Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «پارس نیوز»
2024-05-02@03:20:48 GMT

تعمیرگاهی که هم مکانیکی است هم مسجد+عکس

تاریخ انتشار: ۱۴ تیر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۹۰۹۰۶۰

تعمیرگاهی که هم مکانیکی است هم مسجد+عکس

به گزارش پارس نیوز،

خلاقیت می‌تواند به ما برای داشتن یک زندگی بهتر و آرام‌تر کمک کند و بیشتر اوقات علاوه‌بر اینکه خود ما از آن سود می‌بریم، اطرافیان ما هم از این ابتکار بهره‌مند می‌شوند.

برای تهیۀ گزارش این هفته، قرار بود با یک انسان خلاق روبه‌رو بشوم که در حاشیۀ خیابان آوینی یک تعمیرگاه خودرو دارد، این شهروند که از خلاقیت خود در راه ارزش‌های دینی و مهم‌ترین وظیفه یک مسلمان که خواندن نماز است بهره برده، مصداق واقعی عمل به همان جملۀ معروف است: «به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است».

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

محسن نبی‌زاده یک جوان خوب و باپشتکار مشهدی است که بعد از فوت پدرش آستین همت را بالا زده و اجازه نداده است که چراغ دکان پدر که بیش از سی سال تعمیرگاه ماشین‌های مختلف بوده است، خاموش بماند.

تعمیرگاه خودروی برادران؛ یک تفاوت اساسی با دیگر تعمیرگاه‌های خودرو در سطح شهر دارد، وقتی شما از در تعمیرگاه وارد می‌شوید، در دیوار سمت راست یک بنر نصب شده که شکلی محراب‌گونه دارد، در واقع تعمیرگاه برادران هم یک مکانیکی است، هم یک مسجد. و این مهم‌ترین تفاوت آن با دیگر تعمیرگاه‌های این شهر است.

شاید شما بگویید مگر می‌شود که در میان آن همه روغن و سیاهی، پیچ و مهره، آچار و چرخ، دود و شلوغی که در یک مکانیکی وجود دارد، مسجد هم داشت. آن هم در فضای داخلی مغازه که محل اصلی رفت و آمد خودروهایی است که نیاز به تعمیر دارند، اما به قول خود محسن نبی‌زاده این موضوعات نتوانسته ما را از هدف اصلی‌مان که خواندن نماز اول وقت است، دور کند. امروز نزدیک به دوسال است که کسبۀ خیابان آوینی و آن‌هایی که مغازه‌شان به آوینی۲۱ نزدیک است، صدای اذان را که می‌شنوند، آمادۀ خواندن نماز جماعت در مکانیکی برادران می‌شوند.

وقتی از او سؤال می‌کنم که چه چیز باعث شد که این فکر به ذهن شما برسد؟ می‌گوید: اطراف مغازۀ ما در خیابان آوینی مسجدی وجود نداشت و هیچ گاه صدای اذان به مغازۀ ما نمی‌رسید، این برای من خوشایند نبود، به همین خاطر به دنبال دستگاهی گشتم که به طور اتومات در هنگام اذان خودش اذان پخش کند، چنین دستگاهی را در تبریز یافتم، آن را خریدم و مدت‌ها وقت اذان که می‌شد این دستگاه خودش اذان می‌داد و قطع می‌شد تا اینکه ما به فکر برگزاری نماز جماعت افتادیم.

خلاقیت این جوان مشهدی باعث شده که حالا بسیاری دیگر از شهروندان از همان دستگاه سفارش دهند، صدای اذان در شهر طنین‌انداز شود، و چه‌بسا محسن نبی‌زاده بتواند سکان‌دار فرهنگ خواندن نماز جماعت در مغازه‌های شهر شود.

