Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «مازند مجلس»
2024-04-19@01:37:08 GMT

پدرم به خاطر تئاتر از خانه بیرونم کرد !

تاریخ انتشار: ۲۶ فروردین ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۲۹۲۷۲۸۲

پدرم به خاطر تئاتر از خانه بیرونم کرد !

مازندمجلس: به گزارشس هنرنیوز ، داریوش اسدزاده، متولد 1302 در تهران، بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون سال‌هاست در عرصه هنر مشغول فعالیت است.

شاید اولین بار که او با گروه سیاه بازی تهران مواجه شد فکرش را هم نمی‌کرد که روزی خودش تبدیل به یکی از بزرگان عرصه تئاتر و سینما شود. او از سنین بسیار پایین علاقه مند به تئاتر شد و از سن 20سالگی وارد این عرصه شد و پله‌های ترقی را به سرعت طی کرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!



اسدزاده پس از سال‌ها فعالیت به امریکا کوچ کرد تا در آنجا بتواند تحصیلات آکادمیک خود را ادامه دهد، اما آنجا موفق نشد و بازگشتش چند سالی به طول انجامید و در نهایت پس از ورودش با سریال "سمندون" در نقش یک پدربزرگ جدی و خشن بار دیگر به عرصه هنر بازگشت و این بار ماندگار شد. در روزهای شلوغ پایان سال میزبان او بودیم و با او از سال‌های بسیار دور و سیاه بازی صحبت کردیم. از تهران قدیم تا امروز. این بازیگر پیشکسوت را این روزها شاید کمتر در آثار تصویری دید، اما او مشغول نگارش کتابی است درباره لاله زار که خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.

آقای اسدزاده گویا شما در سال‌های دور به سیاه‌بازی علاقه داشتید و همین علاقه به سیاه‌بازی موجب ورودتان به عرصه هنر شد. چه چیزی از سیاه‌بازی شما را جذب می‌کرد و چگونه شد که پس از آن به سمت تئاتر و سینما کشیده شدید؟

انسان در دوره نوجوانی به خنده و شادی علاقه‌مند است و من هم از این قاعده مستثنی نبودم. من در آن دوران مثل بچه‌های دیگر تفریح خاصی نداشتم، به خصوص که پدرم یک نظامی بود و همیشه با خصوصیت دیکاتوری که داشت از ما مراقب می‌کرد. پدرم هفته‌ای یک بار ما را بیرون می‌برد که معمولاً هم به حرم شاه عبدالعظیم می‌رفتیم و بعد از آن در یک باغ می‌نشستیم و چای می‌خوردیم. گه‌گاه نیز مرا جمعه شب‌ها به دیدن سیاه‌بازی می‌برد که این اتفاق فقط در تابستان‌ها رخ می‌داد، چون سالن تئاتر آن موقع صرفاً در فصل تابستان دایر بود. پدرم می‌گفت که اگر درس‌هایت را خوب بخوانی، شب‌های جمعه تو را به آن‌جا می‌برم. من از همان‌جا با کار سنتی سیاه‌بازی آشنا شدم و آنقدر نمایش‌های سیاه‌بازی را دوست داشتم که از خنده غش می‌کردم و همیشه مترصد فضا و زمانی بودم که بتوانم به دیدن نمایش بروم.

آرام آرام وارد کار هنر شدم، ابتدا در یک هنرستان تازه تأسیس شروع کردم به نواختن ویولن و خواندن موسیقی، اما می‌دانستم که به درد موسیقی نمی‌خورم، پس رشته‌ام را عوض کرده و به سمت تئاتر رفتم. وقتی پدرم متوجه این موضوع شد، مرا از خانه بیرون ‌کرد چون می‌گفت که نمی‌خواهم فرزندم مطرب شود، اما من همچنان ادامه می‌دادم و 2 ،3 سال در آن هنرستان درس خواندم و بعد وارد تماشاخانه تهران شدم که تنها تماشاخانه آن زمان تهران بود و تازه هم تأسیس شده بود. در آن تماشاخانه مرحوم سید علی خان نصر تئاتر دائمی را پایه‌گذاری کرد، چون قبل از آن تئاتر دائمی وجود نداشت و هر 2،3 ماه یک‌بار یک تئاتر برگزار می‌شد و درآمدش هم به نفع خیریه هزینه می‌شد. کسانی که این کار را می‌کردند، از متولیان و بزرگان کشور بودند و به پول تئاتر احتیاج نداشتند. آن‌ها یک مدرسه هم در خیابان امیریه ساختند که آن را بعدها به وزارت معارف تحویل دادند. آن زمان تهران کوچک بود. در اولین سرشماری تهران در سال 1318، تهران 500 هزار نفر جمعیت داشت. ری، شاهپور و امیریه سه خیابان تهران بودند و بالاتر از آن همه بیابان بود. تهران 12 دروازه در داخل و بیرون شهر داشت و وضعیتش با امروز قابل مقایسه نبود. الآن وقتی یاد آن زمان می‌افتم تعجب می‌کنم که جمعیت 500 هزار نفری تهران چطور به جمعیت سرسام‌آور 14 میلیون نفری تبدیل شده است.


