میخواست مدافع حرم شود، شهید دفاع از امنیت شد
تاریخ انتشار: ۳ تیر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۷۸۹۲۲۵
اگرچه شهید تیموری نتوانست خود را به حلقه مدافعان حرم در آنسوی مرزها برساند اما نام این جوان متولد 1370 در لیست شهدای حادثه تروریستی ثبت شد تا بار دیگر بر همگان ثابت شود که شهادت اتفاقی نیست.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعد از انتشار خبر شهادت جواد تیموری از یگان حفاظت سپاه در مجلس، اولین نکتهای که توجهم را جلب کرد انتشار آخرین مطلب اینستاگرام شهید جواد تیموری بود که تنها چند روز قبل از شهادتش نوشته بود:
به نام عشق، به نام مدافعان حرم/ سرم فدای امام مدافعان حرم/ اگر که قسمت من نیست تا حرم بروم / بخوان مرا تو غلام مدافعان حرم/ من و توایم که از روزگار بیزاریم/ جهان خوش است به کام مدافعان حرم/ میان کل جهان در مقابل داعش/ زبانزد است قیام مدافعان حرم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
اگرچه شهید تیموری نتوانست خود را به حلقه مدافعان حرم در آنسوی مرزها برساند اما نام این جوان متولد 1370 در لیست شهدای حادثه تروریستی ثبت شد تا بار دیگر بر همگان ثابت شود که شهادت اتفاقی نیست. جواد تیموری پاسدار جوانی بود که پا جای پای برادر بزرگترش شهید محمدرضا تیموری از شهدای دفاع مقدس گذاشت. صبح یک روز گرم خردادماهی به منزل پدری شهید تیموری رفتیم تا گفتوگویی با معصومه قهرمانی مادر شهیدان محمدرضا و جواد تیموری داشته باشیم. مادر متولد سال 1335 است و هشت فرزند دارد. شش پسر و دو دختر که دو تن از پسرانش به شهادت رسیدهاند. عاطفه دلاوری همسر شهید جواد تیموری نیز در این گفتوگو حضور داشت و از همسر شهیدش گفت.
مادر شهید
اگر موافق باشید گفتوگو را از پسر بزرگترتان شروع کنیم؛ شهید محمدرضا تیموری که در دفاع مقدس به شهادت رسید.
محمدرضا متولد 1349 بود. پیش از شهادت دو بار به جبهه اعزام شده بود. یک بار سال 1366 و یک بار هم سال 1367. آن زمان امام خمینی(ره) حکم جهاد داده بود. محمدرضا داوطلب بسیجی بود و مشتاقانه به جبهه میرفت. به او میگفتم رضا جان مادر تو هنوز خدمت سربازی نرفتهای، بمان، جنگ تا زمانی که دشمنان اسلام هستند، ادامه دارد. گفت: نه باید بروم. الان باید بروم. امام و ولی زمانم فرمودند: هر کسی میتواند به جبهه برود و به رزمندهها کمک کند، من چرا نروم؟
یک ماهی از 18 سالگیاش گذشته بود که اعزام شد. دیپلمش را گرفت و در کنکور هم شرکت کرد، در رشته دندانپزشکی هم پذیرفته شد. اما جبهه را انتخاب کرد. من مخالفت نکردم و راضی به رفتنش شدم راستش با خودم گفتم اگر اجاره ندهم و ایشان در حادثهای دیگر از دستم برود دلم میسوزد. این رفتن و جهاد برای دفاع از اسلام و دین است و خدا کمکش خواهد کرد. رفت تا هر چه در توان دارد برای اسلام هزینه کند.
پس به جای اینکه دانشگاه برود، به جبهه رفت؟
بله، رضا خیلی خوب بود. سن و سالی نداشت اما کارهایش به قد و قامت آدمهای بزرگ بود. بسیار به من و پدرش احترام میگذاشت. فرزندان دیگرم خیلی کوچک بودند که رضا راهی جبهه شد. خوب یادم است سال 1367 که میخواست برود، ماه مبارک رمضان بود. با زبان روزه رفت. گفتم مادرجان روزهات را باز کن. گفت نه میروم آنجا ببینم که چه میشود. برخی از دوستانش روزهشان را باز کرده بودند، وقتی برای بدرقهاش رفتیم دیدم چهرهاش نورانی شده است. گفتم روزهات را خوردهای، گفت: نه طبق فتوای امام مسافر که بعدازظهر به سمت مقصد حرکت کند روزهاش درست است. محمدرضا با زبان روزه رفت و با زبان روزه هم شهید شد.
