Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاري آريا - خبرگزاري مهر - عليرضا سميعي، مهدي فاطمي: با منوچهر آشتياني، از نسل اول جامعه شناسان ايراني درباره خاطرات دوران جواني، حيات فکري و تحصيلات او به گفتگو نشستيم و نظر او را درباره جريانات چپ و انقلاب اسلامي جويا شديم.

منوچهر آشتياني آن‌چنان‌که فارغ‌التحصيلان دانشگاه‌هاي فرانسه عنوان مي‌کنند، «دکتر در جامعه‌شناسي و فلسفه» است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

رساله‌ي دکتراي فلسفه را زير نظر کارل لويت (شاگرد و منتقد برجسته مارتين هايدگر) و ديتر هينريش (يکي از چهار فيلسوف بزرگ زنده آلمان) و جامعه‌شناسي را نزد ارنست توپيچ (فيلسوف و جامعه‌شناس اتريشي عضو حلقه وين) گذرانده و در بازگشت به ايران در دانشگاه‌هاي بهشتي، تربيت مدرس، علامه و... تدريس کرده است.

او که در محيط دو خانواده روحاني–سياسي آشتياني و ادبي-سياسي اسفندياري رشد يافته، در سازمان جوانان حزب توده و کنفدراسيون دانشجويان ايراني فعاليت سياسي داشته و در نهضت نفت با جوانان جبهه ملي همراه شده که خاطرات سياسي و علمي او از آن دوران در دست انتشار است.




آنچه در ادامه مي‌آيد حاصل گفتگوي طولاني ما درباره خاطرات و تأملات دانشگاهي اين استاد پيشکسوت فلسفه و جامعه شناسي است؛

غرض ما از اين گفتگو جستجوي روايتي از تکوين حيات فکري و علمي شماست. اين حيات ممکن است در محيط رسمي مانند آکادمي ‌رخ داده و ممکن است در محيط غيررسمي ‌مانند کافه و حلقه واقع شده باشد. روايت شما به‌عنوان کسي که از اولين دانش‌آموختگان علوم اجتماعي، علوم تربيتي و فلسفه در ايران بوديد، مي‎تواند مورد استفاده محققان قرار بگيرد. بهتر است از مقطع دبيرستان شروع کنيم و اينکه چطور شد به دانشگاه تهران راه يافتيد؟

من اواخر دهه بيست شمسي وارد دانشگاه شدم، يعني دانشسراي عالي تهران که درعين‌حال دانشکده ادبيات دانشگاه تهران هم به شمار مي‌آمد. وارد دانشگاه که شدم رشته علوم تربيتي مي‎خواندم. رشته فلسفه تنها يک شاگرد داشت و کسي هم اسم‌نويسي نمي‌کرد و در نتيجه اين رشته را ادغام کردند و فلسفه و علوم تربيتي شکل گرفت. براي ما که زمينه‎ فلسفي داشتيم درس‌ها بسيار راحت بود ولي براي اکثريت دشوار بود و از کلاس 50 نفري هر ترم فقط 5 نفر قبول مي‌شدند. يادم هست ازجمله کساني که رد شد «شمس آل احمد» بود که بعد از دو سال انصراف داد و رشته‏ باستان‌شناسي را انتخاب کرد. کساني که مي‌خواستند معلم شوند رشته علوم تربيتي را انتخاب مي‌کردند و از ترم دوم سوم يک مقداري پول هم دريافت مي‌کردند.

اساتيد چه کساني بودند؟

دکتر شفق، فلسفه جديد درس مي‌داد. دکتر يحيي مهدوي متون فلسفي، دکتر صديقي جامعه‌شناسي، علامه فاضل توني حکمت قديم، آقاي خوانساري منطق صوري درس مي‌داد و...

همشاگردي‌هاي برجسته‌تان را به خاطر داريد؟

حق‌شناس و زرياب خويي، زرين‌کوب، دکتر محقق و بسياري از بزرگاني که اسمشان را مي‌شنويد، هم‌دوره‌اي‌هاي ما بودند که خيلي از آن‌ها مرده‌اند و تک‌وتوک برخي زنده‌اند که يکي از آن‌هايي که از آن نسل هنوز زنده است من هستم.

آن ‌زمان چقدر از جامعه‌شناسي در ايران ترجمه شده بود که شما بعدها به اين رشته بيشتر علاقه‌مند شديد و اصلاً رشته تخصصي شما شد؟

متون درسي ما سراسر جزوه بود. از اين‌وآن نقل‌قول مي‌کردند، استاد جزوه مي‌خواند و ما يادداشت برمي‌داشتيم و کسي اصلاً سؤال نمي‌کرد و اگر هم کسي سؤالي مي‌پرسيد جواب درستي نمي‌دادند. يادم هست يک‌بار يکي از دانشجويان از استاد پرسيد اين قسمت از سخنان تان درباره هيوم با حرف‌هاي هفته گذشته‌تان تناقض دارد، استاد جواب داد بله در افکار هيوم از اين تناقضات خيلي زياد است!

متون درسي ما سراسر جزوه بود. از اين‌وآن نقل‌قول مي‌کردند، استاد جزوه مي‌خواند و ما يادداشت برمي‌داشتيم و کسي اصلاً سؤال نمي‌کرد و اگر هم کسي سؤالي مي‌پرسيد جواب درستي نمي‌دادند

در رشته علوم تربيتي تنها درسي وجود داشت به نام جامعه‌شناسي که «دکتر صديقي» تدريس مي‌کرد. او دانش‌آموخته فرانسه بود که افتخار مي‌کرد شاگرد لوي برول بوده که او داماد و شاگرد دورکهايم بوده است. لغت جامعه‌شناسي را دکتر صديقي ترجمه کرد و پيش از آن «علم‌الاجتماع» گفته مي‌شد. علم‌الاجتماع اعم از حقوق و سياست و جامعه‌شناسي است. اين برگرفته از تفکيک بين social sciences و sociology بود که آگوست کنت انجام داد. دکتر صديقي 800 صفحه از کتاب سوروکين، استاد يهودي روسي در هاروارد، را تلخيص کرده بود و درس مي‌داد. بچه‌ها مي‌گفتند خب اين جزوه را کتاب کنيد ولي جرأت نمي‌کرد، مي‌ترسيد منتشر شود و ايرادهايش مشخص شوند.

البته در 1307 يعني دو سال قبل از تولد من هم کتابي توسط دکتر يحيي مهدوي ترجمه و تأليف و جمع‌آوري شده بود به نام «علم‌الاجتماع» که جمع‌آوري و تلخيص بود و قديمي‌ترين کتاب در اين زمينه است.