شما که از سیاه‌بازی به هنرتئاتر علاقه‌مند شدید، هیچوقت دوست نداشتید خودتان هم سیاه‌بازی کنید و نقش سیاه را داشته باشید؟

من خودم سیاه‌بازی نکردم، ولی به کسانی که این کار را انجام می‌دادند کمک می‌کردم. در سیاه‌بازی فقط سیاه اهمیت دارد که کل نمایش را می‌گرداند و بقیه مهم نیستند. کاراکتر سیاه هم باید ویژگی‌های خاصی چون دو دانگ صدا، نرمش، بداهه‌گویی، بیان و لهجه داشته باشد. زمانی که برده‌فروشی رواج داشت، پسر بچه‌ها را می‌خریدند و به خانه می‌آوردند تا برای‌شان شاگردی کنند. از آنجایی که این پسر بچه‌ها به زبان مکان مورد نظر آشنا نبودند، لهجه خاص خودشان را داشتند. در واقع سیاه‌بازی همچنان لهجه‌ای خاص خود را می‌طلبد و یک تنالیته ویژه از صدا و لحن که به بیان کلمات کمک می‌کند. بنابراین سیاه‌بازی کار هر کسی نیست و یک سری ویژگی دارد که فقط عده به خصوصی می‌توانند آن را انجام دهند. تعداد سیاه‌بازهای قدیمی بیشتر از 6 ،7 نفر نبود.

شما چه کمکی به سیاه‌بازهای آن دوره می‌کردید؟

من در تماشاخانه تهران بازیگر بودم و بعدها مدیریت آن‌جا هم به من رسید و ضمن مدیریت، بازیگری، نویسندگی و کارگردانی هم می‌کردم. قبل از آن‌که به خارج از کشور بروم، با گروه‌های سیاه‌بازی دوست شده بودم و آن‌ها را به سالن تئاتر می‌آوردم. علاقه من به سیاه بازی به سالیان دور باز می‌گردد. به خاطر دارم هر کجا که عروسی بود، سعی می‌کردم که بروم و سیاه‌بازی را تماشا کنم. یادم است که یک روزی رفتم سبزی بخرم و متوجه شدم سه کوچه بالاتر از خانه ما عروسی است. آمدم و به مادرم گفتم که می‌خواهم به تماشای سیاه‌بازی بروم. جرأت نمی‌کردم که این حرف‌ها را به پدرم بزنم چون اجازه رفتن نمی‌داد، اما مادرم همراهی می‌کرد، بنابراین با اجازه مادرم و کمک یکی از آشنایان محل به پشت بام خانه مورد نظر رفتم تا از آن‌جا سیاه‌بازی را تماشا کنم، اما از آنجایی که دید خوبی روی پشت بام نداشتم تصمیم گرفتم که به داخل حیاط بروم و بالاخره به هر طریقی که بود خودم را به حیاط خانه رساندم، چون می‌ترسیدم که مرا بیرون کنند، وقتی دیدم که مطرب‌ها در یک اتاق جمع شده‌اند و مشغول هماهنگ کردن وسایل و کارهای خود هستند تا با شروع مراسم به حیاط بیایند، به ذهنم رسید که به پیش آن‌ها بروم تا صاحبان مراسم فکر کنند که من عضو گروه مطرب‌ها هستم. همین کار را هم کردم و حضورم طوری شده بود که صاحب مجلس فکر می‌کرد با گروه مطرب‌ها هستم و مطرب‌ها هم فکر می‌کردند که صاحب مجلس من را گذاشته است تا خواسته‌های آن‌ها را انجام دهم. خلاصه سیاه‌بازی شروع شد و من تا صبح آن را نگاه می‌کردم، در حالی که پدرم فکر می‌کرد من در اتاقم خوابیده‌ام. مدتی بعد و زمانی که من مدیر تماشاخانه تهران شده بودم، آقای مهدی مصری یکی از سیاه‌بازهای قدیمی آمده بود به تماشاخانه که مرا ببیند. زمانی که او را دیدم بسیار پیر شده بود و از آن شب عروسی سال‌ها گذشته بود. به آقای مصری گفتم که شما این کار را به من یاد دادید و من هر چه که دارم از شما دارم. آقای مصری گفت که اختیار دارید. بعد من ادامه دادم و گفتم که شاید شما یادتان نیاید، اما من سال‌ها پیش در یک عروسی برای شما غذا آوردم. ایشان گفت که یادم نمی‌آید. من گفتم حق دارید، ولی من یادم می‌آید و آن اتفاق بخشی از خاطرات من است و همان اتفاق هم باعث شد تا تصمیم بگیرم به شکل جدی تئاتر را دنبال کنم. آن زمان 4 ،5 گروه سیاه‌بازی در خیابان سیروس یک بنگاه شادمانی داشتند که برای جشن‌هایی چون عروسی و مجالس شادی دعوت‌شان می‌کردند. همه‌ اعضای گروه افراد کاربلدی بودند و کارشان شاهکار بود، ولی پس از سال‌ها همه به وضع اسفناکی فوت کردند. من وقتی خاطرات‌شان را می‌نویسم بسیاراز این اتفاق ناراحت می‌شوم.