در خبرها آمده بود که برادر بزرگتر شهید تیموری در عملیات مرصاد به شهادت رسیده است؟
محمدرضا قبل از عملیات مرصاد به شهادت رسیده بود. یکم مرداد ماه 1367 دقیقا 15 روز بعد از قطعنامه در جاده اهواز- خرمشهر، سه راهی جفیر به شهادت رسید. صبح روز شهادتش ساعت 8 صبح از دزفول با ما تماس گرفت و گفت: مادر جان من حالم خوب است. به همه فامیلها سلام برسان. دمای هوا اینجا 50 درجه است. جنگ تمام شده و امروز به خانه بازمیگردیم. دقیقاً ساعت 8 صبح روز یکم مرداد ماه سال 1367 بود که آخرین پیام رضا را دریافت کردم. ساعت 2 بعد از ظهر اعلام کردند به خاطر ورود نیروهای عراقی به خاک کشور در جنوب، رزمندهها از دزفول به مرز اعزام شدهاند. با شنیدن این خبر به یکباره دلم خالی شد. به همسرم گفتم: رضا از دزفول اعزام شده است؟ گفت: نه. گفتم: چرا، قطعاً رضا هم در بین رزمندههاست.
ماوقع شهادت محمدرضا را از زبان دوستان و همرزمانش برایتان روایت میکنم: ساعت حدود 2 بعد از ظهر دشمن با تانکهایی که پرچم ایران و عکس امام خمینی(ره) روی آنها نصب بود به سمت ما در حرکت بودند. فکر کردیم تانکهای خودی هستند. اما وقتی نزدیک شدند ما را در محاصره خودشان گرفتند و شروع کردند با گلوله تانک ما را مورد هجوم قرار دادن. میخواستند تعدادی از بچهها را اسیر کنند و با خود ببرند. اما محمدرضا مقاومت کرد و گفت: من اسیر نمیشوم. تا میتوانم از اینها به درک واصل میکنم. بعد تیربار را برداشت و به سمت تپه بلندی حرکت کرد. آنقدر از آنها به درک واصل کرد تا در نهایت سر و چشمش را نشانه گرفتند و محمدرضا به شهادت رسید.
مادر از دومین شهید خانوادهتان بگویید. شهید جواد تیموری که اولین شهید مجلس است. اصلا چطور شد که آقا جواد وارد سپاه شد؟
جواد خیلی دوست داشت به اسلام و به رهبرش خدمت کند برای همین بهترین جایی که میتوانست در آن خدمت کند سپاه پاسداران بود. 20 سالگی به سپاه رفت و شش سال خدمت کرد. از جواد هر چه بگویم کم گفتهام .جواد هدیهای بود که خدا سه سال بعد از شهادت محمدرضا به من داد. سال 1370 خدا جواد را به من داد. شاید باور کردنی نباشد اما همه خصوصیات اخلاقی و شاخصههای رفتاری محمدرضا در وجود جواد بود. پسرم سال 1392 در سن 22 سالگی ازدواج کرد. یک زندگی ساده و شیرین را شروع کرد که خب خیلی هم طول نکشید.
از نحوه شهادت ایشان اطلاع دارید؟
آنطور که برایم روایت کردند تروریستها ابتدا به شکم جواد تیر میزنند و بعد که بلند میشود و مقاومت میکند و با فریاد به مردم میگوید: فرار کنید اینها منافق هستند، دشمن هستند. تروریستها یک گلوله دیگر به پهلویش میزنند. میگویند همان طور که از بدنش خون میریخت دوان دوان به سمت درهای گیت میرود و آنها را میبندد و فریاد میزند که نیرو بیاورید و باز مقابل تروریستها مقاومت میکند که نهایتاً با اصابت 17 گلوله به بدنش به شهادت میرسد. پسرم برای نجات جان مردم واقعاً گذشت کرد.
