Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «الف»
2024-04-29@13:36:40 GMT

یادی از مشهد قدیم و کتابفروشی های پنجاه سال پیش

تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۵۶۶۳۷۱

از پیشینه‌ کتابفروشی‌ در مشهد، دوره‌ مشروطیت‌ به‌ بعد، که‌ عصر رونق‌ چاپ‌ و نشر در سراسر ایران‌ بوده‌ است‌، خبری‌ در جایی‌ ندیده‌ام‌. شاید اگر کسانی‌ روزنامه‌های‌ محلّی‌ مشهدِ سالهای‌ واپسین‌ قرن‌ سیزدهم‌ و سالهای‌ آغازین‌ قرن‌ چهاردهم‌ را به‌ دقّت‌ ورق‌ زنند، اطلاعاتی‌ درین‌ باره‌ به‌ دست‌ آید.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

همین‌قدر می‌دانم‌ که‌ یکی‌ از قدیم‌ترین‌ کتابفروشان‌ مشهد در اواخر قرن‌ سیزدهم‌ شمسی‌، یعنی‌ حدود عصر احمد شاه‌ و آغاز رضاشاه‌، یکی‌ از نوادگان‌ جودی‌ مشهدی‌ شاعر مشهور خراسانی‌ بوده‌ است‌ که‌ مراثی‌ این‌ جودی‌ درباره‌ اهل‌ بیت‌ شهرت‌ بسیار دارد و دیوانش‌ یکی‌ از مشهورترین‌ دیوانهای‌ شعر مرثیه‌ اهل‌ بیت‌ است‌. جودی‌ خود در ۱۳۰۰ ه. ق‌ یعنی‌ حدود یک‌ صد و بیست‌ و پنج‌ سال‌ پیش‌ ازین‌ در گذشته‌ و این‌ نواده‌ او، اگر چهل‌ یا پنجاه‌ سال‌ بعد ازو هم‌ به‌ شغل‌ کتابفروشی‌ پرداخته‌ باشد عصر کتابفروشی‌ او اوایل‌ عصر رضاشاهی‌ خواهد بود. این‌ نکته‌ را من‌ از کتاب‌ صد سال‌ شعر خراسان‌ تألیف‌ مرحوم‌ گلشن‌ آزادی‌ (۱۲۸۰ ــ ۱۳۵۳) به‌ یاد دارم‌ که‌ به‌ کتابفروش‌ بودن‌ یکی‌ از نوادگان‌ جودی‌ اشارت‌ کرده‌ است‌.

امّا در مشهد پنجاه‌ سال‌ پیش‌، کتابفروشیها، در دو نقطه‌ اصلی‌ شهر متراکم‌ بودند یکی‌ بخش‌ قدیمی‌ و سنّتی‌ شهر و دیگری‌ در ناحیه‌ «ارگ‌» و محلاّت‌ نوساخته‌ آن‌ سال‌ها. من‌ در سال‌های‌ کودکی‌ و نوجوانی‌، بیشتر با همان‌ بخش‌ سنتی‌ سر و کار داشتم‌ که‌ در مسیر «درس‌ و تکرار» من‌ قرار داشت‌ یعنی‌ خیابان‌ طهران‌ (که‌ منزل‌ ما در آنجا قرار داشت‌) به‌ سوی‌ حرم‌ مطهر حضرت‌ رضا و صحن‌ها و بستهای‌ پیرامون‌ آن‌ و مدرسه‌ خیراتخان‌ (درسگاهِ ادیب‌ نیشابوری‌) و مدرسه‌ نواب‌ (درسگاه‌ آیه‌ الله‌ حاج‌ شیخ‌ هاشم‌ قزوینی‌) و مسجد گوهرشاد (درسگاه‌ مرحوم‌ حاج‌ میرزا احمد مدرس‌ یزدی‌ معروف‌ به‌ «نهنگ‌» و درسگاه‌ مرحوم‌ آیه‌الله‌ سیّدمحمد هادی‌ میلانی‌) امروز در ساختار حرم‌ و بیوتات‌ پیرامون‌ آن‌ چندان‌ تغییرات‌ حاصل‌ شده‌ است‌ که‌ کمترین‌ ارتباطی‌ با آنچه‌ در آن‌ سال‌ها وجود داشت‌، ندارد. در آن‌ سال‌ها در پیرامون‌ حرم‌ و مسجد گوهرشاد ــ که‌ عملاً جزء ساختمان‌های‌ وابسته‌ به‌ حرم‌ تلقّی‌ می‌شد ــ در قیاس‌ امروز نیمْ دایره‌ کوچکی‌ وجود داشت‌ که‌ پیرامون‌ صحن‌ کهنه‌ و صحن‌ نو و بست‌ بالا خیابان‌ و بستِ پایین‌ خیابان‌ را احاطه‌ می‌کرد و از سمت‌ جنوبی‌ هم‌ مسجد گوهر شاد را. بازار قدیمی‌ و کهن‌ مشهد، از محله‌ بسیار قدیمی‌ «سر شور» کشیده‌ می‌شد به‌ طرف‌ شمال‌ و تا نزدیکی‌های‌ مسجد گوهرشاد می‌رسید.

چهار خیابان‌ اصلی‌ در پیرامون‌ حرم‌ وجود داشت‌ که‌ جنوبی‌ آن‌ به‌ نام‌ خیابان‌ طهران‌ خوانده‌ می‌شد و شمالی‌ آن‌ بسیار کوتاه‌ و قدری‌ هم‌ بسته‌ بود به‌ نام‌ خیابان‌ طَبَرْسی‌ به‌ مناسبت‌ مقبره‌ شیخ‌ طَبَرْسی‌ (امین‌الاسلام‌، فضل‌بن‌ حسن‌، صاحب‌ تفسیر مجمع‌البیان‌) به‌ تلفظ‌ عامَّه‌ مردم‌ یا طَبْرَسی‌ آن‌ چنان‌ که‌ اهل‌ ادب‌ و علمای‌ رجال‌ می‌گویند. خیابان‌ طهران‌ با سیلی‌ که‌ در حدود سال‌ ۱۳۲۶ آمد و بخش‌هایی‌ از آن‌ را خراب‌ کرد، به‌ دلیل‌ نوسازیی‌ که‌ به‌ نام‌ محله‌ «سیل‌ زدگان‌» در بخشهای‌ جنوبی‌ آن‌ روی‌ داد گسترش‌ بسیار یافت‌ و بعدها به‌ نام‌ خیابان‌ ضدّ (خیابان‌ ضّدِ هوایی‌) ادامه‌ یافت‌ به‌ طرف‌ جنوب‌ که‌ تا موازات‌ کوهسنگی‌ را بعدها گرفت‌ و هنوز هم‌ این‌ گسترش‌ ادامه‌ دارد امّا نمی‌دانم‌ به‌ چه‌ نام‌هایی‌.