به نظرتان چرا سیاه‌بازهایی که یک زمانی برای خودشان بر و بیایی داشتند، پس از مدتی نادیده گرفته شدند و هر کدام به شکل غریبی فوت کردند؟

ببینید آن زمان تئاتر به شکل امروز نبود و اصلاً تئاتر دائمی وجود نداشت. تئاتر زمانی به طور جدی وارد ایران شد که عباس میرزا یک عده را برای تحصیل به فرانسه فرستاد و آن افراد در فرانسه تئاتر دیدند و پس از برگشت به تهران آن را هر 2،3 شب یک‌بار برای مردم اجرا می‌کردند. تئاترهای آن زمان هم عموماً انتقادی و نقد روز جامعه بودند ولی آن تئاترها هم ادامه پیدا نکرد تا این‌که در سال 1317 سازمان پرورش افکار تأسیس شد و به موجب آن، بخش تئاتر این سازمان نیز راه‌اندازی شد. من در دوره دوم وارد هنرستان تئاتر سازمان پرورش افکار شدم و در آن‌جا رتبه شاگرد اول بودم. در آن‌جا خیلی‌ از بازیگران قدیمی تئاتر و سینما مثل آقای علی نصیریان و محمدعلی کشاورز تحصیل می‌کردند و خیلی‌های دیگر هم بودند که الآن در قید حیات نیستند. در همان سال اول آقای سید علی خان نصر به هنرستان تئاتر آمد که بعد از مدتی برای مدیریت تماشاخانه تهران نیز انتخاب شد. از آن‌جا بود که دیگر تئاتر دائمی معنا پیدا کرد. به همین خاطر بعد از فوت آقای نصر، نام تماشاخانه تهران به تماشاخانه نصر تغییر یافت. مدتی بعد نمایش‌ها هر شب در لاله‌زار اجرا می‌شد. آن زمان لاله‌زار مرکز فرهنگ و هنر تهران بود که 27 سالن سینما و 4 ،5 سال تئاتر در آن احداث شد و مردم ضمن خرید از مغازه‌های لاله‌زار، به تماشای فیلم و نمایش هم می‌آمدند.

تا قبل از آن‌که به آمریکا سفر کنید، در داخل کشور در چند تئاتر و فیلم حضور داشتید؟

من در سال 56 به آمریکا رفتم و در سال 65 به کشور بازگشتم. پیش از سفر در حدود 30 تئاتر حضور یافتم و 15 متن از نوشته‌های خود من هم به روی صحنه رفت. تئاتر به طور دائمی در سال 21 در ایران شکل گرفت، اما سینما تا سال 27 وجود نداشت و فقط یک، دو نفر از هموطنان ارامنه فیلم می‌ساختند. من در اولین فیلم‌های قبل از انقلاب حضور داشتم و بعد از آن تا سال 56 در حدود 90 فیلم بازی کردم.

تا جایی که مشخص است، پس از بازگشت‌تان از آمریکا دیگر در تئاتر فعالیتی نداشتید که این مسئله کمی عجیب به نظر می‌رسد. چون شما پیش از انقلاب فعالیتی جدی در عرصه تئاتر داشتید. چرا پس از انقلاب تئاتر را کنار گذاشته و روی عرصه تصویر متمرکز شدید؟

من پس از بازگشت به ایران تصمیم گرفتم نمایشی را به روی صحنه ببرم، اما نمایشنامه‌های مرا رد کردند و همین باعث شد که دلزده شوم. از طرفی قدرت سینما مرا جذب خود کرد و محبوبیتی که من در نزد مردم کسب کردم، مرا بر آن داشت که در فیلم‌های بیشتری بازی کنم، اما همانطور که عرض کردم، علت کنار کشیدن از تئاتر هم برایم واضح بود. من در همان اوایل پس از بازگشتم به کشور، یک کمدی بسیار خوب خارجی را دراماتورژی کردم و تحویل مسئولین مربوطه دادم تا به آن مجوز بدهند، اما علیرغم آن‌که خود من آن متن را با وضعیت و فرهنگ کشور آداپته کرده بودم، گفتند که متن‌تان خوب است اما آن را اصلاح کنید. در صورتی که اگر آنچه دوستان می‌خواستند روی نمایشنامه اعمال می‌شد کل داستان تغییر می‌کرد و معناو مفهوم خودش را از دست می‌داد. قبل از آن‌ هم یک متن دیگر نوشته بودم که اجازه اجرای آن را هم به من نداده بودند. در نتیجه از شرایط موجود دلزده شدم و دیگر تئاتر کار نکردم. البته معنای دور بودن من از تئاتر، عدم علاقه به این هنر نیست. من هنوز هم جزئی از تئاتر هستم و همچنان برای نمایش‌های مختلف مرا دعوت می‌کنند. تئاتر را خیلی دوست دارم اما شرایط سخت گذشته، علاقه به سینما و کم‌حوصلگی امروز باعث شده که دیگر وارد این حوزه نشوم.

حال که به یکی از مخاطبان حرفه‌ای تئاتر بدل شده‌اید، وضعیت تئاتر امروز کشور را چگونه می‌بینید؟

به نظرم وضعیت بدی ندارد، اما مشکل این است که برای تئاترهای ما زحمت زیادی کشیده نمی‌شود. الآن اکثر تئاترها بر اساس متن‌های ترجمه شده ساخته می‌شود و دیگر کمتر کسی به خودش زحمت نوشتن می‌دهد. نمایشنامه نوشتن خیلی اهمیت دارد و کار سختی هم هست، چون وقت زیادی از آدم می‌گیرد و بالا و پایین‌های زیادی دارد. بنابراین کمتر کسی حوصله می‌کند که به سمت نوشتن نمایشنامه برود. من که اخیراً به هر تئاتری دعوت شده‌ام، نمایشنامه آن یک نمایشنامه ترجمه شده بوده است.