از حادثه آن روز مجلس چطور مطلع شدید؟ فکرش را میکردید که پسرتان در دل شهر تهران شهید شود؟
من همیشه با خودم فکر میکردم که فرزندم در جای امنی خدمت میکند. خیلی تعجب میکنم که چرا آنقدر ساده گرفتند که دشمن تا دل مجلس هم آمد. نمیدانم آن روز چه شد دشمن آنقدر به بچههای ما، به نمایندههای ما نزدیک شد. جواد ساعت 9 صبح هفدهم خرداد ماه بود که با زبان روزه از خانه خارج شد. من آن روز خانه نبودم، خانمش برایم گفت جواد مثل همیشه خداحافظی کرد و رفت. به در حیاط نرسیده بود که بازگشت و نزدیک اتاق صدایم کرد. در حالی که دستش را تکان میداد گفت: عاطفه عاطفه (اسم همسرش) یا علی.... از منزل تا بهارستان 45 دقیقه راه است. پسرم تا رسیده بود، لباسش را عوض میکند و سر پستش حاضر میشود که تروریستها حمله میکنند.
ساعت 10 و نیم بود که همسرم تلویزیون را روشن کرد و ما متوجه اتفاقات مجلس شدیم. من گفتم چیزی نیست مجلس خیلی امن است. اما همسرم گفت خانم جواد در بازرسی است. آنجا بود که دلم ریخت و در نهایت ساعت 11 برادرش محسن از سرکار به خانه آمد. با تعجب پرسیدم: محسن جان چرا زود آمدی؟ راستی میگویند مجلس شلوغ شده. گفت ناراحت نباش چیزی نیست. تا ساعت 12 خبر شهادتش در فضای مجازی اعلام شده بود اما ما نمیدانستیم. ساعت 12 و نیم بود که ابتدا خبر مجروحیتش را به ما دادند. پدر و برادرش به دنبال جواد با زبان روزه به بیمارستان بقیهالله رفتند که گفتند مجروحان را به بیمارستان سینا بردهاند. مجدد به بیمارستان بقیهالله میروند و آنجا همسرم یکی از همکاران جواد را قسم میدهد که واقعیت را بگوید، ایشان گفته بود جواد شهید شده است. با شنیدن خبر شهادت جواد واقعاً نمیدانستم باید چه کارکنم. غم دوری جواد خیلی برای من سخت است اما برای رضای خدا باید تحمل کنیم.
الان مدتهاست جوانانی مثل آقا جواد با همان تروریستهایی میجنگند که آقا جواد را شهید کردند. نظر شما در خصوص جهاد مدافعان حرم چیست؟
به نظر من اگر اینها نروند کی قرار است برود و جلوی دشمن را بگیرد. جوانها باید بروند و از دین و اسلام دفاع کنند. اگر فرزند من نرود، دیگری نرود، چه کسی قرار است برود و امنیت ایجاد شود؟ در همان هشت سال جنگ تحمیلی هم همین بچههای ما بودند که رفتند و شهید شدند و امنیت را برقرار کردند. اگر دفاع مقدس نبود، امروز کشور ما این امنیت را نداشت. اما آنها که اهل مادیات بودند و میترسیدند در مقابل دشمن نایستادند. چند تا از بچههای من برای اعزام به سوریه و دفاع ازحرم رفتند و ثبت نام کردند و آموزشهای لازم را هم دیدهاند تا در زمان نیاز راهی شوند.
با توجه به شهادت فرزندتان در مجلس شورای اسلامی چه پیامی برای نمایندگان مردم دارید؟
من میخواهم قدر خون شهدا را که در نزدیکیشان بر زمین ریخته است، بدانند. امیدوارم که دلسوزانه برای اسلام و نظام کار کنند و هرگز ولایت فقیه را فراموش نکنند. انشاءالله با قوانینی که تصویب میکنند محکم پشت نظام و رهبر و ولایت بمانند و گره از کار مردم باز کنند. نمایندگان مجلس باید بدانند آن دفتر و میز کاری که راحت در امنیت پشتش مینشینند، به خاطرخونهای ریخته شده امثال جوادهاست. آنها با عملشان از نظام دفاع کنند و هیچگاه از دشمن نترسند و انشاءالله مسیری که شهدا پیمودند، بیرهرو نماند. جواد مزد کارهایش را گرفت. خانهاش کوچک بود اما هر سال پنج شب اول ماه صفر را در همان خانه کوچک هیئت میگرفت. بیریا بود و با اخلاص.
همسر شهید
همسری شهید جواد تیموری چطور نصیب شما شد؟
آشنایی من و آقا جواد از مسجد رقم خورد. مادرشان در ایام فاطمیه من را دیدند و به خواستگاریام آمدند. آن زمان آقا جواد پاسدار بود و از سختی راه و مسیری که در پیش داشتیم، برایم صحبت کرد. ایشان گفتند که همه چیزی امکان دارد در این راه اتفاق بیفتد. من هم به خدا توکل کردم، گفتم که عمر دست خداست. پس چه بهتر که با شهادت باشد.
