Web Analytics Made Easy - Statcounter


به گزارش بی‌باک نیوز، سه‌شنبه 16 خرداد 1396 وقتی احسان علیخانی به روی صحنه می‌آید، کت و شلوار راه راه آبی و سفید پوشیده، پیرهن سفیدی که یقه‌اش دیپلمات نیست و کفش مشکی و ساعتی که از دور هویداست که مارک است. به قول دوستانش کمی خودش را برای مخاطبان لوس می‌کند و قربون صدقه‌شان می‌رود و از توجه‌شان به برنامه «ماه عسل» تشکر می‌کند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

علیخانی این لوس‌بازی‌های اول برنامه را ناشی از احساسات واقعی خودش و تمام همکارانش در برنامه می‌داند.

علیخانی به مخاطبان برنامه «ماه عسل» وعده می‌دهد که امروز در برنامه‌اش قرار است فقط از احساسات و اتفاق‌های خوب سخن بگویند و دیگر خبری از اشک و ناراحتی نیست.

پیرمرد و پیرزنی بر روی صندلی‌های روبه‌روی احسان علیخانی نشسته‌اند و علیخانی به نشانه‌ی احترام به بزرگترها قربون صدقه‌شان می‌رود و دورشان می‌گردد. سوژه‌های امروز برنامه «ماه عسل» گردِ پیری بر سر و صورتشان نشسته است اما هنوز هم نگاه‌هایشان پر از مهر و محبت است. پیرمرد و پیرزن، خیلی شیک و خوش لباس‌اند. خیلی زود می‌فهمیم که قرار است ماجرای زندگی این زوجِ به ظاهر پیر و در باطن جوان را بشنویم.

آنان شروع می‌کنند:

زن: از زندگی مشترکمان 63 سال می‌گذرد.
مرد: سال 1333 ازدواج کردیم.
زن: 84 سالم است.
مرد: 87 ساله‌ام.

علیخانی: برویم 65 سال پیش. آن زمان که هنوز با هم ازدواج نکرده بودید. چطور با هم آشنا شدید؟

زن: ما اهل تبریز هستیم. در تبریز درس می‌خواندم. تا سال ششم ابتدایی درس خواندم. آن زمان در تبریز رسم بود که دختران فقط تا کلاس ششم درس می‌خواندند و اجازه‌ی تحصیل بیشتر را نداشتند. مدیرمان تا کلاس 12 درس خوانده بود و ناظممان کلاس نهم بود. دو تا خواهر و چهار تا برادر داشتم و در میان دختران من دومی بودم.
مرد: ما هم چهار برادر و سه خواهر بودیم. یکی از برادرانم فوت شده است. تحصیلاتم در شهرستان بود. پدرم نظامی بود و خودم هم به ارتش رفتم. نسبت فامیلی دوری با خانواده ایشان(اشاره به همسرش) داریم.

علیخانی: چه شد که عاشق هم شدید. نخستین بار چطور همدیگر را دیدید.

مرد: چون پدرم ارتشی بود از فامیل‌هایمان دور مانده بودیم. اما به خاطر همین نسبت فامیلی دوری که با خانواده همسرم داشتیم، وقتی 16 سالم بود به خانه‌شان رفتیم و از آنجا همسرم را دیدم و در همان دیدار نخست دل به هم بستیم.
زن: ما رسم و رسوماتی داشتیم که وقتی مهمان می‌آمد، دخترها پیش مهمان نمی‌رفتند. اتاق‌های جدایی داشتیم که همان‌جا می‌ماندیم. از مدرسه آمدم و مادرم گفت مهمان داریم. گفتم کیه؟ گفت تقریبا عمویت است. از پنجره نگاه کردم ببینم چه کسانی هستند. سال‌ها بود که از هم خبر نداشتیم و آنها پس از سال‌ها به خانه ما آمده بودند.
مرد: دیدم همسرم از روی شیطنت از لای در ما را نگاه می‌کردند. از همان لحظه اول که دیدمش به دلم نشست.

در اینجا علیخانی اصرار دارد که بفهمد چه کسی برای نخستین بار نگاه کرده و این نگاه نخست از آن چه کسی بوده است.

