Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «خبرگزاری آریا»
2024-04-30@07:02:56 GMT

«مارکزِ» جعلي و واقعي در بازار کتاب ايران

تاریخ انتشار: ۱۳ خرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۵۲۸۷۵۶

خبرگزاري آريا - هفته نامه کرگدن - روناک حسيني: گفت و گو با کاوه ميرعباسي درباره گابريل گارسيا مارکز، شيوه داستان گويي اش، علاقه اي که به چپ ها داشت و درست و غلط ترجمه هاي آثارش در بازار کتاب ايران.

چند سال پيش، قبل از مرگ گابريل گارسيا مارکز، برادرش گفته بود که پيرمرد دچار زوال عقل شده است و ديگر چيزي نمي نويسد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

آن زمان براي خيل مخاطبانش در سراسر دنيا شايد عجيب نبود که يک ذهن جادويي اين طور به کارش پايان دهد. ذهني که در افسانه هاي مادربزرگش شکل گرفته و سال ها با هنر نوشتن پرورش پيدا کرده بود. ذهني که براي خرافاتي بودن اهميت قائل بود و اعتقاد داشت باورهاي سنتي پاسخي است به نيروهاي طبيعي. مردي که معتقد بود سيزده عدد خوش شانسي است و گربه سياه و ردشدن از زير نردبان خوش يمن است.





نويسنده اي که بدون گلداني از رز زرد روي ميز کارش نمي توانست کار کند و در کنار همه اين ها، يک چپ گرا بود و معتقد به تعهد نويسنده. او جايزه نوبل ادبيات را برد و داستان هايش در دنيا طرفداران زيادي پيدا کردند. «رمان صد سال تنهايي»، مشهورترين کتابش، در فهرست کتاب هاي پرفروش دنياست و در ايران هم هفده، هجده ترجمه از آن چاپ شده است. يکي از ترجمه هاي آن را کاوه ميرعباسي، انجام داده است که از معدود مترجمان زبان اسپانيايي است. او مي گويد از آن جا که مترجم به زبان اسپانيايي اندک است، تصميم گرفته تمام آثار مارکز را به فارسي برگرداند تا خوانندگان فارسي زبان درست با آثار مارکز آشنا شوند. با او از مارکز و نوشتن و شيوه داستان گويي اش حرف زديم.

مارکز نويسنده اي است که زياد درباره اش حرف زده اند. از رئاليسم جادويي در آثار او زياد گفته اند و بارها درباره «صد سال تنهايي» نظرهايي ارائه شده است. آنچه مي خواهم بپرسم درباره اين ها نيست. مي دانيم که مارکز نويسنده اي بود با گرايش سياسي چپ. مي خواهم بدانم اين ويژگي آيا در کارها يا حتي در اقبالي که به آثارش شده، تاثيري داشته است؟

اول بگذاريد نکته اي را ذکر کنم، چون به گمانم بدون مطرح کردنش احتمالا به مارکز توهين مي شود. الزاما موضع سياسي نويسنده روي جهان بيني يا ديدگاهش نسبت به دنيا اثر نمي گذارد. حداقل در مورد نويسنده هاي بزرگ اين طور است. مثلا «بالزاک» رد اين باره نمونه خوبي است. بالزاک از نظر سياسي يک راست گراي سلطنت طلب بود ولي به دليل نبوغ ادبي اش توانايي خاصي در ارائه تصويري واقع بينانه و عينيت گرا از جامعه داشت که «مارکس» و «انگلس» آثارش را تحسين مي کردند؛ از اين نظر که توانسته بود تضادهاي بنيادين جامعه بورژوازي را در آن مقطع از تاريخ عيان کند.

مثال ديگر «ماريو باگراس يوسا» است. براساس آثارش از او شناخت داشتم و ابدا چنين تصور نمي کردم که راست گرا باشد. اين را وقتي فهميدم که نامزد رياست جمهوري شد و در مصاحبه تلويزيوني موضع سياسي اش را مشخص کرد و گفت راست گراست. من بارگاس يوسا را با کتاب «داستان مايتا» شناختم که در ايران بر اساس ترجمه انگليسي اش آن را «سرگذشت واقعي الخاندرو مايتا» ترجمه کرده اند که نقض غرض است.