آخرین صفحه اینستاگرام همسرتان حال و هوای دفاع از حرم و شهادت دارد.
بله، آخرین پست صفحه اینستاگرام جواد درباره شهدای مدافع حرم بود. آنجا نوشته بود:
به نام عشق، به نام مدافعان حرم
سرم فدای امام مدافعان حرم
اگر که قسمت من نیست تا حرم بروم
بخوان مرا تو غلام مدافعان حرم
من و توایم که از روزگار بیزاریم
جهان خوش است به کام مدافعان حرم
میان کل جهان در مقابل داعش
زبانزد است قیام مدافعان حرم
فدای غیرت و مردانگی این مردان
فدای لطف و مرام مدافعان حرم
خود حسین و ابالفضل باده میریزند
به نام خویش به جام مدافعان حرم
غزل سرودهام اینبار پیشکش باشد
سلامتی تمام مدافعان حرم
جواد دوست داشت که برای دفاع از حرم برود. اما من مخالف بودم. گفتم شرایط یک مقداری مهیا شود بعد. من گفتم شما هر کجا که باشید خوب و خالص خدمت کنید. برای رضای خدا خدمت کنید، فرقی نمیکند کجا باشید. در نهایت قسمتش این بود که به دست همان اشقیا در داخل خاک خودمان شهید شود.
چطور از حادثه تروریستی 17 خرداد مطلع شدید؟
خواهر ایشان با من تماس گرفت و گفت در مجلس اتفاقاتی افتاده است. من هم تلویزیون را روشن کردم. بعد با جواد تماس گرفتم، جواب نمیداد، آنتن نداشت. با دوستانش هم تماس گرفتم خبری نشد. گویی خانواده زودتر از من خبردار شده بودند. به بیمارستان رفتیم. نزدیک سردخانه که شدم گفتم نه من نمیخواهم شهادتش را باور کنم. با خودم میگفتم زخمی شده و ما الان به ملاقاتش میرویم. تا اینکه متوجه شدم شهید شده است. آنجا دیگر پاهایم سست شد. باورم نمیشد در خاک خودمان در امنترین نقطه به دست تروریستها شهید شود. حقیقتاً ابتدا خیلی ناراحت شدم. اما بعد که فکر کردم، دیدم جای شکرش باقیست. فقط از جانب خودم که یک چیز نابی را از دست دادهام ناراحت هستم. اما برای جوادم که به آرزویش رسید، خوشحال هستم. همسرم دوستدار شهادت بود. همیشه از خدا و اطرافیانش میخواست که برای شهادتش دعا کنند. من دوست دارم بیشتر از اخلاق شهدا صحبت کنیم. اینها اخلاق خاصی داشتند که خدا انتخابشان کرده بود. جواد اهل ورزشهای رزمی بود. مداحی میکرد. اصلاً روند زندگیاش تغییر کرده بود. اینطور نیست که بگویند شهادت، شهادت یا بگویند من مشتاق شهادتم و بعد هر کاری را انجام بدهند. جواد اگر عاشق شهادت بود کل زندگیاش را تغییر داده بود و یک جوری حرکت میکرد که خدا قبولش کند.
در صحبتهایتان گفتید که شهید سبک زندگیاش را طوری تنظیم کرده بود که لایق شهادت شود، اگر میشود بیشتر توضیح دهید.
جواد مستندهای شهدا را که میدید و با دقت گوش میداد و بعد وصیتنامه شهدا را میخواند و میگفت فلان شهید اینجورگفته و در فلانجا و به این شکل شهید شده است. در مورد اخلاق شهدا برایم صحبت میکرد و تمام تلاشش این بود که همه آنها را در اعمال خودش پیاده کند. من فکر میکنم خودش متوجه بود که اتفاقی در پیش است. حتی هم شب شهادتش و هم چند شب قبلش به دوستانش گفته بود اگر من شهید شوم چه میکنید؟ دوستانش هم به شوخی گفته بودند: تو شهید شدی دیگر ما کاری نمیتوانیم بکنیم.