زن: دفعه اول من نگاه کردم. وقتی لباس مدرسه را عوض کردم و به اتاق رفتم و پیش مهمانان نشستم بیشتر دقت کردم.
مرد: نیتم این بود که تحصیلاتم که تمام شد، حتما از ایشان خواستگاری کنم. به کسی نگفتم. اما ارتباطی نگاهی بینمان به وجود آمد. نگاه‌هایمان به هم چراغ سبز نشان میداد. علاقه‌مند بودم که اگر قسمت شد با هم ازدواج کنیم.
زن: نامه برایم می‌نوشتند. البته نامه را به اسم من نمی‌نوشتند.
مرد: من در تهران بودم و در دانشکده افسری درس می‌خواندم. وقتی به تهران آمدم نامه را به اسم کس دیگری می‌نوشتم تا از آن طریق به دست همسرم برسد و خانواده‌اش متوجه نامه‌های من نشود.
زن: وقتی نامه آمد فهمیدم از چه کسی است.
مرد: وقتی نامه می‌نوشتم دیگر 20 سالم بود. منتظر پایان دوران تحصیل بودم. نگران این بودم که مبادا همسرم به کسی بله را بگوید. پدرم نامه نوشت به پدر ایشان و با نامه خواستگاری کرد. وقتی ایشان برایم نامه نوشت فهمیدم که پدرش با ازدواج ما موافق است.
مرد: زمانی که نوجوان بودم و قصد داشتم ازدواج کنم، همیشه پیش خودم فکر می‌کردم که خدایا در روز عقد، زمین باز شود و من به داخل زمین بروم. از خدا می‌خواستم که روز عقد من نباشم. چون واقعا خجالت می‌کشیدم. خوشبختانه وقتی که می‌خواستیم عقد کنیم در دانشکده افسری بودم و به من اجازه‌ی مرخصی ندادند. به پدرم وکالت دادم و از طرف من عقد بستند. اینگونه بود که آرزویم برای نبودن در مراسم عقد به حقیقت پیوست.

علیخانی: آن زمان که شما در تهران بودید و همسرتان در تبریز، چطور با هم ارتباط داشتید. باز هم برای هم نامه می‌نوشتید. این دوری سخت نبود؟

مرد: ارتباط ماهواره ای داشتیم.

علیخانی: (در حالی که خیلی تعجب کرده است) ماهواره‌ای! یعنی چه پدرم؟ یعنی آن زمان ماهواره بود؟(البته این تعجب علیخانی کمی مصنوعی و ساختگی به نظر می‌رسد)

مرد: من در تهران و در ساعت معینی می‌رفتم توی کابین تلفن و ایشان هم در همان ساعت اما در تبریز به کابین دیگری می‌رفتند. حدود 10 دقیقه تلفنی می‌توانستیم با هم صحبت کنیم. البته این ارتباط تلفنی ما بود.
راس ساعتی خاص و هر شب با هم قرار گذاشته بودیم و من در تهران و همسرم در تبریز به ماه نگاه می‌کردیم. نگاه‌هایمان در ماه به هم تلاقی می‌شد. این ارتباط ماهواره‌ای ما بود.
زن: سه سال این کار را کردیم. وقتی هوا ابری میشد، دلم می‌گرفت. با خودم می‌گفتم شاید دلخور شده که ابر روی ماه را گرفته است.

علیخانی: این قرار هر شب واقعا تاثیر داشت.

مرد: بله.
زن: بعدا در نامه‌ها می‌نوشتیم. ساعت فلان دیدم که ابر روی ماه را گرفته بود. دلت گرفته؟ چه شده؟
مرد: در جواب نامه‌ای که می‌دادم گاهی نقاشی می‌کشیدم.
زن: الان هم در خانه نقاشی می‌کند. سه سال ارتباط ماهواره‌ای داشتیم.
مرد: 24 ساله بودم که سر خونه و زندگی رفتیم. اولین خانه‌مان در ارومیه بود.
زن: من را پیش خانواده‌اش برد. در خانه دو خواهرش بودند، با پدرشوهر و مادرشوهر و برادرشوهرهایم زندگی کردیم. خدا بیامرزد مادرشوهرم را که هر موقع یادش می‌افتم اشک در چشمانم جمع می شود. (اشک در چشمانش جمع شد)
مرد: نظامی بودم و حقوق بگیر بودم. می‌توانستم خانه مجزا بگیرم. اما چون پدرم از من خواسته بود، اطاعت کردم که با همسرم پیش آنها برویم.

