواسته به کاراکتر‌ها دقت می‌کردم.

انتخاب سخت مهوش وقاری میان بازیگری و معلمی

وقاری و همسر مرحومش برعکس بسیاری از زوج‌های بازیگر، به جای آن‌که پشت صحنه یا در آفیش‌های فیلمبرداری با هم آشنا شده باشند، در اداره کل تربیت معلم با هم آشنا شدند و بعد ازدواج کردند. دو بازیگر با عقبه معلمی که هر دو هم بازنشسته آموزش و پرورش هستند. البته وقاری در مصاحبه هایش گفته که علیرغم عشق و علاقه‌ای که به تدریس داشته، زودتر از موعد خود را بازنشسته کرده است.

او از ارتباط جالب بین هنر تصویر و تدریس و درک بچه‌ها از این مساله می‌گوید: من در آن زمان به عنوان بازیگر در خانه شاگرد‌ها هم حضور داشتم و همین باعث شده بود که با من احساس نزدیک‌تری داشته باشند. گاهی هم بسیاری از بچه‌ها رودربایستی داشتند و به خاطر همین رودربایستی همه درس‌ها را به خوبی می‌خواندند، چون فکر می‌کردند اگر درس نخوانند من از تلویزیون این اتفاق را به خانواده آن‌ها می‌گویم. بچه‌ها رودربایستی داشتند و به خاطر همین رودربایستی همه درس‌ها را به خوبی می‌خواندند، چون فکر می‌کردند اگر درس نخوانند من از تلویزیون این اتفاق را به خانواده آن‌ها می‌گویم.

هرچند که او طی اتفاقی که نطفه آن به بازیگر بودن او برمی‌گردد، با مدیر مدرسه به مشکل می‌خورد و از او خواسته می‌شود یا بازیگری را کنار بگذارد و در آن مدرسه بماند یا از آن مدرسه برود. او نیز حالا از آن اتفاق به عنوان اعتراضی یاد می‌کند که در مقابل این خواسته انجام داد و خود را بازنشسته کرد.

او در این‌باره گفته: کار معلمی را دوست داشتم مثل بازیگری؛ چون آنجا ارتباط با بچه‌ها را به همراه داشت و آدمی را زنده نگه می‌داشت و در کار بازیگری هم این ارتباط و تعامل با مردم برقرار است. دوست داشتم همچنان معلم باشم، در راهنمایی و دبیرستان تدریس می‌کردم، اما به هر طریقی این ناراحتی و اتفاق باعث شد، بازنشسته شوم.

وقاری بیش از همه بازیگرانی که گفتیم در فیلم‌ها معلم بوده است. از، به من بگویید چه کنم و یک سوال و هزار جواب تا زیر پوست شهر و مدرسه مادربزرگ‌ها که در آن ناظم بود.

او که دو سالی می‌شود همسرش محسن قاضی‌مرادی را از دست داده، از مدرسه مادربزرگ‌ها به عنوان سریالی یاد می‌کند که بیش از همه کار‌ها او را یاد دوران معلمی خودش انداخته و گفته: این سریال مرا یاد آن دوران انداخت که سر امتحان‌ها به جای اینکه سختگیری کنیم به مادربزرگ‌ها کمک هم می‌کردیم، چون می‌دانستیم آن خانم نوه دارد و وقتِ درس خواندن آن‌طور که باید و شاید را ندارد.

پاسخ به کنجکاوی بچه‌ها به شرط درس خواندن

برخلاف سیدجوادهاشمی که همه چیز به جز ریاضی تدریس کرده، سیروس همتی از آن دست بازیگران این لیست است که اختصاصا دبیر ریاضی بوده و هست. او خودش در این‌باره می‌گوید که توانسته سختی ریاضی را به کمک بازیگری، با هنر ترکیب و برای بچه‌ها آسان کند. من سر کلاس لذت می‌برم که دانش‌آموزانم چیز‌هایی درباره بازیگری از من می‌پرسند و من می‌گویم به شرطی که درس بخوانند و کنفرانس بدهند، به سوالات بازیگری‌شان پاسخ می‌دهم.

او که در فیلم فرار از اردو نقش یک مربی را ایفا کرده و درباره تاثیر بازیگری روی تدریس می‌گوید: با استفاده از بازیگری تاثیر بیشتری در کلاس‌های درسی داشتم و به خاطر این حرفه است که می‌دانم در کجای کلاس قرار بگیرم، از چه لحنی استفاده کنم و چگونه رفتار کنم.

او هم مثل باقی بازیگرانی که معلم هستند یا زمانی معلم بوده اند از سوالات بی امان شاگردانش درباره بازیگری در امان نیست و وقتی از او سوال شده که بچه‌ها از تو نمی‌خواهند تا آن‌ها را به این حرفه معرفی کنی گفته: من سر کلاس لذت می‌برم که دانش آموزانم چیز‌هایی درباره بازیگری از من می‌پرسند و من می‌گویم به شرطی که درس بخوانند و کنفرانس بدهند، به سوالات بازیگری شان پاسخ می‌دهم.

او حتی فیلمنامه یکی از مهم‌ترین آثاری که نوشته یعنی کن پامنار را با موضوع زنی معلم نوشته که تلاش می‌کند از آبروی خود در برابر دزدان دفاع کند. چند روز پیش هم خبری اعلام شد که او قرار است برنامه‌ای مرتبط با دغدغه‌های معلمان به نام استودیو معلم را اجرا کند که از شبکه آموزش پخش می‌شود. جالب است که در این برنامه و در یک آیتم فیلم‌های سینمایی ایران و جهان که درباره معلمان است مورد بررسی قرار می‌گیرد و عجین شدن سینما و تدریس دیگر نه فقط برای خود همتی بلکه برای مخاطبان نیز مسجل می‌شود.

دیگر خبرها

  • تمهیدات لازم برای نگهداری دسترنج کشاورزان خوزستانی درنظر گرفته شد
  • اهدای ویلچر به خانه سالمندان توسط دانش‌آموزان مدرسه سمای سبز لاهیجان 
  • حسینیه امام خمینی(ره) حال و هوای کلاس درس گرفت
  • کتیبه متفاوت با الهام از تخته‌ کلاس درس در حسینیه امام خمینی(ره) | عکس
  • از تخته‌ سیاه به پرده نقره‌ای؛ بازیگرانی که معلم بودند
  • مانور لاکچری قالیباف در هتل بزرگ تهران
  • مانور لاکچری قالیباف در هتل بزرگ تهران /پشت پرده مهمانی مجلل برای منتخبان مجلس دوازدهم / هزینه یک شب اقامت در گراند هتل چند؟
  • گزارش تصویری | در دانشگاه های آمریکا چه می گذرد
  • خیرین و مسؤولان در رفع مشکلات مراکز نگهداری معولان کمک کنند
  • بهزیستی پیگیر تنبیه در مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست کرج است