در مورد فلسفه هم، آشنايي ما با کانت و هگل بسيار ضعيف بود، چون هيچ اثري از آن‌ها ترجمه نشده بود. «روش درست به کار بردن عقل» دکارت تازه ترجمه شده بود توسط ذکاءالملک، به‌عنوان تنها کتاب خارجي فلسفه که ترجمه شده بود. در آن موقع تک‌مضراب‌ها و تکه‌هايي از ديويد هيوم، تکه‌هايي از متون کانت از کتاب «نقد عقل محض» که فرديد ترجمه کرده بود که من همراه خودم بردم آلمان و کل داشته‌هاي ما همين تکه‌پاره‌هايي بود که برحسب ضرورت و برحسب رغبت خودش هرکسي ترجمه کرده بود. اين تضارب افکاري که الآن درباره آراي انديشمندان الآن وجود دارد، مطلقاً در آن زمان وجود نداشت.

تضارب افکاري که الآن درباره آراي انديشمندان الآن وجود دارد، مطلقاً در آن زمان وجود نداشت

ما آن موقع در کنار تحصيل علوم انساني در دانشگاه،‌ سعي مي‌کرديم براي يادگيري زبان وقت بگذاريم. چون منابع چنداني در فارسي نبود و از طرفي هر دانشجويي مايل بود براي تحصيلات عاليه برود به دانشگاه‌هاي غرب.




شما چه زباني انتخاب کرديد؟

من از اول زبان انگليسي ياد نگرفتم چون اصلاً خانوادگي به فرانسه حرف مي‌زديم. ازآنجايي‌که زبان فرانسوي داشت در ايران منزوي مي‌شد و گرايش عمومي ‌به سمت زبان انگليسي مي‌رفت، گروهي تصميم به احياي آن گرفته بودند. «نيما يوشيج» که دايي من بود، گفت در خيابان پاستور، مرکزي تحت عنوان «انستيتو فرانسه» هست که مي‌گفت مدتي در آنجا درس مي‌داده‌ام.

بنابراين من هم آنجا اسم‌نويسي کردم و بعدها در اين انجمن آمدوشد داشتم. اين انجمن را دوستداران زبان فرانسه راه انداخته بودند و کساني مثل دکتر «کريم مجتهدي» هم اسم‌نويسي کردند. در انستيتو، جلسات ادبي برگزار مي‌شد که در آن قطعاتي از «مولير»، «رمبو» و ديگر شاعران و نويسندگان فرانسه را به‌صورت نمايش اجرا مي‌کرديم. حدوداً 22 سال داشتم. جوان بودم. ما داستان‌هاي فرانسوي مثل آثار «مولير» را به زبان اصلي در قالب نمايش اجرا مي‌کرديم. خيلي از اساتيد در حين اين اجرا بودند و نظر مي‌دادند. از جمله هر وقت اشتباه مي‌کرديم، صادق هدايت ناسزا مي‌گفت و احمد فرديد بر سر خود مي‌کوبيد!

ارتباطتان با صادق هدايت و احمد فرديد چگونه و تا چه حد بود؟

در همان انجمن ادبي بود که با آن‌ها آشنا شدم. اسم صادق هدايت را از دايي خودم يعني نيما يوشيج مي‌شنيدم، اما او را از نزديک نديده بودم. سران اين انجمن ادبي آقايان «صادق هدايت»، «احمد فرديد» و «حسن قائميان» بودند. اين‌ها از نظر فکري نيمي ‌فرانسوي، نيمي ‌ايراني بودند. به‌خصوص صادق هدايت. البته در خود پاريس صادق هدايت و احمد فرديد با سارتر ارتباط فکري داشتند و بارها با هم بحث و گفتگو کرده بودند. در کافه‌هاي کنار خيابان در پاريس. مي‌دانيد آنجا خيلي ساده مي‌شود امثال «ميشل فوکو» يا «ليوتار» را روي صندلي‌هاي کافه‌ها در پياده‌روهاي کنار خيابان ديد. امروز هم هنوز استادان فلسفه و علوم انساني در پاريس اين عادت را دارند. قائميان هم دانش‌آموخته فرانسه بود و داشت از کافکا ترجمه مي‌کرد.

مي‌رفتيم کافه‌هاي لاله‌زار نو، هدايت و فرديد بحث مي‌کردند و ما ميز کناري مي‌نشستيم و نظاره مي‎کرديم، زمان زيادي از مدت چهار سال تحصيلم در دانشگاه را تحت تاثير هدايت و فرديد بودم

مي‌رفتيم کافه‌هاي لاله‌زار نو، هدايت و فرديد بحث مي‌کردند و ما ميز کناري مي‌نشستيم و نظاره مي‎کرديم. چراکه آن‌ها اشخاص مهمي ‌بودند و ما دانشجو بوديم. من آن موقع‌ها حدوداً 23 سال داشتم و آن‌ها چهل و خورده‌اي. آن‌ها با هم مي‌نشستند بحث‌هاي اگزيستانسياليستي مي‌کردند و علي‌الظاهر وانمود مي‌کردند که اگزيستانسياليست‌اند. يعني متأثرند از «ژان پل سارتر»، «آلبرکامو»، «هايدگر» و کساني از اين قبيل. اين‌گونه شد که زمان زيادي از مدت چهار سال تحصيلم در دانشگاه را تحت تأثير هدايت و فرديد بودم.


از حلقه فرديد و هدايت در دهه بيست، خاطراتي داريد؟

بله. در اين حلقه آقاي قائميان بود. او داشت آثار کافکا را ترجمه مي‌کرد. بعدها گمانم دو سه کتاب از کافکا به ترجمه او منتشر شد. قائميان و هدايت شباهت‌هايي به هم داشتند، هيچ‌کدام از اين دو ازدواج نکردند و هر دو هم خودکشي کردند! البته «دکتر شهيدي» هم حضور داشت ولي نيروي محرک فکري از آنِ فرديد بود. هر چند زمينه‌هاي آن در هدايت بود ولي فرديد، صادق هدايت را به سمت آلبرکامو و کافکا کشاند. هيچ‌کدام از آن‌ها سواد فلسفي فرديد را نداشتند. صادق هدايت، اطلاعات ادبي بالايي داشت اما نهايتاً در بحث تحت تأثير او قرار مي‌گرفت. مثلاً هدايت يک کليت ادبي از سارتر مي‌دانست اما عمق فلسفه اگزيستانسياليسم را نمي‌فهميد، درحالي‌که فرديد از عمق فلسفه شرق و غرب چيزهاي زيادي مي‌دانست.

البته ما افکار خودمان را داشتيم و يادم هست يک‌بار سر ميز با باقي دوستان دانشجو نشسته بوديم و بحث‌هاي منافع ملي و ميهني مي‌کرديم که هدايت از آن‌طرف کافه بلند شد و آمد سر ميز ما، چون از شاگردانش بوديم به قيافه ما را مي‌شناخت. و چون با اينکه ميهن‌دوست بود اما از اين حرف‌هاي ميهن‌پرستي بدش مي‌آمد، با لحن تمسخرآميزي درحالي‌که صداي خودش را تغيير داده بود کلمه ميهن را با لحن تمسخرآميزي گفت.