علیخانی: این عشق عجیب غریب شما باعث شد که زندگی مشترکتان بالاخره پس از سه سال به طور رسمی شروع شود. می‌گویند شیداییِ عشق آرام آرام کم‌رنگ می‌شود. عشق شما هم رنگ باخت؟

زن: دو پسر پشت سر هم به زندگیمان آمد.
مرد: روز به روز بیشتر همدیگر را دوست داریم. همین الان لحظه‌ای از همسرم جدا نمی‌شوم. ماموریت رفته بودم، 24 ساعت نگذشته بود که همسرم با بچه‌ها دنبالم آمدند. البته همسرم را شماتت کردم که چرا آمده اما او طاقت دوری نداشت.
زن: همه چیزمان با هم است.
مرد: ما هیچوقت اختلافی با هم نداشتیم. رمزش گذشت و دوست داشتن است. گذشت و تحملی که ایشان(اشاره به همسرش می‌کند) دارد در کسی ندیده‌ام. حسادت و چشم و هم چشمی اصلا ندارد. در طول 63 سال زندگیمان تا کنون نگفته که برایم یک جفت جوراب بخر.
زن: سال 1338، در روز 28 مرداد، ایشان را به سیستان بلوچستان منتقل کردند. شهر زابل. پدر و مادرش به او گفتند همسرت را نبر. خودت برو. ماموریت را بگذران و برگرد. پدر و مادر خودم هم گفتند بمان تا شوهرت برود و خانه بگیرد بعد تو برو. آنها می‌گفتند با این بچه‌های کوچک که یکی سه ساله و دیگری یک‌سال و نیمه کجا می‌خواهی بروی. نماندم. گفتم باید بروم. از آنجا تا زابل رفتیم.

علیخانی: بالاخره میان هر دو انسانی اختلاف نظرهایی رخ می‌دهد. نمی‌شود که آدم‌ها دقیقا شبیه به هم باشند. این اختلاف نظرها را چگونه حل می‌کردید.

مرد: برای حل موضوع‌هایی که پیش می‌آمد با هم بحث می‌کردیم و در نهایت یکی از ما قانع میشد. اجازه نمی‌دادیم نفر سومی وارد بحث ما شود. برای اثبات ادعایم، الان لباس‌های ایشان(اشاره به همسرش) مال چهل یا پنجاه سال پیش است که استفاده می‌کند. کت و شلوار من مال 50 سال پیش است.

علخانی: چرا؟ یعنی از نظر مالی توان خرید نداشتید یا علت دیگری دارد.

مرد: قانع هستیم. نگهداری می‌کنیم. کفش‌هایی دارم که مال 50 سال پیش است. همسرم آنقدر قانع است که هیچ گاه هوس چیزی نکرد. خودم همیشه به این نتیجه می‌رسیدم که برایش هدیه بخرم.
زن: همین پارچه که تنم است حدود 40 سال پیش برایم هدیه آورد. نوه‌ام خیاطی می‌کند. گفتم از این پارچه برایم مانتو بدوز و او هم این مانتو را برایم دوخت.

علیخانی: این زوج عاشق در خانه همدیگر را چه صدا می‌کردند.فرنگیز، فری جون.

مرد: نام همسرم فرنگیس است که من او را «فری» صدا می‌کنم. نام من هم محمد است که همسرم من را «محی» صدا می‌کند. نوه‌ها و نتیجه‌هایمان هم ما را فری و پاپا صدا می‌کنند.
زن: نوه بزرگمان 38 سالش است.

علیخانی: شما و این عشق با ثباتتان بی‌شک می‌توانید درس بزرگی برای جوانان امروز کشورمان باشید که خود من هم یکی از همین جوانان هستم. امروز در میان زوج‌های جوان ما مشکلات بسیاری وجود دارد. این همه اختلاف و حسادت‌ها در میان نسل ما از کجا می‌آید. شما این مسائل را نشات گرفته از چه می‌دانید.