در مورد سینما چطور؟

در سینمای ایران سالانه حدود 80 ،90 فیلم ساخته می‌شود که به نظرم تنها می‌توان روی شش یا هفت فیلم حساب کرد و بقیه فیلم‌ها چندان قابل توجه نیستند. با این وجود، به نظرم فیلمسازی ایران نسبت به گذشته پیشرفت کرده است.

خودتان در سال‌های دورتر این پیشرفت را متصور بودید؟ فکر می‌کردید که یک روزی برسد که سینمای ایران در سطح جهانی بدرخشد و جایزه بگیرد؟

خیر، این موفقیت‌ها واقعاً قابل تصور نبود. اخیراً یک دانشجوی جوان به نام ابراهیم شفیعی از زندگی خود من یک فیلم 70 ،80 دقیقه‌ای ساخت و برای این فیلم در مکزیک جایزه گرفت. این فیلم که احتمالاً به زودی عرضه می‌شود، چند صحنه تراژدی دارد که مخاطب را به گریه می‌اندازد. نام این فیلم "زندگی و دیگر هیچ" است که من هر آنچه لازم بوده را در آن گفته‌ام.

کارگردان به خصوصی وجود دارد که دوست داشته باشید با او کار کنید؟

من با هر کارگردانی که کارش را خوب انجام بدهد، کار می‌کنم و مطمئناً اگر ببینم که یک کارگردان ضعیف به من پیشنهاد داده، پیشنهادش را نمی‌پذیرم. بنابراین برای من فقط کار خوب مهم است و چنین اخلاقی ندارم که بگویم با فلانی کار می‌کنم و با فلانی نه. همه ما دوست هستیم و در یک مسیر حرکت می‌کنیم.

شما از جایی به بعد علاوه ‌بر کار در سینما، تلویزیون و تئاتر، به قصه‌گویی و کتاب‌نویسی هم روی آوردید و ضمن پژوهش و نگارش تخصصی در حوزه تئاتر، روی کتاب‌نویسی درباره مقوله‌های دیگر هم متمرکز شدید. چطور شد که به این سمت سوق پیدا کردید؟

من کتاب‌های زیادی در حوزه‌های تئاتر، سینما، ادبیات، مذهب و... می‌خواندم و همان‌ها باعث شد که روی یک سری از موضوعات متمرکز شوم و به دنبال پژوهش در خصوص آن‌ها بروم. همین حالا هم زندگی من در کتابخانه می‌گذرد و من تا ساعت 4 صبح در کتابخانه مشغول مطالعه هستم. من اتفاقاتی را دیده‌ام که می‌تواند برای مردم ایران جالب باشد. می‌توانم در خصوص طهران قدیم و جمعیت 300 هزار نفری آن بنویسم که الآن برای کسی قابل تصور نیست. زمانی بالاتر از لاله‌زار بیابان بود و دور شهر پر از خندق. من خندق‌های دور شهر را یادم می‌آید، تئاتر آن زمان را به خاطر دارم و همه چیز را به چشم دیده‌ام، بنابراین می‌توانم بر اساس دیده‌های خودم در خصوص تاریخ طهران قدیم بنویسم نه بر اساس شنیده‌هایی که ممکن است برخی از آن‌ها درست نباشد.

در پژوهش‌هایی که می‌کنید به سراغ آدم‌های هم‌دوره خودتان نمی‌روید؟

دیگر کسی از آن زمان برای‌مان باقی نمانده. همه رفته‌اند و من آخرین نفر هستم. مدت‌ها پیش مرا به یک جلسه‌ای دعوت کردند که در آن‌جا گفتم که مرحوم مرتضی احمدی به جز من آخرین نفری بود که از آن نسل مانده بود و او هم پر کشید. بگو به خضر که زین عمر جاودانه ترا چه حاصل است، جز از مرگ دوستان دیدن؟ حضرت خضر 300 سال عمر کرد و در این مدت شاهد مرگ همه کسانی بود که یک روزگاری با آن‌ها سر می‌کرد. من الآن 94 سال دارم و در این حوزه هیچکس از من قدیمی‌تر نیست. من اگر راجع به 70 سال پیش حرف می‌زنم، همه چیز را به چشم خودم دیده‌ام و حقیقت را می‌گویم. من دیدم که چه مردم متدین و صادقی داشتیم. زمان ما نه چک بود و نه سفته. ما اگر می‌خواستیم پول قرض بگیریم، تضمینی لازم نبود و بدهی‌های‌مان را هم در مدتی کوتاه پرداخت می‌کردیم. من همه این چیزها را دیده‌ام و برای همین است که دلم می‌خواهد راجع به آن‌ها بنویسم.

چقدر یاد خاطرات قدیم می‌کنید و روزگاری که سپری کردید؟

خیلی دلم‌ می‌خواهد بار دیگر آن دوران را ببینم، آن کوچه‌های تنگ و تاریک و آن جوی‌های گل آلود که جاری بود امروز برای من لذتبخش هستند. گذشته در ذهن من دائم مرور می‌شود و مثل این است که دارم دیروز را می‌بینم.