همان راه پدرم را رفتم

محسن نبی‌زاده هستم متولد سال ۱۳۶۶، لیسانس مکانیک دارم و نزدیک به هشت سال است که در این تعمیرگاه مشغول به کار هستم، ورود من به اینجا با فوت پدرم اتفاق افتاد، اینجا تعمیرگاه پدری من است و بیش از سی سال است که تعمیرکار خودرو است. بعد از فوت پدرم من مدیریت اینجا را به دست گرفتم، البته آن زمان به این شکل نبود که نمایندگی خودروهای مشخصی باشد که با فوت پدرم و فارغ‌التحصیل‌شدن من به شکلی که امروز است درآمد.

من از بچگی گاهی با پدرم به اینجا می‌آمدم، کم کم به این شغل علاقه‌مند شدم و رشتۀ مکانیک را برای ادامۀ تحصیل در دانشگاه انتخاب کردم، ابتدا کاردانی را خواندم، برای مقطع کارشناسی در تهران قبول شدم، پدرم که فوت کرد من دانشجوی کارشناسی بودم، از تهران به مشهد آمدم، در درسم وقفه‌ای افتاد اما لیسانسم را در دانشگاه مشهد گرفتم. اینجا از سال ۱۳۶۴ تعمیرگاه خودرو است، و از سال ۱۳۹۰ به صورت امروزی‌تر ارائه خدمات دارد. ما اینجا ۵نفر کارگر ثابت که متخصص هستند، داریم و چند نفر شاگرد.

بی‌مسجدی من را آزار می‌داد

چون اطراف مغازۀ ما مسجدی نبود، ما هیچ وقت صدای اذان را نمی‌شنیدیم، من خودم از این بابت خیلی ناراحت بودم که چرا ما صدای اذان را نمی‌شنویم، ابتدا من دنبال یک دستگاه اذان‌گو گشتم، دستگاهی که خود به خود سر ساعت اذان، خودش اذان بگوید و لازم نباشد کسی بیاید رادیو را روشن کند و مثل مساجد یک نفر مخصوص این کار باشد، چنین دستگاهی را در تبریز یافتم، در تبریز یک نفر این دستگاه را درست کرده بود، ما این دستگاه را تهیه کردیم و در کنار ورودی مغازه مستقرش کردیم. نزدیک به یک سال سرساعت این دستگاه اذان پخش می‌کرد، بعد من دیدم که ما در تعمیرگاه فضایی داریم که می‌توانم آن را برای نماز خالی کنم.

یک بنر سفارش دادیم به شکل محراب و یک موکت هم خریدیم، یک روحانی هم خدا خودش رساند، و حالا نزدیک به دوسال است که باهمان روحانی؛ ظهر و عصر و مغرب و عشا اینجا نماز جماعت می‌خوانیم.

با ۵نفر نماز جماعت را شروع کردیم

نماز جماعت ما یک ربع بیشتر طول نمی‌کشد، فضا طوری است که همۀ همکاران اینجا سر اذان خود به خود وضو می‌گیرند و به نماز می‌ایستند. ‌روزهای اول ما پنج- ‌شش نفر بودیم، اما حالا شکرخدا تا ۲۵ نفر در مغازۀ من نماز جماعت می‌خوانند. مشتری‌های خودمان و مشتری‌های همکاران هم گاهی در نماز همراه ما هستند. این کار تأثیر زیادی بر کار من گذاشته است. ماه رمضان‌ها فقط نماز ظهر داریم؛ اما در روزهای معمولی ظهر و شب نماز برپاست. برای دستگاه خیلی‌ها آمدند، سؤال کردند و ما آدرس دادیم رفتند، گرفتند، امیدوارم که آن‌ها هم مثل ما نماز جماعت را بخوانند.ژ

حاضرم برای ساخت مسجد سرمایه‌گذاری کنم

مهم‌ترین گلۀ من، نبود مسجد در این منطقه است، نزدیک‌ترین مسجد به ما آنقدر دور است که صدای اذان به ما نمی‌رسد، من حاضر هستم در رابطه با ساخت مسجد در این نزدیکی سرمایه‌گذاری کنم، حاضر هستم مکان در اختیار مسجد بگذارم اما یکی باید استارتش را بزند. من می‌دانم که خانۀ بغل ما را برای فروش گذاشته‌اند. اگر این خانه برای مسجد خریداری شود، من حاضر هستم فضای بالای تعمیرگاه را برای مسجد اختصاص دهم. حتی اگر کمک دیگری هم بتوانم انجام می‌دهم. حضور مسجد در یک منطقه خیر و برکت‌های زیادی دارد.