مرد: اگر کسی گذشت داشته باشد و صبر و حوصله داشته باشد همه چیز حل می‌شود.
زن: به این و آن نگاه نکنند. زندگی خودشان را در چهاردیواریشان نگه دارند. به بچه‌هایم هیچ وقت نگفتم این خوب است یا این خوب نیست. خودشان رفتند دو تا دختر دوقلو را پسندیدند و ازدواج کردند.
مرد: هم پسرا و هم عروسای خوبی داریم. وقتی که برای خواستگاری پسرهایم رفتیم خواستگاری، دو تا دختر دوقلو با نام‌های نگین و نگار(دختران تورج نگهبان - شاعر و ترانه‌سرا) بودند. پدر ایشان خدابیامرز، گفت، صحبتی نداریم، دوتا دختر من با دو تا پسر شما آشنا شده‌اند و مبارک باشد. ما حتی درباره میزان مهریه هم نظر ندادیم و عروس‌ها و دامادها خودشان تصمیم گرفتند.
مرد: در حال حاضر خانه‌ای دارم که به نام من است و «صلح عمری» کردم برای همسرم. در زندگی مشترک، من و تو مفهومی ندارد.
زن: منم منم نباید باشد.
مرد: عشق ما خیلی قویتر از گذشته شده است.
زن: خیلی من را تحمل کرده(اشاره به همسرش) است. از 48 سالگی آرتروز داشتم و مراقبم بود. پسرانم به سربازی رفتند و همسرم همیشه مراقبم بود.

این پایان روایتی بود که این زوج از زندگیشان در برنامه «ماه عسل» داشتند.


منبع: تسنیم

--------------------------------------------------------------------------

تذکر: کاربر محترم! انتشار مطالب دیگر رسانهها از سوی پایگاه خبری تحلیلی بی‌باک لزوما به معنای صحت و تایید محتوای آنها نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر می‌شود. در ضمن شما می توانید اخبار و مطالب وزین خود را که تا کنون در هیچ رسانه‌ای منتشر نشده است از طریق بخش "تماس با ما" یا پل ارتباطی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید برای ما ارسال نمایید تا در صورت دارا بودن مولفه‌های لازم، منتشر گردد.

------------- با کلیک بر روی لینکهای ذیل تمامی روزنامه‌های کشور را رایگان مطالعه کنید -------------

روزنامه‌های عمومی | روزنامه‌های اقتصادی | روزنامه‌های ورزشی | سایر روزنامه‌ها| هفته‌نامه و ماهنامه | نشریات استانی

منبع: بی باک نیوز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.bibaknews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «بی باک نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۵۷۴۲۱۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

عاشق دوآتشه استقلال؛ التماس می‌‎کردم دستانم را قطع نکنند!

هوادار استقلال که این روز‌ها عکسش در فضای مجازی وایرال شده است گفت: برای شهادت حضرت فاطمه (س) از تیر چراغ برق بالا رفته بودم که پرچم سیاه عزاداری نصب کنم، ناگهان من را برق گرفت و پزشکان گفتند که برای زنده‌ماندن چاره‌ای جز قطع کردن دو دستم ندارند.

به گزارش همشهری آنلاین، اگر اهل فضای مجازی و فوتبالی باشید حتما این روز‌ها تصویر هوادار استقلال را که بدون دست با لباس آبی بر روی سکو‌های ورزشگاه آزادی در حال تشویق تیم محبوب خود است را زیاد دیده‌اید، هواداری که رسول ملایی نام دارد. این عکس به سرعت در فضای مجازی وایرال شد و واکنش جواد نکونام و بازیکنان این تیم را به همراه داشت، آنها از داشتن هواداری، چون رسول به خود بالیدند و با انتشار چهره‌اش در صفحات شخصی‌شان نوشتند: به عشق شما می‌جنگیم ...

