Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «تابناک»
2024-05-02@12:45:23 GMT

توکلی: اصولگرایان به نقش مردم کم اهمیت می‌دهند

تاریخ انتشار: ۱۹ تیر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۹۶۹۹۳۶

روزنامه اعتماد گفت ‌وگوی مفصلی با احمد توکلی نماینده پیشین مردم تهران در مجلس شورای اسلامی انجام داده است:

اهل بهشهر هستيد و بچه دريا.

بله بهشهري‌ام ولي دريايي نه. كمترين فاصله بين كوه و دريا اول در رامسر و بعد از آن در بهشهر است ولي بهشهر از قديم بندر نداشته است. سروكار داشتن با دريا بيشتر براي آب‌تني، استفاده‌هاي تفريحي و ماهيگيري مرسوم بود اما بهشهري‌ها بندري محسوب نمي‌شوند؛ بيشتر به كار كشاورزي و صنعتي مشغول هستند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

خودتان چقدر اهل دل به دريازدن هستيد؟

در عالم سياست كه بوده‌ام؛ در آب‌تني و شنا در دريا هم، ‌اي بدك نيست.

در عالم سياست بوديد؟!

ظاهرا. يعني بقيه اين‌طور مي‌گويند.

گاهي محافظه‌كاري هم به خرج مي‌دهيد.

سياستمداري كه محافظه‌كار نباشد، عقلش را از دست داده است. [خنده] ولي محافظه‌كاري به جهت حفظ مصالح مردم يا به جهت حفظ مصالح خود دو نتيجه مي‌دهد. وقتي شما كاري را نمي‌كنيد و خطري را نمي‌پذيريد براي اينكه ضرري براي مردم به دنبال دارد و يك‌وقت خطري را نمي‌پذيريد چون مي‌خواهيد خودتان در قدرت بمانيد و اين دو جهت با هم فرق دارند.

من ان‌شاء‌الله دومي نيستم ولي به جهت اول بعضي وقت‌ها محافظه‌كاري مي‌كنم. وقتي به مجلس هفتم رفتم، بچه‌هايم در خانه به من گفتند كه بابا ! تو محافظه‌كار شده‌اي. گفتم من عن بينه محافظه‌كار شدم؛ يعني از روي بصيرت و دانايي اين كار را مي‌كنم و از روي اراده محافظه‌كاري مي‌كنم، نه به خاطر اينكه از چيزي بترسم. ترس، نعمت خداست. مهم اين است كه براي چه مي‌ترسي و از چه مي‌ترسي. اگر انسان به خاطر مردم از چيزي بترسد و در نتيجه براي دفع خطر از مردم به ترسش اعتنا كند، اين كار خيلي خوب است. سياستمدار كارش همين است كه يكجا بترسد و يكجا شجاعت نشان دهد.

اين نظر خودتان است يا بقيه هم در مورد محافظه‌كاري شما همين نظر را دارند؟

نمي‌دانم. البته بچه‌هاي من قانع شدند. به آنها تذكر دادم كه وضع به اين صورت است كه اگر در مجلس بخواهم ١٠ هدف را تعقيب كنم، در ٩ مورد زمين مي‌خورم. از چهار هدف صرف نظر مي‌كنم و اصلا چيزي نمي‌گويم. در اهدافم كوتاه و با بقيه راه مي‌آيم كه بتوانم مثلا چهار تا از پنج مورد باقيمانده را به انجام برسانم. من اين محافظه‌كاري را بد نمي‌دانم.

آقاي دكتر! از خاطرات كودكي‌تان چقدر به خاطر داريد؟

يادم مي‌آيد پدرم به تهران رفته بود و براي برادرم دوچرخه ٢٤ فيليپس خريده بود. شب وقتي با قطار به خانه رسيد، دوچرخه را به شاگرد مغازه سر كوچه‌مان داديم كه آچاركشي و مونتاژ كند كه سر پا شود. برادرم خيلي خوشحال بود و ايستاده بود كه درست شود، من هم كنارش ايستاده بودم. دوچرخه كه آماده شد، اول دست من داد و گفت اول تو سوار بشو! خيلي لذت بردم. برادر بزرگ‌ترم پسر اول خانواده و ٦ سال از من بزرگ‌تر بود.

شما آن موقع چند ساله بوديد؟

حدودا ٨، ٩ ساله. اين خاطره خيلي زيباست. برادرم همانطور جوانمرد ماند و هست. الحمدالله.

پس تصوير كودكي در ذهن شما خوشايند و دلنشين است.

البته ناخوشي هم بوده. ما دو نوبت به مدرسه مي‌رفتيم. صبح مي‌رفتيم و ساعت ١١ به خانه برمي‌گشتيم. ناهار مي‌خورديم، استراحت مي‌كرديم و دوباره به مدرسه مي‌رفتيم. فاصله منزل ما تا مدرسه يك ربع ساعت تا ٢٠ دقيقه راه بود. گاهي از خيابان كه رد مي‌شديم ارابه‌هايي بود كه حكم وانت‌بار را داشت. اسب بود و پشت آن ارابه وصل بود. يواشكي پشت ارابه سوار مي‌شديم، دو دستگيره داشت كه آنها را مي‌گرفتيم و پاي خودمان را به پايين بدنه ارابه گير مي‌داديم. وقتي راننده ارابه متوجه مي‌شد، شلاق را به عقب پرت مي‌كرد تا مجبور شويم پايين بياييم. يك روز بعدازظهر كه به مدرسه مي‌رفتيم، سوار شدم و پايم لاي پره ارابه گير كرد. خيلي خطرناك بود، داد زدم. راننده ارابه متوجه شد، افسار اسب را كشيد و ايستاد. تمام پوست ساق پاي من كنده شد. اينطور خاطره‌ها هم ناخوشي‌هاي آن روزها بود.

چند خواهر و برادر بوديد؟

ما جمعا چهار فرزند بوديم، دو پسر و دو دختر.

و شما فرزند چندم؟

من آخري بودم.

عموما بچه‌هاي ته تغاري براي پدر و مادر عزيزتر و در عين حال لوس‌تر هستند. اين موضوع در مورد شما هم صدق مي‌كرد؟

اصلا در خانه ما لوس بازي باب نبود. پدرم اهل لوس كردن بچه‌ها نبود و از اين جهت هيچ‌كدام لوس‌بازي نداشتيم. مهرباني پدر و مادر و مخصوصا مادرم در خانواده زياد بود. خدا رحمت‌شان كند.

