باهنر: برای شهردارشدن احمدینژاد با خاتمی دعوا کردم/از کجا معلوم موسوی و کروبی بیرون که آمدند دوباره کنفرانس خبری نگذارند؟
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۲۴۵۰۰۰
نخستین بودجهای که دولت احمدینژاد به مجلس آورد، اختلافات کارشناسیمان با ایشان و تیمشان در دولت شروع شد. من میگفتم شما اصلا نمیدانید بودجهریزی یعنی چه! اختلافاتمان از همان جا شروع شد و همین طور زاویه گرفت و گرفت. ما با کسی بیعت نبسته بودیم که بخواهیم هوایش را داشته باشیم که مثلا چون آقای احمدینژاد است دیگر ساکت شویم و فقط حمایت کنیم؛ نه اینطوری نبود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به گزارش آفتابنیوز؛ باهنر، مرد رایزنیهای سیاست، بنا دارد در این گفتوگو سیاست را تحریم کند. حتی چانهزنی و مذاکره هم جواب نمیدهد؛ برای او فقط یک گزینه روی میز است: روایت تاریخها و خاطرهها.
محمدرضا باهنر از جمله چهرههایی به شمار میآید که به سیاستبازی و لابیگری معروف است. این سیاست و زیرکی از کودکی همراهتان بوده است؟
راستش نخستین رفتار سیاسیام در دانشگاه بود. سال ٥٠، دانشگاه علم و صنعت در رشته معماری قبول شدم. اول کار که وارد شدیم با عدهای از دانشجوهای دانشگاههای تهران قراری گذاشتیم؛ اواخر اسفند همان سال به بازار بزرگ تهران رفتیم و قرار گذاشتیم که تظاهرات به راه بیندازیم. البته این قرار، حرکت خیلی خطرناکی بود چون رژیم شاه آن موقعها در برابر چنین حرکتهایی به هیچوجه کوتاه نمیآمد و خیلی خشن برخورد میکرد. آنجا در فرصتی مناسب در مرکز بازار تظاهرات را شروع کردیم و شعارهای مرگ بر شاه و درود بر خمینی سر میدادیم. آن موقع هنوز به آیتالله خمینی، امام نمیگفتند. ١٠ دقیقهای که شعار دادیم، نیروهای ساواک و پلیس محاصرهمان کردند.
دستگیر شدید؟
بله؛ تعدادی فرار کردند ولی امثال من چون تازه به تهران آمده بودند خیلی سوراخ سنبههای بازار را بلد نبودند و چند نفری دستگیر شدند که من هم جزوشان بودم. چهار، پنج ماهی زندان بودم در کمیته مشترک ساواک و شهربانی که الان هم به عنوان موزه کمیته مشترک روبهروی وزارت خارجه تهران واقع شده است و ملت میروند بازدید میکنند.
مدتی آنجا بودم و بعد به زندان اوین منتقل و بعد هم در دادگاه نظامی محاکمه شدم. البته در این چند ماهی که در زندان بودم، فشارهای جسمی و روحی و شکنجه و کتک زدن و اینها خیلی زیاد بود؛ دنبال این بودند که ما سازماندهندگان این تظاهرات را لو بدهیم که خوشبختانه موفق نشدند.
غیر از جمع دانشجویان، گروه یا افراد دیگری هم در آن تظاهرات نقش داشتند؟ یعنی به تشکیلاتی وابسته نبودید؟
نه، خودمان بودیم فقط. بیشترشان از دانشجوهای فعال دانشگاهها بودند. البته من تازهوارد بودم و من را خیلی در این قضیه نمیشناختند ولی خب نیروهای دیگر مثل بچههای سال بالاتری را بیشتر تحت نظر داشتند. بعدها شنیدم یکی، دو نفرشان در درگیری خیابان کشته شدند؛ در واقع شهید شدند. بعد از انقلاب، از آن جمع حدودا ٥٠ نفره که در بازار جمع شدند و بنای تظاهرات را گذاشتند، ١٠ نفرشان در درگیریهای مختلف شهید شدند، عدهای هم دستگیر و بعدا محکوم به اعدام شدند. خلاصه اینکه، دو ترم از درس و دانشگاه بازماندیم. بعد تصمیم گرفتیم دوباره به درس و مشق بچسبیم و دانشگاه را تمام کنیم.
آقای باهنر! از آرزوهای کودکی چیزی خاطرتان هست؟
شاید اگر برایتان تعریف کنم، خندهتان بگیرد. من دبیرستانی بودم و نیمهشعبان یا عیدی که میشد، سخنران مشهوری را از تهران یا اصفهان دعوت میکردند، میآمد کرمان. مثلا مرحوم پرورش و آقای دکتر فریدونی از اصفهان میآمدند. آن موقع شیفته سخنرانی بودم. یادم هست سه آرزو داشتم: مهندس بشوم، سخنرانی و رانندگی یاد بگیرم.