ملایی نمونه بارز هوادار متعصبی است که تمام آرزو و رویاهایش را از بام تا شام در رنگ آبی و مستطیل سبز جستجو می‌کند. هواداری که در دنیای مادی با معلولیت دست و پنجه نرم می‌کند، اما در دنیای واقعی این روز‌ها گرمابخش دل‌های استقلالی‌ها است و آنها دستانشان را به دور غیرت و تعصب او قلاب می‌کنند تا حلقه تعصب‌شان شکل بگیرد.

پیدا کردن رسول ملایی آسان نبود، اما هر طور بود او را پیدا کردیم و دقایقی با وی همکلام شدیم، او برایمان از روزی حرف زد که برای نصب پرچم شهادت حضرت فاطمه (س) از تیر چراغ برق بالا رفت، اما برق او را گرفت و زنده ماند. از روز‌هایی حرف زد که التماس می‌کرد تا دستانش را قطع نکنند، اما خوابی دید که او را به آدم دیگری تبدیل کرد، برایمان تعریف کرد چقدر عاشق استقلال است و این تیم برایش از هر چیز و کَس دیگری در دنیا بیشتر اهمیت دارد.

بعد از بازی استقلال و شمس آذر عکس تو در فضای مجازی وایرال شد. عکسی که همه استقلالی‌ها را تحت تاثیر قرار داد، فکرش را می‌کردی تمام صفحات استقلالی عکست را منتشر کنند.

یک اتفاق جذاب و شیرین برایم بود، اتفاق که حسابی از آن شگفت زده و خوشحال شدم، البته اگر بخواهم حقیقت را بر زبان بیاورم، وقتی برای تماشای بازی استقلال و شمس آذر قزوین به استادیم آزادی رفتم می‌دانستم این اتفاق خواهد افتاد و عکس‌های من منتشر خواهد شد، اما صادقانه می‌گویم اینکه تمام صفحات و کانال‌های هواداری استقلال عکسم را منتشر کنند و یا جواد نکونام و دیگر بازیکنان تیم استقلال عکسم را در صفحه شخصی‌شان بگذارند و بنویسند به عشق شما می‌جنگیم برایم باور کردنی نبود، احساس غرور کردم، احساس عاشقی که به معشوق خود رسیده است، وقتی مدام در اینستاگرام صفحات را دنبال می‌کردم و عکس خودم را می‌دیدم اشک ریختم، اشک شوق ...

برای اولین بار به ورزشگاه می‌رفتی؟

چطور؟

به این خاطر که اگر باز هم به ورزشگاه رفته بودی خیلی زودتر از اینها عکسی از تو بیرون آمده بود.

سال‌ها بود به ورزشگاه نرفته بودم. سال‌ها پیش از این به ورزشگاه می‌رفتم، روز‌هایی که سالم بودم و دست‌هایم هنوز قطع نشده بود.

خیلی‌ها فکر می‌کردند این موضوع به خاطر بیماری مادرزادی باشد.

نه، تا همین هفت، هشت سال قبل دست داشتم، اما یک اتفاق و حادثه باعث شد تا دست‌هایم قطع شود.

دوست داری درباره اینکه چرا و چه اتفاقی باعث شد تا دست‌هایت را از دست بدهی حرف بزنیم، البته اگر ناراحت نمی‌شوی.

نه، اتفاقا خیلی دوست دارم برایتان تعریف کنم، اما پیش از اینکه بخواهم ماجرای قطع شدن دست‌هایم را تعریف کنم از این بگویم که چرا تصمیم گرفتم روز بازی با شمس آذر قزوین به ورزشگاه بروم.

چرا این تصمیم را گرفتی؟

من استقلالی هستم، عشق به استقلال در تمام بند بند وجودم وجود دارد، با برد‌های استقلال می‌خندم و با شکست‌هایش اشک می‌ریزم، استقلال شرایط حساسی داشت و دارد. لیگ برتر به اوج حساسیت خود رسیده و در روز‌هایی از دست دادن امتیاز می‌تواند سرنوشت قهرمانی استقلال را به خطر بیندازد. تصمیم گرفتم به ورزشگاه آزادی بروم و این پیغام را به مربیان و بازیکنان استقلال بدهم که من و امثال من عاشق شما هستیم، به خاطر ما تلاش کنید، بجنگید و برایمان خاطره‌های خوشی را رقم بزنید.