چون داستان مايتا، داستان است و واقعي نيست. داستان ماجراي يک گروه چپ است و مشخصا شخصيت الخاندور مايتا، يک تروتسکيست مدينه فاضله گرا يا اتوپيست است. در اين کتاب بارگاس يوسا همدلي عميقي با اين پرسوناژ دارد و از چپ هاي امريکاي لاتين چنان شناخت دقيقي دارد که من تصور کردم اين نويسنده اصلا چپ گراست يا حداقل مدتي طولاني با چپ ها دمخور بوده است. البته در اين اثر يا آثار ديگرش متجلي نشده است.

ضديت بارگاس يوسا با کوبا بر کسي پوشيده نيست و اين در مقالاتش هست ولي در آثار داستاني اش اصلا. وقتي مسئله تداخل تفکر چپ در ادبيات پيش مي آيد ذهن مي رود به سمت رئاليسم سوسياليستي که شکل کمتر مبتذلش در آثار عده اي از نويسندگان شوروي ديده مي شود و شکل مضحک ترش در آثار نويسندگان چين در دوران مائو و بدتر از آن در ايام سلطه سياسي «گروه چهار نفر».

ديدگاه چپ مارکز در آثارش ابدا از اين جنس نيست و مي توانيم بگوييم او چپ تر از خيلي از نويسندگان ديگر نيست؛ مثل فوئنتس، نگاه مارکز در حقيقت، بيانگر تاريخ امريکاي لاتيني است که اقتصادش تابع نيازهاي کشورهاي سرمايه داري است و تاثيرگرفته از آن ها. مارکز در آثارش نشان مي دهد که اقتصادي با رشد نامتوازن و وابسته چقدر در سرنوشت آدم ها تاثيرگذار است. يک نمونه اش کمپاني يونايتدفروت است که او از آن با عنوان کمپاني موز نام مي برد.

اين تاثيرات را مي توان در اولين کتاب او، «برگ باد» که قبلا با نام «طوفان برگ» ترجمه شده و همچنين در «صد سال تنهايي» و «کسي نيست براي سرهنگ نامه بنويسد» ديد. فکر نمي کنم دليل استقبال مخاطبان از آثار مارکز ديدگاه چپش باشد چرا که به نظرم خواننده بيش از هر چيز مسحور توانايي داستان گويي مارکز مي شود. با اين که من بارگاس يوسا را به خاطر مضامين آثارش و بازي هاي ساختاري اش بيشتر دوست دارم، اما نمي توانم منکر شوم که شيوه شيرين مارکز در داستان گويي را هيچ کدام از نويسندگان امريکاي لاتين ندارند.
فوئنتس بي اندازه ديرياب است و تفکر پيچيده اي دارد.





بارگاس يوسا هم نمي تواند به حلاوت مارکز روايت کند. مارکز قصه گوي قصه گو است. مواضع چپ او هم ابدا از سر فرصت طلبي نيست و اصالت تام و تمام دارد و تا آخر هم بر سر موضعش ماند. البته در مورد کوبا به گمانم نمي توانسته ديدگاه بي طرفانه داشته باشد و آن هم به خاطر علاقه اش به فيدل کاسترو است. در يکي از مصاحبه هايش هم گفته است آدم نمي تواند فيدل کاسترو را بشناسد و از او خوشش نيايد.

دست کم عده اي از چپ ها ممکن است به خاطر همين ديدگاه بيشتر دوستش داشته باشند. اين طور نيست؟

در مورد خوانندگان اين موضوع را قبول ندارم اما از آن جا که شايد بتوان مسائل را با ضدشان شناخت، مي توانيم بورخس را مثال بزنيم. محبوبيت مارکز در ميان روشنفکران شايد به دليل موضع چپش بوده است. از اين نظر مي گويم که خيلي از نويسندگان امريکاي لاتين گرايش چپ داشتند و از همين رو هم نمي توانستند با بورخس کنار بيايند. چون بورخس راست گراي افراطي بود و از ژنرال ها و ديکتاتوريشان حمايت مي کرد. گمان مي کنم علت اين که آکادمي نوبل به بورخس جايزه نداد هم همين راست گرايي افراطي او باشد که اگر افراطي نبوده، حداقل علني بوده است.