خیابان‌های‌ شرقی‌ و غربی‌ پیرامون‌ حرم‌ عبارت‌ بودند از پایین‌ خیابان‌ (خیابان‌ صفوی‌) و بالا خیابان‌ که‌ تا حدود مجسمه‌ رضا شاه‌ (میدان‌ مجسّمه‌) کشیده‌ می‌شد و اطراف‌ آن‌ در سالهای‌ کودکی‌ من‌ هنوز بیابان‌ بود. از میدان‌ مجسمه‌ که‌ در انتهای‌ بالا خیابانِ آن‌ ایام‌ قرار داشت‌ یک‌ خیابان‌ نسبتاً طولانی‌ به‌ سوی‌ جنوب‌ کشیده‌ می‌شد که‌ می‌رسید به‌ خیابانِ «ارگ‌» یعنی‌ خیابان‌ پهلوی‌ آن‌ روزگار که‌ بخش‌ مرکزی‌ آن‌ به‌ نام‌ «ارگ‌» خوانده‌ می‌شد، و نام‌ سراسری‌ آن‌ پهلوی‌ بود. این‌ خیابان‌، خیابانِ اصلی‌ و مرکزی‌ شهر بود در بخش‌ نوساخته‌ شهر که‌ باغ‌ ملّی‌ مشهد هم‌ در آن‌ قرار داشت‌. از مقبره‌ نادر شاه‌ نیز خیابانی‌ به‌ سمت‌ جنوب‌ کشیده‌ می‌شد که‌ بخشی‌ از آن‌ به‌ نام‌ «شاهرضا» خوانده‌ شد و بخشی‌ به‌ نام‌ «خاکی‌» یا خیابان‌ «گنبد سبز» و تا گنبد سبز می‌آمد و در آنجا به‌ بُن‌ بست‌ می‌رسید. پایین‌ خیابان‌ که‌ امتداد شرقیِ پیرامونِ حرم‌ بود می‌رفت‌ تا کوچه‌ نوغون‌ (نوقان‌) و کوچه‌ «سیاوون‌» و کمی‌ بعد از آن‌ بیابان‌ بود تا می‌رسید به‌ مصلاّی‌ قدیمی‌ شهر که‌ گویا بنیادش‌ از عصر صفوی‌ بود یا تیموری‌.

نخستین‌ کتابفروشی‌هایی‌ که‌ در روزگار خردسالی‌ جلب‌ توجه‌ مرا می‌کرد، پیش‌ از آنکه‌ خواندن‌ و نوشتن‌ یاد بگیرم‌ (و من‌ به‌ درستی‌ نمی‌دانم‌ که‌ خواندن‌ و نوشتن‌ را کی‌ یاد گرفتم‌ زیرا هرگز به‌ مدرسه‌ نرفتم‌ تا از روزی‌ معیّن‌ خواندن‌ و نوشتن‌ بیاموزم‌) کتابفروشیهای‌ بساطیی‌ بود که‌ در پیرامون‌ حرم‌ حضرت‌ رضا بساط‌ می‌کردند و بعدها که‌ در سن‌ ۵ ــ ۶ سالگی‌ خواندن‌ و نوشتن‌ را عملاً آموختم‌ به‌ یاد می‌آورم‌ که‌ در کنار قرآن‌ و عمّ جُزو و مفاتیح‌ و زیارتنامه‌ها مقداری‌ کتب‌ مطلوب‌ عامه‌ مردم‌ داشتند از قبیل‌ رستم‌نامه‌ و حسین‌ کرد و بهرام‌ و گلندام‌ و سلیم‌ جواهری‌ و خزاین‌الاشعار و دیگر دیوانهای‌ شاعران‌ مذهبی‌ از قبیل‌ جودی‌ و نخستین‌ کتابی‌ که‌ در خریدن‌ آن‌ حضور داشتم‌ دیوان‌ وفائی‌ شوشتری‌ بود که‌ مرحومه‌ مادرم‌ ــ وقتی‌ از حرم‌ حضرت‌ رضا برمی‌گشتیم‌ ــ از یک‌ کتابفروشی‌یی‌ که‌ در اول‌ خیابان‌ طهران‌ و در حوالی‌ کوچه‌ «گندم‌ آباد» بود، خرید و من‌ معنی‌ کلمه‌ «دیوان‌» را نمی‌دانستم‌ و آن‌ را با کلمه‌ «دیوانه‌» غالباً مرتبط‌ می‌کردم‌ و «دیوانه‌ وفائی‌» می‌گفتم‌ و مادرم‌ که‌ این‌ را توهینی‌ به‌ آن‌ شاعر می‌دانست‌ برنمی‌تافت‌ و از سوی‌ من‌ استغفار می‌کرد زیرا وفایی‌ از مرثیه‌سرایان‌ اهل‌ بیت‌ بود و در نظر مادرم‌، در حدّ یک‌ قِدّیس‌. آن‌ دیوان‌ وفایی‌ هنوز هم‌ در میان‌ کتاب‌های‌ من‌ باقی‌ است‌. شادروان‌ مادرم‌ حافظه‌ بسیار نیرومندی‌ داشت‌ و شعرهای‌ فارسی‌ و عربی‌ بسیار در حافظه‌ داشت‌ و شعر در مدایح‌ و مراثی‌ ائمه‌ می‌سرود، شعرهایی‌ بسیار لطیف‌. چون‌ خط‌ نوشتن‌ نیاموخته‌ بود از من‌ می‌خواست‌ که‌ با خط‌ کودکانه‌ خود آن‌ها را بنویسم‌ مثل‌ اینکه‌ نمی‌خواست‌ از پدرم‌ چنین‌ کاری‌ را بخواهد؛ شاید می‌خواست‌ شاعریِ خود را، حتی‌ از شوهرش‌ نیز پنهان‌ کند. نمونه‌هایی‌ از شعر او را به‌ خطّ بچه‌گانه‌ خودم‌ دارم‌، دریغ‌ که‌ بخش‌ اعظم‌ آن‌ها از میان‌ رفت‌.

در مسیر منزل‌ ما در خیابان‌ طهران‌ (کوچه‌ اعتماد روبروی‌ کوچه‌ چهنو، که‌ این‌ کوچه‌ چهنو نامش‌ در جغرافیای‌ حافظ‌ ابرو از قرن‌ نهم‌ به‌ گمانم‌ باقی‌ مانده‌ است‌) به‌ سوی‌ حرم‌، کتابفروشی‌یی‌ که‌ نام‌ آن‌ را به‌ یاد بیاورم‌ متأسفانه‌ در خاطرم‌ نمانده‌ است‌. همین‌ قدر می‌دانم‌ که‌ در حدودِ گل‌ کاری‌ (فلکه‌) آب‌، در مسیر حرم‌ (همان‌ جایی‌ که‌ حالا بازار رضا را ساخته‌اند) یک‌ کتابفروشی‌ وجود داشت‌ که‌ شاید مرتبط‌ با چاپخانه‌ فیروزیان‌ بود. چاپخانه‌ فیروزیان‌ در آن‌ سال‌ها، یعنی‌ سن‌ حدود ۱۴ ـ ۱۳ سالگی‌ من‌، کتاب‌ هم‌ ظاهراً چاپ‌ می‌کرد. یکی‌ از کتاب‌هایی‌ که‌ چاپ‌ کرده‌ بود و هرگز آن‌ را از یاد نمی‌برم‌ مجموعه‌ شعری‌ بود از مرحوم‌ میرهادی‌ ربّانی‌ (کسی‌ که‌ بعد از انقلاب‌ در تهران‌ در یک‌ تصادف‌، اتومبیل‌ به‌ او زد، کشته‌ شد رحمه‌الله‌ علیه‌.) تصور می‌کنم‌ اگر روزی‌ بخواهند نمایشگاهی‌ از تحوّلات‌ هنر گرافیک‌ ایرانی‌ و هنر روی‌ جلد سازی‌، فراهم‌ آورند، حضور نسخه‌ای‌ از کتاب‌ زبان‌ دل‌ مرحوم‌ ربّانی‌ که‌ به‌ وسیله‌ چاپخانه‌ فیروزیان‌ چاپ‌ شده‌ بود بسیار ضروری‌ است‌. عکس‌ یک‌ «دل‌ گوسفند» که‌ در کنارِ آن‌ زبانی‌ هم‌ وجود دارد، طرّاحی‌ کرده‌ بودند.