جالب است که به هر سه آرزو هم رسیدید!
اینها دیگر ته آرزوهای من بودند، که خب به همهشان هم رسیدم، هم مهندس شدم، هم سخنرانی یاد گرفتم و هم گواهینامه گرفتم.
آرزوهای مادی نداشتید؟ مثلا پولدار شوید و فلان خانه و ماشین را بخرید؟
آن روزها وضعیت مالی خانوادهمان خیلی بد بود. یعنی آن موقع خانوادهها اکثرا این طور بودند. خانواده ما خانوادهای طبقه سه بود. وضعیت به گونهای بود که اگر تابستانها و حتی وقتی بچه دبستانی بودیم کار نمیکردیم پول کفش و لباس و تحصیل در نمیآمد. البته آن موقع تحصیل در مدارس مجانی بود ولی همین پول دفترچهای، کتابی، قلمی، لباسی را هم در نمیآوردیم ، ادامه تحصیل سخت بود. برادری داشتم بزرگتر از خودم و کوچکتر از شهید باهنر که نتوانست به این وضعیت سخت خانواده رضایت دهد و از همان سال دوم، سوم دبیرستان ترک تحصیل کرد و رفت دنبال کار و البته بعدها متفرقه رفت درس خواند. البته او هم مرحوم شده است؛ هردو اخویمان به رحمت خدا رفتهاند. شهید باهنر در سال ٦٠ و ایشان هم در سال ٨٤. دو خواهرمان هم مرحوم شدند و ٤ خواهر دیگر در قید حیات هستند.
پدر نمیتوانستند کمک خرجتان باشند؟
پدر یک خواربارفروشی خیلی سادهای داشتند. تقریبا تا قبل از انقلاب آنجا کار میکردند بعد ولی مغازهشان را تعطیل کردند چون درآمدی هم نبود و به همین دلیل مرحوم اخوی اوایل انقلاب بود که از پدر خواست کار را تعطیل کنند. ایشان تعطیل کردند و یکی دو سالی بیکار بودند؛ بعد حوصلهشان نکشید و رفتند مغازه دیگری به اصطلاح دم دست یک روستایی کار کردند. تا سال ١٣٧٢ که مرحوم شدند همانجا کار میکردند.
خودتان از کی به طور جدی و برای کسب درآمد کار میکردید؟
از همان بچگی.
چه شغلی؟
در کرمان کارهایی که من داشتم کارهای دستی بود. مثلا نخستین کاری که شروع کردم در یک مغازه کفاشی بود. شاید سال دوم یا سوم دبستان بودم تابستان رفتم دم مغازه یکی از آشنایان که کفاشی داشت. در حرفه کفاشی، بعضی میخهایی که روی کار میکوبند ممکن است کج بشود. برای اینکه میخها از بین نرود و دوباره قابل استفاده باشد به ما میگفتند بنشینید با چکش این میخها را صاف کنید؛ در واقع نخستین شغلم، میخ صافکنی بود.
درآمدتان چقدر بود؟
ماجرا دارد! در آن کفاشی حدودا یک ماه مجانی کار کردم. در آن مغازه آنقدرها به شاگردی من نیازی نبود ولی خب خیلی رو گذاشتیم و رو برداشتیم تا قرار شد من دایم در آنجا مشغول به کار شوم. فقط هم عصرهای جمعه تعطیل بودیم؛ یعنی از صبح شنبه تا ظهر جمعه باید کار میکردیم. یک ماهی که گذشت دیدم اوستا پولی به من نداد. خجالتی و کمرو بودم ولی خجالت را گذاشتم کنار و گفتم اوستا بالاخره چیزی به من نمیدهید، دیدم دست کرد در جیبش و یک دوزاری به من داد.
و نخستین حقوق محمدرضا باهنر شد یک دوزاری!
بله و تقریبا آن تابستان به همین روال ادامه داشت؛ یعنی اوستا هر هفته دوزار به من میداد.
دوزار حقوق، کفاف مخارجتان را میداد؟
برای ما دوزار هم خوب بود، ولی چند سال بعد رفتم پیش اوستای نقاشی در کرمان. مرحوم اخوی ما که کرمان بود شغلش نقاشی قالی بود؛ نقش قالی کرمان را میزدند. شاید اصفهان شما هم این شغل وجود داشته باشد. کارگاههایی بود که نقش قالی تهیه میکردند. من چهار، پنج سالی آنجا ماندگار شدم. البته آن روزها مثل الان نبود؛ جوانها از همان روز اول میدانستند که اگر بخواهند در شغلی اوستا شوند باید چندین سال حسابی کار کنند و آموزش عملی ببینند تا یواشیواش اوستا بشوند.