مارکز در يکي از مصاحبه هايش از تعهدي حرف مي زند که نوشتن را برايش سخت و سخت تر مي کند. او مي گويد نويسندگي را براي اين شروع کرده که به کسي ثابت کند نسل او هم مي تواند نويسنده خوب داشته باشد. بعدي مي گويد با گذشت زمان و بيشتر نوشتن، کار برايش سخت تر مي شده چون احساس تعهد بيشتري به تاثير تک تک کلمه هايش احساس مي کرده است. اين همان تعهدي نيست که نويسندگان چپ گرا از آن حرف مي زدند؟

مسئله تعهد را خيلي ها مطرح مي کنند و هرکدامشان هم به گونه اي. اين سوال پيش مي آيد که تعهد به چه چيزي؟ آيا نويسنده بايد به ادبيات متعهد باشد؟ مثل چيزي که سارتر مي گويد که نياز مالي، فحشاي ادبي را توجيه نمي کند. اين تعهد ارزنده است اما تعهدي که به يک ايدئولوژي باشد؟ گمان نمي کنم مارکز چنين تعهدي داشته است. تعهد گاه به ادبيات است، گاه مثل چيزي که در تالستوي مي بينيم تعهد به بشريت و گاه به يک ايدئولوژي مثل چيزي که در آثار آرتور کوستلر مي بينيم.

کوستلر به کمونيسم متعهد است اما نه به حزب کمونيسم شوروي، يا جرج اورول نويسنده اي متعهد به ديدگاه چپ است اما شديدا به چيزي که در شوروي به عنوان مارکسيسم وجود داشت، انتقاد دارد. اما ما چنين تعهدي در سارتر نمي بينيم. در مارکز هم همين طور. به نظرم مارکز به ادبيات متعهد بوده است و بعد از آن به واقعيت. البته منظورم از واقعيت رئاليسم صرف نيست.

مارکز در يکي ديگر از مصاحبه هايش مي گويد رمان از نظر او بيان شاعرانه حقيقت است و کار او اين است که از رويدادهاي واقعي چيزي شبيه به چيستان بسازد. واقعيتي که مي گوييد چيزي شبيه به همين است؟

لوکاچ مي گويد ارزنده ترين شکل ادبيات، رئاليسم انتقادي است که کاملا در تضاد است با رئاليسم سوسياليستي. من فکر مي کنم خيلي از خصوصيات رئاليسم انتقادي مورد تاييد لوکاچ را مي توانيم در رئاليسم جادويي خيلي از نويسندگان امريکاي لاتين ببينيم. نه الزاما همه آن ها را. البته مارکز هم يکي از همان هاست. او در آثارش علاوه بر رويدادهاي غيرواقعي، واقعيت امريکاي لاتين را به زيبايي نشان مي دهد. همان طور که خيلي ها گفته اند صد سال تنهايي به نوعي تاريخ اسطوره اي- افسانه اي امريکاي لاتين است. او اصل را مي گذارد بر واقعيت و باورپذير کردن واقعيت.

او چيزهايي را که طبيعتا نبايد باورپذير باشند، طوري روايت مي کند که جزئي از واقعيت مي شوند. اين در تمام آثارش وجود دارد؟ منظورم اين است که اين مسئله از کار اول تا آخر چه تغييراتي داشته است؟

مي شود اين طور گفت که از رمان «عشق در روزگار وبا» به اين طرف، ديگر نشانه اي از رئاليسم جادويي در آثار مارکز نمي بينيم. عشق در روزگار وبا يک رمان کاملا واقع گرايانه است.

رمان خاطره «دلبرکان غمگين من» هم هيچ عنصر جادويي ندارد. در حقيقت از دوره اي به بعد در کارهاي آخرش اثري از عناصر جادويي نمي بينيم. البته ده، پانزده سال آخر عمرش آثار زيادي خلق نکرد. اما در «پاييز پدرسالار» ما کاملا در حال و هوايي اسطوره اي هستيم. شخصيت پدرسالار سيصد سال عمر دارد و همان اول آدم را ياد ضحاک شاهنامه مي اندازد که هزار سال حکومت کرد، يک روز کم.