تحصيل در دانشگاه تهران را چطور به پايان رسانديد؟

رساله‌اي‌ براي ليسانس نوشتم که با راهنمايي دکتر معين بود. موضوع رساله، بررسي نهضت‌هاي مقاومت ملي ايرانيان در سه قرن اوليه بود. حتماً هنوز در دانشگاه تهران ثبت است. در اين کتاب غير از طاهريان، صفاريان، سامانيان و... از 123 نهضت ملي ايرانيان که عليه مهاجمان صورت گرفته بود، پرده برداشتم.

رساله‌اي‌ براي ليسانس نوشتم که با راهنمايي دکتر معين بود. موضوع رساله، بررسي نهضت‌هاي مقاومت ملي ايرانيان در سه قرن اوليه بود

در نهايت شاگرد اول دانشگاه شدم که از طرف شاه دو خودنويس طلا با يک مدال به من هديه دادند. ليسانس گرفتم و بعد به خارج از کشور رفتم. اکثراً مثل آقاي دکتر کريم مجتهدي از دوران دبيرستان عازم دانشگاه‌هاي خارج از کشور مي‌شدند اما بنده پس از ليسانس رفتم. با ايشان در دبيرستان البرز هم‌کلاس بوديم. او بعد از ديپلم به فرانسه رفت.

در اين مدت تحت تأثير دايي‌ام نيما هم بودم. دايي ديگرم رضا (لادبن) اسفندياري هم مدت‌ها پيش از ايران به شوروي رفته بود. لادبن چند کتاب دارد و پژوهش‌هايي راجع به نحله‌هاي فلسفي قبل از زرتشت و ميتراييسم، زروانيسم، کيومرثيه و.... و مقايسه آن با فلسفه‌هاي جديد غرب. نيما در نامه‌اي به مادر من نوشته که برادرش لادبن دارد تلاش مي‌کند درباره نسبت ملاصدرا و هگل تحقيق کند.

درباره ارتباطتان با نيما و تأثير او در حيات فکري‌تان توضيح دهيد.

نيما شخصيت تأثيرگذاري بود و با بسياري از شاعران آن روزگار، (که من هم به‌واسطه نيما با آن‌ها آشنا شده بودم) گفتگو و شب‌نشيني داشت. يادم هست جلساتي با شاملو و کسرايي و سايه داشتيم که گاه اين ديدارها تا نزديکي‌هاي صبح ادامه مي‌يافت. وقتي راجع به شعر صحبت مي‌شد نيما به آقاي شاملو و ديگران مي‌گفت: طوري شعر بگوييد که در گفتار معمولي خودتان از زبان استفاده مي‌کنيد. ملاقات اين جمع مدت‌ها ادامه داشت و در برخي موارد هم به کافه‌ها کشيده مي‌شد.

شعار هدايت و نيما اين بود که «آنچه هست نبايد بماند و بايد چيز ديگري بيايد». جوان آن روز عاشق عشق روزمره‌اش بود نه درگير عشق آسمانيِ اساطيري. بنابراين نيما روي او اثر مي‌کرد. البته نيما متأثر از حافظ بود و مي‌دانيم «افسانه» نيما تحت تأثير حافظ سروده شده. بنده هم بعدها درباره همين حافظ با دوستان مارکسيستم اختلاف پيدا کردم.

زماني که براي ادامه تحصيل به فرانسه و بعد از آن آلمان رفتم تا زمان مرگ نيما ديگر از وي خبر نداشتم. بعد از 6 سال که در آلمان سکونت داشتم بچه‌هاي دانشگاه آمدند و گفتند دايي‌ام مرحوم شده و خواستند کنفرانسي درباره نيما بدهم. از شهرهاي ديگر آلمان هم آمدند و من در مورد نيما سخنراني کردم. بعدها که به ايران برگشتم حلقه‌هاي شعر و بحث با شاعراني همچون اخوان ثالث ادامه داشت.

پيش از آلمان، ابتدا مي‌خواهيم بدانيم چطور شد رفتيد فرانسه؟

اول به فرانسه رفتم چرا که به کشوري حق رفتن داشتيم که زبانش را در دانشگاه خوانده بوديم. وقتي خواستم بروم همه اساتيدم گفتند تو که شاگرد اول فلسفه شدي جايت آلمان است. من دو سه ماهي آلماني خواندم ديدم اصلاً به اين راحتي نيست. چون شاگرد اول بودم دولت مي‌خواست مرا به‌صورت بورسيه بفرستد که پدرم چون با شاه مخالف بود و از حکومت خيلي صدمه‌ديده بود گفت: نه، با پول آن‌ها نرو و من اگر لباسم را هم بفروشم، خرج تحصيلت را مي‌دهم. به هر شکل به‌صورت کمک‌هزينه تحصيلي (نيمي ‌از پول را دانشگاه، تقبل مي‌کرد و نيمي ‌را خانواده) راهي شدم. هزينه‌اش در آن زمان شد 200 مارک درحالي‌که هر مارک 9 ريال بود. 90 ريال را دولت مي‌داد و 90 ريال را پدرم پرداخت مي‌کرد. تا 7، 8 سال به همين شکل بود تا اينکه قيمت مارک بالا رفت و کم پول شدم و به سراغ کارخانه‌ها و هر جا که امکان کار دانشجويي فراهم بود رفتم.

آنجا به سمت چه رشته‌اي رفتيد؟

فرانسه در دانشگاه «سوربن» براي خواندن فلسفه اسم‌نويسي کردم. برعکس حالا که محيط براي درس خواندن مهياست، خيلي شلوغ بود. شش ماهي بيشتر نماندم. پسر عمويم در هامبورگ کنسول ايران بود. يک نامه برايش نوشتم که مي‌خواهم به آنجا بيايم. گفت سوار قطار شو و مستقيم به اينجا بيا؛ من تغيير کشور و رشته‌ات را درست مي‌کنم.




چه سالي بود؟ در آلمان کدام شهر و کدام دانشگاه را انتخاب کرديد؟

سال 1334 به آلمان رفتم. در رشته‌هاي علوم انساني و جامعه‌شناسي در آلمان تقريباً هيچ ايراني‌اي وجود نداشت و اکثراً طب مي‌خواندند. تنها شنيديم در دانشگاه توبينگن، آقاي فلاطوري، فارابي درس مي‌دهد. به هر شکل به هامبورگ رفتم و از آنجا به هايدلبرگ رفتم و تا سال 1973 آنجا بودم. هايدلبرگ يک انجمن ادبي داشت که بچه‌هاي اشراف و همه پولدارها امثال: دولت‌آبادي، فيروزآبادي، تيمسار رحيمي ‌(کسي که با تانک زد در خانه مصدق را شکست) آنجا جمع شده بودند.