پیش نماز ۶۵ ساله

از آقای نبی‌زاده شمارۀ امام جماعت مسجد کوچک اما منحصر به‌فردشان را می‌گیرم، حجت الاسلام سیدمحمد حسینی ۶۵ سال سن دارد و سال‌هاست که ساکن منطقۀ۵ است، به او زنگ می‌زنم، با مهربانی به سؤالاتم جواب می‌دهد، ابتدا از آقای حسینی سؤال کردم که وظیفۀ مسلمانان در رابطه با دین اسلام چیست؟

ما در قبال دین وظیفه داریم

او می گوید: هر مسلمانی یک وظیفۀ عام دارد و یک وظیفۀ خاص، امر به معروف یک وظیفۀ عام است که همه باید آن را انجام دهند. تنها وظیفۀ روحانیت نیست، بلکه یک وظیفه عمومی است. اما وظیفه خاص تنها مربوط به روحانیت و طلبه‌هاست. ما طلبه‌ها باید احساس وظیفه کنیم و مردم را در رابطه با دستورات دینی و وظایفشان آگاه کنیم، ما در قبال مسلمانان وظیفه داریم و باید مسئولیت‌هایی که از پیامبر و ائمه به ما رسیده است را انجام دهیم. متأسفانه من امروز در جامعه خیلی‌ها را می‌بینم که نسبت به وظایف و واجبات دینی‌شان هیچ شناختی ندارند، اگر آن‌ها از این واجبات و محرمات آگاه نشوند، منحرف می‌شوند.

خواندن نماز در اول وقت برکت‌های زیادی دارد

حجت الاسلام حسینی ادامه می دهد: یک روز داشتم از کنار تعمیرگاه آقای نبی‌زاده رد می‌شدم که آقای نبی‌زاده جلو آمد و گفت که ما به یک پیش‌نماز نیاز داریم، تا در اینجا بتوانیم نماز جماعت بخوانیم، من هم به او گفتم باید میان شاگردان و کسانی که می‌شناسم بگردم تا فردی که صلاحیت پیش‌نمازی را دارد، پیدا کنم. مدتی خود من آمدم و پیش‌نماز شدم و بعد هم دوستان دست‌بردار نبودند و ماندگار شدم.

خواندن نماز در اول وقت، در زندگی انسان برکت‌های زیادی دارد، و در همه چیز زندگی تأثیرات خود را می‌گذارد، کاری که امروز آقای نبی‌زاده دارد در محل کار خود انجام می‌دهد باید به شهروندان معرفی شود و فرهنگ‌سازی شود تا آن‌هایی که امکان چنین کاری را دارند، به این کار خیر بپردازند.

کاری که محسن نبی‌زاده دارد در مغازۀ خود انجام می‌دهد، می‌تواند برای بسیاری از شهروندان شهر بهشت به یک الگو تبدیل شود، این اقدام می‌تواند سرآغاز یک حرکت فرهنگی باشد، تا دیگر مغازه‌های شهر هم با برپایی نماز اول وقت در نقاط مختلف شهر، هم وظیفه دینی‌شان را انجام دهند، هم به کار و کسبشان برکت بدهند.

منبع: پارس نیوز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.parsnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «پارس نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۹۰۹۰۶۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

خبرنگاری که معلم شد

ایسنا/همدان من امروز روزگار معلمی را زندگی می‌کنم که یکی از بزرگترین مسئولیت‌های جامعه روی دوشش سنگینی می‌کند؛ مسئولیت تربیت و آموزش کودکانی که تک‌تک‌شان آجری هستند برای ساختن آینده این سرزمین.