حالا درباره آن اتفاق حرف می‌زنی، چی شد که دست‌هایت قطع شد؟

ایام شهادت حضرت فاطمه (س) بود، به این حضرت ارادت خاصی دارم، خیلی وقت‌ها و خیلی جا‌ها به او متوسل شده‌ام و از این بزرگوار کمک خواسته‌ام، در اردستان (از شهرستان‌های استان اصفهان) هر سال مراسم عزاداری برگزار می‌کنیم، پرچم‌های مشکی در کنار مسجد محلمان نصب می‌کنم، از تیر چراغ برق بالا رفته بودم که پرچم سیاه عزادری نصب کنم که ناگهان مرا برق گرفت، دیگر هیچی یادم نمی‌آید. بیهوش شدم، مرا از اردستان با آمبولانس به بیمارستانی در استان اصفهان بردند، معجزه شده بود، زنده ماندم، اما روی تخت بیمارستان افتاده بودم و چشمانم هیچ کجا را نمی‌دید، درد شدیدی داشتم، از شدت درد داد و فریاد می‌کردم، آمپول می‌زدند و چند دقیقه‌ای دردم ساکت می‌شد و دوباره که اثر این آمپول‌ها از بین می‌رفت درد شروع می‌شد، خیلی درد داشتم، خیلی، قابل توصیف نیست، باور کنید همین الان که دارم درباره آن روز‌ها با شما حرف می‌زنم تا مغز استخوانم درد می‌گیرد، دوست داشتم بمیرم، اما این درد‌ها از بین برود، یادم می‌آید آمپول زدند و وقتی آرام شدم آقایی من را صدا کرد و گفت آقا رسول می‌خواهم درباره موضوع مهمی با تو حرف بزنم!

این آقا پزشک معالجت بود؟

بله، چشمانم او را نمی‌دید، اما گفت آقا رسول من پزشکت هستم، باید با تو حرف بزنم، باید از تو برای عمل جراحی اجازه بگیرم، او را نمی‌دیدم، اما صدایش می‌لرزید و با بغض حرف می‌زد، با لکنت گفت: تمام دستانت عفونت کرده و این عفونت هر لحظه شدت بیشتری به خود می‌گیرد و ممکن است به نقاط دیگر بدنت سرایت کند، باید دست‌هایت را قطع کنیم!

راحت قبول کردی؟

نه، داد زدم، گریه کرد، خواهش کردم، التماس کردم، می‌گفتم این اجازه را به تو نمی‌دهم، حق ندارید دست‌هایم را قطع کنید، من دست‌هایم را لازم دارم. اگر دست‌هایم قطع شود چه کار کنم؟ دکتر با گریه من گریه کرد و گفت مجبور هستیم، اگر عفونت پیشرفت کند ممکن است اتفاقات بدتری برایت بیفتد، او مرا دلداری می‌دارد و می‌گفت پسرم باور کن چاره دیگری نداریم، من حاضر هستم هر کاری کنم تا تو دست‌هایت قطع نشود، اما مجبور هستم، آزمایش گرفته‌ام، با خیلی از پزشکان مشورت کرده‌ام، به خدا چاره دیگری نیست، همین که او حرف می‌زد دردم دوباره شروع شد، از شدت درد ناله کردم، آمپول زدم و وقتی درد به طور موقت از بین رفت دکتر را صدا زدم، به او گفتم اگر دست‌هایم را قطع کنید دردهایم خوب می‌شود؟ این درد‌ها امان مرا بریده است، دوست دارم از شدت درد بمیرم؟ دکتر پاسخ داد: چند روز طول می‌کشد، اما راحت می‌شوی و دیگر دردی وجود نخواهد داشت، مرا به اتاق عمل بردند، وقتی می‌خواستند بیهوش کنند دوباره به همان دکتر گفتم یعنی هیچ چاره‌ای نیست؟ قطع کردن دست‌هایم آخرین راه حل است؟ دکتر باز گریه کرد و گفت، به خدا قسم نه، بدجوری دستانت عفونت کرده است، اگر این کار را نکنیم زنده نمی‌مانی! مجبورم رسول جان، مجبورم، این کار برای من سخت‌ترین کار دنیاست، اما به نفع توست، قبول کن که چاره ندارم.