الآن مشغول نگارش چه کتابی هستید؟

مشغول نوشتن یک کتاب راجع به باغ لاله‌زار هستم. لاله‌زار در زمان فتحعلی شاه باغی در خارج از شهر بود که خود فتحعلی شاه گاهی می‌آمد و در آن‌جا گردش می‌کرد. علت آن‌که به این باغ لاله‌زار می‌گفتند هم روییدن گل لاله‌ در آن بود. بعدها ناصرالدین شاه این باغ را به قیمت هزار تومان فروخت و در زمان رضا شاه هم به شکل دیگری درآمد. این باغ محل زندگی خیلی از سیاست‌مدارهای معروف چون مخبرالدوله، علی‌اصغر اتابک، قائم مقام فراهانی و... بوده است. من در کتاب جدیدم که فعلاً 20،30 صفحه آن به نگارش درآمده، از زمان شاه طهماسب تا زمان رضاخان راجع به لاله‌زار نوشته‌ام که اواخر آن بخشی از خاطرات و دیده‌های مستند خود من همراه با عکس است.


عکس‌های این کتاب را خودتان گرفته‌اید یا عکس‌های جمع‌آوری شده‌ هستند؟

خیر، آن‌ها را جمع‌آوری کرده‌ام. من خودم عاشق عکسبرداری بودم و با یک دوربین آگفا قدیمی این کار را انجام می‌دادم، اما پس از مدتی به علت گرفتاری‌های زیاد آن را رها کردم. البته عکس‌های مربوط به تئاتر همه برای خودم است.

آقای اسدزاده شما در مصاحبه‌ای عنوان کرده بودید که اگرکار دولتی‌تان در وزارت دارایی را ادامه می‌دادید، بر مسند وزارت هم نشسته بودید. الآن پشیمان نیستید که کارتان را رها کرده و به سمت هنر آمدید؟

من مدیر کل وزارت دارایی بودم و ضمن کار در اداره، روزنامه‌نگاری و کار تئاتر هم انجام می‌دادم. چند شغل برای خودم داشتم و دلم می‌خواست که کار کنم. زمانی که تحصیل می‌کردم نیز در دو رشته تئاتر و دارایی درس می‌خواندم. در سال 23 و در زمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه، به استخدام دولت درآمدم و رئیس شورای تعهدات وزارت دارایی شدم. بعد از آن هم ریاست وزارت دارایی به من رسید. از یک جایی به بعد که کارم در سینما و تئاتر به اوج رسید، دیدم که دیگر به کارهای اداری نمی‌رسم و بنابراین پس از 25سال خدمت، تقاضای بازنشستگی کردم و روی هنر متمرکز شدم.

در آمریکا هم کار هنری انجام دادید؟

در عزیمت به آمریکا دچار مشکل مالی شدم و ضرر زیادی کردم. زمان ریاست جمهوری آقای کارتر بود که اقتصاد آمریکا ورشکسته شد. من از بانک یک وام با بهره 8 درصد گرفته بودم که بعد از ورشکستگی شد 25 درصد و من باید ماهانه 5 هزار دلار پیش قسط می‌دادم که همین داشت کمرم را می‌شکست. بنابراین نه توانستم کار کنم و نه دکترایم را بگیرم. همه چیز را فروختم و دوباره به تهران آمدم.

در بازیگری به دنبال سبک خاصی بودید؟

سبک و تیپ من جوری بود که هر نقشی را نمی‌توانستم بازی کنم. بیشتر یک سبک "آقایی" بود، در حالی که من می‌توانستم نقش یک بزاز را هم بازی کنم، اما چنین کاراکتری به تیپ من نمی‌خورد. آدم در هر سنی یک جور فکر می‌کند. من قبل از انقلاب کمدی بازی می‌کردم و بعد از انقلاب به سراغ یک سبک دیگر رفتم. جوان که بودم باید یک جور بازی می‌کردم و الآن که سنم بالا رفته یک نوع تیپ و شخصیت دیگر باید به من داده شود.

در تمامی سال‌هایی که در حوزه سینما و تئاتر مشغول به فعالیت بودید، کدام یک از کارها بیشتر باب دل‌تان بوده است؟

در تئاتر من پیش از انقلاب در یک نمایش به کارگردانی پروفسور دیوید سن به نام "شهر ما" بازی کردم که بسیار مورد توجه قرار گرفت و همان نمایش باعث شد که آقای دیوید سن مرا به آمریکا ببرد. مرحوم جعفر والی به من می‌گفت که من هر وقت تو را می‌بینم یاد نمایش "شهر ما" می‌افتم که آن را به خوبی بازی کردی. برای آن نمایش سفارت وقت آمریکا خیلی مرا تشویق کرد و مردم هم آن را دوست داشتند. در خصوص بازی‌هایم در سینما به سادگی نمی‌توانم کارهایی که انجام داده‌ام را تفکیک کنم اما اگر بخواهم یک نقش را بگویم، انتخاب من بازی در سریال "خانه سبز" است.

این روزها در حوزه سینما و تلویزیون فعالیتی ندارید؟

سال گذشته در یک سری فیلم از جمله فیلم "دل دیوانه" آقای فرمان‌آرا کار کردم، اما الآن دیگر نمی‌توانم کار کنم و حوصله کار کردن ندارم.ترجیح می‌دهم در خانه باشم و کتابم را بنویسم.

منبع: مازند مجلس

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mazandmajles.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مازند مجلس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۲۹۲۷۲۸۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایتی جدید از مرگ پرابهام خواننده مشهور | ناگفته‌های همسر ناصر عبداللهی از دلیل مرگ او

آفتاب‌‌نیوز :

او در اولین مصاحبه خود روایتی جدید از مرگ پرابهام خواننده مشهور دارد. کسی که به گفته خودش در تمام این سال‌ها متهم به قتل همسرش بوده، اما قانون به او اجازه نداده تا او را پیگیری قضایی کند. این پرونده عبداللهی بدون پیگیری پدر و پسران عبداللهی مختومه اعلام شد و هرگز عاملان مرگش شناخته و مجازات نشدند.