سال 1334 به آلمان رفتم. در رشته‌هاي علوم انساني و جامعه‌شناسي در آلمان تقريباً هيچ ايراني‌اي وجود نداشت و اکثراً طب مي‌خواندند

بعد از مدتي به خاطر اختلافاتي که با حزب توده داشتم، نه‌تنها طرفداران حزب توده، که طرفداران شاه هم با من قطع رابطه کردند. نه‌تنها از شهر منکوب شدم بلکه به کلي مرا حذف کردند و ناچار به خاطر اين مسائل و توهين‌ها به 17 کيلومتري هايدلبرگ مهاجرت کردم و تا پاياني که به ايران بيايم همان‌جا ماندم چون موضع من اين بود که بر طبق مانيفست، وظيفه کمونيست‌ها در سراسر جهان اين است که با نظامي ‌که عليه سرمايه‌داري و پادشاهي مي‌جنگد، همراه شود و صميمانه همکاري و حمايت کند.

در آلمان علاوه بر فعاليت علمي در دانشگاه و فعاليت سياسي در کنفدراسيون دانشجويان ايراني، فعاليت‌هاي فرهنگي هم داشتيم. مثلاً يک‌بار يکي از دوستان خبر داد که در وين پيرامون اديان گوناگون افرادي مي‌خواهند سخنراني کنند که يکي از آن‌ها ايراني است. ما هم رفتيم. يک مسيحي، يک دانشجو، يک پروفسور براي سخنراني آمدند و بعد يک آقايي با عمامه مشکي و عبا و چشم‌هاي آبي‌رنگ با يک آلماني بسيار فصيح شروع کرد به بحث تقارب و تضارب بين اديان مسيحيت و اسلام. پرسيدم او کيست، گفتند دکتر بهشتي و اين خانم هم همسرش است که کت‌وشلوار تن خانم بود و چارقد بسته بود. رفتم جلو و سلام و عليک کردم. گفتم فلاني هستم، جدم ميرزاي آشتياني است. ايشان کاملاً شناخت و گفت پس شما بايد شخص بسيار متقي‌اي باشيد و...! گفتم شما را در کجاي آلمان مي‌شود ديد؟ گفت: من امام جمعه مسجد هامبورگم.

موضع من اين بود که بر طبق مانيفست، وظيفه کمونيست‌ها در سراسر جهان اين است که با نظامي ‌که عليه سرمايه‌داري و پادشاهي مي‌جنگد، همراه شود و صميمانه همکاري و حمايت کند

در هامبورگ مدتي با هم بحث مي‌کرديم. از ايشان پرسيدم به‌طورکلي برداشت شما از اسلام چيست؟ دقيقاً ديدم ايشان دارد يک اسلام سوسياليستي را مطرح مي‌کند. دقيقاً. وحدت پرولتاريا را مي‌گويد با عنوان وحدت مستضعفان جهان، نبرد عليه امپرياليسم را (مانند مطهري) قبول دارد و مي‌گويد نبرد عليه استکبار جهاني. با بچه‌ها که صحبت کردم گفتم ايشان يک سوسياليست اسلامي ‌است. گذشت و ديگر بهشتي را نديدم.

شخصي مثل سروش که بعد از انقلاب در مسجد اقدسيه در زمان دور دوم رياست جمهوري آقاي هاشمي، هر جمعه مي‌آمد و درمجموع حرف‌هايش به اين سمت مي‌رفت که چيزي به‌عنوان ولايت‌فقيه وجود ندارد و اين را ساخته‌اند و در اسلام چنين چيزي نيست. از حواريونش هم 300، 400 نفر مي‌آمدند. با انتقاد عنوان مي‌کرد که مطهري خيلي به چپ نزديک شد و نبرد و تضاد طبقاتي را قبول داشت، امپرياليسم را قبول داشت و مي‌گفت بايد با امپرياليسم مبارزه کرد. درحالي‌که ما مي‌گوييم يک تخيل است و امپرياليسم وجود خارجي ندارد و اين را مارکسيست‌ها ساخته‌اند.

از تحصيلاتتان در آلمان بگوييد.

در بد ورود به هايدلبرگ، وارد کلاس فلسفه پروفسور روسمان شدم. دوستان به من گفتند چرا آمده‌اي پيش روسمان؟ برو در کلاس‌هاي استادانش، کارل لويت و گادامر شرکت کن. آن موقع براي اينکه در کلاس‌هاي اساتيدي مانند گادامر بتوانيم شرکت کنيم بايد رساله‌اي مي‌نوشتيم که اگر آن رساله پذيرفته مي‌شد، قبول مي‌کردند که برويم در کلاسشان شرکت کنيم. من هم رساله‌اي درباره هايدگر و مولانا نوشتم و پذيرفته شدم. کلاس‌ها به اين صورت بود که استاد در وسط مي‌نشست و دورتادور او اساتيدي که هرکدام چندين دکتري داشتند مي‌نشستند و چهار، پنج ساعت بحث عميق فلسفي مي‌شد.

گادامر رساله مرا که ديده بود به من گفت بيا اتاقم کارت دارم. گادامر و لويت فقط حق داشتند دکتري تدريس کنند. اين‌ها اتاقي داشتند که هم ‌اتاق کارشان بود و هم اتاق زندگي‌شان. رفتم پيش او، از من پرسيد که ايراني هستي؟ گفتم بله. گفت شما همان‌هايي هستيد که يونان را آتش زديد! ولي خوب رساله‌ات خوب بود و بيا در کلاس شرکت کن.





رساله‌تان در چه موضوعي بود؟

اولين رساله‌اي که نوشتم درباره زبان بود. در 1971 پايان‌نامه دکتراي خودم را با نگاهي تطبيقي بين مولوي و اکهارت نوشتم. کارل لويت استاد من بود. در آنجا براي من روشن شد که اين نسبتي که بين برخي فيلسوفان غربي و عارفان اسلامي ‌برقرار مي‌شود و انطباقي که مي‌دهند بي وجه نيست. اين را در کتاب «جامعه‌شناسي تاريخي» منتشر کردم. آنجا نشان دادم که مجموعه‌اين تفکرات مولوي و اکهارت و هايدگر، تفکرات عرفاني است و فلسفي نيست. گادامر که اين حرف‌هايم را خوانده بود به من گفت درست مي‌گويي؛ من سي سال است که دارم مي‌گويم اين استاد عزيز من هايدگر، عارف است ولي کسي قبول نمي‌کند. تو اولين بار است که اين را نوشته‌اي.