من‌ هر روز که‌ از منزلمان‌ به‌ درس‌ می‌رفتم‌ این‌ کتاب‌ زبان‌ دل‌ را با آن‌ پشت‌ جلد عجیب‌ و غریبش‌ در میان‌ ویترین‌ آن‌ کتابفروشی‌ وابسته‌ به‌ چاپخانه‌ فیروزیان‌ می‌دیدم‌ و در عالم‌ کودکی‌ دلم‌ می‌خواست‌ این‌ کتاب‌ را بخرم‌ ولی‌ نخریدم‌ و نخریدم‌ تا در سنین‌ حدود ۱۸ ـ ۱۹ سالگی‌، که‌ با سراینده‌اش‌ مرحوم‌ میرهادی‌ ربّانی‌ از نزدیک‌ آشنا شدم‌، خودش‌ یک‌ جلد از آن‌ را برای‌ من‌ امضا کرد که‌ گویا در میان‌ کتاب‌های‌ من‌ باقی‌ است‌. در آن‌ سال‌ها دیگر من‌ در روزنامه‌ خراسان‌ شعر چاپ‌ می‌کردم‌ و مقاله‌ می‌نوشتم‌ و مرحوم‌ ربّانی‌ هم‌ از اعضای‌ هیئت‌ تحریریه‌ آن‌ روزنامه‌ بود؛ مردی‌ بسیار شریف‌ و ساده‌ و مهربان‌ و متدیّن‌ و صمیمی‌. کار اصلی‌ او در شرکت‌ مخابرات‌ مشهد بود و عملاً همکار بود با نعمت‌ آزرم‌.
در بخش‌ سنّتی‌ مشهد مرکز اصلی‌ کتابفروشیها بست‌ بالا خیابان‌ بود که‌ در آنجا چند کتابفروشی‌ وجود داشت‌ و مهم‌ترین‌ آن‌ها کتابفروشی‌ میرزا نصرالله‌ بود به‌ نام‌ کتابفروشی‌ «فردوسی‌.» مرحوم‌ میرزا نصرالله‌ از دوستان‌ پدرم‌ بود و در آن‌ سال‌ها مهم‌ترین‌ کتابفروشی‌ این‌ بخش‌ از مشهد را اداره‌ می‌کرد، مردی‌ که‌ در سالهای‌ حدود ۳۲ ـ ۱۳۳۴ پنجاه‌ و اند ساله‌ می‌نمود و بسیار کتاب‌شناس‌ بود و خوش‌ برخورد و کتابفروشی‌ او معرض‌ مجموعه‌ قابل‌ ملاحظه‌ای‌ از کتاب‌های‌ فارسی‌ و عربی‌ و کتب‌ درسی‌ طلبگی‌. بسیاری‌ از کتاب‌هایی‌ که‌ در آن‌ سال‌ها خودم‌ خریده‌ام‌ و بعضی‌ از آن‌ها هنوز در میان‌ کتاب‌های‌ من‌ باقی‌ است‌ از همین‌ کتابفروشی‌ بست‌ بالا خیابان‌ است‌، یعنی‌ کتابفروشی‌ «فردوسی‌.» یکی‌ از آن‌ کتاب‌ها که‌ هم‌ اکنون‌ با اطمینان‌ می‌توانم‌ از آن‌ یاد کنم‌ چون‌ قیمتش‌ در آن‌ سال‌ها برای‌ من‌ طاقت‌فرسا بود یک‌ دوره‌ دو جلدی‌ وفی‌ات الاعیان‌ ِ ابن‌ خلّکان‌، چاپ‌ سنگی‌ ایران‌ بود که‌ به‌ توصیه‌ مرحوم‌ ادیب‌ و به‌ مبلغ‌ هفتاد تومان‌ خریدم‌. هفتاد تومان‌ برای‌ دو جلد کتاب‌ در آن‌ سال‌ها بسیار زیاد بود.

کتابفروشی‌ میرزا نصرالله‌ به‌ دلیل‌ موقعیت‌ مکانی‌ و نیز به‌ دلیل‌ تنوع‌ کتاب‌ها و هم‌ به‌ دلیل‌ خُبرَویَّتی‌ که‌ صاحب‌ آن‌ داشت‌ همیشه‌ مرجع‌ اول‌ جویندگان‌ کتاب‌ بود. حتی‌ کسانی‌ که‌ از راههای‌ دور، مثلاً از تهران‌، می‌آمدند کتاب‌ مورد نظر خود را ازو جویا می‌شدند. زنده‌یاد احمد کمال‌پور دوست‌ شاعر من‌ که‌ یکی‌ از پاکان‌ و نیکان‌ و جوانمردان‌ این‌ عصر بود و کتابخانه‌ دانشکده‌ ادبیات‌ مشهد، هسته‌ اولیّه‌اش‌، از کتابخانه‌ شخصی‌ او شکل‌ گرفته‌ است‌ ــ که‌ دانشگاه‌ ازو خریداری‌ کرد ــ می‌گفت‌: یک‌ روز از برابر کتابفروشی‌ میرزا نصرالله‌ ردّ می‌شدم‌، مرا صدا زد. وقتی‌ وارد دکان‌ او شدم‌ دیدم‌ پیرمردی‌ آنجا نشسته‌ است‌ که‌ ظاهراً مسافر است‌ زیرا من‌ تاکنون‌ او را در محافل‌ فرهنگی‌ و کتابفروشیهای‌ مشهد ندیده‌ بودم‌. بعد از سلام‌ و احوالپرسی‌ گفت‌: آقای‌ کمال‌! شما دیوان‌ خاکی‌ خراسانی‌ را دارید؟» گفتم‌: «آری‌» و خاکی‌ خراسانی‌ از شاعران‌ متمایل‌ به‌ مذهب‌ اسماعیلی‌ بوده‌ است‌. آن‌ مرد، همانطور که‌ روی‌ صندلی‌ نشسته‌ بود با لحن‌ مهربان‌ و خواهشگرانه‌ای‌ گفت‌ من‌ مسافرم‌ و یکی‌ دو روز بیشتر در مشهد نخواهم‌ بود آیا ممکن‌ است‌ آن‌ را یک‌ شب‌ به‌ من‌ امانت‌ دهید؟ گفتم‌: «آری‌، با کمال‌ میل‌.» رفتم‌ و دیوان‌ خاکی‌ را از منزل‌ آوردم‌ و به‌ آن‌ مرد سپردم‌. دو روز بعد در همان‌ حوالیِ زمانی‌، در کتابفروشی‌ میرزا نصرالله‌ قرار ملاقات‌ داشتیم‌. آمد و دیوان‌ خاکی‌ را به‌ من‌ برگرداند. از اول‌ تا آخر، بدون‌ یک‌ کلمه‌ کاستن‌ و افزودن‌، از روی‌ کتاب‌ چاپی‌، نسخه‌ای‌ برای‌ خودش‌ کتابت‌ کرده‌ بود. و من‌ از سرعت‌ کار و توانائی‌ او ــ که‌ کتابی‌ حدود دویست‌ صفحه‌ را در بیست‌ و چهار ساعت‌، با آن‌ دقت‌ رونویس‌ کرده‌ است‌ ــ در شگفت‌ شدم‌. بعد که‌ آن‌ مرد خودش‌ را معرفی‌ کرد دیدم‌ استاد سعید نفیسی‌ است‌.