التماس می‌‎کردم دستانم را قطع نکنند | عاشق استقلالم | ماجرای حادثه‌ای که برای هوادار معروف شده آبی‌ها پیش آمد

بعد از دوران نقاهت چه کار کردی، چه کار می‌کنی، هزینه زندگی‌ات را چطور تامین می‌کنی؟

چند هفته‌ای بود که از بیمارستان مرخص شده بودم که در مسجد محلمان همان مسجدی که برق گرفتگی رخ داد حضور داشتم، یک گروه برای ساخت فیلمی آمده بودند، آقایی را دیدم که کارگردان آن مجموعه بود، وقتی مرا دید و ماجرای زندگی‌ام را برایش تعریف کردم موبایلش را از جیبش درآورد و فیلمی را نشانم داد که تحت تاثیرم قرار داد، یک فرد آمریکایی بود که از بدو تولد نه دست داشت و نه پا، اما به خوبی رانندگی می‌کرد، از من پرسید رانندگی بلد هستی و در جواب گفتم نه، گفت تو که دست‌هایت از او بزرگ‌تر است چرا نمی‌خواهی این کار را انجام دهی؟ چرا دوست نداری مثل آدم‌های دیگر کارهایت را انجام دهی، عصر همان روز پیش یکی از دوستانم رفتم و به او گفتم می‌خواهم رانندگی یاد بگیرم! او خندید و گفت رسول این یکی کار را بی خیال شو، تو نمی‌توانی، خودم نوکرت هستم و هر وقت هر کجا خواستی بروی می‌آیم و می‌برمت و می‌آورم، اما مصمم بودم و گفتم خودم باید یاد بگیرم!

یاد گرفتی؟

آره، او وقتی اراده مرا دید تسلیم شد، شب‌ها با هم تمرین رانندگی می‌رفتیم، چند روز اول من فرمان را می‌گرفتم و او دنده را عوض می‌کرد، اما از هفته دوم خودم یاد گرفتم و خیلی راحت فرمان دستم و بود و با دست دیگرم دنده عوض می‌کردم، گواهینامه گرفتم شاید جالب باشد همسرم اهل مشهد مقدس است و وقتی از اصفهان به آنجا می‌رویم خودم پشت فرمان می‌نشینم، اصلا چرا راه دور بروم، وقتی می‌خواستم به تهران بیایم تا در تمرین استقلال شرکت کنم خودم رانندگی کردم.

نگفتی هزینه زندگی‌ات را چطور تامین می‌کنی؟

چند سالی تیمداری می‌کردم، در اردستان تیم داشتم و با فوتبال وقت خودم را می‌گذراندم، اما دو - سه سالی است که دیگر این کار را انجام نمی‌دهم و مسافر کشی می‌کنم.

مسافر کشی؟

آره، برای هزینه زندگی چاره دیگری ندارم، صبح با ماشین از خانه بیرون می‌آیم و تا عصر مسافر کشی می‌کنم، خدا را شکر می‌کنم روزی چند ساعت کار می‌کنم و نان حلال به خانه می‌برم، می‌خواهم وقتی دخترم بزرگ شد به پدرش افتخار کند که هیچ وقت از جنگیدن با سرنوشت خسته نشد و کم نیاورد کاری نکرد که شرمنده او و مادرش شود.

علاقه به استقلال از چه زمانی وارد زندگی شد؟

از همان دوران کودکی، در خانواده ما همه استقلالی هستند، هم محلی‌هایم همین طور و من نیز استقلالی شدم، استقلالی شدن و بودن افتخار است. آبی، بهترین و زیباترین رنگ دنیاست و عاشق استقلال هستم، استقلال را از همه کس و همه چیز بعد از خانواده‌ام بیشتر دوست دارم، همسرم فوتبالی نبود، اما از وقتی با من ازدواج کرد و متوجه شد چقدر به این تیم علاقه دارم و هنگامی که تیم محبوبم شکست می‌خورد چند روز حال و حوصله چیزی ندارم و لب به غذا نمی‌زنم استقلالی شد و وقتی این تیم بازی دارد کنارم می‌نشیند و دعا می‌کند تا برنده شود و من خوشحال شوم.