من که مي‌گويم هايدگر عارف است، دارم او را رد مي‌کنم و نقد مي‌کنم که مشي فلسفي راسيونل (عقل‌گراي) آلمان دارد به‌وسيله هايدگر منحرف مي‌شود

عجيب است که اينجا هم آقاي آيت‌اللهي و داوري اردکاني و ديناني هم اين را قبول داشتند و يک‌بار به من گفتند که بله ما به همين دليل هايدگر را قبول داريم که عارف است. من گفتم من که مي‌گويم هايدگر عارف است، دارم او را رد مي‌کنم و نقد مي‌کنم که مشي فلسفي راسيونل (عقل‌گراي) آلمان دارد به‌وسيله هايدگر منحرف مي‌شود.

مثلاً مشابه آنچه کربن در فرانسه يا فرديد در ايران انجام داد.

بله. ببينيد تاريخ تفکر و تاريخ علوم انساني براي آن‌ها بسيار مهم است. بنابراين براي سامان دادن به تفکر امروزشان، ‌بسيار به گذشته و مقايسه و تطبيق آن توجه مي‌کنند. حتي به گذشته ما بسيار توجه مي‌کنند. براي همين بود که از تحقيق من درباره مولوي در پايان‌نامه استقبال کردند. اما متأسفانه در کشور ما به گذشته خودمان توجه عميق و جدي نمي‌شود.

الآن صدراشناس بزرگ ما کيست؟ کارل لويت و يا گادامر، به همان اندازه که هگل را جدي مي‌گرفتند به افلاطون و ارسطو فکر مي‌کردند. در سطح دانشجويان فلسفه هم کار بر روي منابع اصلي يوناني و لاتين يک امر عادي بود. متن ارسطو و افلاطون به زبان يوناني روي پرده سمينار مي‌آمد و به‌طور مستقيم آن را به زبان آلماني ترجمه مي‌کردند. هر دو تفکر حي و حاضر مقايسه مي‌شدند. اما ما اين کار را در مورد ابن‌سينا،‌ فارابي يا ملاصدرا انجام نمي‌دهيم.

دوستان به من گفتند اين مباحثي که تو دنبال مي‌کني و علائق تو کاملاً مباحث جامعه‌شناسي تاريخي است، به‌جاي وقت تلف کردن در فلسفه برو جامعه‌شناسي بخوان

بعد از مدتي دوستان به من گفتند اين مباحثي که تو دنبال مي‌کني و علائق تو کاملاً مباحث جامعه‌شناسي تاريخي است، به‌جاي وقت تلف کردن در فلسفه برو جامعه‌شناسي بخوان. آن موقع هنوز آلفرد وبر زنده بود. رفتم و ثبت‌نام کردم. آنجا دغدغه پژوهشي‌ام اين بود که به‌صورت تاريخي نشان دهم که بقاياي شکوفايي علمي‌ و رنسانس ايراني که بعد از سرکوب خلفا و... به روم شرقي يعني بيزانس رفتند و دو قرن بعد رنسانس در اروپا رخ داد.

من مي‌خواستم نشان بدهم که برخورد بين شرق و غرب هميشه فقط خصمانه نبوده و گاهي در کمال همکاري و تبادلات فرهنگي بوده است. به‌طور مثال ما تمام ميراث فرهنگي و فکري‌مان را آورديم و تقديم اروپاييان کرديم و دو قرن بعد تمام آن جريان عظيم اروپايي رنسانس آغاز شد و مي‌بينيم که در بسياري از متون علمي‌شان از انديشمنداني مانند ابن‌سينا ياد مي‌کنند.

چطور شد بعد از 20 سال ابتدا به دانشگاه تهران رفتيد؟

دفعه سوم که از آلمان آمدم به ايران، ديگر ماندم و رفتم دانشگاه تهران. بعد از اين که حدود 20 سال در خارج از ايران به سر بردم، به دکتر صديقي استاد جامعه‌شناسي که نسبت فاميلي هم با هم داشتيم، نوشتم که مايلم در دانشگاه تهران که قبلاً در آن شاگرد اول بودم، تدريس کنم. حالا با مدرک دکترا به ايران آمده بودم و مايل بودم هيئت‌علمي ‌بشوم. آن‌ها جلسه مصاحبه‌اي ترتيب دادند که مسئول آن احمد فرديد بود. او خيلي سريع متوجه شد که گرايشات مارکسيستي دارم. سپس بحث افلاطون و ارسطو پيش کشيده شد.

ما تمام ميراث فرهنگي و فکري‌مان را آورديم و تقديم اروپاييان کرديم و دو قرن بعد تمام آن جريان عظيم اروپايي رنسانس آغاز شد

اما وقتي ديد که تسلط نسبي بر مباحث اين دو فيلسوف دارم، خوشحال شد و رو به مرحوم صديقي گفت بدون فهم افلاطون و ارسطو نمي‌توان فلسفه معاصر و هايدگر را شناخت. به هر ترتيب من را پذيرفتند. بعد از اين جريانات خيلي با فرديد صميمي‌ شدم.

چه تفاوت عمده‌اي با آن فرديد دهه بيست داشت که به‌عنوان شاگرد بسيار به او نزديک بوديد؟

فرديد داشت خرده‌خرده وارد مرحله‎ سوم زندگي‌اش مي‌شد. يعني فرديدي که آخرالزماني شده و به مهدويت اعتقاد پيداکرده، با آن دکتر فرديدي که از جلسات ادبي مي‌شناختيم و با هم صحبت کرده بوديم بسيار متفاوت بود. در حقيقت مي‌خواهم به سه دوره متفاوت فکري فرديد اشاره کنم: دوره اول زماني که تحت تأثير ژان پل سارتر، گابريل مارسل، کامو، کافکا و به‌طور کلي اگزيستانسياليسم بود. دوره دوم زماني که با کانت، هوسرل و در آن اواخر هايدگر محشور شد، و سرانجام زماني که شيفته اسلام و ايده مهدويت شد، به شکلي که تمايل داشت شيعه را پرچم‌دار جهان بداند.

در بازگشت به ايران، به من گفتند جلساتي ادبي بر پا مي‌شود که فرديد هم حضور دارد. نتيجه ورود من به آن جلسات اين بود که ميان بنده و شرف‌ خراساني و احمد فرديد بحث‌هاي زيادي در مورد تجديد بناي فلسفه اسلامي ‌و علوم اجتماعي متناسب با وضع بومي ‌پيش آمد. بيشتر آشنايي من با ايشان مربوط به همان جلسات شبانه است.