در کنارِ همین‌ کتابفروشی‌ فردوسی‌، یک‌ پدیده‌ شگفت‌آوری‌ در عالم‌ کتابفروشی‌ وجود داشت‌ به‌ نام‌ «شیخ‌ هادی‌» (شیخ‌هادی‌ راثی‌ متولّد ۱۲۷۹ و مُتَوَفّی‌’ در ۱۳۷۳) که‌ کمتر کسی‌ از اهالی‌ فرهنگ‌ و علم‌ خراسان‌ در آن‌ سال‌ها وجود داشته‌ که‌ از او کتابی‌ نخریده‌ باشد و از او خاطره‌ای‌ نداشته‌ باشد. اگر حافظه‌ من‌ خطا نکند تصور می‌کنم‌ در آغاز مرحوم‌ شیخ‌ هادی‌ با مرحوم‌ میرزا نصرالله‌ شریک‌ بود ولی‌ بعدها فقط‌ یک‌ کُرْسیچه‌ (صندلی‌ چوبی‌ با پایه‌ بلند) داشت‌ که‌ در بیرون‌ دکان‌ میرزا نصرالله‌ می‌گذاشت‌ و بر آن‌ جلوس‌ می‌کرد و تمام‌ اهالی‌ کتاب‌ مشهد، به‌ او مراجعه‌ می‌کردند و بیعانه‌ای‌ می‌دادند و فردا، از منزل‌، کتاب‌ مورد نظرشان‌ را برای‌ ایشان‌ می‌آورد. جایگاه‌ مرحوم‌ «شیخ‌ هادی‌ کتابفروش‌» در فرهنگِ آن‌ سالهای‌ خراسان‌ بسیار جایگاه‌ شاخصی‌ بود. مرحوم‌ شیخ‌ هادی‌ مردی‌ بسیار فاضل‌ و کتاب‌ خوانده‌ بود و با زبانی‌ بیهقی‌ وار و فصیح‌ سخن‌ می‌گفت‌. اصلاً از اهالی‌ منطقه‌ قُهستانِ خراسان‌ ــ حدود قاین‌ و بیرجند ــ بود. مردی‌ طنّاز و ظریف‌ و نکته‌سنج‌ و «کتاب‌شناس‌» بود به‌ معنی‌ «ابنُ النَّدیمیِ» کلمه‌. شما در هر زمینه‌ای‌ که‌ نام‌ کتابی‌ را می‌بُردید از چاپ‌های‌ مختلف‌ آن‌، قیمت‌ هر کدام‌ و مزایایی‌ که‌ هر چاپ‌ نسبت‌ به‌ چاپ‌ دیگر دارد سخن‌ می‌گفت‌ و از عجایب‌ این‌ بود که‌ در منزلش‌ نسخه‌ یا نسخه‌هایی‌ از تمامی‌ آن‌ کتاب‌ها داشت‌ و اگر نداشت‌ می‌دانست‌ که‌ چه‌ کسی‌ دارد و چه‌ گونه‌ می‌توان‌ آن‌ را از مالکش‌ خریداری‌ کرد.

مرحوم‌ شیخ‌ هادی‌ مرجع‌ تمام‌ کسانی‌ بود که‌ می‌خواستند کتاب‌هایی‌ را خریداری‌ کنند یا کتاب‌هایی‌ را بفروشند. خوب‌ به‌ خاطر دارم‌ که‌ در سالهای‌ حدود ۲۸ ـ ۱۳۳۰ مرحوم‌ پدرم‌ به‌ دلیل‌ نیازی‌ که‌ داشت‌ مجبور شد مقداری‌ از کتاب‌های‌ خودش‌ را سریعاً بفروشد. از همین‌ مرحوم‌ شیخ‌ هادی‌ دعوت‌ کرد و او آمد و یک‌ یک‌ کتاب‌ها را برمی‌داشت‌ و قیمت‌ آن‌ را تعیین‌ می‌کرد. سرانجام‌ هم‌ حدود پنجاه‌ تا هفتاد جلد از آن‌ها را خرید و من‌ در آن‌ ایام‌ بسیار خردسال‌ بودم‌ و از عالم‌ کتاب‌ کم‌ خبر. جز همان‌ کتاب‌های‌ محدود درسی‌ خودم‌ از اهمیت‌ هیچ‌ کتابی‌ آگاهی‌ نداشتم‌ اما در یاد دارم‌ که‌ از جمله‌ کتابهائی‌ که‌ از منزل‌ ما خرید و بُرد دوره‌ جواهر بود و آن‌ هم‌ به‌ علت‌ نام‌ «جواهر» است‌ که‌ امروز در خاطرم‌ مانده‌ است‌. می‌دیدم‌ که‌ به‌ آن‌ کتاب‌ رغبتی‌ خاصّ از خود نشان‌ می‌داد.
بعضی‌ طلبه‌ها با مرحوم‌ شیخ‌ هادی‌ رابطه‌ خوبی‌ نداشتند، می‌گفتند او وقتی‌ کتابی‌ را به‌ طلبه‌ای‌ می‌فروشد یک‌ ورق‌ آن‌ را جدا می‌کند تا اگر روزی‌ همان‌ طلبه‌ مجبور شد کتاب‌ را مجدداً به‌ شیخ‌ هادی‌ بفروشد، بگوید اینکه‌ ناقص‌ است‌ و فلان‌ ورق‌ را ندارد و به‌ قیمت‌ ارزان‌ بخرد و با آن‌ ورقی‌ که‌ از قبل‌ برداشته‌ بود آن‌ را تکمیل‌ کند. من‌ خود ازو هرگز چنین‌ رفتاری‌ ندیدم‌، امّا این‌ شایعه‌ درباره‌ او وجود داشت‌ و تقریباً یقین‌ دارم‌ که‌ دروغ‌ می‌گفتند.

مرحوم‌ شیخ‌ هادی‌ تا همین‌ سالهای‌ بعد از انقلاب‌ هم‌ با همان‌ کرسیچه‌ (صندلی‌ چوبی‌) در سنین‌ شاید حدودِ نودوچند سالگی‌ با نیرو و نشاط‌ به‌ کار کتابفروشی‌، به‌ همان‌ اسلوب‌، ادامه‌ می‌داد اما نه‌ در جای‌ اصلی‌اش‌. وقتی‌ بیوتات‌ آستان‌ قدس‌ رضوی‌ را در بست‌ بالا خیابان‌ یکسره‌ خراب‌ کردند تا طرحی‌ نو در اندازند (جایی‌ که‌ اکنون‌ کتابفروشی‌ انتشارات‌ آستان‌ قدس‌ رضوی‌ است‌) تمام‌ آن‌ دکان‌ها از بین‌ رفت‌ از جمله‌ محل‌ کتابفروشی‌ «فردوسی‌» مرحوم‌ میرزا نصرالله‌. مرحوم‌ شیخ‌ هادی‌ در همان‌ مسیر بست‌ بالا خیابان‌ در قسمت‌های‌ بالاتر خیابان‌ نزدیک‌ آرامگاه‌ نادر شاه‌ افشار، در کنار خیابان‌، کرسیچه‌ خود را می‌گذاشت‌ و به‌ کار خود ادامه‌ می‌داد. نمی‌دانم‌ سرانجام‌ کتاب‌های‌ منزل‌ او چه‌ شد؟