ولی مگر شما اصلا نقاشی بلد بودید؟
آنجا که رفتم یاد گرفتم. روزهای اول میرفتیم فقط جارو میزدیم و تر و تمیز میکردیم ولی کمکم قلمی و کاغذ باطلهای دادند دستمان و گفتند این طور بکش. بعد از سه، چهارسال کم کم وارد شدم که چطور باید نقش بزنم. پنج زار حقوق داشتم.
به پول امروز میشود چقدر؟
خب اگر بخواهیم نسبتها را جوانهای امروز متوجه شوند شاید فقط بشود با طلا و دلار مقایسه کرد. آن موقعها یک دلار، پنج تومان بود. مثلا ما اگر روزی پنج زار میگرفتیم به قیمت امروز میشد روزی ٣٠٠ تومان و ماهی ٩ هزار تومان. به نسبت امروز حقوقمان خیلی کم بود. الان سادهترین کارگرها روزی ١٠ هزارتومان میگیرند.
کار کردن به درستان لطمهای وارد نمیکرد؟
بیشتر حجم کار در تابستانها بود، ولی خب من از نظر درسی حال و روز خوبی داشتم. بچههای ما حالا به ما متلک میاندازند و میگویند پدر مادرهای ما میگویند در دوران تحصیل شاگرد اول بودیم، کارنامه و اینها هم نیست که لو برود و ثابت بشود. ولی من واقعا درسم خوب بود. در دبستان، در درسهای خواندنی مثل علوم و فارسی و اینها خیلی تنبل بودم و اصلا حالش را نداشتم بخوانم ولی در ریاضی دستم حسابی راه افتاده بود. ششم دبستان که بودم، موقع امتحانات ثلث دوم و سوم که میشد معلممان دیگر بعد از چندسال من را شناخته بود، روز امتحان سوالات را جلوی من میگذاشت و اگر زمان امتحان یک ساعت بود به من میگفت ٢٠ دقیقه وقت داری جواب بدهی و اجازه نمیداد بقیه بچهها امتحان را شروع کنند تا من برگهام را تحویل بدهم.
چرا؟
حالا میگویم برایتان. وقتی من سوالها را جواب میدادم، معلممان مینشست همان جا برگه مرا تصحیح میکرد. عموما ٢٠ میگرفتم. بعد سوالها را میداد به من میگفت حالا از بچهها امتحان بگیر. از بچهها امتحان میگرفتم و بعد خودم هم تصحیح میکردم. معلم هم نمرهها را وارد و امضا میکرد و میفرستاد برای دفتر.
پس از همان بچگی، نایبرییس بودید!
[میخندد] چون واقعا حساب و کتابم خوب بود و معلمها یا به قول شما رییسها به من اعتماد میکردند. سال ٥٠ که دانشگاه علم و صنعت قبول شدم، کرمان حدود ١٠٠ هزار نفر جمعیت داشت با حدودا ١٥ تا ٢٠ دبیرستان دخترانه و پسرانه. آن سالی که من کنکور دادم از کل این ١٥ دبیرستان ١٠ نفر در آزمون سراسری قبول شدند و بقیه رتبه قبولی نیاوردند. اصلا خصوصی و دولتی هم نبود فقط یک کنکور دولتی بود؛ نه دانشگاه آزادی در کار بود و نه پیام نور یا غیرانتفاعی یا چیزهای دیگر.
با این اوصاف، قاعدتا آنهایی که قبول میشدند، اسمشان مطرح و معروف میشد.
دقیقا همین طور است. روزی که نتیجه کنکور را اعلام میکردند همه کرمان میدانستند که مثلا پسر مشهدی و دختر کبری خانم قبول شدهاند. آن موقع هم که اینترنت نبود و اسامی قبولشدهها را در روزنامه میزدند. تقریبا در روز اعلام اسامی، دیگر بعدازظهر که میشد در کل کرمان معلوم بود که برای مثال این ١٠ نفر در کنکور قبول شدهاند. میخواهم بگویم کنکور قبول شدن کار واقعا سختی بود. البته کسی که کنکور قبول میشد از همان موقع دیگر معلوم بود که فاز زندگیاش عوض میشود. فقط سه دانشگاه در تهران بود که رشته معماری داشت: تهران، شهیدبهشتی و هنرهای زیبا. دانشجوهای معماری به محض اینکه وارد سال دوم و سوم دانشگاه میشدند، بلافاصله توسط این شرکتها برای کار تور میشدند.