قبلاً دو مقاله از فرديد در مجله سخن چاپ شده بود. در 1331، درآمدي بر نمودشناسي هوسرل و به سال 1332، پيش‌درآمدي بر فلسفه متعالي کانت؛ اين مطالب بسيار عالمانه بود. مقاله «درآمدي بر فلسفه متعالي کانت» را بعدها بردم آلمان. در آن مقاله تسلط فرديد بر کانت معلوم است. شايد بشود گفت بهترين ترجمه‌اي که از کانت به فارسي در ايران انجام شده است. بعدها که به ايران برگشتم يک‌بار از وي تلفني خواستم به جلسه‌اي بيايد و در يک همايش درباره کانت سخنراني کند. گفت به شرط اينکه تمام مدت به کانت انتقاد کنم. باور نمي‌کردم که چنين چيزي را از او مي‌شنوم.




او که زماني کانت را بزرگ‌ترين فيلسوف 400 سال اخير دانسته بود و گفته بود عقل‌گرايي، انسان‌گرايي و انتقادگرايي همه از کانت شروع شده است که ما مديون کانت هستيم، اين‌گونه انديشه‌اش تغيير کرده بود. وقتي از دکتر شرف خراساني ماجرا را پرسيدم، پاسخ داد که او سخت اسلامي ‌شده و ادامه داد اگر به جلسه بيايد هيچ چيز از کانت باقي نمي‌گذارد.

شما که در دانشگاه تهران هم پذيرفته شده بوديد چطور شد سر از دانشگاه ملي (بهشتي) درآورديد؟

دکتر مهدوي گفت چون وسط ترم است يک اتاق در اختيار شما قرار مي‌دهيم تا وقتي‌که ترم شروع شود و شما استخدام رسمي ‌شويد و تدريس جامعه‌شناسي را شروع کنيد. اما يک روز بعد يک کاغذ پستي برايم آمد که نوشته بود آقاي دکتر آشتياني با اين شماره تماس بگيريد. به خودم گفتم: ساواکي که مي‌گفتند همين است! چون من کار گرفتم و مي‎خواهم استخدام شوم حتماً به همين دليل اين‌ها به سراغم آمدند. در اين افکار بودم که تماس بگيرم يا نه. با پدرم که مشورت کردم ايشان گفت زنگ بزن که اگر ساواک باشد نمي‌تواني تماس نگيري. زنگ زدم و به محض اينکه خودم را معرفي کردم گفت: پسر بيچاره ما دربه‌در دنبالت مي‌گرديم! گفتم: شما؟ گفت: من ايران‌پور جزني رييس دانشگاه ملي هستم. تربيت‌شده آلمان در رشته جغرافي در اشتوتگارت، تو هم که در آلمان درس خواندي، چرا دانشگاه تهران؟ بيا پيش خودمان در دانشکده ملي.

صبح به دفتر دکتر جزني رفتم، گفت: مسير دانشگاه تهران براي شما دور است. شميران به شما نزديک‌تر است و از اين‌جور حرف‌ها. من تماس گرفتم با عمويم آقاي جواد آشتياني که رابطه بسيار نزديکي با شاه داشت. او گفت: اين خوب است که دو دانشگاه براي جذبت رقابت مي‌کنند، اما دانشگاه تهران نرو، تو کمونيست بودي، حزب توده بودي، باز بچه‌هاي توده‌اي دورت جمع مي‌شوند و دوباره گرفتاري‌هايت شروع مي‌شود و به زندان مي‌افتي. بعد هم اضافه کرد که اين دانشگاه ملي براي خودمان و دربار است. اين‌گونه شد که به دانشکده ملي رفتم. البته بيش‌تر براي نزديکي راه بود!

در دانشگاهي که منتسب به دربار باشد، وضع فکري استادان هم کمابيش روشن است.

در دانشگاه ملي، تمامي ‌اساتيد و قسمت عمده‌اي از دانشجويان، از رييس گروه تا معاون دانشکده، رييس دانشکده و رييس دانشگاه مستقيم وابسته بودند به ساواک. اصلاً هر کس مي‌خواست عضو هيئت‌علمي ‌بشود بايد ساواک تأييدش مي‌کرد. صريحاً هم مي‌گفتند. آقاي دکتر مظهري رييس گروه جامعه‌شناسي ما مي‌گفت: ما نمي‌توانيم به ساواک وابسته نباشيم. چراکه بايد هر کاري که در دانشکده روي مي‌دهد را گزارش بدهيم. بگوييم فلان دانشجو فلان جاي درس چه گفته است. قسمت عمده دانشجوها را هم فرزندان سناتورها، ارتشبدها و درباري‌ها تشکيل مي‌دادند.

فضاي دانشگاه ملي به‌شدت آمريکايي بود. من تنها استادي بودم که مخالف امريکا بودم و براي پذيرش گرفتن از امريکا به دانشجويان توصيه نمي‌دادم

فضاي کلي دانشگاه بسيار فاسد بود و هيچ جريان و انجمن و اجلاس علمي خاصي وجود نداشت. در تالار مولوي که به آن عظمت ساخته بودند در طول هفت سالي که آنجا بودم شايد تنها سه اجلاس برگزار شد. که يک‌بارش هم درباره «پيدايش روشنفکري در شرق و غرب» با آقاي دکتر صدري که از آمريکا آمده بود، سخنراني کرديم. فضاي دانشگاه ملي به‌شدت آمريکايي بود. من تنها استادي بودم که مخالف امريکا بودم و براي پذيرش گرفتن از امريکا به دانشجويان توصيه نمي‌دادم.

فراتر از وضع سياسي آن زمان دانشگاه ملي، وضع علمي دانشگاه‌ها در حيطه جامعه‌شناسي است. گفتيد قبل از مسافرت شما به خارج از کشور، يکي دو منبع درباره علم‌الاجتماع بيشتر نبود، و اصلاً رشته جامعه‌شناسي وجود نداشت. در بازگشت شما به ايران، وضع چطور بود؟

بله بنده و امثال من نسل اول جامعه شناسان دانشگاه تهرانيم که دانشجوي جامعه‌شناسي بوديم و پايان‌نامه جامعه‌شناسي گذرانديم. آن موقع دانشکده يا موسسه يا پژوهشگاه جامعه‌شناسي تا سال 1334 مطلقاً وجود نداشت. مؤسسات دکتر احسان نراقي و شاهپور راسخ بعدها که من در آلمان بودم تأسيس شد. 18 سال بعد که به ايران بازگشتم دانشکده علوم اجتماعي ساخته شده بود به رياست دکتر صديقي که در همان محل دانشسراي عالي بود که در خيابان صفي علي شاه بود و ما قبلاً همان‌جا علوم تربيتي مي‌خوانديم. انجمن پژوهشي علوم اجتماعي هم تحت نظر دکتر نراقي به وجود آمده بود. انجمن تحقيقات اجتماعي وابسته به سازمان برنامه تحت نظارت شاپور راسخ بهايي هم ديگر مجموعه‌اي بود که در زمينه علوم اجتماعي کار مي‌کرد.