مادر خانه‌دار بودند؟

بله. البته مادرم خياط بودند و در خانه خياطي مي‌كردند. پدر و مادرم، هر دو بزرگ‌زاده بودند؛ فهم و شعور و عقل‌شان بسيار بالا بود. مادر در ايامي كه وضعيت كسب پدرم خيلي بد شده بود، تا نيمه‌هاي شب خياطي مي‌كرد كه آبرومندانه خانه را حفظ كند چون سرشناس بوديم و رفت و آمد زيادي داشتيم؛ فقر هم خيلي شديد بود. با اينكه در واقع وضع مالي‌مان خوب نبود، در ظاهر ولي به گونه ديگري بوديم. مادرم تقريبا هميشه يك كمك‌كار داشت. مردم آنقدر فقير بودند كه بچه‌شان را به ما مي‌سپردند. به آن «اِشكم‌ قِرار» مي‌گفتند. يعني قرارداد كار در ازاي سير كردن شكم.

اين اصطلاح مازندراني است؟

بله. در آن زمان كساني خودشان را در اختيار قرار مي‌دادند و در خانه‌ها كار مي‌كردند كه فقط سير شوند و لباسي هم باشد.

يعني به جاي مزدشان فقط به آنها غذا داده شود؟

غذا و لباس آنها تامين شود و به فراخور حال صاحبكار به آنها اقلام ديگري مي‌دادند و كمك‌هاي ديگري هم مي‌كردند. در خانه ما هميشه اينها سر سفره بودند و فرقي با بچه‌ها نداشتند و البته مزد هم به خانواده آنان مي‌دادند. پدرم روي اين مساله بسيار حساس بود كه اينها اكرام شوند. اين‌طور نبود كه آنها آخر غذا بخورند. همان موقع كه ما غذا مي‌خورديم، آنها هم سر سفره همراه با همه اعضاي خانواده غذا مي‌خوردند.

بچه‌ها به فراخور كودكي‌شان هميشه خواسته‌هايي دارند. چطور قانع مي‌شديد كه بايد از خواسته‌هاي‌تان صرف نظر كنيد؟

به نظر من در آن موقع ‌آدم‌ها را بهتر تربيت مي‌كردند؛ يعني بچه‌ها با واقعيت‌ها سر و كار داشتند و درك آنها از نداري و فقر راحت‌تر اتفاق مي‌افتاد. در مجموع قناعت بيشتر بود و بچه‌ها سريع‌الرضاتر بودند. به يك ٥ ديناري، ١٠ شاهي راضي بودند كه بروند با آن يك استكان تخمه آفتابگردان بگيرند كه به آن سه‌مِشكه مي‌گفتند. نمي‌دانم وجه تسميه آن چيست.

با اين اوصاف پس احتمالا در كودكي كار هم مي‌كرديد؟

نه. ما در خانه كار مي‌كرديم يعني كارهاي خانه را. اينكه ظرف بشوييم و به مادر كمك كنيم. البته رسم بود كه ما تابستان‌ها كار مي‌كرديم. دم مغازه پدرم كه داروفروش بود، مي‌رفتم. يك داروخانه به فاصله دويست، سيصد متر بالاتر متعلق به حاج كاظم آقاي حجتي بود. قرار با هم داشتند كه اگر دارويي را نداشتيم؛ نسخه كه مي‌آمد، من بايد مي‌دويدم و به آنجا مي‌رفتم و آن را مي‌گرفتم. يادداشت مي‌كردند كه من چه دارويي گرفته‌ام. از آنجا مي‌دويدم و دارويي را كه نداشتند، مي‌گرفتم تا نسخه را تكميل كنم. از اين كارها مي‌كرديم و روزي ٢ ريال به من مي‌دادند. با ٢ ريال مي‌شد يك بستني ناني خريد.

حقوق‌تان را بيشتر خرج مي‌كرديد يا اهل پس‌انداز كردن بوديد؟

نه! پس‌انداز نمي‌شد. خرج مي‌شد ديگر. شكم نمي‌گذاشت كه پس‌انداز شود. [خنده]

بچه سر به راه و آرامي بوديد يا حرص هم مي‌داديد؟

از دستم حرص نمي‌خوردند چون حرف‌شنو بودم اما بچه آرامي هم نبودم. چون خيلي به مادرم خدمت مي‌كردم، در خانواده برادر خانمم مي‌گويد كه «هميشه تو را توي سرِ ما مي‌كوبيدند.» [خنده]

درس و تحصيل را از كدام مدرسه شروع كرديد؟ همان بهشهر بوديد؟

بله. من ٥ سالم بود كه به مدرسه رفتم.

چقدر زود!

آنجا رسم بود كه بچه‌هاي بااستعداد زودتر به مدرسه مي‌رفتند. يك امتحان مي‌گرفتند. فقط امتحان املا مي‌گرفتند. من خيال مي‌كردم اگر كسي يك كلمه نتواند بنويسد رفوزه است. نخستين كلمه‌اي را كه نتوانستم بنويسم، كاغذم را در چمدانم- جعبه كوچكي كه داشتم- گذاشتم و گفتم من مي‌خواهم بروم. سال بعد يعني وقتي ٦ سالم شد به مدرسه رفتم.

يعني فقط به خاطر اينكه نتوانستيد نخستين كلمه را بنويسيد؟! خيلي زود جا زديد!

نه نخستين كلمه املا را بلكه ضمن املا فقط به خاطر اينكه كلمه‌اي را كه نتوانستم بنويسم، بلند شدم و آمدم. ٥ سال خيلي كم است؛ ٦ سالگي به دبستان شاه عباس رفتم.

مدرسه دولتي؟

آن موقع در شهرستان‌ها اصلا مدرسه غيردولتي نبود. دبستان شاه عباس دبستاني بود كه در زمين‌هاي قصر شاه عباس بنا شده بود. ديوار نداشت و در دامنه كوه بود. گاهي براي بازي به بالاي كوه مي‌رفتيم. قصر شاه عباس در دامنه جنوب شرقي شهر بود. يك قصر هم بالاي كوه‌هاي كم ارتفاع جنوب غربي بود كه آن را بعدها صفي‌شاه ساخته بود و هنوز هم هست. بين قصر پايين كوه در شرق و قصر بالاي كوه كانال و راه زيرزميني وجود داشت. بعضي از قسمت‌هاي آن سالم بود. يادم مي‌آيد آنجا گرگم به هوا بازي مي‌كرديم و قايم مي‌شديم كه بعدها بسته شد. براي دوران دبيرستان هم به مدرسه ١٥ بهمن بهشهر و رشته رياضي رفتم.