اینکه هر روز باید دفترهای ۳۰ دانش‌آموز را ورق بزنم، در کتاب‌های نگارش‌شان بازخورد بنویسم، حواسم به دستخط‌شان باشد، جمع و تفریق فرآیندی را بارها و بارها روی تخته بنویسم و تمرین کنم. محور اعداد را با گچ روی زمین بکشم. یک سیب را در کلاس به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم و کسر را توضیح بدهم. حواسم باشد وارد کلاس می‌شوند سلام دهند و در بزنند، به یکدیگر احترام بگذارند، در دعواهای بچگانه‌شان میانجی‌گری کنم، در پیدا کردن مداد و پاکنی که مدام گم می‌کنند، به آنها کمک کنم، با دل‌دردهای اول صبحشان همدردی کنم و با خوشحالی‌هایشان موقع گرفتن نمره خیلی خوب، بخندم. در یک روستای دور و محروم که فقط تا کلاس نهم مدرسه دارند، امید را در دلشان زنده نگه دارم. حواسم به زهرا باشد که پدرش را بر اثر اعتیاد از دست داده و مادرش آنها رها کرده و رفته است طوری‌ که دانش‌آموزان دیگر احساس نکنند بین زهرا با آنها فرق می‌گذارم و در عین حال رفتار ترحم‌آمیزی نداشته باشم یا فاطمه که از همه فاصله می‌گیرد و آنقدر خجالتی است که با کسی دوست نمی‌شود. صبور باشم موقع اجازه‌های گاه و بیگاهشان برای خوردن آب و دستشویی رفتن یا با حرف‌های بی‌ربطشان موقع تدریس.

از ذوقشان موقع امضایی که به شکل پروانه و بادبادک در دفترهایشان می‌کشم، لذت ببرم و کیف کنم. از وضعیت خانوادگی تک‌تک‌شان مطلع شوم و به آنها بفهمانم که قالی‌بافی، فروشندگی، خانه‌داری و کشاورزی هم به اندازه پزشکی و مهندسی قابل احترام است و مهم نیست که پزشک باشی یا کشاورز؛ مهم این است که به اندازه توانت بتوانی وطنت را بسازی، حتی به اندازه یک آجر. اینها همه لحظه‌هایی از زندگی کاری یک معلم است و زندگی من امروز به شیرینی طعم نصف کلوچه‌ای است که زنگ تفریح با اصرار روی میزم می‌گذارند و می‌روند.

من فرنوش هستم، کسی که با تمام عشق و علاقه به سمت شغل شریف آموزگاری گرویده و تک تک روزها را با جان و دل نفس می‌کشم و پرودگار را شاکرم از بودن در جمعی که روحشان به لطافت باران بهاری است... 

حال می‌خواهم چند خاطره از روزهای معلمی‌ را برایتان بازگو کنم، خاطراتی ناب که توسط فرشته‌های زمینی‌ام رقم خورده و محال است از ذهنم خارج شوند.

مقنعه‌اش را جلوی آینه توی راهرو مرتب می‌کرد. کمی گشاد بود و هر چه جلو می‌آورد هنوز هم چند تار مو پیدا بود. چادر نماز دستم بود و داشتم به طرف نمازخانه می‌رفتم. همین که مرا در آینه دید، برگشت سمتم و گفت: «خانم، مقنعه مرا درست می‌کنی؟ هر کار می‌کنم نمی‌شود».

مقنعه را جلوتر آوردم کنارش را تا زدم و مرتب کردم. با هم رفتیم به طرف نمازخانه. بچه‌ها چادرهای گل گلی و سفیدشان را سر کرده بودند و منتظر بودند. چند نفری هم که چادر نداشتند، صف آخر ایستاده بودند. روز قبل گفته بودم فردا چادر رنگی بیاورید. بماند که نیم ساعت از وقت کلاس به اینکه چادر چه رنگی باشد؟ گل‌هایش سفید باشد یا صورتی؟ اگر چادر خواهرم باشد ایراد دارد؟ اگر نداشته باشم و مشکی سر کنم دعوا نمی‌کنید؟ و ... گذشت.