در خود دانشگاه ملي چطور؟ آنجا رشته جامعه‌شناسي بود؟

در دانشگاه ملي دپارتمان جامعه‌شناسي بود که يکي از پنج دپارتمان دانشکده ادبيات اين دانشگاه بود. رياستش دکتر آذرخشي بود، علاوه بر او دکتر کريمي، ‌دکتر صالحي، دکتر اسراري، دکتر فرامرز رفيع پور و دکتر ميرزايي در آنجا تدريس مي‌کردند. دکتر صالحي که تربيت‌شده آمريکا بود با همان گرايش تدريس مي‌کرد. در اثر غلبه جناح فرانسوي علوم اجتماعي در ايران مانند صديقي و اين‌ها و از طرفي هم در رأس کسي مثل فرح در فرانسه درس خوانده بود لذا گرايش پوزيتيويستي و آگوست کنتي و غير تاريخي حاکم بود.

از نگاه شما بعد از انقلاب هم غلبه با همين گرايش‌ها بوده است؟

بعد از انقلاب دو جريان مارکسيستي و اسلامي در جامعه‌شناسي در دانشگاه‌ها وجود داشت که ملغمه‌اي از اين دو بود. بعد از يک دهه دوباره همان نگاه‌هاي پوزيتيويستي در همه‌جا حاکم شد. دانشگاه تهران گرايشات فرانسوي داشت و هنوز هم دارد. بعد از انقلاب در دانشگاه علامه طباطبائي شش ترم جامعه‌شناسي شناخت درس دادم. در آنجا گروه جامعه‌شناسي پانزده سال تحت مديريت استادي اداره مي‌شد که نگاه کاملاً آمريکايي پارسونزي داشت و جايزه کتاب سال هم از آقاي هاشمي رفسنجاني گرفت.

در همان دانشکده يکي از اساتيد به من پيشنهاد همکاري و عضويت در سازمان سيا داد. گفت اگر مي‌خواهي من مي‌توانم مقدماتش را فراهم کنم. متأسفانه آن فرد در تدوين نقشه جامع علمي ‌در حوزه علوم اجتماعي بسيار نقش ايفا کرد. يکي از اساتيد آنجا وقتي مسئوليت گرفت در دانشکده رسماً تصوير آقاي (امام) خميني را از ديوار برداشت. بعد شنيدم برخي فارغ‌التحصيلان انگلستان در آنجا محوريت پيدا کردند.

کشوري که مستقل نباشد نمي‌تواند آزادي‌هاي اجتماعي هم ايجاد کند چون او را مجبور مي‌کنند آزادي و دموکراسي را هم ديگران براي او تعريف کنند. کشوري که مستقل نباشد آزادي و عدالت اجتماعي هم نخواهد داشت

زمان کوتاهي در قم درس جامعه‌شناسي شناخت مي‌دادم، کساني مثل آقاي پارسانيا در آنجا به من مي‌گفتند که دانشگاه علامه گرايش‌هاي آمريکايي و ضد نظام دارد. حتي در يک سخنراني که ما در آنجا حضور داشتيم و زمان گرفتيم ديديم براي مواضع ضد نظام تا سه دقيقه دست زدند. نگاه پارسونزي در اين دانشکده حاکم بود. پارسونز بزرگ‌ترين جامعه‌شناس کنسرواتيو آمريکايي بود که ضد نهضت‌هاي انقلابي، توده‌اي بود و در عمل، وابسته به سرمايه‌داري. البته بزرگ‌ترين و پرکارترين جامعه‌شناس آمريکايي است که شاگردان بسياري هم داشته.

در دانشگاه علامه دانشجويي با من پايان‌نامه‌اي با عنوان «استراتژي نظامي ‌در آمريکا و چين» گرفته بود که موقع دفاع در چاي من داروي خواب‌آور ريخته بودند. چون‌که آن دانشجو عضويتي در سپاه پاسداران داشت، نمي‌خواستند نمره خوبي بياورد و استاد راهنما از او دفاع خوبي کند و مي‌خواستند وانمود کنند اين شخص از بس چرت‌وپرت مي‌گويد استاد راهنما خوابش برده است! اما در نهايت با حداقل نمره قبول شد.

گفتيد شش ترم در آنجا درس داديد. چطور شد که از دانشگاه علامه بيرون آمديد؟

در سال آخري که در علامه درس مي‌دادم دو استاد اضافه شدند: آقايان «جواد طباطبايي» و «عبدالکريم سروش». نمي‌دانم چه جرياني رخ داد که هر سه با هم اخراج شديم. البته به بنده محترمانه گفتند که درس شما يعني «جامعه‌شناسي شناخت» توسط شوراي عالي انقلاب فرهنگي اصلاً از سرفصل‌هاي درسي حذف شده است. البته با خود دکتر عبداللهي، رئيس دانشکده خيلي اصطکاک پيدا کرده بودم.

علاوه بر اين ديگر در کدام‌يک از دانشگاه‌ها تدريس نموده‌ايد؟

در دانشگاه تربيت مدرس با آقايان پهلوان، مرحوم دکتر صادق آينه‌وند و عطاالله مهاجراني همکار بوديم و فلسفه تاريخ درس دادم. در آنجا هم بنده تحمل نشدم و در نهايت براي تدريس به دانشگاه امام صادق (ع) دعوت شدم و سال‌ها در مقطع دکتري تدريس کردم. به نظرم دانشگاه امام صادق بسيار آزادانديش‌تر و روشنفکرانه‌تر از خيلي دانشگاه‌هاي ديگر است، حتي از دانشگاه تهران. شما در دانشگاه امام صادق(ع) هرچه مي‌خواهيد مي‌توانيد بگوييد. تا جايي که وقتي به دانشگاه امام صادق(ع) دعوت شدم مرحوم آيت‌الله مهدوي کني به من گفت چون ما در اينجا اقتصاد بازار آزاد تدريس مي‌کنيم شما بيا اقتصاد مارکسيستي هم تدريس کن تا بچه‌ها حرف‌هاي ديگري هم بشنوند.

دانشگاه امام صادق بسيار آزادانديش‌تر و روشنفکرانه‌تر از خيلي دانشگاه‌هاي ديگر است، حتي از دانشگاه تهران. شما در دانشگاه امام صادق(ع) هرچه مي‌خواهيد مي‌توانيد بگوييد

ه‌عنوان سؤالات پاياني، مي‌خواهيم از شمايي که گرايش مارکسيستي داشته ايد بپرسيم که وضعيت جريان چپ و کمونيسم را در حال حاضر در جهان چگونه ارزيابي مي‌کنيد؟

ما در داخل بسياري از کشورها هنوز بقايايي از احزاب سوسياليستي و کمونيستي را داريم که هنوز براي خودشان نيرويي هستند. اين‌ها شايد نتوانند مستقيم عمل کنند ولي در تحرکات اجتماعي بسياري از کشورها اثر مي‌گذارند مانند جريان اشغال وال‌استريت. به نظرم بقاياي جريان سوسياليستي و مارکسيستي به اين دليل باقي مي‌ماند که مادامي‌که نظام سرمايه‌داري وجود داشته باشد نقيض آن هم وجود خواهد داشت و مادامي‌که سرمايه‌داري هست انتقاد اساسي به آن هم هست.