شاگرد زرنگ بوديد؟

بله. البته هميشه شاگرد اول نبودم ولي شاگرد زرنگ بودم. يك معلم ادبيات داشتم، خدا رحمتش كند، آقاي حامي كه مرد وطن‌دوستي بود. به زبان فرانسه مسلط بود و براي ما مثال مي‌زد كه در جنوب فرانسه برنج هم توليد مي‌شد. در يك سال توليدشان كم بود، دولت از مردم خواست كمتر برنج بخورند، در آن سال نه‌تنها برنج وارد نكردند، بلكه صادرات داشتند! پسرش همكلاس من بود. ما با هم رقيب بوديم و من بعضي وقت‌ها گله مي‌كردم كه چرا از او حمايت مي‌كنند. الان هم با هم رفيقيم و تماس داريم.

در قديم، خيلي از خانواده‌ها معتقد بودند كه كار نسبت به تحصيل اولويت دارد. شرايط خانواده چقدر براي تحصيل به شما كمك مي‌كرد و فضا چقدر فراهم بود؟

پدرم خودش درس‌خوانده بود و پنجم ابتدايي قديم را داشت؛ آخرين سطحي كه در بهشهر درس مي‌دادند. عموي بزرگم هم در ساري تا سوم دبيرستان را هم خوانده بود. در واقع، درس خواندن در خانواده ما مرسوم بود و اصرار داشتند كه بچه‌ها درس بخوانند. ولي خب بچه‌ها خودشان درس مي‌خواندند و كسي كمك‌شان نبود. تشويق مي‌كردند ولي كمك نمي‌كردند. ما چون نسبتا بااستعداد و درس‌خوان بوديم، در مدرسه مورد توجه بوديم و اين خودش در درس‌خواندن شوق ايجاد مي‌كرد.

يعني هميشه بچه درس‌خوان بوديد؟

بله. تا پنجم دبيرستان بهشهر بودم. معلمين خوبي داشتم. بعضي را خدا حفظ كند و بعضي به رحمت خدا رفتند و خيلي بر من موثر بودند. يك معلم رياضي داشتم به نام آقاي خسرو تهراني كه ورزشكار هم بود. ايشان خيلي خوب جبر را درس مي‌داد. معلم ديگري به نام آقاي محمدتقي راسخي داشتم كه تربيت ديني من بسيار مديون اوست. مردي بسيار شريف بود. با دوچرخه به مدرسه مي‌آمد؛ سبد خريد نان را به دسته آن آويزان مي‌كرد و دربرگشت از مدرسه خريد خانه را انجام مي‌داد و به خانه‌اش كه گوشه شهر بود، مي‌رفت. چون خودش اهل عمل بود، حرفش تاثير مي‌گذاشت. در كلاس هم فقط قصه مي‌گفت. فقه درس مي‌داد، فقه يعني تعليمات ديني. نمي‌دانم در حال حاضر چه اسمي دارد.

الان اسمش تعليمات ديني شده.

بله. علوم فقه. كسي متاسفانه به اين درس‌ها احترامي نمي‌گذاشت. او چون جاذبه‌اش قوي بود، بچه‌ها سر كلاس ساكت بودند و خوب گوش مي‌دادند. قصه هم مي‌گفت كه خيلي موثر بود. سال ششم دبيرستان به تهران رفتم براي اينكه رشته رياضي درس‌هاي سال آخرش مهم بود و سخت.

به تنهايي عازم تهران شديد؟

بله. آنجا به خانه خواهرم رفتم. همزمان به كلاس زبان شكوه رفتم كه از كلاس‌هاي معروف آن موقع تهران بود. دو سه ماه زبان انگليسي خواندم. خانه خواهرم سلطنت‌آباد (پاسداران فعلي) بود. آخر هفته‌ها هم براي شركت در سخنراني‌ها به حسينيه ارشاد مي‌رفتم.

بيشتر پاي سخنراني چه كساني مي‌نشستيد؟

صدرالدين بلاغي كه خدا رحمتش كند، آقاي حجازي و شريعتي هم خيلي كم مي‌رفتم. ديگر اواخر جلسات سخنراني شريعتي بود كه اين قبيل جلسه‌ها محدود شد. در مجموع جلسات سخنراني اين سه چهار نفر را مي‌رفتم.

پس فعاليت‌هاي غيردرسي شما حسينيه ارشاد رفتن و كلاس زبان بود.

بله. همين كارها بود. البته اين به ايامي مربوط مي‌شود كه من مذهبي شده بودم.

قبل از آن مذهبي نبوديد؟

نمازي مي‌خوانديم ديگر! بعد از آن بود كه متوجه مسائل ديني شدم. داستان به اين صورت بود كه تابستان‌ها حدود ١٠ روز به تهران منزل خواهرم مي‌آمدم و تفريح مي‌كردم. خانواده خواهرم يك دوست خانوادگي داشتند كه مرد آن خانواده بازاري بود. پسر آنها همسن من بود. او اهل مطالعه بود و كتاب‌هاي روانشناسي زياد مي‌خواند. ما با همديگر به خيابان و سينما مي‌رفتيم. يك شب فيلمي ديديم و روي تراس خانه خواهرم كه كنار مسجد امام حسين(ع) فعلي بود، خوابيده بوديم. راجع به مسائل زندگي حرف مي‌زديم و از رابطه دختر و پسر و اينكه بايد دوست دختر داشت يا نه مي‌گفتيم. او از روانشناسي چيزهايي بيان مي‌كرد كه مثلا خوب نيست و اين عيب‌ها را دارد و... در يك لحظه، من و دوستم هر دو اين جمله را بدون اراده گفتيم: «اسلام چه دين خوبي است كه همه‌چيز را از روي حساب گفته است!» اين جمله در ذهن من حك شده است. ساعت دوازده و نيم شب بود. او هم مثل من نمازخوان بود. البته غير از نماز خواندن چيز ديگري از دين نداشتيم.

يك نوجوان معمولي بوديد.

بله. سينما هم مي‌رفتيم.

يعني سينماي قبل از انقلاب!

بله. فيلم‌ها بد بود، خوب نبود. در ايران تقيد زياد نبود. پدرم به نماز خواندن و راست گفتن خيلي اصرار داشت. اصرارش هم درست بود.