وقتي اين رمان را با عشق در روزگار وبا مقايسه مي کنيم متوجه اين تغيير مي شويم. عشق در روزگار وبا روايت عشق و عاشقي پدر و مادر مارکز است با اين تفاوت که آن ها ازدواج مي کنند اما در داستان، به شکل يک عشق ابدي در مي ايد. مثلا تلگرافچي بودن پسر و مخالفت پدر دختر عينا همان است که در واقعيت بوده است. اين رمان يکي از زيباترين داستان هاي عاشقانه اي است که در تمام عمر خوانده ام. اين کتاب روايتي زيبا و اصيل از عشق دارد ولي هيچ عنصري در آن نيست که بتوانيم بگوييم در زمره آثار رئاليسم جادويي است. در عوض زبانش پيچيده تر است و ساختار کلامي از سادگي فاصله گرفت است. مي توان گفت بعد از پاييز پدرسالار، پيچيده ترين زبان را همين رمان دارد.

او در پاييز پدرسالار شروع مي کند به هنرنمايي کردن لفظي. مثل آن پاراگراف هفتاد صفحه اي که در بعضي چاپ ها صد و بيست و خرده اي صفحه است، بازي هاي کلامي زيادي دارد و در واقع جمله در طول پاراگراف تمام نمي شود و پر است از جمله هاي تو در تو.

در عشق در روزگار وبا هم جملات تو در تو دارد. يادم هست وقتي اين کتاب چاپ شد، منتقدي در لوموند ديپلماتيک نوشته بود حيف نيست مارکز که اين قدر مي تواند خوب بنويسد، به موضوعات مهم تر نمي پردازد؟ به نظرش عشق رمانتيکي که مارکز تعريف کرده بود، موضوع مهمي نبوده است. غلظت نگاه رمانتيک در اين کتاب بالاست و ما مي توانيم مشابهش را در آثار منظوم کهن خودمان پيدا کنيم. اما «کسي نيست به سرهنگ نامه بنويسد» خيلي نثر راحتي دارد. در داستان هاي کوتاهش هم همين طور.

در زندگي نامه خودنوشته اش، «زنده ام که روايت کنم»، پيچيدگي ساختاري دارد. وقتي کتاب «نوسترومو»ي کنراد را خواندم، يک بار کامل و چند بار بخش بخش، نمي توانستم توالي رويدادها را دقيق در ذهنم ترسيم کنم چون روايتش خطي نيست. در زنده ام که روايت کنم هم دقيقا به همين پديده برخوردم.

يک بار که قبل از ترجمه خواندمش و در طول ترجمه هم متوجه شدم جاهايي هست که د قيقا نمي توان توالي رويدادها را مشخص کرد. اما آيا کنراد و مارکز، آگاهانه اين کار را کرده اند يا ذهن را رها کرده اند و اين فرم پديد آمده؛ زنده ام که روايت کنم ما به ازاي بيروني دارد ولي نوسترومو نه. اگر کنراد تصادفي اين کار را کرده باشد، به نظرم کار مارکز عامدانه بوده چون براساس واقعيت روايت کرده است. اين پيچيدگي هاي ساختاري را مي بينيم اما در کل نثرش در گذر زمان رو به سادگي رفته است. آثار متاخر از نظر زباني ساده ترند و به منزله فاصله گرفتن از رئاليسم جادويي.