اما نهضت‌هاي ضد ارتجاعي و مترقي ديگري هم وجود دارند که در صحنه تاريخ حضور دارند ولي چپ به آن معنا نيستند. مانند نهضت‌هاي اصلاح‌طلبانه و رفورميستي مانند سوسيال‌دموکرات‌ها که نهضت‌هايي هستند که درمجموع معارض و برچيننده سرمايه‌داري نيستند ولي به سرمايه‌داري فشار مي‌آورند تا در آن اصلاحات ايجاد کنند.

جريان ديگري که به‌طور بارزي از چهل پنجاه سال پيش به راه افتاده و در برابر سرمايه‌داري و امپرياليسم مقاومت مي‌کند، و نهضت عظيمي است و در حال حاضر از دو جريان ديگر قوي‌تر است، جريان کشورهاي استقلال‌طلب مانند برزيل و خيلي ا

منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۲۸۲۲۶۸۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ضرورتِ هدایت نخبگان به سمت علوم انسانی

به گزارش خبرگزاری صدا و سیما، محمدعلی زلفی‌گل، دانشگاه را نهاد انسان ساز دانست و افزود: در این زمینه فعالیت فرهنگی را توسعه داده ایم، از دانشجویان برای برگزاری برنامه‌های مختلف استفاده می‌کنیم، اعتبارات فرهنگی را برای تشکل‌های دانشجویی افزایش می‌دهیم. برای نخستین بار مرکز علوم انسانی را در وزارت علوم تاسیس کردیم و بخشی از ماموریت تحول در علوم انسانی به این مرکز محول شده است. همچنین برگزیدگان جشنواره بین‌المللی حرکت و جشنواره رویش به عنوان برگزیده بنیاد ملی نخبگان شناخته می‌شوند و از مزایای آن بهره‌مند می‌شوند. روند جذب افراد نخبه و مستعد در دولت و دستگاه‌های اجرایی نیز تسهیل شده است.

وی با تاکید بر اهمیت سلامت جسمی و روحی انسان‌ها گفت: سلامت روحی و روانی در رشته‌های علوم انسانی بررسی می‌شود و اگر به این رشته‌ها بی توجهی شود، در راستای سلامت روحی و روانی جامعه به خوبی گام برنداشته‌ایم. باید نخبگان را به سمت علوم انسانی هدایت کنیم. در بسیاری از کشور‌ها نخبگان داخلی به رشته‌های علوم انسانی هدایت می‌شوند و برای رشته‌های علوم پایه از نخبگان خارجی کمک گرفته می‌شود.

وزیر علوم با بیان اینکه تولید علم باید برونداد داشته باشد، تولید مقاله، کتاب، اختراع و دستاورد‌های علمی یا هنری یکی از این بروندادهاست و استادان باید برخی از این برونداد‌ها را داشته باشند، اضافه کرد: این موضوع در آیین‌نامه ارتقای جدید استادان و اعضای هیات علمی که در حال تدوین است، قید شده است که استاد می‌تواند به هر شکلی دستاورد علمی خود را نشان دهد و فقط مقاله مد نظر نیست. کاربردی بودن مقالات را نیز در نظر داریم؛ به همین دلیل مقالات بنیادین ۷ امتیاز، مقالاتی که نیازی از جامعه رفع کنند، ۱۴ امتیاز برای ارتقای استادان خواهد داشت.

وی افزود: فردی که رساله‌های بنیادی داشته باشد به اندازه حقوق استاد پایه یک پژوهانه دریافت می‌کند، فردی که رساله‌های کاربردی دارد دو برابر و فردی که رساله فناوری داشته باشد، سه برابر حقوق استاد پایه یک پژوهانه می‌گیرد. استادان ارتباط با صنعت نیز به صورت ویژه تشویق می‌شوند. همچنین از علوم نوظهور و نوپدید مانند هوش مصنوعی در حد توان حمایت مالی می‌کنیم.

وزیر علوم در ادامه خاطرنشان کرد: افزایش پایه‌های تشویقی استادان به ۶۰ پایه، بورسیه رتبه‌های برتر کنکور هر سال و المپیادی‌ها، تعیین کارانه (جهش علمی) بر مبنای عملکرد، اختصاص پژوهانه به استادانی نو استخدام، اختصاص پژوهانه برای دانشمندان یک‌درصد و دودرصد، قید شدن پژوهانه جامع در برنامه توسعه هفتم، تخصیص ۱۵ درصد بودجه کل دانشگاه برای فعالیت‌های پژوهشی و پنج درصد برای فعالیت‌های فرهنگی، راه‌اندازی بورسیه صنعت با همکاری صنایع، حمایت از مجلات تحت نمایه‌های بین‌المللی، تاسیس صندوق عالی عتف از جمله اقدامات انجام شده در راستای تسهیل امور و رشد علمی است.

زلفی‌گل همچنین با تجلیل از اقدامات عالمان و مدیران پیشین وزارت علوم گفت: عملیات وعده صادق دستاورد دانش‌آموخته‌های دانشگاه‌ها بود و شهید طهرانی مقدم‌ها، شهید شهریاری‌ها و شهید احمدی روشن‌ها در همین دانشگاه‌ها آموزش دیده‌اند، باید قدردان وزیران و دانشمندان پیشین باشیم.

دیگر خبرها

  • ضرورتِ هدایت نخبگان به سمت علوم انسانی
  • جلد دوم کتاب «تاریخ تحلیلی جامعه شناسی دیوان سالاری در ایران» چاپ و رونمایی شد
  • حکمت الله ملاصالحی مؤسس فلسفه باستان شناسی است
  • از ابتدا پیوند عمیقی میان فلسفه و باستان شناسی وجود داشته است
  • عباس عبدی : درمورد زنان چند بار دست در حفره حجاب کردند و گزیده شدند، اما باز هم تکرار می‌کنند!
  • خاطره پرواز منوچهر محققی در عملیات مروارید
  • امام گفتند امروز، موضوع‌شناسی هم کار فقیه است!
  • سمینار بین‌المللی تأثیر بحران‌های طبیعی بر بناهای تاریخی با رویکرد کاربرد فناوری‌های نوین برگزار می‌شود
  • بازگشت به روایت اقتصاد و جامعه
  • مطالعات جامعه‌شناسی فاجعه