جواد اصلاً به فکر آینده نبود اهل مادیات نبود. در فکر این مسائل نبود. در فکر شهادت بود. میگفت آدم باید برود شهید شود تا مملکتش امن باشد. تا زن و بچهاش در امنیت و آرامش باشند. جواد میگفت خوب است آدم شهید شود، مردن که ارزش ندارد. من میگفتم: زن و بچه شهدا چه میکنند؟ میگفت: خدای آنها هم بزرگ است. خدایی که یک مرد را به شهادت میرساند، صددرصد برای همسرش یک اجری میگذارد. یک فکری میکند، حتی خود شهید هم یک فکری برای خانوادهاش میکند. در آخر باید بگویم که ما خانواده شهدا باید مقاومت کنیم، راهی را که شهدا با سربلندی رفتند با بیتابیهای خودمان بیاجر نکنیم. جواد همیشه این شعر را زمزمه میکرد:
هر چه در این بزم مقربتر است/ جام بلا بیشترش میدهند
منبع: روزنامه جوان / صغری خیل فرهنگ
منبع: مشرق
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۷۸۹۲۲۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
یا سرم میرود یا سر صدام را میآورم!
با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقهای را نشانم داد و گفت: «میخواهم بروم جبهه، اما اجازه نمیدهند!» گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کردهاند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم!» به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آنها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه میگفت: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را برایتان میآورم…»
به گزارش روزنامه جوان، متن پیش رو گفتوگویی با همسر و دختر شهید عملیات الی بیتالمقدس، شهیدغلامعلی میرحاج است که در ادامه میتوانید بخوانید: «این دفعه میروم یا سرم رامی دهم یا سر صدام را برایتان میآورم.» این جمله شهیدغلامعلی میرحاج بود. وقتی که از نماز جمعه به خانه برگشت مهیای رفتن به جبهه شد. به همسرش گفته بود؛ اعلام کردهاند که برای آزادی خرمشهر به نیرو نیاز دارند. غلامعلی به همه دوستان و آشنایان زنگ زده و از آنها خداحافظی کرده بود. او باز هم به جبهه اعزام شد.
شهیدغلامعلی میرحاج یکی از چهار شهید شرکت برق استان سمنان است. مرحله اول مسئولیتش تک تیرانداز و مرحله دوم آرپی جی زن بود. شهیدغلامعلی میرحاج سرانجام در حین آزادسازی خرمشهر در شلمچه، درتاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ درعملیات غرور آفرین الی بیتالمقدس بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. او رفت تا حرف امامش بر زمین نماند. در سالروز عملیات الی بیتالمقدس با همسر شهیدغلامعلی میرحاج، ربابه مفیدی و دخترش محترم میرحاج همراه شدیم تا برگهایی از زندگیاش را برای مخاطبین روزنامه تورق کنیم.
تهدیدهای ضد انقلاب!ربابه مفیدی ازفصل آشناییاش با شهید میگوید: «ما سال ۱۳۵۳ ازدواج کردیم. واسطه ازدواجمان هم خواهرم بود. یعنی خواهرم عروس خانوادهشان بود و همین آشنایی سبب ازدواج ما شد. همسرم شهیدغلامعلی میرحاج متولد ۴ تیرماه ۱۳۲۷ سمنان بود. او تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد. بعد از آن وارد اداره برق شد و سال ۱۳۴۷ به سربازی رفت و پس از پایان آن دوباره کارگر اداره برق شد. ماحصل ازدواج ما دو دختر و یک پسر است که محمد پسرم در سن ۲۰ سالگی بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.
غلامعلی در زمان انقلاب در تظاهرات و مراسم مذهبی شرکت میکرد و برای پخشکردن اعلامیههای حضرت امام حضور فعال داشت. مطالعه کتب مذهبی و همچنین پیامها و اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) باعث بالا رفتن رشد فکریاش شد. خواهرش میگفت؛ یک روز از تظاهرات شتاب زده به خانه آمد. خوب نگاهش کردم. پای چشمش گود رفته بود. چند تا خراش هم روی صورتش بود. دلم نیامد چیزی بگویم. گفت: «تو تظاهرات دستگیرم کردند.» بعد از زیر پیراهنش عکسی را بیرون آورد. عکس امام خمینی (ره) بود. آن را روی دیوار اتاق نصب کرد و گفت: «قسم به جدت! تا خون در رگهایم هست با دشمنانت میجنگم.»
فعالیتهای غلامعلی خار چشم ضد انقلاب شده بود. یک روز تلفن خانه به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «اگر دست از کارهایت برنداری سرت را گرد میبریم و برای زنت میفرستیم. بعد تلفن را قطع کرد. غلامعلی گوشی را گرفت و سرجایش گذاشت. نگاهش کردم. پیشانیاش پر از خون شده بود. خیلی هول شدم و پرسیدم: «سرت چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. یکی با سنگ به پیشونیام زد.» گاهی هم با سرو کله خونی به خانه میآمد. باتومهایشان گاهی سر غلامعلی را نشانه میگرفتند. اما او دست از مبارزه برنمی داشت.
