درباره کتاب طنز «عين حب نبات»، که پُر از غلط املايي است
تاریخ انتشار: ۱۷ مرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۳۱۵۰۴۱
خبرگزاري آريا - روزنامه شرق - علي شروقي: «عين حب نبات»، «وطن روي کاغذ»، «شعر بيستوشش» و «روز جشن کلمات» آثاري از جواد مجابي هستند که دوتاشان - «عين حب نبات» و «وطن روي کاغذ» - سال گذشته در نشر چلچله و دوتاي ديگر - «روز جشن کلمات» و «شعر بيستوشش» - امسال در نشر بوتيمار منتشر شدهاند. «عين حب نبات» مجموعهاي است از قطعههاي طنزآميز جواد مجابي و سه کتاب ديگر شعرهايي است از او.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در «شعر بيستوشش» و «روز جشن کلمات»، دو دفتر شعر تازهاي که امسال از شما چاپ شده، نگاه به پشتسر و زمان سپريشده يکي از مضمونهاي تکرارشونده است. بهعنوان شاعر اين دو دفتر و نويسندهاي که بيش از پنجاه سال است به نوشتن مشغول است، اکنون و در ٧٨سالگي اگر بخواهيد مثل راوي اين شعرها به پشتسر نگاه کنيد و خودتان را ارزيابي کنيد چه تصويري از خود داريد؟
تصويري که از خودم دارم يک تصوير نيمهرمانتيک از کسي است که از بيستوپنجسالگي کار نوشتن را با شعر شروع کرده و تا همين الان با نظم و ترتيب در راه ناهمواري حرکت کرده که ابتدايش خواندن و نوشتن بوده و انتهايش هم نوشتن و خواندن خواهد بود.
منظورتان از آن نيمهرمانتيک که گفتيد چيست؟
يعني اين راه را چشموگوشبسته طي نکردم و يکسره خودم را به عالم عواطف و احساسات نسپردم، بلکه در يک جاده بيانتها زندگي کردهام، بسيار فضاها و چشماندازها را نوشتهام، خواندهام و ديدهام. در جواني اوباشي و قلندري کردهام، بعد ازدواج کردهام، در شاديهاي کشورم سهمي داشتهام. در سوگ عزيزان غمگين بودهام، از تپههاي ريگ روان که بيثبات بودهاند بالا رفتهام، در گردنه حيران سقوط کردهام، بارها مرگ را در زندگي آزمودهام و هيچگاه از شادخويي و رندي دست نکشيدهام و در عين يک زندگي پرشور و شر و عاطفي نوعي عقلانيت هم در من بوده که به من ميگفته اين راه که ميروي تنها راه نيست بلکه راههاي ديگري هم براي زندگيکردن وجود دارد و من به آن راهها هم انديشيدهام. براي همين است که اصطلاح نيمهرمانتيک را در مورد خودم به کار ميبرم.
درواقع روحيه طنزانديش من کمکم کرده که فکر نکنم تنها راهي که بايد ادامه بدهم همين راهي است که در آن هستم. گاهي به راههاي ديگر هم رفتهام، مثلا خواستهام قاضي يا اقتصاددان بشوم ولي دوباره به راه اصلي که خواندن و نوشتن بوده بازگشتهام و اين راه تا حالا ادامه داشته و الان ديگر فکر ميکنم بعد از اين هم ادامه خواهد داشت. اما آنچه اهميت دارد اين است که سعي کردم از آغاز، يعني از بيستوپنجسالگي که اولين مجموعه شعرم را منتشر کردم، تا الان همواره با يک نظم و ترتيب خاصي زندگي کنم.
منظورم يک نظم و ترتيب دروني است. شايد از بيرون که نگاه کنيد نامنظم به نظر برسم، چون در شاخههاي مختلف کار کردهام، شعر گفتهام، رمان و داستان کوتاه نوشتهام، مقاله نوشتهام، داستان کودکان و فيلمنامه و نمايشنامه نوشتهام، روزنامهنگاري کردهام و حتي به نقاشي پرداختهام و ... اما اين بينظمي بيروني و ظاهري تابع يک نظم ذهني دروني بوده که از وقتي نوشتن را بهطور جدي شروع کردم در من بود و هيچگاه هم از بين نرفت. منظورم از اين نظم، انديشيدن درباره جهان و نوشتن از آن است؛ چون نوشتن يک سيستم است؛ يک سيستم ذهني که شما بهعنوان شاعر و نويسنده، اگر در کارتان جدي باشيد، در آن حرکت ميکنيد و به آن وفادار ميمانيد.