موقعي كه در مورد خوب يا بد بودن رابطه دختر و پسر حرف مي‌زديد، اين جمله را گفتيد؟

دقيقا. آن موقع به اين نتيجه رسيديم كه ضرر دارد و خوب نيست. از نظر روانشناسي به اين نتيجه رسيديم و معلوم نيست چقدر پايه داشته باشد؛ مهم اين است كه ما به اين نتيجه رسيديم. هوا هم خيلي گرم بود، دوش گرفتيم و خوابيديم. من آن موقع كلاس دهم دبيرستان را تمام كرده بودم. ١٩ تير ماه ١٣٤٦ و به بهشهر برگشتم. از آن به بعد به هيچ دختري اعتنا نمي‌كردم. به هرحال من جوان سرشناسي بودم.

قبل از آن اعتنا مي‌كرديد؟

نه به اين شكلي كه اين روزها رسم است. اصلا تصورتان بايد خيلي عقب‌تر برود. ولي خب جوان بودم و اين قيد را نداشتم. البته بي‌حيا نبودم و احترام خانوادگي خودم را حفظ مي‌كردم. ولي ديگر هيچ اعتنايي نكردم. دقيقا تاريخ آن هم در يادم مانده است. ١٥ شعبان آن سال با اوايل آبان مصادف شده بود. به مدرسه رفتم. همكلاسي‌اي به نام آقاي عباسعلي صلواتي داشتم كه پسر يك كارگر بود و نزديك خانه ما زندگي مي‌كرد. آنها هم نمازخوان بودند. به من گفت امشب مسجد مهديه برنامه ويژه دارند. مسجد مهديه نزديك خانه ما بود. گفتند كه از مشهد سخنران مي‌آيد. من هم رفتم. بالكن
نيمه تمامي داشت كه دقيقا روبه‌روي منبر و تريبون بود. براي من مهم نبود كه چه مي‌گفتند و چيزهايي كه گفتند در خاطرم نمانده است. مهم اين بود كه كسي كه مداحي مي‌كرد، واقعا بسيار زيبا مداحي مي‌كرد و وقتي مي‌گفت يا صاحب الزمان! من تنم مي‌لرزيد. همين‌طور گريه مي‌كردم. اهل گريه نبودم. اشك مي‌‌ريختم و مي‌شنيدم. به خانه آمدم و شب غذا لوبيا داشتيم. يك غذاي مرسوم بود و من هم خيلي دوست داشتم. نان را در آن تيليت كردم و در همان حال به پدرم گفتم مرا به مشهد بفرست كه درس بخوانم. گفت چرا؟ گفتم مي‌خواهم به جلسه امام زمان بروم. آنها كه از مشهد آمده بودند جزو انجمن حجتيه بودند و هنوز چيزي بلد نبودم. گفت نمي‌شود. برادرت را تازه به تهران فرستاده‌ام، وضع‌مان اقتضا نمي‌كند و اينها. گفتم خودم كمك مي‌كنم، كار مي‌كنم و درس مي‌خوانم. بعد يكسري سوال كرد كه چقدر خرجت مي‌شود و... يك دفعه متوجه شدم كه پدرم سر به سر من مي‌گذارد. گفت اين چه حرف‌هايي است كه مي‌زني؟ بروم تهران يعني چه؟ مگر من مي‌گذارم تو ديپلم نگرفته از اين خانه جدا شوي؟ من تازه متوجه شدم كه او با من شوخي مي‌كرد. يك دفعه بغضم تركيد. از غذا دست كشيدم و رفتم تو اتاق ديگر و روي تخت افتادم. بي‌اختيار اشك مي‌ريختم. مادرم وحشت‌زده شد. گفت چه شده؟ خواهرم بالاي سرم آمد. خلاصه آن شب كلي گريه كردم. صبح به مدرسه رفتم. جريان را براي آقاي راسخي كه معلم ديني ما بود، تعريف كردم و گفتم مي‌خواهم به مشهد بروم. شما بياييد به آقاجون بگوييد كه راضي شوند. گفت چرا مي‌خواهي به مشهد بروي؟ من خودم اينجا جلسه امام زمان دارم. بيا، شركت كن. حجتيه در بهشهر نبود. آقاي راسخي هر خطري را براي دين در شهر احساس مي‌كرد، بدل آن را مي‌زد. با كمونيست‌ها و توده‌اي‌ها مبارزه مي‌كرد، يك دفعه با ولنگارها و يك وقتي با ياغي‌ها مبارزه مي‌كرد. گفت به پدرت بگو راسخي گفت جلسه منزل حاج ميرزا هم هست. حاج ميرزا دستفروشي بود كه كنار مسجد جامع بساط داشت. فقير و عيال‌وار، ولي منيع‌الطبع و بلندنظر بود. در خانه‌اش جلسه مي‌گذاشت و آقاي راسخي درس مي‌داد. جلسه كه تمام مي‌شد، دو سه نفر را گلچين مي‌كرد و نگه مي‌داشت و حرف‌هاي سياسي مي‌زد. نخستين حرف‌هاي سياسي كه عليه نظام شاهنشاهي شنيدم را از آقاي راسخي شنيدم.

يعني نخستين بنيان‌هاي سياسي شما از آنجا گذاشته شد؟

بله، ايشان پايه گذاشت و براي من سياست را تعريف كرد. از فرداي آن شب تاريخي به نامحرم نگاه نمي‌كردم. دخترعموهايم سر به سر من مي‌گذاشتند؛ مرا صدا مي‌كردند، يك لحظه نگاه مي‌كردم و دوباره سرم را پايين مي‌انداختم؛ به من مي‌خنديدند. ولي بعد به تدريج همه فاميل مرا پذيرفتند و احترام من حفظ شد.

خانواده هم به اندازه شما مقيد بودند؟

خانواده حمايت مي‌كردند. البته يك خانواده معمولي بوديم. نماز و احترام به روحانيت هم در خانواده بود.

آقاي دكتر! آن روزها عاشق هم مي‌شديد؟

بله.

چند بار؟

يك دفعه و هنوز هم ادامه دارد. [خنده] عاشقي‌اي كه به ازدواج منتهي شد. عشق زميني بود. عشق زميني‌اي كه عشق خدايي بود. عشق زميني هم مي‌تواند خدايي باشد ديگر. عاشق زنم شدم و هنوز هم عاشقش هستم. زن بسيار خوبي دارم.