گفتم: «خدا رحم کند! باز هم با تلفن تهدیدمان کردند. حتماً همین ضدانقلاب است!» گفت: «هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. به خدا توکل کن، همه چیز درست میشود.»
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در سال ۱۳۶۰، غلامعلی به عضویت بسیج در آمد و دوره آموزشی را سپری کرد. روزها سرکاربود و شبها هم پا به پای دوستان انقلابیاش تا صبح نگهبانی میداد. میگفت: «بسیجی یعنی یک چشم خواب و یک چشم بیداراست. این طوری تازه واردها هم یاد میگیرند، چه طوری خودشان را وقف انقلاب کنند.»
اسباب بازی و شیطنتهای بچگانه!همسرانههای ربابه مفیدی به شاخصههای اخلاقی شهید میرسد و میگوید؛ غلامعلی وقتی خانه میآمد به من در امور خانه کمک میکرد. بچهها کوچک بودند و کار خانه هم زیاد بود. یک روز که مشغول کار بودم، میان کارهایم سراغ بچهها رفتم، همانجا خشکم زد. از عروسک دخترم تا ماشینهای کوکی پسرها و حتی شیشه شیر و تکههای نان و میوه گوشه گوشه حیاط ریخته بود. با صدای بلند گفتم: «این چه وضعی است؟ من همین نیم ساعت پیش اینجاها را مرتب کردم.» انگار گوششان بدهکار حرف من نبود. همان لحظه غلامعلی با موتورش وارد خانه شد. سلام کرد و موتور را یک گوشه گذاشت. نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: «اینها بچهاند. شما عصبانی نشو.» بعد از همان جلوی در شروع به جمع کردن وسایل و خوراکیها کرد. بار اولش نبود. هر وقت به خانه برمیگشت، در کارها کمکم میکرد.
آزادی خرمشهر… الی بیتالمقدساو از بیقراریهای شهیدغلامعلی میرحاج قبل ازعملیات میگوید: «از اداره به خانه آمد، آن هم با قیافهای گرفته و ناراحت.» با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقهای را نشانم داد و گفت: «میخواهم بروم جبهه، اما اجازه نمیدهند!» مسئولش گفته بود بمان نمیخواهد بروی! غلامعلی گفته بود؛ اگرمن نروم، شما نروی، چه کسی قرار است برود!
گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کردهاند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم! .»
به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آنها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه میگفت: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را برایتان میآورم.» وقتی قصد رفتن کرد محمد ۱۶ روز بیشتر نداشت. به من گفت خدا را شکر خداوند جانشینی به من داد و دیگر ماندن من جایز نیست. به او گفتم: «غلامعلی! ما سه تا بچه داریم. اگه اتفاقی برایت بیفتد، تنها میشوم!» کنارم نشست و گفت: «ازشما خواهش میکنم هر کاری از دستت برمیآید برای بچهها انجام بده.» گفتم: «مادرت وابستگی زیادی به شما دارد و عادت کرده هر روز شما را ببیند. دوریت را تاب نمیآورد. گفت: «خیلی سعی کردم راضیش کنم، شماها هم او را تنها نگذارید.» بغضی سنگین گلویم را میفشرد. انگار فهمید. ساک روی دوشش انداخت و گفت: «یادتان نرود درهمه کارها توکلتان به خدا باشد. غلامعلی رفت و بار آخری بود که او را میدیدم.»
قبل از اعزامش به عملیات الی بیتالمقدس، دوستش حاج عزیزالله ذوالفقاری را دیده بود. او به آقایذوالفقاری گفته بود: «حاجی! من فردا باید بروم جبهه، به دلم افتاده که شهید میشوم. بچههایم را اول به خدا بعد به تو میسپارم.» او هم دعای خیرش را بدرقه راه غلامعلی کرده بود. گویی خودش هم میدانست که شهادت در عملیات الی بیتالمقدس نصیبش خواهد شد.