به‌ علم‌ اجمالی‌ می‌توانم‌ بگویم‌ که‌ انبار کتاب‌ او، در منزلش‌، باید یکی‌ از بهترین‌ مجموعه‌های‌ کتاب‌های‌ چاپ‌ سنگی‌ فارسی‌ و عربی‌ باشد، کتاب‌های‌ چاپ‌ ایران‌ و هند و مصر. باید از خانواده‌اش‌ جستجو کرد. این‌ اصطلاحِ «فوت‌ و فن‌» را من‌ نخستین‌ بار ازو شنیدم‌. وقتی‌ که‌ کتابی‌ را می‌خواست‌ عرضه‌ کند فوت‌ می‌کرد تا گرد و غباری‌ که‌ روی‌ بُرِشِ اوراق‌ جمع‌ شده‌ بود پاکیزه‌ شود و کتاب‌ را به‌ هم‌ می‌زد تا خوب‌ غبارزدایی‌ شود می‌گفت‌: «این‌ است‌ فوت‌ و فن‌ کار.» این‌ جمله‌ بسیار معروف‌ را که‌ می‌گویند: «کتابفروشی‌، گنج‌ قارون‌ و عمر نوح‌ و صبر ایوّب‌ لازم‌ دارد» نیز نخستین‌ بار از او شنیدم‌.
امروز هر کتابی‌ را که‌ در بازار نیابیم‌ فوراً «زیراکس‌» می‌کنیم‌ ولی‌ در آن‌ روزگار چنین‌ کاری‌ قابل‌ تصوّر نبود. اگر شیخ‌ هادی‌ می‌گفت‌ که‌ فلان‌ کتاب‌ را ندارم‌ یا نمی‌دانم‌ از کجا باید به‌ دست‌ آورد دیگر باید قطع‌ امید می‌کردیم‌. خوب‌ به‌ یاد دارم‌ که‌ من‌ نزد مرحوم‌ فلسفی‌ اصفهانی‌ شرح‌ منظومه‌ منطق‌ و الاهیات‌ بالمعنی‌ الاعّم‌ آن‌ را می‌خواندم‌ و او پس‌ از آن‌ درس‌ شرح‌ نفیس‌ تألیف‌ ابن‌ عوضِ کرمانی‌ را شروع‌ کرد و دو تن‌ از دوستان‌ من‌ توانستند از محضر او درین‌ فن‌ بهره‌یاب‌ شوند و من‌ چون‌ کتاب‌ شرح‌ نفیس‌ را در بازار نیافتم‌ محروم‌ شدم‌، یعنی‌ به‌ دوره‌ بعد موکول‌ کردم‌ و آن‌ دوره‌ بعد عملاً تحقّق‌ پیدا نکرد.
در همان‌ بست‌ بالا خیابان‌ و بعد از کتابفروشی‌ فردوسی‌ یک‌ کتابفروشی‌ دیگر هم‌ بود که‌ به‌ نظرم‌ نامش‌ «دانش‌» بود و من‌ از نام‌ و نشان‌ صاحبش‌ چیزی‌ به‌ یاد ندارم‌ ولی‌ در سال‌های‌ حدود ۱۳۳۶ ـ۱۳۳۷ استاد محمدباقر بهبودی‌، که‌ از طلاب‌ فاضل‌ آن‌ روزگار
بود، چند در بند بالاتر از کتابفروشی‌ میرزا نصرالله‌، کتابفروشی‌ جدیدی‌ باز کرد که‌ پاتوق‌ بسیاری‌ از طلاب‌ جوان‌ و کتابخوان‌ آن‌ سال‌ها بود و از کسانی‌ که‌ می‌توانم‌ با اطمینان‌ نامشان‌ را یاد آور شوم‌ استاد محمدرضا حکیمی‌ و استاد عبدالله‌ نورانی‌ نیشابوری‌ و حجه‌الاسلام‌ و المسلمین‌ سیدعبدالحسین‌ رضائی‌ نیشابوری‌ (شاعر و سخنور و همْدرس‌ من‌ در درس‌ مکاسب‌ و رسائل‌ و کفایه‌) و عِدّه‌ دیگری‌ از طلاب‌ فاضل‌ را همواره‌ در آنجا می‌توانستی‌ ببینی‌ و چندین‌ بار هم‌ یکی‌ از اَعِزَّه‌ این‌ ایّام‌ را با مرحوم‌ آقا جعفر قمی‌ (طباطبائی‌) من‌ در آنجا دیدم‌. این‌ مربوط‌ می‌شود به‌ حدود سالهای‌ ۱۳۳۶ ـ ۱۳۳۷٫
در همین‌ بخش‌ مرکزی‌ و سنتی‌ کتابفروشان‌ مشهد باید از کتابفروشی‌ مرحوم‌ «میرزا حسین‌» یاد کنم‌ که‌ در بازارچه‌ای‌ قرار داشت‌ که‌ از بست‌ بالا خیابان‌ به‌ طرف‌ شمال‌ کشیده‌ شده‌ بود به‌ طرف‌ «باغ‌ رضوان‌.» نام‌ آن‌ بازارچه‌، به‌ نظرم‌ «بازارچه‌ زیر ساعت‌» بود. کتابفروشی‌ مرحوم‌ «میرزا حسین‌» هم‌ یکی‌ از پاتوق‌های‌ فرهنگی‌ مشهد بود و من‌ هفته‌ای‌ یکی‌ دو بار به‌ آنجا می‌رفتم‌ به‌ویژه‌ عصرهای‌ پنجشنبه‌ که‌ شب‌ جمعه‌ بود و به‌ زیارت‌ خاک‌ مرحومه‌ مادرم‌ رحمه‌الله‌ علیها در باغ‌ رضوان‌ می‌رفتم‌ و این‌ کتابفروشی‌ در مسیر من‌ قرار داشت‌. در آنجا با بسیاری‌ از اهل‌ فضل‌ دیدار داشتم‌ که‌ یکی‌ از آن‌ها مرحوم‌ استاد سید احمد خراسانی‌ ادیب‌ نامدار و روشنفکر برجسته‌ عصر بود که‌ چون‌ یک‌ بار در جای‌ دیگری‌ از برخورد خودم‌ با او در آن‌ کتابفروشی‌ سخن‌ گفته‌ام‌، اینک‌ از تکرار آن‌ چشم‌پوشی‌ می‌کنم‌.

کتابفروشی‌ مرحوم‌ «میرزا حسین‌» شاید به‌ نامِ «دیانت‌» که‌ بعدها توسط‌ پسرش‌ اداره‌ می‌شد سال‌ها و سال‌ها پاتوق‌ اهل‌ فضل‌ بود. جز استاد خراسانی‌ از کسانی‌ که‌ به‌ آنجا رفت‌ و آمد داشتند مرحوم‌ استاد کاظم‌ شانچی‌ و مرحوم‌ استاد جعفر جورابچی‌ (زاهدی‌ دوره‌ بعد) و مرحوم‌ حاج‌ سیدعلی‌ اصغر اصغرزاده‌ که‌ خود کتابشناس‌ و دارای‌ مجموعه‌ قابل‌ ملاحظه‌ای‌ نسخه‌ خطی‌ بود و با من‌ در درس‌ کفایه‌ و خارج‌ اصول‌ مرحوم‌ حاج‌ شیخ‌ هاشم‌ قزوینی‌ هم‌درس‌ بود. یک‌ روز که‌ دیوان‌ منوچهری‌ را از منزل‌ آورده‌ بودم‌ تا به‌ یکی‌ از دوستان‌ امانت‌ دهم‌، شاید به‌ سیدعبدالحسین‌ رضائی‌ نیشابوری‌، اصغر آقای‌ اصغرزاده‌ گفت‌: این‌ قدر که‌ تو داری‌ به‌ طرف‌ منوچهری‌ می‌روی‌، می‌بینم‌ که‌ طلبگی‌ را رها کنی‌ و بروی‌ دکتر در ادبیات‌ شوی‌ و تز دکتری‌ات‌ را درباره‌ منوچهری‌ بنویسی‌، و این‌ از کرامات‌ او بود. عملاً بخش‌ قابل‌ ملاحظه‌ای‌ از رساله‌ دکتری‌ من‌ در باب‌ منوچهری‌ بود. در آن‌ زمان‌ که‌ او این‌ سخن‌ را به‌ من‌ گفت‌ هرگز از خاطرم‌ خطور نمی‌کرد که‌ طلبگی‌ را رها کنم‌ و به‌ دانشگاه‌ بروم‌ و دکتر در ادبیات‌ شوم‌ و منوچهری‌ موضوع‌ بخشی‌ از رساله‌ دکتری‌ من‌ باشد. چنین‌ اندیشه‌ای‌، در آن‌ روزگار، همان‌ قدر دور از من‌ بود که‌ زُنّار بستن‌ برای‌ شیخِ صنعان‌. بگذریم‌، با آن‌ صفای‌ خاطری‌ که‌ او داشت‌ این‌ گونه‌ کرامت‌ها ازو بعید نبود.
اشاره‌ای‌ به‌ زندگی‌ و احوال‌ این‌ حاج‌ سیدعلی‌اصغر اصغرزاده‌ با مسأله‌ کتاب‌ و کتابفروشی‌ در مشهد آن‌ سال‌ها بسیار گره‌ خوردگی‌ دارد. باید در همین‌ جا من‌ ادای‌ دینی‌ کنم‌ به‌ آن‌ سید جلیل‌ القدر بزرگوار که‌ عاشق‌ کتاب‌ و نسخه‌ خطی‌ بود. و خود کتاب‌شناس‌ و نسخه‌شناس‌ قابلی‌ بود. بخشی‌ از نسخه‌های‌ خطی‌ کتابخانه‌ مسجد گوهرشاد را او فهرست‌ نویسی‌ کرد و خود نیز سرانجام‌ تمام‌ یا بخشی‌ از نسخه‌های‌ خطی‌ خود را به‌ همان‌ کتابخانه‌ یا به‌ کتابخانه‌ آستان‌ قدس‌ رضوی‌ اهداکرد.