اين اصطلاحِ سيستم را هم سعدي اولين بار براي نوشتن به کار برده است. سعدي در مورد کتابش به جاي اينکه بگويد من کتابم را به يادگار ميگذارم، ميگويد من يک نظم و ترتيب را از خودم به يادگار ميگذارم، نظم و ترتيبي که معتقد است قبل از او وجود داشته و بعد از او هم وجود خواهد داشت و سيستم ذهني او درواقع در زنجيره سيستمهاي انديشگي و خلاقيت و ابداعات قبل و بعد از خودش حرکت ميکند، براي همين است که ميگويد: «بماند سالها اين نظم و ترتيب/ ز ما هر ذره خاک افتاده جايي.» شايد سعدي تنها هنرمندي است که به ادبيات به صورت يک سيستم و نظم و ترتيب نگاه ميکند. خود من هم خب بههرحال شاگردي اين جماعت را کردهام و به آن نظم و ترتيب معتقدم و تصور ميکنم که ما با نوشتن فقط کار ادبي نميکنيم، بلکه وارد يک نظام فکري ميشويم و اين نظام فکري که ارتباطگيري با مردم است برايمان اهميت دارد. ما در اين نظام فکري به انواع ارتباطات دست ميزنيم که شکلهاي ظاهريشان با هم فرق ميکند ولي در مجموع يک نظام انديشگي و عاطفي مشخصي هست که ريشهاش در خلاقيت و شاخههايش در ارتباطگيري با جامعه است.
اين نظم و ترتيب که ميگوييد آيا هيچوقت پيش نيامده که با عواملي بيروني به هم بخورد؟
شما براي مجموعه تاريخ شفاهي ادبيات معاصر ايران با من مصاحبهاي مفصل درباره زندگيام انجام دادهايد و از چم و خم زندگي من آگاه هستيد. بنابراين بيشتر از هرکس ديگري ميدانيد که من هيچگاه به خواست خودم اين نظم و ترتيب را از دست ندادهام، اما همواره عناصري بيروني وجود داشتهاند که يا ميخواستهاند اين نظم و ترتيب را به هم بزنند و يا عملا به هم زدهاند. اين مسئله مهمي در ادبيات ماست که چگونه شخص براي ارائه آفرينشگري ذهن خودش به جامعه کوشش ميکند ولي عناصري از بيرون اين نظم را به هم ميزنند و يا مانعش ميشوند و يا سعي ميکنند که منحرفش کنند. آن انحراف از جاده در ادبيات ما خيلي زياد ديده ميشود. بارها شده که در اين مملکت يک آدم بااستعداد آمده و شروع کرده به کار ادبي ولي موانع و شرايط ناگوار او را از عرصه ادبيات دور کرده. اين فقط هم منحصر به ادبيات نيست و در عرصههاي ديگر هم اين اتفاق افتاده است، يعني کساني بودهاند که مصرانه خواستهاند در راه خلق اثر هنري حرکت کنند اما عناصري بوده که اينها را آرام نگذاشته و دائما اين زنجيره و تسلسل را به نحوي قطع کرده است.
در مورد من هم اين اتفاق با بههمخوردن نظم انتشار کتابهايم افتاده است. البته مثالهايي که از خودم ميزنم به معناي اين نيست که ميخواهم مسائل شخصيام را مطرح کنم، بلکه چون کسان ديگر هم هستند که شرايطي مشابه من دارند، من با طرح اين مسئله ميخواهم يک معضل اجتماعي - فرهنگي را بيان کنم؛ اينکه چگونه ذهنيت يکپارچه هنرمندي که دارد به طور مرتب کار ميکند و کار خودش را عرضه ميکند به وسيله شرايط بيروني قطع ميشود. يکي از اين شرايط طبيعتا مميزي است. مثلا من از سال ٤٤ که اولين مجموعه شعرم، «فصلي براي تو»، را نوشتم و منتشر کردم تا چند سال بعد تقريبا بهطور خيلي طبيعي کتابهايم را چاپ کردم. يعني کتابهايي که مينوشتم به تدريج چاپ شده و ترتيب چاپ آنها به نحوي بوده که خيلي دقيق روند ذهني يک هنرمند را نشان ميداده.
اما از نزديک چهار دهه پيش به اين طرف در انتشار کتابهاي من وقفههايي طولاني افتاد. اين وقفهها البته بر نظم دروني ذهن من تاثير نگذاشت اما در شکل انتشار آثار من بهشدت تاثير گذاشت، يعني «بربام بم» را که در سال ٥٩ نوشتم به دليل سوءتفاهمهايي که نسبت به اين شعر به وجود آمد اجازه چاپش را ندادند. من هم خيلي از اين ماجرا عصبي شدم و گرچه سعي کردم خونسردي خودم را حفظ کنم و کارم را ادامه بدهم ولي ناگهان تصميم گرفتم در شرايطي که کتاب شعر من چاپ نميشود شعر بگويم اما چاپ نکنم و اين چاپنکردن کتاب شعر ربع قرن ادامه يافت که البته يک مقدار به تصميم خودم برميگشت و يک مقدار هم به اينکه ناشرين هم به دليل فهرستي که در اختيارشان بود نميخواستند شعر از ما چاپ بشود.