آن وقت این شرایط را با زمانه امروز مقایسه کنید. حتی برای فارغالتحصیلها هم کار و کاسبی درست و حسابی نیست. شاید مسوولان ما چون در جوانیشان وضعیتی که شما داشتید را تجربه کردند، درک و برداشت درستی از اوضاع بیکاری امروز جوانان ندارند.
نمیتوان گفت درکی از اوضاع ندارند، ولی خب شرایط امروز خیلی سختتر از گذشته است و البته تعداد درسخواندهها خیلی خیلی بیشتر. نمیدانم چطوری عرض کنم چون الان بیکاری زیاد هست ممکن است جوانها دلشان بسوزد. وقتی در دوران کارشناسی بودم، اگر کل واحدها ١٤٤ تا بود، وقتی ٧٠ واحد را میگذراندیم، به یکسری شرکتهای خاص برای کار میفرستاندمان. یادم هست تا ٢٥٠٠ تومان در ماه کار میکردم. یک مهندس کامل فارغالتحصیل سربازی رفته آن موقع حقوقش ٤٠٠٠ تومان بود. ولی خب ما در دوران دانشجویی تا نصف این مبلغ را میتوانستیم دربیاوریم.
در واقع برخلاف امروز، برای جوانان گذشته همهچیز فراهم بود!
بله، بازار کار خیلی خوب بود. البته آن موقع در دولت دو تا شغل بیشتر نبود یا باید معلم میشدی یا در بخش نظامی خدمت میکردی؛ مثلا ارتشی میشدی یا به شهربانی میرفتی.
فقط همین دو راه؟!
نه میخواهم بگویم کار دیگری وجود نداشت. امروز آموزش و پرورش و فرهنگ و ارشاد و فلان و فلان هست. آن موقع اصلا این طور شغلها نبود؛ یعنی حداکثر اگر در کشور ٥٠٠ هزار نفر شاغل بودند از این ٥٠٠ هزار نفر، ٥٠ هزار نفر در دولت بودند. ٤٥٠ هزار نفر دیگر یا کفاش بودند یا بقال یا آهنگر یا کارهای آزاد میکردند. بحث استخدام و این حرفها نبود. بخش خصوصی وجود داشت ولی خیلی محدود بود. به همین دلیل هم بود که اگر کسی در دانشگاه قبول میشد از همان موقع میگفتند آقا تو دیگر در آینده نانت در روغن است؛ یعنی تکلیف روشن میشد. البته خیلی از معلمهای ما دیپلمه بودند ولی برای دیپلمهها هم کار بود. یک شوخی هم بکنم؛ در انتخابات دو سه دوره قبل در تهران، بندهخدایی رفته بود برای ثبت نام و در قسمت میزان تحصیلات نوشته بود، ششم قدیم، معادل دکترا. [میخندد] البته حرفش هم راست بود. آن موقع، کیفیت تحصیلات خیلی بالا بود. یعنی هرکسی با هر استعدادی نمیتوانست وارد فضای درس و تحصیل شود.
ولی خیلیها هم هستند که آن موقع دانشگاه رفتند و آنقدرها هم که شما میگویید متفاوت از بقیه نشدند!
اغلب متفاوت میشدند چون طبقه اجتماعی و اقتصادیشان تغییر میکرد.
یعنی وضع اقتصادی شما هم بهتر شد؟ دیگر نگران هزینه درس و تحصیل نبودید؟
آن موقع، درس خواندن خیلی سخت بود. چه در مدرسه و چه در دانشگاه. یادم میآید تقریبا دبستانم را تمام کردم و میخواستم وارد دبیرستان بشوم؛ کتابهای دبیرستان خریدنی بود. با ابوی رفتیم بازار دم کتاب فروشی، قیمت آن موقع کتاب میشد هفت تومان و دو زار. شما نسبتها را با همان عددی که گفتم حساب کنید. حدودا میشود هزار تومان امروز. پدر پول نداشت کتابها را بخرد و گفت درس دیگر بس است به اندازه کافی سواد داری، ریاضیات هم که خوب است بیا دم مغازه کار کن. ابوی هم بنده خدا نه اینکه خسیس باشد، واقعا دستش خالی بود.
و واکنش شما؟
راستش چون به درس و تحصیل علاقه داشتم، دلم کمی گرفت ولی خب راه دیگری نداشتم. مرحوم شهید باهنر بیشتر قم و تهران بود. آن روزها، وسایل ارتباطی مثل امروز نبود که بشود با تلفن و اینها به سرعت خبرها را رساند. مرحوم اخوی از طریق واسطهای شنیده بود که محمدرضا از تحصیل بازمانده و مثل محمدحسین باید برود دنبال کار. ایشان یک نامه نوشت به پدر و گفت شما از هر جا هست این هفت تومان را قرض کن و کتاب بخر و نگذار محمدرضا از درس باز بماند؛ من این پول را برای شما قسطی میفرستم.