شادروان‌ حاج‌ سیدعلی‌اصغر اصغرزاده‌ که‌ پدرش‌ در بست‌ پایین‌ خیابان‌ دکان‌ علاقبندی‌ داشت‌، هم‌ در دکان‌ پدرش‌ به‌ کار می‌پرداخت‌ و هم‌ درس‌ می‌خواند و در بسیاری‌ از درس‌ها با من‌ هم‌ درس‌ بود اگر چه‌ ده‌ سالی‌ از من‌ سنّاً بزرگ‌تر بود. و چون‌ مرا در کار کتابخواندن‌ قدری‌ فراتر از حدّ طلبگی‌ دیده‌ بود ارتباط‌ دوستی‌ بیشتری‌ با هم‌ داشتیم‌. بسیاری‌ از اوقات‌ ما، در کتابخانه‌ مسجد گوهرشاد و کتابخانه‌ آستان‌ قدس‌ با هم‌ می‌گذشت‌ چه‌ در بخش‌ نسخه‌های‌ خطی‌ و چه‌ در بخش‌ مجلات‌ و روزنامه‌های‌ روز که‌ می‌خواندیم‌ و با چه‌ حرص‌ و ولعی‌ می‌خواندیم‌.

مرحوم‌ اصغرزاده‌ که‌ مجموعه‌ خوبی‌ از نسخ‌ خطی‌ فراهم‌ کرده‌ بود در کار خرید و فروش‌ نسخه‌های‌ خطی‌ نیز بود. از مواردی‌ که‌ به‌ دقّت‌ می‌توانم‌ به‌ یاد بیاورم‌ این‌ بود که‌ نسخه‌ای‌ داشت‌ از دیوان‌ رفیق‌ اصفهانی‌ و می‌گفت‌ آقای‌ محمود فرُّخ‌ خواستار این‌ نسخه‌ است‌ و اگر درست‌ به‌ یادم‌ مانده‌ باشد، می‌گفت‌ آقای‌ فرُّخ‌ نسخه‌ ناقصی‌ ازین‌ دیوان‌ دارد و می‌خواهد نسخه‌ مرا خریداری‌ کند تا دیوان‌ رفیق‌ او کامل‌ شود. تقریباً یقین‌ دارم‌ که‌ فهرستی‌ از کتب‌ خطی‌ کتابخانه‌ حاج‌سیدعلی‌ اصغر اصغرزاده‌ در مشهد، در زمان‌ حیاتش‌ به‌ وسیله‌ یکی‌ از کتابشناسان‌ خراسان‌ (شاید توسط‌ خود او در حدود چهل‌ سال‌ قبل‌) فراهم‌ آمده‌ است‌ و چاپ‌ شده‌ است‌.

در راسته‌ مقابل‌ دکان‌ مرحوم‌ میرزا حسین‌، سال‌ها بعد مرحوم‌ حاجی‌ اعدادی‌ واعظ‌ و مسئله‌گوی‌ خوشنام‌ و با فضیلت‌ کتابفروشی‌یی‌ باز کرده‌ بود که‌ به‌ نام‌ کتابفروشی‌ اعدادی‌ مشهور بود و بیشتر پاتوق‌ فضلای‌ طلاب‌ و اهل‌ منبر بود. من‌ از آن‌ کتابفروشی‌ کمتر کتابی‌ به‌ یاد دارم‌ که‌ خریده‌ باشم‌. شاید نام‌ کتابفروشی‌ او کتابفروشی‌ جعفری‌ بود. در اول‌ بازار قدیمی‌ مشهد در جهت‌ جنوبی‌ دکان‌ میرزاحسین‌.

در ایّامی‌ که‌ این‌ یادداشت‌ را می‌نوشتم‌، فیض‌ دیدارِ دوستِ دیرینه‌ حضرت‌ استاد محمدرضا حکیمی‌ دامت‌ برکاته‌ حاصل‌ شد و آن‌ وجود عزیز، همچون‌ نعمتی‌ غیر مُتَرَقَّب‌ به‌ منزل‌ ما آمد، صحبت‌ به‌ کتابفروشیهای‌ آن‌ سال‌ها کشید و ایشان‌ می‌گفت‌ که‌ در «بازارِ بزرگ‌» نزدیکِ دری‌ که‌ مسجد گوهرشاد، از طرف‌ بازار داشت‌، یک‌ کتابفروشی‌ مهمّی‌ وجود داشته‌ است‌ که‌ نام‌ صاحب‌ آن‌ را من‌ (شفیعی‌ کدکنی‌) اکنون‌ به‌ یاد نمی‌آورم‌ و ایشان‌ به‌ یاد داشت‌ و بعد از سخن‌ ایشان‌، من‌ نیز شبحی‌ از آن‌ کتابفروشی‌ به‌ یادم‌ آمد. امّا هیچ‌ خاطره‌ای‌ خاصّ از آن‌ کتابفروشی‌ ندارم‌.