چگونه با همسرتان آشنا شديد؟

ايشان دخترخاله مادرم هستند و خاله من كه اختلاف سني‌اش با من كم است و فقط ١٦ سال از من بزرگ‌تر است، زود بيوه شد و پسرش همبازي من بود. خانواده‌ها در شهرستان‌ها مخصوصا خانواده ما خانواده خيلي بزرگي هستند، با يكديگر خيلي رفت و آمد دارند و از حال هم خبر دارند. خانه‌شان يك خانه بزرگ بود كه چند خانواده با هم در آن زندگي مي‌كردند. من معمولا رييس مي‌شدم و دختربچه‌ها را هم نخودي بازي مي‌گرفتيم و در بازي مي‌آورديم تا اينكه قيودات مذهبي من ايجاد شد. پدر ايشان هم روحاني سيد بود كه به رحمت خدا رفت و زود جوانمرگ شد. ايشان شش ماهه بود كه پدرش به رحمت خدا رفت. بعد مادر و خواهرهايم گفتند بهيجه به درد تو مي‌خورد. مي‌گفتم: حالا بگذاريد ببينيم چه مي‌شود. يك‌بار گفتند فلاني ـ يكي از بچه‌هاي فاميل را اسم بردند كه شش هفت سال از من بزرگ‌تر بود ـ خواستگار بهيجه است. تو نمي‌خواهي به خاله چيزي بگوييم؟ گفتم نه! اتفاقا خيلي خوب شد كه اين فرد خواستگار بهيجه شد. اگر بهيجه به او جواب مثبت دهد، معلوم مي‌شود كه به درد من نمي‌خورد و شما اشتباه مي‌كرديد. چون او فردي بود كه اصلا مقيد و نمازخوان نبود. وقتي به بهيجه موضوع خواستگاري را گفته بودند، گفته بود من زن حمال مي‌شوم اما زن فلاني نمي‌شوم. اين آزمايش خوبي بود.

آن زمان علاقه‌اي هم به ايشان داشتيد؟

نه، نه. حس خاصي نبود.

همان حس دخترخاله و پسرخاله؟

بله، حالا مي‌گويم حس قلبي از كجا شروع شد. بعد گذشت و من سال اول دانشگاه بازداشت شدم و ١١ روز زندان بودم. پدر و مادرم نمي‌دانستند.

انجمن جوانان مسلمان بهشهر كتابخانه‌اي داشت كه عبارت بود از گنجه‌اي در يك آرايشگاه. اين انجمن در سال ١٣٢٧ تاسيس شده بود به رياست آقاي بني‌كاظمي كه آرايشگر همان آرايشگاه بود. (مردي بسيار شريف، كه هنوز از بركت وجودش برخورداريم. وي از نزديكان فقيه اخلاقي و زاهد معروف بهشهري، آيت‌الله كوهستاني بود و از آن بزرگوار تاثير زيادي پذيرفته بود بعد از انقلاب به فرماندهي سپاه برگزيده شد در دفاع مقدس يك پسرش شهيد و يكي هم جانباز شد.) موقعي كه ما جوان بوديم، موسسين انجمن عاقله مرد بودند؛ ولي اسم انجمن‌شان، همچنان انجمن جوانان مسلمان بهشهر بود. تابستان ١٣٤٩به بهشهر رفتم و با كمك آقاي بني‌كاظمي و دوستان ديگر يك سالن كوچك نسبتا متروك در مسجد امام حسين عليه‌السلام را مسجدي كه جلسات هفتگي انجمن آنجا تشكيل مي‌شد به سالن و اتاق مخزن كتابخانه تبديل كرديم. من براي اينكه دخترخاله‌ام را آزمايش كنم، به برادرش حسين گفتم چطور است بهيجه را مسوول بخش خانم‌ها كنيم؟ به محض اينكه پيشنهاد شد، قبول كرد. ما كتاب ممنوعه هم داشتيم و از اين كتاب‌ها استقبال كرد و اين كتاب‌ها را مي‌گرفت و امانت مي‌داد. بعد از رد آن خواستگاري كذايي از اين آزمايش نيز سربلند بيرون آمد. خوشحال شدم و گفتم مثل اينكه مناسب است.

چقدر آزمايش مي‌كرديد؟!

به هرحال من به دليل اعتقاد به نهضت آيت‌الله حاج‌آقا روح‌الله خميني (به تعبير آن زمان) زندگي سختي براي خودم پيش بيني مي‌كردم و يك همراه مي‌خواستم.

اين را هم بگويم كه نخستين موردي كه من با واكنش رژيم مواجه شدم، بعد از سخنراني هيجاني‌اي بود كه در سال آخر دبيرستان وقتي ١٧ سال داشتم (١٣٤٧) در همين انجمن ايراد كردم. سخنراني درباره لايحه‌اي بود كه در مجلس مطرح بود و به بنيان خانواده بسيار ضرر مي‌رساند.

و اين يعني نخستين سخنراني سياسي احمد توكلي؟

بله. نخستين سخنراني سياسي من بود كه بعد من و پدر و عمويم را به شهرباني احضار كردند. رييس شهرباني سرهنگي بود كه پدر و عموي بزرگم را به اتاق وي هدايت كردند و آقاي حاج‌علي نيكخواه، مسوول سياسي انجمن مرا به اتاق مسوول اداره آگاهي كه كار ساواك را در شهر مي‌كرد، برد. آقاي نيكخواه از كسبه شريف و آبرومند شهر بود. بعد از بازجويي از وي و من، به من گفتند به خاطر پدر و عمويت برايت پرونده درست نمي‌كنيم كه البته بازجويي كردند و پرونده ساخته شد.

در زمستان ١٣٤٩ دانشجوي مهندسي برق و الكترونيك دانشگاه پهلوي شيراز بودم كه آن موقع دانشگاه سطح بالايي بود، مثل دانشگاه شريف الان. در تعطيلات بين دو ترم سال دوم به تهران آمدم. پدر و مادرم منزل خواهرم بودند. مادرم گفت يك دانشجوي مهندسي برق دانشگاه تهران از يك خانواده مذهبي خواستگار بهيجه است و ديگر بهيجه را به او مي‌دهند. [خنده] مادرم ادامه داد مي‌خواهي يواشكي به خاله بگويم؟ گفتم چرا يواشكي بگوييد؟ بلند بلند بگوييد! وقتي مادر به پدرم گفت، پدرم گفت عجب رويي دارد! [خنده] البته مشروط به اينكه تا زماني كه درسم تمام نشده، زندگي تشكيل ندهم، موافقت كرد. قرار شد خودم به بهشهر بروم و با دخترخاله‌ام صحبت كنم. اگر توافق كرديم، والدينم به خواستگاري بروند. من به بهشهر رفتم. قضيه را به خواهر دومم كه ٢٠ ماهي از من بزرگ‌تر و در خانه بود، گفتم؛ خيلي خوشحال شد. يك دفتر ٤٠ برگ گرفتم و ٢٣ صفحه مطلب در آن نوشتم. يك صفحه را مي‌نوشتم و پشت صفحه را خالي مي‌گذاشتم كه اگر مي‌خواهد اظهارنظر كند.