پس از ۱۸ سال، اما «فاطمه فهیمی» همسر «ناصر عبداللهی» ناگفته‌های زیادی را به زبان می‌آورد.

زندگی ناصر عبداللهی بعد از جدایی از همسر اول

فاطمه فهیمی می‌گوید: «همسر اول ناصر بعد از جدا شدن، تمام زندگی، خانه و اسناد داخل خانه که برای ناصر و بچه‌ها بود را شبانه جمع کرد. به جز وسایل خیلی کوچک که آن هم برای اتاق خواب بچه‌ها بود، حتی برخی از وسایل بچه‌ها را که می‌توانست برده بود. ایشان شبانه رفتند و مدت‌ها خبری از او نبود، ۶ سال بچه‌ها در کنار من و تا زمانی که پیش ناصر بودم زندگی می‌کردند. از بچه‌ها نگهداری کردم و هیچ خبری از آن زن نبود».

او ادامه می‌دهد: «زمانی که ما به بندر آمدیم مدت‌ها در خانه پدرم ساکن بودیم تا زمانی که بتوانیم خانه‌ای تهیه کنیم. چون رفتن ما به بندر یک دفعه اتفاق افتاد. ناصر گفت ۱۰ سال می‌شود در تهران است و می‌خواهد به بندر برگردد. وقتی به بندر آمدیم، پدرم نمازخانه‌ای را که در پایگاه فرهنگی داشت به ما داد تا ما بتوانیم وسایل را آن‌جا بگذاریم. بعد از آن تا وقتی که ما خانه پیدا کردیم در منزل پدرم ساکن شدیم».

فهیمی می‌گوید: «روزی که این اتفاق برای ناصر افتاد من در منزل پدرم بودم و خانه خودم نبودم. من به خواسته خود ناصر به خانه پدرم رفتم و ناصر گفت من در حال تنظیم قطعه‌ای هستم، شما برو و من هم تا غروب خودم را می‌رسانم. همه بچه‌ها در خانه بودند (نوید، نازنین و نامی)».

او با بیان این‌که یکی دو ماه بعد از رفتن به خانه خودمان این اتفاق افتاد، ادامه می‌دهد: «روزی که این اتفاق افتاد بچه‌ها به مدرسه رفتند و من با دخترم نینا برای خرید رفتیم که ناصر به‌من گفت شما برو من خودم به دنبالت می‌آیم. وقتی من رفتم، بعد از آن با ناصر تماس گرفتم و جوابی نداد. با بچه‌ها که تماس گرفتم آن‌ها خانه بودند. یک‌بار گفتند پدرشان خواب وبار دیگر گفتند در حال کار کردن است. فردای آن روز به من گفتند شما در سورو بمان پدر خودش به دنبالت می‌آید».

همسر ناصر عبداللهی می‌گوید: «فردای صبحی که من به خانه پدرم رفته بودم خانواده ناصر به منزل پدرم آمدند؛ فکر می‌کنم برادر ناصر بود که به دنبال پدرم آمد و پدر من نیز رفت. هرچه تماس گرفتم با پدرم که بپرسم چرا خانواده ناصر به دنبالش آمدند پاسخی نداد. بعد فهمیدم که ناصر در بیمارستان است که آن هم پدرم به من گفت. هیچ‌کس به من حرفی نمی‌زد، حتی مادر ناصر به من گفت حال ناصر خوب است و گفته فعلا به خانه نیا با وجود این‌که ناصر در بیمارستان بود».

تن بی‌جانی که روی تخت بیمارستان افتاده بود…

او ادامه می‌دهد: «وقتی من به بیمارستان رفتم ناصر اصلا اوضاع خوبی نداشت. سر تا پای او دچار مشکل شده بود. حالا چه اتفاقی برایش افتاده بود واقعا متوجه نشدم. خانواده من نیز متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده است. اما حاشیه‌ها زیاد بود. می‌گفتند کار ما بوده و ما ناصر را زده‌ایم».

فاطمه فهیمی می‌گوید: «تن‌ها یک تن بی‌جانِ بدون جمجمه، کتف، زانو و مچ پا را در بیمارستان دیدم. صورت ناصر زخمی و کلیه‌ها از کار افتاده بود. من این جسمی که کاملا بی‌جان است را در بیمارستان دیده‌ام. این‌که چه بلایی سر این آدم آمده بود را تا به امروز من نفهمیده‌ام».

او ادامه می‌دهد: «ناصر یک سنی مذهب معتقد به اهل بیت بود. حتی زمانی که می‌خواست موزیک احمد سانی را بخواند وقتی با پدر من مشورت کرد، پدرم به او گفت حمایتت می‌کنم و حالا ما را به این‌که ناصر را کشته‌اید محکوم می‌کنند».

قانون به فاطمه فهیمی اجازه پیگیری نداد!

همسر ناصر عبداللهی می‌گوید: «وقتی من به‌خاطر پرونده ناصر به تهران رفتم و پیگیری کردم؛ گفتند شما نمی‌توانید به‌عنوان همسر پیگیری کنید، فقط پدر، مادر و پسر ارشد او می‌توانند پیگیر پرونده ناصر باشند. حتی قانون به من اجازه پیگیری نداد».