استاد ما مرحوم‌ ادیب‌ نیشابوری‌ رضوان‌ الله‌ علیه‌، ضمن‌ اینکه‌ معلم‌ دل‌سوز و محیط‌ بر مسائل‌ درس‌ خود بود، نسخه‌شناس‌ نیز بود. بسیاری‌ موارد می‌دیدم‌ که‌ دلالان‌ نسخه‌های‌ خطی‌ کتاب‌ یا کتاب‌هایی‌ را برای‌ ارزیابی‌ علمی‌ و حتی‌ قیمت‌گذاری‌ نزد او می‌آوردند و او با دقّت‌ تمام‌ درباره‌ ارزش‌ آن‌ نسخه‌ها با ایشان‌ سخن‌ می‌گفت‌. رسم‌ زندگی‌ او بر این‌ بود که‌ در طول‌ سال‌ تحصیلی‌ بدون‌ یک‌ روز تعطیل‌ پنج‌ روز اول‌ هفته‌ را در مدرسه‌ خیرات‌ خان‌، در همان‌ اطاق‌ سر در مدرسه‌، صبح‌ اول‌ وقت‌ مطوّل‌ درس‌ می‌گفت‌ و بعد، مغنی‌ و بعد، سیوطی‌ و گاه‌ حاشیه‌، تابستان‌ها مقامات‌ حریری‌ و شرح‌ معلقات‌ سبع‌ و شرح‌ باب‌ حادی‌ عشر و عروض‌ (براساس‌ رساله‌ کوچکی‌ که‌ خود فراهم‌ آورده‌ بود) و من‌ از همه‌ این‌ درس‌های‌ او بهره‌مند بودم‌. روزهای‌ پنجشنبه‌ را در مدخل‌ ورودی‌ مدرسه‌ خیرات‌ خان‌ که‌ دو طرف‌ آن‌ سکو مانند ساخته‌ شده‌ بود می‌نشست‌ و به‌ پرسش‌های‌ مراجعین‌ پاسخ‌ می‌داد. حتی‌ بسیاری‌ از معتقدان‌ به‌ طب‌ قدیم‌ برای‌ معالجه‌ بیماری‌های‌ خود نزد او می‌آمدند. او طبابت‌ هم‌ می‌کرد؛ نوع‌ داروهایی‌ که‌ تجویز می‌کرد و نوع‌ پرهیزهایی‌ که‌ بیماران‌ را می‌داد، هم‌ اکنون‌ در خاطرم‌ باقی‌ است‌ و اگر وارد آن‌ بحث‌ شوم‌ از موضوع‌ کتاب‌ و کتابفروشی‌ خارج‌ خواهم‌ شد، بماند برای‌ فرصتی‌ دیگر. در همین‌ روزهای‌ پنجشنبه‌، طرف‌ صبح‌، البته‌، که‌ در مدخل‌ مدرسه‌ خیرات‌ خان‌ می‌نشست‌ و به‌ پرسش‌های‌ طلاب‌ و غیر طلاب‌ پاسخ‌ می‌داد می‌دیدم‌ بسیاری‌ از اهل‌ فضل‌ را که‌ در باب‌ بعضی‌ از کتب‌ خطی‌ با او سخن‌ می‌گفتند. از جمله‌ کسانی‌ که‌ به‌ یاد دارم‌ مرحوم‌ استاد ولایی‌ فهرست‌ نویس‌ نامدار کتابخانه‌ آستان‌ قدس‌ رضوی‌ بود که‌ در باب‌ نسخه‌های‌ خطی‌ با مرحوم‌ استاد ما مفاوضات‌ داشت‌. یکی‌ دیگر از شیفتگان‌ نسخه‌های‌ خطی‌ که‌ درین‌ گونه‌ مسائل‌ نزد مرحوم‌ ادیب‌ می‌آمد مرحوم‌ دبیر اعظم‌ (برادر دکتر علی‌ شاملو) بود که‌ خود نسخه‌شناس‌ بود و برای‌ کتابخانه‌ برادرش‌ دکتر علی‌ شاملو، نسخه‌های‌ خطی‌ می‌خرید. نمی‌دانم‌ سرنوشت‌ کتابخانه‌ مرحوم‌ دکتر علی‌ شاملو در مشهد چه‌ شده‌ است‌، ولی‌ اطمینان‌ دارم‌ که‌ باید یکی‌ از بهترین‌ مجموعه‌های‌ خطی‌ مشهد باشد. این‌ مرحوم‌ دبیر اعظم‌ با تمام‌ دلاّلان‌ نسخه‌های‌ خطی‌ خراسان‌ آشنا بود و چون‌ امکانات‌ مالی‌ خوبی‌ در اختیار داشت‌ بی‌دریغ‌ نسخه‌های‌ خطی‌ را می‌خرید. مرحوم‌ ادیب‌، گاهی‌ بر در دکان‌ صرّافی‌ کوچکی‌ که‌ صاحب‌ آن‌ شخصی‌ به‌ نام‌ «صفر علی‌» بود و دربست‌ پایین‌ خیابان‌ تقریباً روبروی‌ درِ مدرسه‌ خیرات‌ خان‌ قرار داشت‌، روی‌ کرسیچه‌ای‌ می‌نشست‌ و چپق‌ می‌کشید. آنجا نیز مرجعی‌ بود برای‌ مفاوضات‌ علمی‌ او و بسیاری‌ از دلاّلان‌ کتاب‌های‌ خطی‌ را در آنجا می‌دیدم‌ که‌ نزد او می‌آمدند و از و در شناخت‌ نسخه‌ها و ارزیابی‌ قیمت‌ آن‌ها یاری‌ می‌طلبیدند.

یک‌ بار به‌ یاد دارم‌ که‌ کسی‌ نسخه‌ای‌ خطی‌ آورده‌ بود و ظاهراً انجامه‌ colophane آن‌ در جلدسازی‌ و صحافی‌ (به‌ دلیل‌ عدم‌ توجّه‌ صحاف‌) وارد جلد شده‌ بود و مشکلی‌ پیش‌ آمده‌ بود که‌ چه‌ گونه‌ می‌توان‌ جلد را جوری‌ شکافت‌ که‌ آن‌ ورق‌ انجامه‌ آسیب‌ نبیند و قابل‌ قرائت‌ و احیا باشد. صدای‌ مرحوم‌ ادیب‌ هنوز در گوشم‌ هست‌ که‌ می‌گفت‌: اگر کدخدا (ظاهراً نام‌ یکی‌ از صحّافان‌ قدیم‌ یا کتابشناسان‌ همان‌ نسل‌ است‌) بود می‌توانست‌ این‌ کار را به‌ نیکی‌ از عهده‌ برآید. من‌ نام‌ این‌ کدخدا را از دیگر فضلای‌ خراسان‌ نشنیدم‌ و هیچ‌ اطلاعی‌ در ب

منبع: الف

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.alef.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «الف» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۵۶۶۳۷۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرده است

روزنامه اعتماد- بهاره شبانکارئیان- طی چند هفته گذشته خواهر کیومرث پوراحمد در فضای مجازی ادعایی مبنی بر قتل برادرش مطرح کرد. پس از این ادعا سعی کردم با خانواده این کارگردان و فیلمنامه‌نویس مشهور سینمای ایران صحبتی داشته باشم. همسر و خواهر مرحوم پوراحمد حاضر به گفتگو نشدند، اما دخترمرحوم حاضر شد گفت‌وگویی داشته باشد، آن هم پس از پیگیری‌های مکرر و چندین روزه‌ام. لازم به ذکر است که عنوان کنم این گزارش صرفا بر اساس گفته‌های دخترمرحوم کیومرث پوراحمد تنظیم شده است و انتشار آن از سوی روزنامه به معنای تایید یا رد صحبت‌های مصاحبه‌شونده نخواهد بود. همچنین در مورد عنوان این گزارش نیز لازم می‌دانم توضیح دهم که «پرونده باز است» نام آخرین فیلمی است که به کارگردانی و نویسندگی کیومرث پوراحمد ساخته شده و موضوع آن برگرفته از پرونده‌ای جنایی و پرحاشیه در دهه ۸۰ است.

«ما مطمئن هستیم و می‌دانیم پدرم خودکشی نکرده است. پدرم قرار بود برای تدوین فیلم «پرونده باز است» به تهران برگردد و برای آینده برنامه داشت.» اینها بخشی از صحبت‌های دختر کیومرث پوراحمد برای «اعتماد» است. او مدعی است پدرشان خودکشی نکرده است...؛ و این در حالی است که تصویری از حلق‌آویز شدن این کارگردان سینما نیز نشان می‌دهد؛ آثار جراحت روی دو دست او وجود داشته است. همچنین اطلاعات جدیدی به تازگی در مورد ثبت شکایت خانواده شنیده شده که «اعتماد» آن را صد درصد تایید نمی‌کند، اما این اطلاعات حاکی از آن است که خانواده پوراحمد شکایتی با موضوع مرگ مشکوک مرحوم پوراحمد ثبت کردند. ۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۲ اخباری ضد و نقیض در رسانه‌ها و مجلات هنری منتشر شد. ابتدا برخی رسانه‌ها نوشتند؛ کیومرث پوراحمد، کارگردان و فیلمنامه‌نویس مشهورایرانی در ویلایی در بندر انزلی بر اثر ایست قلبی درگذشت، اما ساعاتی بعد یک مجله هنری دلیل مرگ کیومرث پوراحمد را خودکشی اعلام کرد.

مرکز اطلاع‌رسانی پلیس نیز در اطلاعیه‌ای در مورد مرگ کیومرث پوراحمد اعلام کرد: «در پی اعلام یک فقره خبر فوت مشکوک فردی سالخورده در دهکده ساحلی بندر انزلی به مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ موضوع در دستور کار کارآگاهان پلیس آگاهی شهرستان بندر انزلی قرار گرفت. با توجه به اهمیت رخداد، پلیس آگاهی برای بررسی صحت و سقم موضوع در محل حادثه حضور پیدا کردند که با جسد بی‌جان کارگردان نام آشنای کشورمان کیومرث پوراحمد مواجه شدند. یافته‌های پلیس حاکی از آن است که در کنار جسد مرحوم پوراحمد نوشته‌ای کشف شده است که متاسفانه حکایت از اقدام او به خودکشی دارد.»