چرا قسطی؟
خب چون خود ایشان هم آنقدر پول نداشت. نمیتوانست هفت تومان را یکجا بدهد.
شهید باهنر آن موقع شغل و سمتی داشتند؟
شهید باهنر قم بود. حوزه علمیه بود و حوزه علمیه هم بالاخره خیلی حقوق زیادی نمیداد. هفت تومان میشد پنج هزار تومان امروز. این پول را بچهها امروز دو تا پفک میخرند. [میخندد] این ماجرا را ما بعدها متوجه شدیم و خود ایشان برایمان تعریف کرد.
چرا ایشان برای برادر دیگرتان چنین فداکاری نکردند؟
خب ایشان میدانست که من به درس علاقه دارم. از طرفی دیگر شهید باهنر و شهید مفتح و شهید مطهری از معدود روحانیونی بودند که همزمان با تحصیلات علوم دینی، تحصیلات دانشگاهی را هم داشتند؛ یعنی به اهمیت علم و تحصیل آگاه بودند. ایشان دانشجوی دانشکده تاریخ دانشگاه تهران بود. در ضمن با لباس روحانیت آمده بودند تهران. ایشان خودش تعریف میکرد میگفت من موقعی که در تهران تحصیل میکردم صبحها یک ساعت زودتر از خانه بیرون میآمدم تا از میدان قیام تا دانشگاه را پیاده بروم؛ خانهشان میدان قیام فعلی است، آن موقعها میگفتند میدان شاه.
خب چرا پیاده؟
چون میگفت من یک قران یا سی شاهی داشتم که ظهر نانی چیزی بخرم و بخورم. اگر صبح آن یک قران را خرج بلیت اتوبوس یا تاکسی میکردم دیگر ظهر از ناهار خبری نبود. آن وقت شما فرض کنید ایشان با این وضعیت معیشتی سخت، پذیرفته بود که ماهی یک تومان جمع کند و قسط کتابهای من را بدهد.
بعد از پایان دانشگاه، در تهران ماندگار شدید یا برگشتید کرمان؟
درس که تمام شد بله، دوباره برگشتم کرمان. دیگه موقع سربازیام بود. دوره آموزشی را در شیراز بودم و دوران خدمت را در همان کرمان. به اصطلاح آن موقع، سربازها سه گروه بودند: یک گروه عادی بودند و یک گروه امریه مثبت داشتند و یک گروه امریه منفی. امریه مثبتها آنهایی بودند که کسی سفارششان را میکرد داشتند، یک تیمساری، یک امیری از ارتش و اینها.
پارتیبازی بود؟
نه رسمی و قانونی بود. مثلا میگفتند این را فلان جا بگذارید که سختی زیادی تحمل نکند. ولی امریه منفیها برعکس بودند، حتما به پادگانهای دورافتاده فرستاده میشدند. حتی به پادگان رزمی هم نمیفرستادند و تلاش میکردند که حداقل سلاحها و آموزشها را در اختیار آنها بگذارند، باشه فقط آموزش تیراندازی و اینها گاه گاهی بود.
شما جزو کدام گروه بودید؟
من منفی بودم. خوب من سابقه زندان داشتم. این روشن بود و در پرونده من هم ثبت شده بود.
درجهتان در دوران خدمت چه بود؟
آن موقع لیسانسهها ستوان دوم میشدند. من هم چون لیسانس معماری داشتم و مهندس معماری شده بودم، درجه ستوانی گرفتم ولی با امریه منفی.
فضا و امکانات تهران هوس ماندن در پایتخت را به سرتان نینداخت؟
تهران که بودم، خب امکانات تحصیلی چندانی برایم فراهم نبود؛ یعنی پدر اصلا نمیتوانست پولی، چیزی به ما بدهد. تهران هم که آمدم میرفتم خانه شهید باهنر. منزل ایشان آن موقع در خیابان ستارخان بود و دانشگاه ما در خیابان نارمک. تقریبا سه کورس اتوبوس فاصله داشتیم. خدا انشاءالله به همسر شهید باهنر که هنوز هم در قید حیات هستند، سلامتی بدهد. ایشان خیلی به من محبت داشتند.