يعني حرف‌هاي خواستگاري را مكتوب مي‌كرديد؟

بله. مطالب سه محور داشت. يك محور راجع به مبارزه بود به او گفتم خيال نكن با يك دانشجوي مهندسي برق الكترونيك ازدواج مي‌كني. من در پايان ترم دوم، تابستان ١٣٤٩در اعتصابات دانشجويي ١١ روز بازداشت بودم و احتمالا دوباره بازداشت در كار است و از دانشگاه اخراج مي‌كنند، سربازي مي‌برند، زندان مي‌برند و شايد هم كشته شوم؛ اگر حاضري بيا. البته حرف‌هايم را با آيات قرآن و احاديث مدلل مي‌كردم. محور ديگر درباره طرز زندگي بود كه من زندگي ساده‌اي خواهم داشت؛ مبل نمي‌گيرم، فرش نمي‌خرم و فلان نمي‌كنم. البته در آن موقع مثل الان اين چيزها رايج نبود. مبل رسم نبود و بعضي‌ها داشتند. فرش را بعضي‌ها داشتند و بقيه گليم داشتند. فرش ماشيني تازه درآمده بود.

به نظرتان امروزه ديگر كسي اين حرف‌ها را قبول دارد؟ اصلا شدني است؟

بله. ولي ساده‌زيستي آن موقع خيلي سخت است. همين زندگي امروزي هم سطح خودش را دارد. مبل داريم تا مبل. وقتي مي‌گوييم ساده‌زيستي در برابر زندگي اشرافي در واقع نسبي است. نسبت به هم سنجيده مي‌شود. ساده‌زيست باشند يك فرش ماشيني معمولي مي‌خرند. ملاك سوم راجع به فرزند و تربيت فرزند بود. نوشتم و به خواهرم دادم كه بخواند. خواهرم گفت اينجايي كه عاطفه را تحريك مي‌كند خط بزن. تا كاملا با تعقل تصميم بگيرد. چون زندگي با تو سخت است.

مگر كدام قسمتش عاطفي بود؟

فرض كنيد جاهايي كه خطاب مي‌كردم، خطاب احساسي عاطفي بود؛ مي‌گفت اينها را ننويس. مثلا نوشته بودم عزيزم! حرف درستي زد و من هم از او اطاعت كردم. خاله‌ام خيلي مهربان هستند و من هر وقت بهشهر مي‌رفتم به آنها سر مي‌زدم. به خانه‌شان رفتم و دفتر را جلويم گذاشتم. حرف زدم و هرچه سعي كردم كه مطلب را بگويم نتوانستم. رويم نشد.

به نظر نمي‌آيد آدم خجالتي‌اي باشيد!

آدم كم‌رويي نبودم، اما هرچه كردم نشد. خداحافظي كردم و مرا تا بالاي پله‌ها مشايعت كرد. نزديك آخرين پله كه رسيدم، به خودم نهيب زدم كه مرد حسابي تو براي خواستگاري آمده‌اي! برگشتم گفتم خاله جان من آمده‌ام از بهيجه خواستگاري كنم. گفت اين چه وضع خواستگاري است؟! سر پله‌ها؟! [خنده] گفتم نه. اين دفتر را من نوشتم كه بهيجه بخواند. اگر خواند و نظراتم را قبول داشت؛ آقاجون و مامان براي خواستگاري مي‌آيند و فرار كردم.

چرا رودررو حرف نزديد؟

نمي‌دانم چرا اما رويم نمي‌شد. عصر خاله‌ام زنگ زد. به خواهرم گفت شب با احمد براي شام به خانه ما بياييد. احتمال داديم كه جواب‌شان مثبت است. رفتيم. بهيجه چادرنماز سرش بود، به اتاق آمد، دفتر را جلوي من گذاشت و رفت آن ور اتاق نشست. دفتر را ورق زدم. همه صفحه‌ها سفيد بود. خيلي ناراحت شدم. دلم تاپ و تاپ مي‌زد. به پايان مبحث اول رسيدم. يك خط و نيم نوشته بود: «من خبر داشتم كه تو زندان رفته‌اي و افتخار هم مي‌كنم كه همسر تو باشم و هر اتفاقي بيفتد مثل زندان و غيره، پاي آن ايستاده‌ام». نتوانستم خوشحالي زيادم را كه با خنده بروز كرد، بپوشانم. در آخر مبحث زندگي من نوشته بود: «من اين را قبول دارم و خودم ساده زندگي مي‌كنم و باز هم ساده زندگي خواهم كرد». مبحث تربيت فرزند را هم تاييد كرده بود. من گل از گلم شكفت. خيلي خوشحال شدم. شام را خورديم و دو كلمه صحبت كرديم. نتيجه حاصل بود ديگر. پيام‌ها كار خودش را كرده بود. از آن لحظات حس عاشقي جوانه زد. به شيراز برگشتم و به دوستانم گفتم و خيلي خوشحال شدند. يك دوستي داشتم به نام احمد جلالي كه در حال حاضر سفير ما در يونسكو است؛ مرد بسيار دانايي است. اين فرد در دوران دانشگاه پيش از ما ازدواج كرده بود. به من اصرار مي‌كرد كه از فاميل و كسي كه بشناسم، زن بگيرم. يك علت موافقت پدرم با ازدواج من وضع دانشگاه بود؛ چرا كه در دانشگاه پهلوي خيلي وضع فرهنگي بد بود و در آن موقع ولنگارترين دانشگاه ايران بود. از پنسيلوانيا كه خواهرخوانده دانشگاه ما بود، دانشجو مي‌آمد و اصلا وضع افتضاح بود. آقاي مسعود شهيدي نماينده دانشجويان دانشگاه بود و مجله‌اي به نام باران درمي‌آورد. كادري كشيده و نوشته بود: «طرحي از دانشجويان مهمان از پنسيلوانيا.» كادر خالي بود. زير كادر نوشته بود: «به دليل ممنوعيت نشر صور قبيحه از انتشار خودداري شد.» [خنده] اين حرف كلي پيام داشت. خلاصه! سرتان را بيش از اين درد نياورم. پدر و مادرم از تهران برگشتند و پس از خواستگاري متداول عقدكنان ساده‌اي برگزار شد. دايي خانمم كه روحاني بود، وكيل من شد، شوهرخاله‌اش آيت‌الله شاهرودي هم وكيل او. آيت‌الله شاهرودي به شوخي گفت به اين شرط بهيجه را به عقد تو درمي‌آورم كه اگر خواستي به فلسطين بروي، بهيجه را نبري!