مقنعه‌ام را مرتب کردم و چادرم را سر کردم. همه دستشان رفت به مقنعه‌هایشان و جلو کشیدند. بعد چادر را سر کردند و ایستادیم برای اقامه نماز. چشمانشان برق می‌زد؛ به چادرهای یکدیگر نگاه می‌کردند و در مورد رنگ گل‌هایش نظر می‌دادند. هنگام شروع نماز صدای خنده‌های یواشکی و پچ‌پچ‌هایشان را از جلو می‌شنیدم، شاید این اولین‌باری بود که از صدای خنده و پچ‌پچ یک نفر در صف نماز ذوق می‌کردم. من می‌خواندم و آنها تکرار می‌کردند. این اولین‌بار بود که نماز خواندن را تجربه می‌کردند. هنوز به سن تکلیف نرسیدند اما خواندن یک نماز دو رکعتی را یاد می‌گیرند. از آن روز به بعد که کم‌کم یاد می‌گرفتند چگونه نماز بخوانند، بدون اینکه از آنها بخواهم چادر می‌آوردند تا زنگ آخر به نمازخانه برویم.

زنگ آخر بود. مشغول نوشتن تکالیفشان بودند. فهیمه جلوتر از بقیه همه را نوشت و وسایل‌اش را نصفه نیمه جمع کرد و کوله‌پشتی‌اش را انداخت و آماده رفتن شد. یکی از بچه‌ها از ته کلاس داد زد: «خانم، خانم، غلط گیرت دست فهیمه است، خودم دیدم توی دستش گرفته. همان که دیروز گفتی گم شده، اگر کسی دید برایم بیاورد.»
فهیمه دست‌پاچه شد، همانجا که بود ایستاد. چشمانش گرد شد، بلند شدم و به سمتش رفتم غلط گیر دستش بود. گفتم: «این را پدرش برایش خریده است. مال من نیست. البته نباید مدرسه بیاورد چون شما فعلاً با خودکار نمی‌نویسید پس نیازی به غلط گیر نیست.»

همه دوباره مشغول نوشتن تکالیف شدند، چند دقیقه گذشت و غلط گیر همانطور در دستانش بود. نگاهش را از من می‌دزدید و ایستاده بود تا زنگ بخورد و برود.
کنارش ایستادم و او را بیرون بردم. با هم حرف زدیم، اولش انکار کرد و می‌گفت مال خودم است اما دست آخر غلط گیر را پس داد و عذرخواهی کرد. گفت: «دیگر تکرار نمی‌شود.»

روزی دیگر، زنگ تفریح بود؛ در دفتر نشسته بودم و چای می‌خوردم. صدای داد و فریاد چند تا از بچه‌ها را پشت در شنیدم. صدا آشنا بود. بلند شدم در را باز کردم ببینم چه خبر است؛ چند تا از بچه‌ها دست فهیمه را گرفته بودند و کشان کشان به طرف دفتر می‌آوردند. یکی‌شان با داد و فریاد گفت: «خانم آبمیوه من را از توی کیفم دزدیده، رفته بود پشت حیاط مدرسه داشت آن را می‌خورد که دیدمش. مادرم صبح برایم خرید. من آبمیوه‌ام را می‌خواهم».

یک آبمیوه با طعم پرتقال دستش بود که تا نصفه خورده بود. صورت آفتاب سوخته‌اش که در بعضی قسمت‌ها رد مغز سیاه مداد روی آن بود، خیس شده بود؛ همین‌طور اشک می‌ریخت، سرش پایین بود و نگاهم نمی‌کرد؛ گفت: «خانم به خدا آبمیوه مال خودم است، صبح پدربزرگم برایم خریده.» آوردمش داخل دفتر از دستش عصبانی بودم، صدایم را بلند کردم. او به من قول داده بود. بعد از کلی بحث، معلوم شد که بله فهیمه آبمیوه را بدون اجازه و یواشکی از توی کیف دوستش برداشته بود.