او ادامه می‌دهد: «بار‌ها به کسانی که من را مقصر دانسته و حاشیه می‌سازند گفته‌ام اگر من قاتل ناصر هستم چرا باید زنده بگردم؟ مگر ناصر پدر، مادر و خانواده نداشت؛ چرا هیچ‌کدام از من شاکی نشدند؟ مگر به من نمی‌گویید قاتل؟ بالاخره آدم باید یک سرنخی را بگیرد تا به واقعیت برسد. وقتی من برای پیگیری می‌روم، می‌گویند شما نمی‌توانید، باید فامیل درجه یک باشد؛ من که زن ناصر بوده‌ام فامیل درجه یک محسوب نمی‌شوم. می‌گویند مادر، پدر، خواهر، برادر و پدر، این‌ها می‌توانند پیگیر پرونده ناصر باشند».

فاطمه فهیمی می‌گوید: «وقتی من برای پیگیری می‌روم و می‌گویند شما نمی‌توانی و حق این کار را ندارید، چطور پیگیر پرونده ناصر باشم؟ اگر قانون این اجازه را به‌من می‌دهد من پیگیری کنم! به من که هیچ اختیار عملی داده نشد، آن‌ها هم که اختیار داشتند نرفتند، نمی‌دانم چرا، فقط می‌شنوم که به من می‌گویند خانم فهیمی برادر ناصر گفته است که شما ناصر را کشتید. من هم به آن‌ها گفتم برادر ناصر تا دوسال بعد از فوت او در حمایت و پیش ما بود. پس چرا چیزی نگفت؟ چرا در آن دو سالی که ما به او کمک کردیم نگفت که ما قاتل هستیم، اکنون می‌گوید؟ برادرهایش می‌توانند این موضوع را پیگیری کنند، اما این‌کار را نمی‌کنند».

پزشکی قانونی؛ دلیل مرگ نامعلوم، پرونده مختومه است!

فاطمه فهیمی با اشاره به این‌که خانواده ناصر گفتند ما پیگیری کردیم پرونده مختومه است و دیگر نمی‌شود پرونده ناصر ادامه داشته باشد، ادامه می‌دهد: «حالا چه دلیلی داشت، من نمی‌دانم و متوجه نمی‌شوم. گواهی پزشکی قانونی گرفتم دلیل مرگ را نامعلوم زده بود. بچه‌هاهم بعد از این اتفاق رابطه خودشان را با من قطع کردند و هیچ‌کدام جواب درستی به من ندادند. من نمی‌توانم در خصوص این‌که آیا آن‌ها خبر دارند که چه اتفاقی افتاده است، نظری دهم؛ زیرا متوجه نشدم چه اتفاقی برای ناصر افتاد».

او می‌گوید: «از خانواده عبداللهی تنها کسی که می‌توان از او به‌عنوان یک انسان حرف زد تنها ناصر بود. من هیچ چیز خوبی در این خانواده ندیده‌ام. من هم دوست‌دارم بدانم چه اتفاقی برای همسرم افتاد. چه چیزی شد که ناصر آن شکلی شد و چه کسی این بلا را سر ناصر آورد؟ برای منی که محکوم به قتل ناصر هستم نیر سوال است. حتی نمی‌دانم که چرا پسرهایش به دنبال این موضوع نمی‌روند».

فهیمی با بیان این‌که من به‌خاطر تمام شدن حاشیه‌ها می‌روم سراغ پرونده، ادامه می‌دهد: «اما نمی‌شود، زیرا تمام پرونده‌های قانونی ناصر دست برادر و خانواده او است. آن‌ها هم یک کلام می‌گویند پرونده بسته شده و این اختیار به‌من داده نمی‌شود».

مرگی که نه خودکشی بوده و نه بر اثر اعتیاد
او با تاکید بر این‌که ناصر اهل خودکشی نبود و به هیچ عنوان اعتیاد هم نداشت، ادامه می‌دهد: «ناصر را زده بودند، اما این‌که چه کسی این‌کار را کرد من هیچ‌وقت نفهمیدم. هیچ‌کس پیگیری نکرد. من می‌دانم به ناصر حمله شده است از آثاری که در بدن ناصر دیده می‌شد مشخص بود. هیچ‌کس نمی‌تواند جوری به سر خودش بزند که جمجمه‌اش ترک خورده و نرم شود. هیچ‌کس جوری که یک تکه گوشت از صورتش کنده شود خود را نمی‌زند. هیچ‌کس نمی‌تواند در این حد خود را بزند که هر دو کتف، زانو و مچ پا را خورد کند».

همسر ناصر عبداللهی می‌گوید: «من در کسی دشمنی با ناصر ندیده بودم وقتی چیزی ندیده‌ام نمی‌توانم کسی را محکوم کنم. پزشک قانونی حتی حمله را تایید نکرد و دلیل مرگ را نامعلوم زده بود. مسئله ناصر به لحاظ قانونی و پیگیری مشکل داشت».