شهید باهنر چند سال از شما بزرگتر بودند؟
١٨ سال. دقیقا وقتی من به دنیا آمدم، ایشان از کرمان رفت به قم. اتفاقا سوال خوبی پرسیدید، جالب است بدانید من در طول ١٨ سال تحصیلم تا پایان دیپلم، ایشان را خیلی کم میدیدم چون شهید باهنر هردوسالی یکبار، ١٠ روزی میآمد کرمان؛ بنابراین من تا قبل از ورود به دانشگاه، مجموعا دو ماه بیشتر با ایشان نبودم. در دوران دانشگاه ولی دیگر منزل ایشان اقامت داشتم.
خاطرهای، عکسی، روایتی هم از آن دو ماه ثبت شده است؟
شاید تعجب کنید ولی من بعد از شهادت ایشان تازه متوجه شدم که حتی یک عکس هم با شهید باهنر ندارم.
آن موقع هنوز برایتان آستین بالا نزده بودند؟
وارد مرحله شناسایی شده بودیم.
یعنی چه؟
یعنی دنبال یک مورد فرد خوب و مناسب بودیم. در تهران، یکی از آشناهای همسر شهید باهنر را به من معرفی کردند. با هم مذاکره و صحبت کردیم و به تفاهم رسیدیم. اما جلسه آخر ایشان یک سوالی کرد و گفت شما وقتی ازدواج کردید کجا میخواهید زندگی کنید. گفتم خب معلوم است، میروم کرمان. ایشان گفت همه بچههای کرمان آمدهاند تهران، آن وقت تو میخواهی بروی کرمان؟!
بالاخره معاملهتان شد یا نه؟
نه دیگر؛ سر این قضیه تفاهم نشد و من به کرمان رفتم و آنجا با یک خانم دیگر ازدواج کردم. بعد از ازدواج زن و شوهرها اصولا با هم شوخی میکنند، به همسرم گفتم تو بهتر از من نصیبت نمیشد!
و جواب ایشان؟
ایشان هم دقیقا همین را گفت. [میخندد] گفتم قبل از من خواستگاری، چیزی هم داشتی؟! گفت بله، من در تهران درسم که تمام شد، آقای مهندسی به خواستگاریام آمد و با هم به تفاهم رسیدیم. وقتی پرسیدم کجا میخواهی زندگی کنی، گفت همین تهران. گفتم ولی من کرمانی هستم و میخواهم در کرمان باشم. خلاصه ماجرایمان در قضیه ازدواج و تهران و کرمان شبیه به هم بود.
ولی بالاخره هر دو آمدید تهران.
بله دیگر دوسالی که از ازدواجمان گذشته بود، یعنی سال ٦٠ مجبور شدیم بیاییم تهران.
دوران دانشجویی، خودتان کسی را در بین همدانشگاهیها برای ازدواج زیرنظر نداشتید؟
نخیر؛ من میگفتم تا فارغالتحصیل نشوم، ازدواج نمیکنم. آن موقع هم، معذرت میخواهم، دخترهای میانه حال کم بودند؛ یا کلا بیحجاب بودند و دنبال دوست و رفیق که تیپ و فرهنگشان به ما نمیخورد یا خیلی محدود و مذهبی. آنهایی که مذهبی بودند، مذهبی صرف نبودند، خیلی انقلابی بودند.
شما مورد دوم را نمیپسندید؟
بحث خوش آمدن یا نیامدن نبود. ببینید، انقلابیهای آن موقع مثل امروز نبودند؛ اهل مبارزه و دستگیر شدن و اینها بودند. یعنی این خطرات در زندگیهای پسرها و دخترهای مذهبی بود. ولی به طور کلی، همتیپهای شخصیتی ما چون جوانیشان با روزهای اوج گرفتن انقلاب مصادف شده بود، خیلیها قید ازدواج را میزدند.
ولی خب شما از آن دسته نبودید که قید ازدواج را بزنید!
من هم تیر٥٨ ازدواج کردم؛ یعنی بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، احساس کردیم خب کار و رسالتمان را انجام دادهایم و حالا میتوانیم ازدواج کنیم.
آقای مهندس! شما جوانی هم کردید؟
جوانی؟ زیاد نه.
چرا؟
برایتان تعریف کردم که روزگارم چگونه میگذشت؛ فرصت جوانی کردن نبود.
جوانی کردن یعنی چه؟
جوانی کردن یعنی شنگول بودن، خوش بودن. البته کارهای بیربط زیاد میکردیم.