پدر فهیمه وضع مالی خوبی داشت اما مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. با او حرف زدم، برای بار دوم قول داد که دیگر تکرار نمی‌شود. از او خواستم برای آینار که آبمیوه‌اش را برداشته یک جوری جبران کند. گفتم: «اگر چیزی نیاز داشتی به خودم بگو تا راه‌حلی برایش پیدا کنیم».

فردای آن روز که به مدرسه آمد یک کارت بانکی دستش بود. سرکلاس مدام ناخنش را می‌جوید و لب‌هایش را گاز می‌گرفت. تمرکز نداشت و حواسش این طرف و آن طرف بود. زنگ تفریح او را صدا کردم. صدایش می‌لرزید. نگذاشت حرف بزنم می‌دانست می‌خواهم چه بگویم. گفت: «خانم به خدا مغازه بسته بود. همین الان از این عمو حسن بگیرم؟ مغازه‌اش همینجاست روبروی مدرسه»، گفتم: «نمی‌شود از مدرسه بیرون بروی. فردا بخر»، گفت: «نه نه، امروز این کارت را دستم دادند فردا دیگر نمی‌دهند.» رفت اما مغازه آبمیوه نداشت به او گفتم: «با آینار حرف بزن و راهی پیدا کن تا برایش جبران کنی».

توی حیاط با هم راه می‌رفتند و دستشان را انداخته بودند دور گردن یکدیگر. آینار او را بخشیده بود و فهیمه هم دو تا بادکنک به او هدیه داده بود.

درسش نسبت به قبل اُفت کرده بود. لباس‌هایش نامرتب بود. مقنعه‌اش همیشه لکه داشت؛ دو سه روز بود که بعضی دفتر و کتاب‌هایش را جا می‌گذاشت. چند بار در کلاس با شعر و داستان درباره اهمیت پاکیزگی و نظافت شخصی گفته بودم اما فایده نداشت.

زنگ آخر که صدایش کردم و از او خواستم فردا با مادرش به مدرسه بیاید تا با او حرف بزنم، گفت: «خانم مادرم خانه نیست، رفته قهر. بعضی از کتاب‌هایم خانه است اما من می‌روم خانه پدربزرگ پیش مادرم. در خانه‌مان قفل است؛ نمی‌توانم بروم کتاب‌هایم را بیاورم».

گفتم: «خب پدرت کجاست؟» لبخند زد و گفت: «پدرم شیراز است، اصلاً خانه نیست. مادرم هم با عمو و پدربزرگم که با ما زندگی می‌کنند، دعوایش شد و رفت قهر».
بعدها فهمیدم پدرش مدتی در کمپ ترک اعتیاد بوده است.

یک روز با دمپایی آمد مدرسه. همه بچه‌ها دورش جمع شده بودند. زنگ تفریح صدایش کردم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «خانم با عجله آمدم مدرسه، برای همین دمپایی پوشیدم».

اما روز بعد هم دمپایی پوشیده بود و همینطور روز بعدش. همین که آمدم با او حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: «خانم راستش یک کتونی داشتم که به پایم تنگ شده، پایم را اذیت می‌کند، مجبور شدم دمپایی بپوشم. مادرم گفته فعلاً نمی‌توانم برایت کفش بخرم»...

اینها تنها بخشی از مشکلاتی است که یک معلم با آنها دست و پنج نرم می‌کند. معلمی که هر روز با یک مینی‌بوس ۴۰ کیلومتر راه را طی می‌کند تا «بابا آب داد» را برای ۲۳ دانش‌آموزی که چشم به راه آمدنش هستند و دم در مینی‌بوس ایستادند، مشق کند. معلمی که با غم و غصه‌های بچه‌هایش گریه می‌کند و با خنده‌هایشان می‌خندد. معلمی که گرچه کلاسش کوچک اما گرم است به گرمای تنور زنان روستایی. کلاس من شاید پروژکتور نداشته باشد اما آواز خوش پرندگان از حیاط مدرسه، برای بچه‌هایم یک ویدئو زنده است.