روايت معروفي از مارکز هست که مي گويد وقتي دانشجوي حقوق بوده، اولين رماني که شروع کرده به خواندن «مسخ» کافکا بوده است. مي گويد کتاب را که باز کردم و خواندم: «يک روز که گرگور سامسا از خوابي تلخ بيدار شد متوجه شد که در رختخوابش به يک سوسک غول آسا بدل شده است.» با خودم گفتم اين که شبيه به حرف زدن مادربزرگم است. مي دانيم مارکز در کودکي با پدربزرگ و مادربزرگش زندگي مي کرده است. مي شود گفت اين دليل روي آوردن مارکز به اين شيوه روايت است و کم کم با فاصله گرفتن از آن دوران و به تحرير درآوردن آن ايده ها، به سمت واقعيت بدون عناصر جادويي رفته است؟

اگر بخواهيم به ريشه هاي رئاليسم جادويي بپردازيم، به باورهاي اسطوره اي و افسانه اي امريکاي لاتين مي رسيم. «آلخو کارپانتيه» در مقدمه کتاب «قلمرو اين عالم»- که مي توان آن را اولين متن تئوريک رئاليسم جادويي به حساب آورد- براي امر شگفت انگيز امريکاي لاتين اصالت قائل مي شود و آن را با امر شگفت سوررئاليست ها که با تصنع خلق مي شود، در تقابل قرار مي دهد. او البته از عبارت رئاليسم جادويي استفاده نمي کند و به جاي آن مي گويد واقعيت شگفت انگيز. نمي شود انکار کرد که نويسندگان امريکاي لاتين دو ميراث فرهنگي مهم دارند.





يکي ميراث تمدن سرخپوستي و تمام اسطوره ها و افسانه هاي آن است و ديگري باورهاي مسيحي اسپانيايي ها و البته در برزيل پرتغالي ها. مارکز در زنده ام که روايت کنم نوشته است مثلا حالتي را که پدربزرگش در انتظار حقوق بازنشستگي داشت، در صد سال تنهايي روايت کرده است. آن جا که سرهنگ «آئورليانو بوئنديا» بعد از آن که اسلحه را کنار گذاشته و صلح کرده است، به او قول مي دهند که به کهنه سربازها مستمري تعلق بگيرد وقتي چنين نمي شود تهديد مي کند که دوباره اسلحه به دست خواهدگرفت. يا وقايع نگاري مرگ اعلام شده که قبلا گزارش يک مرگ ترجمه اش کرده اند، دقيقا اتفاقي است که براي پسر دوست مادرش افتاده است.

مادرش از او قول گرفته بود که اين داستان را ننويسد، چون دوستش به طور ناخواسته باعث مرگ پسرش شده بود. فکر کرده بود پسرش سانتياگو ناسار- که خلاف آنچه ترجمه شده ناصر نيست- درخانه است و در را برايش باز نمي کند و پسر کشته مي شود. زماني که مادر اين پسر مي ميرد مارکز از مادر خودش اجازه مي گيرد که داستان را بنويسد. سال ها بود داستان ننوشته بود چون به خودش قول داده بود تا زماني که ديکتاتوري در امريکاي لاتين حکومت مي کند داستان ننويسد. تا اين که بالاخره اين داستان را در سال 1982 نوشت.

مارکز بذر داستان هايش را در داستان هاي ديگرش مي کاشت. مثلا يک داستان دارد به نام تک گويي ايسابل درماکوندو هنگام تماشاي باران که اين ايسابل از داستان برگ باد آمده است. مارکز يک دنياي خاص خودش دارد و يک پيوستگي در جهان داستاني است. گاه شيطنت هايي هم دارد؛ مثلا در صد سال تنهايي جايي راجع به خاله در فرانسه مي گويد و از خياباني که بچه اي به اسم «ورکامادور» آن جا مرد. اگر آدم نداند ممکن است توجهش را جلب نکند، اما منظور مارکز، اشاره به «لي لي بازي» خوليو کورتاسار دارد، همان طور که اشاره به بوي کلم در خيابان در هر دو وجود دارد.

در عشق در روزگار وبا، وقتي دارد از مسير کشتي حرف مي زند از جايي اسم مي برد و مي گويد مرسدس آنجا به دنيا آمده است که منظورش از مرسدس همسرش است.