حالا چرا فلسطين؟

فلسطين جاي انقلابيون بود كه مبارزان به آنجا مي‌رفتند. شوخي بود. به بهيجه كه گفتند، گفت من هم با او مي‌روم. اصلا با هم مي‌رويم! [خنده] خلاصه از آن لحظه‌اي كه كاغذ را دادم و جواب را شنيدم؛ عاشق شدم و عاشق هستم. واقعا همسرم شايسته اين عشق و محبت هست.

خرج و مخارج زندگي مشترك را چگونه تامين مي‌كرديد؟

در دوران سربازي بين دو محكوميتم كه در ژاندارمري ساري بودم، تدريس خصوصي مي‌كردم و حدود چهار سال بعد چند روز مانده به عيد ١٣٥٦ كه از دوران حبس آخر خلاصي يافتم، از فريدونكنار برنج مي‌آوردم و در تهران به دوست‌هاي دوران دانشگاه و زندان مي‌فروختم. دانشگاه را نيمه‌كاره رها كرده تا مجبور نباشم به ساواك تعهد بسپارم.

يك ماه و نيم كار مي‌كردم، بعد درس مي‌خواندم، البته درس طلبگي. طلبه شده بودم و درس ديني مي‌خواندم. خلاصه انقلاب شد و مردم پيروز شدند و ما در كار حكومت وارد شديم. چون من در زندان مطالعات اقتصادي خيلي خوبي داشتم و فلسفه اقتصاد مي‌خواندم- فلسفه غرب و فلسفه
اسلامي- بعد از زندان هم درس‌ها را به صورت آماتوري ادامه دادم. در زندگي سياسي و حكومتي هم در مجلس اول عضو كميسيون بودجه بودم؛ وزير كار بودم و عضو شوراي اقتصاد. در همان روزها روزنامه رسالت را راه انداختيم و مسوول بخش اقتصادي آن بودم. بعد ديدم اين دانش آماتوري كفايت نمي‌كند و كم مي‌آورم.

و دوباره هوس درس خواندن كرديد.

بله ديگر. به دانشگاه شهيد بهشتي رفتم. درس را از نو در دانشكده اقتصاد شروع كردم. ٢٣ واحد مرا پذيرفتند. ٣ سال و نيمه تمام كردم. دانشجوي نمونه دانشگاه شهيد بهشتي هم شدم و براي بازآموزي كلاس رياضي را هم دوباره به صورت داوطلبانه رفتم.

چه زماني انگليسي شديد؟

خدمت شما عرض كنم كه انگليسي هيچ‌وقت نشده‌ام و نمي‌شوم ولي به انگليس رفتم. [خنده]

منظورم همان است! [خنده]

در سال ٧٢ كه دوره ليسانسم تمام شد، به انگليس رفتم. آنجا درخواست پي‌اچ‌دي مستقيم كردم. از دو، سه دانشگاه درجه چهار و پنج يعني دانشگاه عالي و خوب به من پذيرش مستقيم دادند، به شرط امتحان ام‌فيل. امتحان ام‌فيل نوعي امتحان دانشوري است بين پي‌اچ‌دي و‌ام‌اِس.

با بورسيه علمي رفتيد؟

بله، با بورسيه علمي دولت رفتم. آنجا دانشگاه ناتينگهام را انتخاب كردم. قسمتم اين‌طور شد. وقتي من وارد دانشگاه ناتينگهام شدم، درجه چهار بود و بعد با بازگشت پروفسور نيوبلد از امريكا نمره چندصدم بالا رفت و دانشكده اقتصاد درجه پنج يعني درجه عالي شد. امتحان ام‌فيل دادم و وارد دوره دكترا شدم. و كلا ٣ سال و ٣ ماه هم آنجا طول كشيد؛ مهر ٧٢ رفتم و آذر ٧٥ برگشتم. بعد عضو هيات علمي دانشگاه شهيد بهشتي شدم و مدت‌ها آنجا درس مي‌دادم.

آقاي دكتر! به نظر خودتان جواني هم كرديد؟

جواني؟ خيلي جواني كردم. مبارزه جواني است ديگر.

غير از مبارزه؟

نه. مبارزه جواني است.

اصلا تعريف شما از جواني كردن چيست؟

جوان حوايجي دارد، روحياتي دارد، آزادي مي‌خواهد، تفريح مي‌خواهد، جست و خيز مي‌خواهد و همه اينها لازمه جواني است. جوان‌ها اهل خطر هستند. ولي يك وقت يك‌كسي در حوزه‌اي اين خطر را مي‌كند. مثلا ورزش‌هاي خطرناك مي‌كند چون مي‌خواهد سلحشوري و روحيه به آب و آتش زدن را در راه ورزش نشان بدهد.

شما از راه مبارزه به اين نيازها پاسخ داديد؟

بله! واقعا در آن موقع راه مبارزه راه بسيار دلنشين و خطرناكي بود و روحيه جواني را ارضا مي‌كرد. من احساس نمي‌كردم كه كار غيرعادي مي‌كنم. البته غيرعادي كه بود. طبع انسان اقتضا داشت كه خطر كند. ديده‌ايد جوان‌ها در رانندگي چطور هستند؟ بي‌محابا و دل به دريا بزن و به آب و آتش زدن و... .

پس جواني كرده‌ايد؟

بله. خوب هم كردم.

يعني اگر دوباره جوان شويد، همان مسير را مي‌رويد؟

اگر كشور شاهنشاهي باشد و ظلم و ستم باشد، همان راه را مي‌روم. من هنوز هم جوان هستم. [خنده]

چه شد كه وارد پست‌هاي دولتي شديد؟ راستي اصلا چرا خودتان را در معرض انتخاب قرار داديد و به مجلس رفتيد؟

خب در بهشهر من سياسي‌ترين جوان شهر بودم. مسوول كميته انقلاب اسلامي و داديار دادگاه انقلاب. شهر را با مشورت اداره مي‌كرديم. هر شب ده بيست نفر جمع مي‌شديم و براي فردا صبح تصميم مي‌گرفتيم. اين جمع تصميم گرفت كه يا شهيد هاشمي‌نژاد نامزد بشود و اگر نشد، من. من تعمدا به جلسه مربوط نرفته بودم و گفتم خودتان تصميم بگيريد. به شهيد هاشمي‌نژاد كه گفته بودند، گفته بود حتما احمد بشود چون من مي‌خواهم به مجلس خبرگان بروم. اينها به من گفتند كه تو نامزد بشو. نامزد شدم. در بيشتر شهرها انتخابات دو مرحله‌اي بود، من در مرحله اول انتخاب شدم و به مجلس رفتم. به مجلس كه رفتم، در انتخابات سال اول عضو هيات رييسه شدم. سطح مجلس اول خيلي فرق مي‌كرد. ما اگر مخالف بوديم، با كسي مثل بازرگان مخالف بوديم. خودش يلي بود و ريشه داشت.