به تمرین استقلال رفتی و استقبال خوبی از تو به عمل آمد؟

چند روز پیش بود که مسئول کمیته مشوقین باشگاه استقلال به من پیغام داد که هماهنگ می‌کند تا به تهران بیایم و در محل تمرین استقلال حاضر شوم، روز پنج شنبه پیام داد که فردا (جمعه) تماس می‌گیرد تا برای روز شنبه هماهنگ کند، این اتفاق افتاد و با هماهنگی او به تهران آمدم تا در کمپ زنده‌یاد ناصر حجازی حاضر شوم.

برخورد جواد نکونام و بازیکنان استقلال با تو چگونه بود؟

سنگ تمام گذاشتند، برخورد فوق‌العاده‌ای داشتند و یک روز خوب و خاطره‌انگیز برای من و دخترم ثبت کردند که تا پایان عمرم فراموش نمی‌کنم، جواد نکونام با من حرف زد و گفت از تو ممنون هستیم و افتخار می‌کنیم که استقلالی هستی و یک عدد لباس استقلال به من هدیه داد که برایم ارزشمند است.

بازیکنان همه احوالپرسی کردند، سید حسین حسینی وقتی فهمید از کجا آمده‌ام خوشحال شد و گفت هر وقت دوست داشتی به اینجا بیا، استقلال خانه توست و ما به هوادارانی، چون تو افتخار می‌کنیم.

تو به آنها چه گفتی؟

از آنها تشکر کردم، اما می‌خواهم از طریق خبرگزاری ایرنا برای مدیران، مربیان، بازیکنان و هواداران استقلال پیامی داشته باشم.

بگو، چه پیامی؟

دوست دارم استقلال قهرمان لیگ برتر شود، استقلال شناسنامه فوتبال ایران است، استقلال پرافتخارترین تیم ایران در قاره آسیاست، در جهان فوتبال باشگاهی ایران را با استقلال می‌شناسند، از همه مجموعه استقلال خواهش می‌کنم با اتحاد، همدلی و تلاش خود پیام آور شادی برای من و همه استقلالی‌ها باشند، آنها بدانند بسیاری از مردم در شرایطی که مشکلات و چالش‌های زیادی در زندگی‌شان وجود دارد دلخوشی جز فوتبال و استقلال ندارند، با تمام توان خود در زمین حاضر شوند و بدانند قلب من و خیلی‌ها مثل من به عشق آنها می‌تپد.

tags # استقلال سایر اخبار (تصاویر) این گوسفند غول‌پیکر چینی از پورشه هم گران‌تر است! قارچ‌های زامبیِ سریال آخرین بازمانده (The Last Of Us) واقعی هستند! (تصاویر) عجیب و باورنکردنی؛ اجساد در این شهر خود به خود مومیایی می‌شوند آخرین حسی که افراد در حال مرگ از دست می‌دهند، چه حسی است؟

دیگر خبرها

  • (تصاویر) وقتی حیوانات عاشق می‌شوند
  • وقتی حیوانات عاشق می‌شوند (عکس)
  • برقراری نخستین ارتباط بلوتوثی با فضا/ مقرون به‌صرفه و کارآمد
  • اولین ارتباط بلوتوثی فضایی برقرار شد
  • برقراری اولین ارتباط بلوتوثی با زمین
  • من عاشق تیمم هستم و به بایرن نمی‌روم
  • ارتباط بلوتوثی شبکه هابل با یک ماهواره برای اولین بار
  • شبکه هابل برای اولین بار با یک ماهواره ارتباط بلوتوثی برقرار می‌کند
  • فیلم | ادعای جنجالی؛ خواننده تنهاترین عاشق این جوان گمنام بود نه فریدون فروغی!
  • عاشق دوآتشه استقلال؛ التماس می‌‎کردم دستانم را قطع نکنند!