چرا از بين همه نويسندگان آمريکاي لاتين مارکز اين قدر در ايران طرفدار دارد؟

مارکز داستان را بي واسطه تعريف مي کند و نبوغي دارد که به کمک آن مي تواند طوري داستان بگويد که خواننده جذب شود. از شيوه هاي فاصله گذاري فرماليستي هم کمتر استفاده کرده است. مثلا در آثار فوئنتس آن قدر ارجاعات فرهنگي زياد است که مخاطب نمي تواند بي واسطه با داستان رو به رو شود. در آئورا، حجم ارجاعات از خود داستان بيشتر است. اين باعث مي شود که فوئنتس براي خواننده ديرياب شود. بارگاس يوسا هم از روش هاي فرماليستي استفاده مي کند و به رواني مارکز نيست، با اين که در کارش بسيار ماهر است. مسائلي از اين دست است که باعث شده مارکز در ايران به تنهايي بيش از همه نويسندگان ديگر امريکاي لاتين خواننده داشته باشد.




مارکز روزنامه نگار بوده است. اين تاثيري در کارش و ارتباطي که با مخاطب برقرار کرده دارد؟

خودش که اعتقاد داشت تاثير داشته. او روزنامه نگاري را براي نويسندگي خيلي ضروري مي دانست و معتقد بود براي هر نويسنده اي لازم است يک مدت روزنامه نگاري کند. روزنامه نگاري البته ميان خيلي از نويسنده ها مشترک است. حجم مطالبي که مارکز در روزنامه مي نوشته زياد بوده و تنوع بسياري هم داشته است. او اين ها را در زنده ام که روايت کنم گفته است. برخي آثارش هم رپورتاژ است. مثل «سرگذشت يک غريق»، «گزارش يک آدم ربايي» يا «سفر مخفيانه ميگل ليتين به شيلي». او معتقد بود کار روزنامه نگاري مي تواند قلم نويسنده را باز کند.

چقدر آثار مارکز قابل ترجمه به فارسي است و مارکزي که ما مي خوانيم چقدر با مارکز واقعي فاصله دارد؟

ابدا نمي شود مارکز را جزو ترجمه ناپذيرها به حساب آورد. جاهايي مترجم ناچار است دست به ابتکارهاي شخصي بزند که آن هم به خاطر ويژگي هاي زباني است. مثلا در زنده ام که روايت کنم، چيستاني مطرح مي شود که بازي با کلمات است و اگر بنا بود من عين همان را ترجمه کنم، بايد توضيحات زيادي اضافه مي کردم که متن را ديرياب مي کرد. براي همين با استفاده از منطق آن چيستان، چيستاني به زبان فارسي ساختم.

اگر مترجم بخواهد زحمت بکشد، مي شود ترجمه خوبي از مارکز ارائه داد اما کار راحتي نيست. سخت ترين کتابي که ترجمه کرده ام عشق در روزگار وباست.

نکته ديگر اين است که عامل محبوبيت مارکز به خصوص از سه سال پيش که از دنيا رفت، باعث شد ترجمه هاي غيرقابل قبول زيادي وارد بازار شود. تعداد کساني که صد سال تنهايي اشتباه را با ترجمه کيومرث پارساي خوانده اند بيشتر از کساني است که درست آن را خوانده اند؛ حدود صد هزار نسخه از ترجمه پارساي فروخته شده است.

با وجود آن که در کتابفروشي هاي معتبر هم فروخته نمي شود. مي توان گفت تعداد کساني که با مراکز جعلي آشنا هستند بيشتر از کساني است که با مارکز درست آشنا شده اند. اگر کسي پائولو کوئيلو را غلط ترجمه کند زياد اهميتي ندارد چون اصل آثار هم چندان درخشان نيست، اما نويسنده اي مثل مارکز حق دارد که درست معرفي شود. اگر عمري باشد تمام آثار مارکز را ترجمه خواهم کرد.




با همه اين حرف ها، مارکزي که مي خوانيم، حتي با ترجمه درست، واقعي است؟ مارکز زياد سانسور مي شود؟

معمولا آثار نويسندگان بزرگ و جاافتاده کمتر سانسور مي شود. مثلا سختگيري هايي که به يک رمان امروزي مي شود، دامان اثري مثل «جنگ و صلح» را نمي گيرد. شايد ملاحظه ريش سفيد تالستوي را مي کنند. در اين سال ها مارکز هم ديگر جا افتاده و در زمره نويسندگان بزرگ است. براي همين هم کم اين اتفاق براي آثارش مي افتد. درواقع سانسورها جوري نيست که کتاب از بين برود.


منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۵۲۸۷۵۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

داستان جذاب زندگی یک نوجوان در «جرئت و حقیقت»

کتاب «جرئت و حقیقت» به قلم محمد‌علی جابری و به همت نشر معارف  به چاپ رسید. - اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، کتاب جرئت و حقیقت عضو جدید خانواده  برنا (کتاب های نوجوان نشر معارف) وارد بازار نشر شد.  این کتاب در قالب داستانی نگاشته شده  و موضوع کتاب در مورد معرفی بهشت حول یکی از شخصیت های کتاب است.

این کتاب یک رمان داستانی است برای علاقمندان به ادبیات. کتاب جرئت و حقیقت سرگذشت پسر یتیمی را روایت می‌کند که بر اثر دوستی، دچار انحراف در مسائل اخلاقی می‌شود. در ادامه راه و روش نجات و سرانجام این نوجوان است که حیرت مخاطب را برانگیخته می‌کند.

جذابیت کتاب در این است که با  شنیدن داستان و هم‌ذات‌پنداری با قهرمان آن برای هر مخاطبی، از کودکان تا بزرگسالان، دلکش می‌شود. از سوی دیگر در این کتاب  یکی از مشکلات رایج و مبتلا به در جوانان که ارتباط و دوستی  با جنس مخالف در جامعه است مطرح شده و روش توجیه نوجوانان با شیوه ای درست و قانع سازی نوجوانان با مفاهیم دینی  انجام شده است دلیل انتخاب  نام کتاب جرئت و حقیقت اشاره به یکی از رویدادهای داستان زندگی آرمان است که بعد از آن بازی سیر تحول او آغاز می‌شود.

نگاهی به کتاب «خداشناسی قرآنی کودکان»/ شما خدا را می‌شناسید؟

در برشی از کتاب می‌خوانیم:

هلال ماه هم در یک گوشۀ آسمان ایستاده‌ است و ما را نگاه می‌کند. انگار دارد برایمان حرف می‌زند «تا همین هیجده‌نوزده‌سالگی‌تون، من بیش از دویست بار دور زمین گشته‌م. کار من همینه. دور زمین بگردم، از خورشید نور بگیرم و زمین‌و براتون روشن کنم. تو هر ثانیه، با کلی از آدما برای همیشه خداحافظی می‌کنم.» ماه همین‌جور که زیر پایش را می‌پاید و برایمان حرف می‌زند، از حرکتش هم غافل نیست. می‌داند همه‌چیز را رکود و درجا زدن خراب می‌کند. با زبانِ بی‌زبانی می‌گوید «خدا به‌خاطر شما آدما، یه کارایی گردن من، خورشید و بقیه گذاشته. ما هم با جون‌ودل داریم انجامش می‌دیم. شما هم مراقب باشید نمک خدا رو می‌خورید، یه‌وقت نمکدونش‌و نشکونید.»

چاپ اول این کتاب به همت نشر معارف در اسفند  1402 به قیمت 110000 تومان به شمارگان1000 جلد روانه بازار  شده است.

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • چگونه نوجوانان امروز را به خواندن کتاب‌های ایرانی علاقه‌مند کنیم؟/ ادبیات نوجوان در سایه غلبه ترجمه
  • تصاویر واقعی است؛ خبری از کپسول آتش نشانی نیست!+ عکس
  • «مصلای تهران» یا «شهرآفتاب» داستان یک تلخی بی‌پایان
  • ورود ترجمه «آن روی دیگران» به کتابفروشی‌ها
  • ترجمه «قلمروزدایی علم و دین» روانه بازار نشر شد
  • شمه‌ای از بی‌کفایتی پهلوی
  • داستان جذاب زندگی یک نوجوان در «جرئت و حقیقت»
  • زندگی با آل‌احمد در شیوه نگارش سیمین دانشور تاثیر نداشت
  • زندگی با آل‌احمد در شیوه نگارش سیمین دانشور تاثیر نگذاشت
  • کدام کتاب «سروش صحت» باعث صف طولانی در اصفهان شد؟