يعني مخالفان مجلس اول با مخالفان امروز تفاوت داشتند؟

بله. همه ريشه‌دار بودند. آقاي خامنه‌اي، آقاي هاشمي، آقاي يزدي، آقاي پرورش و... يعني اگر كساني با شما مخالفت مي‌كردند، حرف‌ براي گفتن داشتند. يعني

منبع: تابناک

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.tabnak.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «تابناک» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۹۶۹۹۳۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

خانه ملت محلی برای حزب‌بازی نیست

به گزارش خبرگزاری مهر، پویش بزرگ انتخاباتی خبرگزاری مهر با عنوان «با مهر انتخاب کنیم؛ کارآمدی و شایسته گزینی» تلاش دارد با آماده کردن بستری مناسب برای معرفی داوطلبان نمایندگان دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی، گامی در جهت کمک به مردم برای انتخاب اصلح و برگزاری پرشور انتخابات بردارد.

«احمد بیگدلی» از حوزه انتخابیه خدابنده به پویش بزرگ انتخاباتی خبرگزاری مهر با عنوان «با مهر انتخاب کنیم؛ کارآمدی و شایسته گزینی» در دور دوم انتخابات پیوست. متن گفت‌وگوی وی با خبرگزاری مهر را در ادامه می‌خوانید:

وی در گفت‌وگو با خبرنگار مهر در قالب طرح پویش «با مهر انتخاب کنید» با بیان اینکه خانه ملت به هیچ وجه محلی برای حزب‌بازی و بازی‌های جناحی نبوده و مردم نیز امروز به این موضوع کاملاً واقف هستند و از آن عبور کرده‌اند، افزود: به همین خاطر خانه ملت به معنای واقعی کلمه محلی برای برآورده کردن خواسته‌های به حق مردم استان، شهرستان و در سطح کلان، ملت ایران اسلامی است.

وی با اشاره به اینکه یکی از تأکیدات ما در مجلس دوازدهم، کار برای مردم بدون توجه به تفکرات سیاسی و جناحی است، اظهار کرد: بر همین استان هر کسی که با جان و دل برای حل مشکلات مردم گام بردارد، قطع یقین از حمایت مردمی نیز برخوردار بوده و از آن حمایت خواهیم کرد.

این کاندیدای مجلس با یادآوری انتظارات و خواسته‌های مقام معظم رهبری در حوزه بهداشت و درمان ادامه داد: خواسته رهبر فرزانه انقلاب این است که به گونه‌ای اقدام شود که خانواده‌ای که از اعضای آن با مشکلات این حوزه دست به گریبان هستند، جز درد بیماری، با مشکل دیگری دست و پنجه نرم نکنند، به همین خاطر در مجلس آینده به دنبال تحقق فرمایشات مقام معظم رهبری در حوزه بهداشت و درمان هستیم.

بیگدلی خاطرنشان کرد: در همین راستا پیگیری افتتاح بیمارستان ۲۲۰ تختخوابی حضرت رسول اکرم، یکی از نیازهای مبرم مردم شهرستان خدابنده است که دنبال خواهد شد.

وی در خصوص به حداقل رساندن چالش‌های حوزه بهداشت و درمان کشور عنوان کرد: تأمین نیروی انسانی متخصص و ارزش‌گذاری به این نیروها از بهورزها تا پزشکان متخصص، یکی از رویکردهای اصلی مجلس دوازدهم خواهد بود، لذا تلاش دولت نیز باید این باشد که با کم‌ترین هزینه و اختصاص یارانه در این حوزه ورود پیدا کند.

کاندیدای مجلس دوازدهم شورای اسلامی از حوزه انتخابیه خدابنده با بیان اینکه استان زنجان با چند چالش مهم و جدی مواجه است، اضافه کرد: موضوعاتی از قبیل معیشت، اقتصاد و اشتغال جوانان، از جمله چالش‌های مهم و پیش روی مردم استان زنجان است. علاوه بر این، مسؤولان اجرایی باید بیش از پیش در خدمت‌رسانی به مردم تلاش کنند.

وی با اشاره به اینکه تعریض جاده ابهر به قیدار، جاده قیدار به بیجار و ادامه باند دوم سلطانیه، قیدار، کبودرآهنگ از دیگر برنامه‌هایی است که در مجلس دوازدهم تلاش خواهد شد تا شاهد تسریع در تحقق آن باشیم، عنوان کرد: کمبود پزشک متخصص در خدابنده نیز یکی دیگر از چالش‌هایی است که تلاش می‌کنیم با تعامل دانشگاه علوم پزشکی استان زنجان آن را مرتفع کنیم.

بیگدلی همچنین مشکل آب شرب برخی از روستاهای شهرستان خدابنده را جزو برنامه‌های اولویت‌دار عنوان و تاکید کرد: موضوع برخورداری روستاهای شهرستان خدابنده از آب آشامیدنی سالم همواره جزو دغدغه‌ها بوده و تلاش خواهیم کرد در مجلس دوازدهم به این دغدغه پایان دهیم.

کد خبر 6078543

دیگر خبرها

  • مسدود شدن جاده گردنه تنگ توکلی به سمت کنگان بوشهر
  • خانه ملت محلی برای حزب‌بازی نیست
  • فرزندآوری باید ضرورت ملی و اولویت زندگی جوانان باشد
  • کلاهبردار سابقه‌دار اشنویه‌ای دستگیر شد
  • اهمیت شهر مدینه و شخصیت رسول مکرم اسلام(ص)
  • اردیبهشت زمان سفر سرزمین لاله های سر به زیر
  • زنگ خطر کمبود «آب» در شاهرود/ اهمیت بیش از پیش حفظ «شاهوار»
  • وزیر کشور: مولفه مشارکت در دور دوم انتخابات همچنان مهم است
  • حکم اعدام بابک زنجانی نقض شد/ تشکیل پرونده برای چهره‌هایی که اهمیت عملیات وعده صادق را به مخاطره انداخته بودند/ تشریح آخرین وضعیت پرونده باغ ازگل/ کشف جرم جدید در پرونده چای دبش
  • اتصال استان به راه آهن از مطالبات مردم است/ لب تشنه در کنار آب