حمیدرضا نظری، همرزم شهید میگوید؛ در طول عملیات بیت المقدس با هم بودیم. یا ساکت و آرام کارهایش را انجام میداد یا اگر حرفی هم میزد به لهجه سمنانی میگفت که حرفهایش کلی همه را میخنداند. قرار شد او آرپی جی زن باشد. وسط عملیات آنقدر آتش، دود و سر و صدا زیاد بود که هر کسی به طرفی میدوید تا کاری انجام دهد. غلامعلی داد میزد: «نظری! تُه بَردَ بسیه کجَ دَرِه، ای گلوله مُونده. (تو کجا هستی زود یک گلوله به من بده)» با صدای بلند خندیدم. گلوله آرپی جی را برداشتم و دویدم.
نیمههای شب و خبر خیر شهادتشنیدن برخی خبرها سخت است، سختتر اینکه هیچگاه از ذهنت بیرون نمیرود. همسر شهید از خبر شهادت شهیدمیرحاج میگوید: «ساعت از نیمه شب گذشته بود. خواب به چشمانم نمیآمد. دلم شور میزد و منتظر بودم. حدود ساعت چهار صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن از جا پریدم. خواستم گوشی را بردارم، اما خواهرم مانع شد. با اشاره او شوهرخواهرم سراغ تلفن رفت. پرسیدم: «از کجا زنگ زدند؟» گفت: «از سپاه» به خواهرم گفتم: «به دلم افتاده که غلامعلی شهید شده.» گفت: «بد به دلت راه نده! انشاءالله که خیراست.» حاجی گوشی را گذاشت. از روی جالباسی کتش را برداشت و گفت: «من باید بروم!». هر چه اصرار کردم مرا همراه خودش نبرد. خیلی طول نکشید که با خبر شهادت غلامعلی برگشت.
یک یا حسین (ع) و شلیک…آقای حسن پهلوان یکی از همرزمان غلامعلی است. او در لحظه شهادت همسرم کنارش بود. همسرم در کنار او به شهادت رسیده بود. آقای پهلوان بعدها برایمان از آن لحظات اینگونه روایت کرد؛ من درعملیات الی بیتالمقدس همراه غلامعلی بودم. زیر آن همه آتش و دود و خمپاره دشمن با شجاعت آرپی جی را روی دوشش میگذاشت و با گفتن «یا حسین (ع)» به طرف عراقیها شلیک میکرد و باز هم جلوتر میرفت. به لطف خدا توانستیم منطقه را آزاد کنیم. من و غلامعلی پشت یک خاکریز پناه گرفته بودیم. یک دفعه تک تیرانداز عراقی به سمت ما تیراندازی کرد. تیر به سر غلامعلی اصابت کرد. فرصت هیچ حرکتی را نداشت. در آغوش خودم به شهادت رسید.
ابوالفضل عبدوس یکی از دوستان شهید میگوید غلامعلی میگفت: دعا کنید که خداوند من را قبول کند و تیری به اندازه یک عدس به سرم بخورد. همینطور هم شد. وقتی او را آوردند تا غسل و کفنش بدهیم، یک گلوله کوچک خورده بود به پیشانی اش…
وصیتنامهای که عطر او را داردهمسرانههایش به وقت دلتنگی میرسد؛ بعد از شهادتش، وقتی دلتنگی به سراغم میآمد و دلم برای دیدنش پر میکشید. به سراغ وصیتنامهاش میرفتم. آن را باز میکردم. وصیتنامهای که خط به خطش عطر او را میدهد. انگار خودش هم پیشم میآید و کنارم مینشیند و برایم چند خطی از آن را میخواند.
«. . اول به خودم بعد به همه شما سفارش میکنم در کارهایتان به خدا توکل کنید و دست از او برندارید. شبهای جمعه دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه بخوانید. در نماز جمعه هم برای نزدیکی ظهور امام زمان (عج) دعا کنید!»
محترم میرحاج، دختر شهید
سر صدام را میآورم…دخترانه شهید شنیدنی بود. او میگوید: «روز شهادت بابا را هیچ وقت از یاد نمیبرم. وقتی قرار بود پیکر بابا را برای تشییع به خانه بیاورند. آن روز از مادر پرسیدم بابا کو؟ مادرخیره به عکس پدر نگاه کرد و مثل عمو و عمهها جوابم را نداد. با شنیدن همهمه جمعیت داخل حیاط به سمت حیاط دویدم. چند نفر با تابوتی روی دوششان وارد خانه ما شدند. یک نفر صدایش از بقیه بلندتر بود: «لا اله الا الله…
از تعجب خشکم زده بود. مادر همراه عمهها و عمویم به حیاط آمدند. به سختی سراغ تابوت رفتم. ملحفه سفید را از روی پیکر کنار زدم. پدرم با سر باندپیچی شده داخل تابوت آرام خوابیده بود. صورتم را نزدیکتر بردم و بوسیدمش. حال خودم را نمیفهمیدم. چند نفر زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. تا سر قبرش در امامزاده اشک ریختم. جنازه را داخل قبر گذاشتند و روی آن خاک ریختند.» یک دفعه یاد حرف پدر افتادم: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را میآورم.»