اینجا روستا است؛ شاید هیچ کدام از امکانات شهر را نداشته باشد، شاید کتاب‌هایمان را به زور در قفسه کوچک گوشه کلاس که حکم کتابخانه دارد، جا کرده باشیم و در کمد معلم همیشه باز باشد چون فقل ندارد، کلاس‌هایمان کوچک است آنقدر که نمی‌توانیم موقع املاء در کلاس قدم بزنیم و همه بچه‌ها را رصد کنیم و به زور از بین نیمکت‌ها رد می‌شویم، هم باید معلم ورزش باشیم، هم مربی بهداشت و هم معلم پرورشی. زنگ ورزش که می‌شود دنیای بچه‌هایم همان توپ کم باد و چند تا طناب است که با شوق به حیاط می‌برند اما من خوشحالم که در کنارشان هستم. خوشحالم از اینکه امسال در این نقطه از سرزمین همیشه سرافرازم ایران، ۲۳ دختر زیبا و معصوم هر روز چشم به راه جاده‌اند تا معلمشان از همان مینی‌بوس نارنجی پیاده شود و کیفش را دستشان بگیرند و به همان کلاس کوچک و گرم ببرند.

یکی‌شان برایم نوشته بود: «آرزوی معلم این است که ما درس بخوانیم، این طوری وقتی بزرگ می‌شویم، آدم موفقی می‌شویم و پیروز و سربلند زندگی می‌کنیم و به انسان‌های دیگر هم کمک و خدمت می‌کنیم.»

یادش بخیر، سال ۱۳۹۸ بود که از رشته شیمی در دانشگاه اراک فارغ‌التحصیل شدم و به ملایر برگشتم. عشق و علاقه‌ام به کار خبر و رسانه سبب شد از شهریورماه سال ۱۳۹۹ در ایسنا مشغول بکار شوم. اما اول مهر که می‌شد به شوق دیدن دانش‌آموزانی که با زحمت کیف مدرسه‌شان را حمل می‌کردند و با شوق برای آغاز سالتحصیلی جدید راهی مدرسه می‌شدند، قند در دلم آب می‌شد. نمی‌خواستم خبرنگاری را رها کنم اما ته دلم به مدرسه و کلاس گره خورده بود، بالاخره مهرماه ۱۴۰۰ به مدرسه رفتم و به عنوان معلم کلاس سوم مشغول بکار شدم. دو سال در مدرسه غیرانتفاعی، ضرب و تقسیم را در کنار بچه‌هایم درس دادم و مهرماه ۱۴۰۲، به طور رسمی وارد آموزش و پرورش شدم و امسال در دبستانی خدمت می‌کنم. شاید اولش کمی برایم سخت بود این همه راه و سختی‌های روستا اما حالا با جرأت می‌گویم اگر هزار بار به عقب بازگردم هنوز هم همین روستا و همین مدرسه و همین دانش‌آموزان را انتخاب می‌کنم.

و حالا سه سال است که یک معلم شده‌ام، یک معلم خبرنگار و عشق معلمی‌ام با قلم خبرنگاری گره خورده است؛ به خود می‌بالم از اینکه پا جای قدم‌های فداکارانی چون حمیدرضا گنگوزهی، اکبر عابدی، حسن امیدزاده، کاظم صفرزاده، حمیده دانش و محمود واعظی‌نسب می‌گذارم. 

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • تفاوت میلگرد A2 و A3 + نحوه تشخیص آن‌ها
  • خبرنگاری که معلم شد
  • انجام عملیات حفاری تحت نظارت آب منطقه‌ای/استخراج از معدن با بیل مکانیکی انجام می‌شود
  • اوقات شرعی چهار شنبه ۱۲ اردیبهشت در یزد
  • اوقات شرعی دوازدهم اردیبهشت ماه به افق آبادان و خرمشهر
  • تقویم روز و اوقات شرعی گیلان، ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • تقویم روز و اوقات شرعی گیلان، ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • جدول پخش برنامه‌های سیمای مرکز آذربایجان غربی یازدهم اردیبهشت
  • برنامه‌های امروز رادیو ارومیه یازدهم اردیبهشت
  • اوقات شرعی فردا یازدهم اردیبهشت در شیراز