مثلا؟
برای نمونه، خب ما رشته معماری بودیم و پروژههایمان خیلی پرکار بود به همین خاطر بعضی شبها، مجبور میشدیم با همکلاسیها در دانشگاه بمانیم. آنجا خوابگاهی نبود و مجبور بودیم در دانشکده بمانیم. یادم هست شبی بود که یک پروژه خیلی سنگین را باید فردایش تحویل میدادیم. ١٠ تا ١٥ نفر بودیم و تا ساعت ٩ شب کار کردیم. همیشه اغلب میرفتیم همان نارمک ساندویچی چیزی میخوردیم. اما آن شب یکی از بچهها پیکان قراضهای داشت، گفتیم برویم کرج شام بخوریم. این شام خوردن دو ساعت طول کشید و به تکمیل پروژهها نرسیدیم و مجبور شدیم فردا نیمهتمام تحویل دهیم! از این کارهای این تیپی. البته یک دوره خارج از کشور هم رفتم که خیلی خوب بود و دیگر چنین فرصتی نصیبم نشد. دانشگاه اردویی علمی- سیاحتی گذاشت. بچههای رشته معماری اردویشان به اروپا افتاده بود و مدتش هم یک ماه بود.
با هزینه دانشگاه؟
نصف پولش را دانشگاه قبول کرد و نصف پولش را خودمان باید میدادیم. خرج سفر ١٠ هزارتومان میشد. من هم که دیگر برای خودم درآمد داشتم و از این لحاظ اوکی بودم. از چهارکشور اروپایی بازدید کردیم: انگلیس، آلمان ، اسپانیا و ایتالیا. مثلا ما تاریخ هنر ١ و ٢ داشتیم و تاریخ هنر ٢ ما که سه واحد بود فقط در رم درس داده میشد. استاد یک ترم درس میداد و بعد هم امتحان میگرفت که البته اصلا کتبی نبود. مثلا فرض کنید هزار تا اسلاید را به ما درس داده بود، بعد سر امتحان، به طور اتفاقی یکی از این اسلایدها را روی دیوار میانداخت و از بچهها میخواست که توضیح بدهند.
نخستین سفر خارجیتان بود دیگر؟
جالب است بدانید من آن سفر را در خاطراتم هم نوشتهام: سفر اروپا هم نخستین اردوی سیاحتی من بود و هم نخستین باری بود که سوار هواپیما میشدم. تا آن روز، در عمرم سوار هواپیما نشده بودم و نمیدانستم چی به چی هست؛ هیجانات خیلی بالا بود. البته در بچگی گاهی تخس بازی هم درآوردم. امیدوارم بچههای امروز یاد نگیرند. پاییز و زمستان در کرمان خیلی هوا زود سرد میشد. در مدرسه ما بخاریهای زغالی نصب کرده بودند و دولت، زغالسنگها را سهمیهای کرده بود. آذر خیلی هوا سرد شد؛ طوری که نمیتوانستیم داخل کلاس برویم. هرچقدر میرفتیم به مدیر مدرسه میگفتیم که ما نمیتوانیم در کلاس طاقت بیاوریم، میگفت زغالسنگ نداریم و باید اول دی بشود تا سهمیهمان را بدهند. من دیدم این طوری نمیشود. یک روز صبح با بچهها قرار گذاشتیم و زودتر رفتیم مدرسه. یکی از صندلیهای چوبی کلاس را خرد کردیم و انداختیم داخل بخاری. معلم وقتی به کلاس آمد خیلی خوشش آمد که چه کلاس گرمی! اولش کسی متوجه نشد، یکی، دو ساعت بعد همه متوجه شدند. آقای مدیر آمد و خیلی هم کنکاش کرد تا بفهمد باعث و بانی این کار چه کسی بوده ولی خب بچهها باهم متحد بودند و لو ندادند. آقای مدیر هم گفت همه کلاس با هم تنبیه میشوند، باید یک هفته بروید در حیاط و در سرما درس بخوانید.
مبارزه سیاسی را از کی شروع کردید؟
قبل از انقلاب، من ٢٧، ٢٨ سال بیشتر نداشتم. خیلی درگیر انقلاب بودیم؛ دنبال
منبع: آفتاب
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۲۴۵۰۰۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
احمد خاتمی: به زور کسی را به بهشت نمیبریم، جلوی ناهنجاری خواهیم ایستاد | انگ زدن بیحجابی را حل نمیکند
خطبههای نمازجمعه پایتخت به امامت حجت الاسلام خاتمی امام جمعه موقت تهران برگزار شد.
به گزارش ایلنا، حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خاتمی در خطبههای امروز نماز جمعه تهران گفت: انتقام خداوند غیر انتقام بشر است، انتقام بشر برای این است که دل خنک شود. خطیب این هفته نماز جمعه تهران ادامه داد: بعضیها زیر بار حق برو نیستند، چندین چراغ دارند و به بیراه میروند.