او با اشاره به قتل روح‌الله داداشی، ادامه می‌دهد: «چند سال پیش وقتی که روح‌الله داداشی را کشتند و زمانی که قاتل او را دستگیر و اعدام کردند من در تهران بودم. برای یک کار قانونی رفته بودم و همان‌جا گفتم که قاتل روح‌الله داداشی یک شبه با این‌که متواری شده و فرار می‌کند پیدا می‌شود؛ زیرا به لحاظ قانونی پیگیری شده و او را پیدا کردند. اما برای ناصر با آن همه شدت جراحتی که روی بدن‌اش بود هیچ پیگیری انجام نشد»

محکومیتِ بی اساس

فاطمه فهیمی می‌گوید: «بردار من آن زمان هیچ سنی نداشت و الان می‌گویند او قاتل است. چرا کسی را نبردند؟ اگر می‌گویند ما قاتل هستیم چرا ما را نبرده‌اند؟ خیلی‌ها من، برادر و پدرم را محکوم می‌کنند. ناصر تمام زندگی‌اش با من و خانواده‌ام بود. اما نمی‌دانم یک‌دفعه چه اتفاقی افتاد که گفتند ما او را کشته‌ایم. اگر بحث اختلاف با زن بود بله ناصر با زن اول خود خیلی اختلاف و مشکل داشت. اما با من و خانواده من هیچ‌جوره مشکلی نداشت. من آن‌ها را هم محکوم نمی‌کنم با این‌که مشکلاتی بین آن‌ها بوده من می‌گویم بالاخره زن و مرد بودند».

او ادامه می‌دهد: «من کسی را محکوم نمی‌کنم، اما تیر محکومیت تا آخرین لحظه سمت من است. با این‌که من تا آخرین لحظه کنار ناصر بودم و یک لحظه از او جدا نشدم. بعد می‌آیم کاری کنم که ناصر نباشد؟ اما اکنون همه می‌گویند کار زن دوم او و دایی‌هایش بود».

اخباری که می‌تواند خانمان‌سوز باشد

فهیمی در ارتباط با اخباری که به گفته او کذب و دروغ بوده است، می‌گوید: «برادر من با ارشاد صحبت کرد و آن‌ها گفتند کاری که ما می‌توانیم انجام دهیم این است که در ارتباط با سایت‌های خبری قانونی پیگیر شوید که کسی به خودش اجازه ندهد همچین کاری را کند. وقتی نهاد قضایی می‌گوید پرونده ناصر مختومه است و پیگیری نمی‌شود کنید از ما چه کاری بر می‌آید؟ چرا بعد از ۱۸ سال دل بچه‌اش را آزار می‌دهید؟ طرف آمده به دختر من پیام داده است، سکوت می‌کنی، چون مادرت قاتل است؟».

او ادامه می‌دهد: «نینا به‌دلیل این اتفاقات یک دفعه دچار حمله عصبی می‌شود. او را پیش دکتر برده‌ام و می‌گوید لقمه عصبی در گلویش در آورده است و این می‌تواند بچه را دچار خفگی کند. به دلیل استرس، بغض و شوک‌های عصبی. خدا می‌داند من چگونه با کمک خانواده‌ام در تمام این ۱۸ سال نینا را بزرگ کرده‌ام و نگذاشتیم کمبودی داشته باشد. اما الان که بزرگ شده است هر کسی یک چیزی به او می‌گوید».

ابهاماتی که با گذشت ۱۸ سال، هنوز برملا نشده است

همسر ناصر عبداللهی با اشاره به این‌که روزی که این اتفاق برای ناصر افتاد همه دیدند، آن‌جا بودند، می‌گوید: «خانواده‌اش اولین کسانی بودند که او را در بیمارستان دیدند. پرسنل صدا و سیما، ارشاد، دوستان ناصر حتی از تهران همه آمدند و ناصر را در آن وضعیت دیدند. من فقط می‌دانم این اتفاق نه از سر خودکشی است نه اعتیاد».

او ادامه می‌دهد: «ناصر دچار مرگ مغزی شده و پشت جمجه‌اش نرم شده بود. آدم چه ضربه‌ای می‌تواند به خودش بزند که پشت سرش نرم شود؟ هیچ‌کس این شکلی نمی‌تواندا خودکشی کند. اگر انگشت اشاره سمت خانواده من است پس چرا وقتی خانواده ناصر حق پیگیری دارند، پیگیری نمی‌کنند؟ چرا در گوش همه می‌گویند کار خانواده زنش است. چرا بعد از ۱۸ سال هنوز پیگیری نکرده‌اند؟».

منبع: همشهری آنلاین

دیگر خبرها

  • بدگویی‌های پدرم تحریکم کرد، مادرم را کشتم!
  • قتل دلخراش مادر ۴۵ ساله به دست پسرش/ «پدرم حرف‌های بدی درباره مادرم می‌زد، آنقدر گفت تا باور کردم»
  • قتل دلخراش مادر جوان به دست پسرش | پدرم آنقدر بدگویی کرد که باور کردم مادرم...
  • روایتی جدید از مرگ پرابهام خواننده مشهور | ناگفته‌های همسر ناصر عبداللهی از دلیل مرگ او
  • ناگفته‌های همسر ناصر عبداللهی از مرگ او پس از ۱۸ سال
  • ناگفته های همسر ناصر عبداللهی از مرگ او پس از ۱۸ سال
  • ناگفته‌های همسر ناصرعبداللهی از مرگ او بعد از ۱۸ سال: ناصر را زده بودند، اما به من اجازه پیگیری ندادند
  • ناگفته‌های همسر ناصرعبداللهی از مرگ او پس از ۱۸ سال؛ به ما می‌گفتند شما ناصر را کشتید!
  • ناگفته های همسر ناصرعبداللهی از مرگ او پس از ۱۸ سال ؛ ناصر را زده بودند اما به من اجازه پیگیری ندادند
  • ‌کپک سیاه چیست و چرا خطرناک است؟