با این حال و با گذشت یک‌سال از این ماجرا در فروردین ماه ۱۴۰۳، توران پوراحمد؛ خواهر کیومرث پوراحمد در فضای مجازی اعلام کرد که برادر او به قتل رسیده وآثار جراحت بر بدن او مشهود بوده است.

پس از اظهارات خواهر کیومرث پوراحمد «اعتماد» سعی کرد با یکی از اعضای خانواده پوراحمد گفت‌وگویی داشته باشد.


پدرم می‌دانست

چه بلایی می‌خواهد سرش بیاید

دختر کیومرث پوراحمد در مورد روز حادثه می‌گوید: «پدرم اکثرا هر چند وقت یک بار از شخصی که در شمال می‌شناخت ویلا اجاره می‌کرد و به شمال می‌رفت، چون می‌خواست بنویسد و خلوت کند. معمولا هم تنها به آنجا می‌رفت؛ یعنی اولین‌بار نبود که تنها به شمال رفته بود. قرار بود به تهران برگردد، چون قرار‌های مختلف داشت، اما ناگهان آن اتفاق افتاد؛ روز حادثه صاحب ویلا به آنجا رفت و با آن صحنه روبه‌رو شد و به پلیس اطلاع داد. همه خانواده هر کدام به نوع خودمان بر این موضوع تاکید داریم که پدرمان شمال نرفت که خودش را بکشد.»

او در پاسخ به اینکه آیا مرحوم قبل از مرگ‌شان پیگیر فیلم «پرونده باز است» بوده، نیز می‌گوید: «فیلم «پرونده بازاست»، هنوز تمام نشده بود و تدوین آن مانده بود. همان موقع که پدرم شمال بود با او صحبت کردم و او به من گفت می‌خواهد به تهران برود تا بخشی از موزیک‌ها و مونتاژ فیلم «پرونده باز است» را تغییر دهد. قرار‌های مختلف داشت. به این موضوع نیز در یک استوری که مصادف با چهلم پدرم می‌شد، اشاره کردم و از تلفن‌ها و پیام‌هایی که مربوط به همین قرار‌های کاری می‌شد، مطلبی نوشتم. یعنی پدرم برای آینده برنامه داشت حتی قرار بود به زاهدان برود و خواهرش را ببیند. قبل از حادثه با خواهرش و شوهرخواهرش صحبت کرده بود و قرار بود به زاهدان سفر کند. خلاصه هزار برنامه داشت و با چندین نفر قرار کاری گذاشته بود. کتاب‌هایش در مرحله چاپ بود و قرار بود نشریه مهری که داخل لندن است کتاب‌های او را به چاپ برساند، اما ناشر نشریه مهری آدم فرصت‌طلبی بود و ما نمی‌دانیم پدرم با این آقا قرارداد داشته یا نداشته؟ وکیلی که در ایران می‌شناختیم، توانست پیگیر این موضوع باشد. به هر حال پدرم باید در چاپ این کتاب‌ها سهیم بوده باشد، اما خب دست کسی به ناشر داخل لندن نمی‌رسد، چون ایران نیست. حتی ما تلفنی با آن ناشر صحبت کردیم و قرار بود قرارداد‌ها را برای‌مان ارسال کند، اما تا الان هیچی برای ما ارسال نکرده است. غیر از یک کتاب که به چاپ رسید و پدرم آن را در سفری که داشت برای من آورد، گفته بود کتاب‌های دیگر هم برای چاپ دارد، اما کتاب‌ها تمام نشد و مرحله نهایی را رد نکرده بود. پدرم وسواس شدیدی به تمام کارهایش داشت. در هر صورت می‌خواهم این را بگویم که پدرم کلی پروژه داشت که می‌خواست آنها را به اتمام برساند. فیلم آخر او یعنی «پرونده باز است»، هم فیلم پدرم هست و هم نیست، چون تهیه‌کننده برخی سکانس‌ها را حذف کرد و تغییر داد.»

دختر کیومرث پوراحمد در مورد ادعای عمه خود در فضای مجازی مبنی بر قتل پدرش نیز می‌گوید: «عمه‌ام هر چه نوشته درست است، اما در مورد رسیدگی به پرونده و جزییات پرونده فعلا اصلا صحبت نخواهیم کرد تا زمان مناسب آن فرا برسد، اما این را بگویم که پدرم می‌دانست چه بلایی می‌خواهد سرش بیاید، ولی اینکه خودش را کشته باشد به هیچ‌وجه درست نیست.» ....


۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۲ فلاح میری، دادستان مرکز گیلان در رابطه با نامه کشف شده در محل فوت کیومرث پوراحمد و خبر فوت او اعلام کرد: «نوشته‌ای که همراه مرحوم پوراحمد کشف شده، نوشته‌ای کاملا شخصی، خصوصی و خانوادگی است. مرحوم در انتهای نامه تاکید کرده غیر از خانواده‌اش کسی از محتوای نامه باخبر نشود و با توجه به اینکه خانواده مرحوم از محتوای نامه مطلع هستند در صورت صلاحدید محتوای آن را منتشر خواهند کرد. همچنین به محض دریافت گزارش، بازپرس ویژه قتل در محل حاضر شد و با بررسی‌های اولیه نظر برخودکشی این کارگردان سینما داشت که واکاوی جزییات، مستلزم رسیدگی دقیق قضایی است. جسد به پزشکی قانونی انتقال داده شد تا علت تامه مرگ بررسی شود و خبر تکمیلی متعاقبا اطلاع‌رسانی می‌شود.»

این در حالی است که تاکنون و با گذشت یک‌سال هنوزخبر تکمیلی مربوط به علت تامه مرگ از سوی ضابطان و مراجع قضایی منتشر نشده است.

۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲؛ چهلمین روز درگذشت کیومرث پوراحمد، اکثر خبرگزاری‌ها از جمله اطلاعات آنلاین به یادداشتی در صفحه اینستاگرامی دختر کیومرث پوراحمد اشاره کرد و نوشت: «چهلم شد. چهل روز گذشت از آن روزی که دنیای ما برای همیشه عوض شد. این انسان عاشق ایران بود. عاشق ایران و مردمش بود. از آنها الهام می‌گرفت و در عوض عشقش را توی آثارش تقدیم می‌کرد به مردم پاک و مهربان ایران زمین. همه صحبت‌ها، مسیج‌ها و ویس‌های پدرم در ساعت‌های آخر زندگی شاد و پر از امید بود. در طول دو، سه ساعت تصمیم می‌گیره به زندگی خودش خاتمه بده؟ خودش را با دست و بدن زخمی، کبود و آسیب‌دیده حلق‌آویز کنه؟ ما را که باکی نیست، زمین گرده و خدا بزرگ و مهربون و همیشه هم باهامون.»

پگاه پوراحمد در آخر تاکید کرد: «پرونده باز است.» ...



دیگر خبرها

  • «مگره و مردان محترم» در کتابفروشی‌ها دیده شدند
  • ورود ترجمه «آن روی دیگران» به کتابفروشی‌ها
  • «فلسطین و توطئه صهیونیستی انگلیسی» به کتابفروشی‌ها آمد
  • «حسنا و ملکه‌های رنگی» به کتابفروشی‌ها آمدند
  • (تصاویر) خیابانی که قرار بود شانزلیزه ایران شود
  • بودن یا نبودن کتابفروشان؛ مسئله ناشران چیست؟
  • عرضه «صفات الهی» در کتابفروشی‌ها
  • دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرد
  • دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرده است
  • خون شریک ۲ + فیلم