وی افزود: قرآن میگوید تردید نکنید ما به حساب مجرمین میرسیم و نابودشان میکنیم. آنچه را که ایران اسلامی در برابر اسرائیل انجام داد یک کار الهی بود. انتفام الهی را ایران از رژیم صهیونیستی گرفت
خاتمی گفت: این عملیات وعده بود که بخشی از آن مربوط به گذشته و بخشی مربوط به آینده بود اگر بخواهند غلط مجدد کنند سیلی محکم تری خواهند خورد.
وی افزود:در هفته گذشته مناسب نیروهای مسلح را داشتیم. این مناسبتها میطلبد بگویم نیروهای مسلح بازوهای پر توان ملت هستند. نیروهای مسلح دژ مستحکم ملت هستند، اینها مایه عزت دین و نظام اسلامی هستند. اینها اگر نبودند باید با دشمن در خیایانهای تهران میجنگیدیم. مردم نیاز به این عزیزان دارند.
خاتمی بیان کرد: ۴ شنبه ۵ اردیبهشت سالگرد شهادت حضرت حمزه و عبدالعظیم حسنی بود یک روایت دیدم که زنده زنده دفنش کردند و به شهادت رساندند.
وی ادامه داد: سالروز شکست حمله نظامی آمریکا در طبس در سال ۱۳۵۹ است. خود کارتر میگوید برای نجات گروگانهایشان کارتر میگوید ۶ ماه برنامه ریزی کردیم، عملیات شروع شد، طوفان شن به راه افتاد و عملیات اینها را به فضل خدا ناکام گذاشت.
وی تاکید کرد: روز یازده اردیبهشت روز جهانی کارگر است، مقام معظم رهبری فرمود طبق آمار نیمی از جمعیت ما کارگران و خانوادهشان هستند و اگر حالی از این جمعیت خوب شود، حال نیمی از جمعیت ایران خوب نمیشود. کلمات حضرت آقا منشور است و بایدهای آقا را از جمله امنیت شغلی که آقا فرمود اجرایی و عملیاتی کنید.
خطیب این هفته نماز جمعه تهران افزود: حق مطلب در مورد شهید مطهری زیاد است، اما من فقط یک مطلب میگویم، علمای شیعه مرزبان بودند و انصافا شهید مطهری مرزبان بود. با تمام وجودش شهید مطهری وارد میدان شد.
وی اظهار کرد: حرفهای زیادی زده شده است، اما یک پدیده جدید اتفاق افتاده است، در آمریکا دانشجویان به حمایت از غزه پرداختند. این مدعیان حقوق بشر ۱۰۰ نفر از دانشجویان را بازداشت کردند، انصافا مرگ بر آمریکا حقش است. استاد روابط بین الملل در آمریکا میگوید، آمریکا باید بپذیرد نسل جدیدش تغییر کرده است.
وی با اشاره به حمله وعده صادق گفت: آنچه را که به فضل خدا ایران اسلامی انجام داد، مستند قرآنی داشت. این عملیات نمایش قدرت نظامی ایران اسلامی بود و کسانی که نفهمیدن بفهمند، آقا فرموند مذاکره موشکی نمیکنیم.
خاتمی خاطرنشان کرد: برجام ۲ و برجام ۳ رفت هوا، مذاکره موشکی نکردیم و نخواهیم کرد و بر سر دشمنان میکوبیم. دشمن صهیونیستی در این عملیات فهمید اگر میگویم میزنیم، میزنیم. ما اول عمل میکنیم بعد میگویم و تا نباریم سیلاب جاری نمیکنیم. ما بیمارستان، مدرسه، مراکز اقتصادی نزدیم و فقط آن پادگان هوایی را زدیم که کنسولگری ما را زدند. این عملیات نشان داد دوره موشک نگذشته است.
خاتمی بیان کرد: یک جا را زدیم، اما جاهای زیادی را هشدار دادیم و به فضل خدا همه دشمنان را جای خودشان نشاندیم. بازی با ایران بازی با دم شیر است.
وی افزود: کشورهای عرب از ارتباط با رژیم صهیونیستی قطع کنید.
خطیب این هفته نماز جمعه تهران گفت: اگر کسانی هم ایران میخواهند بدانند ۸ سال متدینن از ایران دفاع کردند. حجاب از ضروریات دین است بی حجابی خلاف شرع و قانون است و به فضل خدا نظام اسلامی خواهد ایستاد. به زور کسی را به بهشت نمیبریم، اما جلوی ناهنجاری خواهیم ایستاد. در مسئله عفاف و حجاب دو قطبی نکنید. منطقی و استدلالی بحث کنید و انگ نزنید. انگ زدن به یکدیگر مشکل بیحجابی را حل نمیکند.