حفظ حجاب توصیه اول و آخرش بوداو میگوید: «پدر همیشه من را به حجاب توصیه میکرد با اینکه به سن تکلیف نرسیده بودم، اما او دغدغه حجاب و رعایت شئونات را داشت. یک روز درکوچه همراه با دختر همسایه عروسک بازی میکردم. نمیدانم چه مدتی درکوچه بودم. یک دفعه صدای موتورش را شنیدم. عروسک را رها کردم و به طرف خانهمان دویدم، اما دیر شده بود. موتور از پیچ کوچه پیچید و به طرفم آمد. دست و پایم را گم کردم. همانجا ایستادم. جلوی در خانه پدر موتورش را خاموش کرد.» گفتم: «سلام بابا! نگاهی به سر تا پایم انداخت و اخمهایش را درهم کشید.» وقتی در حیاط را پشت سرمان بست، گفت: «دختر! آستینهایت کوتاه است، روسری هم که سرت نیست! .»
مادر جلوتر آمد وگفت: «محترم فقط هفت سالش است. هنوز زود است.» پدر گفت: «باید از بچگی این چیزها را یاد بگیرد!». یک مرتبه من را در آغوش گرفت و روی پایش نشاند و به من گفت باباجان میدانم که هنوز به سن تکلیف نرسیدهای، اما دوست دارم فرموده حضرت زهرا (س) را در مورد حجاب رعایت کنی. هر بار میخواهی به کوچه بروی سعی کن لباسهای آستین بلند بپوشی و یک روسری سرت کنی… هنوز هم آن صحبتها را در یاد دارم، با آن صدای مهربانش.
«توکلت علی الله»دختر شهیدغلامعلی میرحاج میگوید: «حرفهای پدر و توصیههایش همیشه برای من که دختر او بودم، قابل تأمل بود و سعی میکردم به توصیههایش عمل کنم. یک روز آزمون سختی داشتم و محل آزمون قم بود. همه کتابهایم را مرور کردم، اما هنوز دلشوره داشتم. در مسیر همه خانمها متوجه اضطرابم شدند. سعی میکردند آرامم کنند. یک دفعه یاد وصیتنامه پدر افتادم: «در همه کارها به خدا توکل کنید…»
با یادآوریاش، ذکر «توکلت علی الله» ورد زبانم شد. شب در خواب خود را در جای سرسبزی دیدم. پدرم روی تختی نشسته بود و نگاهم میکرد. آقایی قد بلند و نورانی به من گفت: «در امتحان قبول میشوی ولی توکلت را به خدا بیشتر کن!» از خواب پریدم. این بار تمام وجودم پر از آرامش شد. مدتی بعد خبر قبولیام آمد.
بابا و یک قاب عکسدر نبودنهای پدر، مادرمان جای خالی او را برای ما پر کرد. از زمانی که ما یاد گرفتیم؛ بابا آب داد، بابا را در قاب عکس دیدیم. مادر نمیگذاشت ما جای خالی او را حس کنیم. اما یک وقتهایی نبودن پدر خوب به چشم میآمد. آن زمانی که دست دخترکان همسن و سالم را میان دستان پدرانشان میدیدم که با شادی خاصی از کنارم رد میشدند. دلتنگیاش به سراغم میآمد. الحمدالله مادر با لطف خدا و کمک شهدا توانست زندگی را مدیریت کند و بچهها را آنطور که باید تربیت کرده و پرورش دهد. توکل ما همیشه و همه جا به خدا است.
شفاعت شهدامحترم میرحاج دختر شهیدغلامعلی میرحاج درپایان از شفاعت شهدا یاد میکند و میگوید: «خیلیها وقتی متوجه میشوند که من دخترشهید هستم میگویند، خوش به حالتان! شما خانواده شهید هستید و شهدا شما را شفاعت میکنند. اما من بر این باور نیستم. من میگویم آیا آنچه شهدا از ما خواستهاند هستیم؟ .»