ضمن اينکه اصلا يک مدتي هم شعر در برابر رمان به حاشيه رانده شد و مجموعه اين اتفاقات باعث شد که من بيستوپنج سال هيچ شعري چاپ نکنم در حالي که در همين مدت نزديک ده تا مجموعه شعر داشتم. يعني هر روز شعر گفته بودم ولي چاپ نکرده بودم. در اين فاصله ناگزير به کارهايي پرداختم که آنها هم البته در عرصه نوشتن بود، ولي به هرحال شايد بهتر بود که آن موانع در انتشار شعرهايم پيش نميآمد، چون وقتي يک شاعر حتي يک سال شعرش را چاپ نکند ممکن است آن بخش از حافظه جمعي که به شعر امروز ايران توجه دارد احساس کند اين آدم کمکم دارد از عرصه بيرون ميرود و وقتي اين روند ده سال طول بکشد ميگويند اين آدم اصلا ديگر شعر نميگويد، در حالي که او عملا دارد شعر ميگويد و تجربياتش را دنبال ميکند. به رمان هم که پرداختم همين اتفاق افتاد. يعني اولين رمانم، «برجهاي خاموشي»، حوالي سال ٦٠ تمام شد اما هفده سال بعد منتشر شد. خب بخشي از اين مسائل به احتياطکاريهاي بعضي ناشران برميگشت که به واسطه برداشتهايي نادرست از اين کتابها اصلا حاضر نبودند آنها را به وزارت ارشاد ببرند و بخشي هم به مميزي.
بههرحال اينها همه دست به دست هم داد و باعث شد سالها کاري از من چاپ نشود و نظم انتشار کارهاي من بههم بخورد، اما من هيچوقت به ميل خودم انتشار آثارم را رها نکردم چون انتشار اثر فقط يک امر خودخواهانه نيست بلکه شوق ارتباطگيري با جامعهاي است که آدم ميخواهد با آن حرف بزند، چون وقتي ما نتوانيم با جامعه خودمان حرف بزنيم انگار اصلا وجود نداريم، براي اينكه نوشتن پلي است بين ذهنهاي آفريننده و مخاطبان اين ذهنها، و وقتي اين ارتباط به دليل سوءتفاهمها و تلقيهاي نادرست از يک موضوع قطع شود ميتواند بر روند رو به رشد يک نويسنده هم تاثير منفي بگذارد. اين يک مسئله امروزي هم نيست و يک معضل قديمي است و من اگر الان دارم اين را ميگويم مقصودم گله از اشخاص خاصي نيست بلکه دارم راجع به نهادهايي صحبت ميکنم مثل نهاد نشر و نهاد مميزي که متاسفانه رشد تدريجي و همراه با نظم و ترتيب يک آدم را قطع ميکنند.
البته اين شرايط بيروني که ميگويم باعث نشد ما از مسير خودمان منحرف شويم. ما کارمان را ادامه داديم اما تصويري که از ما در آينه افکار عمومي بازتاب پيدا کرد تصوير مخدوش و گسسته و دگرگوني بود. مثلا وقتي من بيستوپنج سال کتاب شعر چاپ نميکنم ولي مرتب شعر ميگويم و آن شعرهايي که در طول اين بيستوپنج سال گفتهام چاپ نميشود و ناگهان آخرين کتاب من چاپ ميشود خواننده شعر من که در اين سالها شعري از من نخوانده و يکباره با آخرين شعرهايم روبهرو شده، با خودش ميگويد اين آدم که در مجموعه قبلياش اينقدر احساساتي و جوان و پرشوروشر بوده چطور الان دارد با يک طنز عجيب و غريبي به دنيا نگاه ميکند و حرفهايي کاملا مغاير با حرفهاي قبلياش ميزند.
اين خواننده که شعرهاي ديگر مرا در اين فاصله بيستوپنجساله نخوانده طبيعتا حواسش به اين موضوع نيست که اين آدم طي اين بيستوپنج سال انديشيده و زندگي کرده و ديگر همان آدم بيستوپنج سال پيش نيست. درواقع انتشار بينظم و جسته و گريخته کتابهاي آدم خواننده را در برابر اين کتابها دچار سردرگمي وحشتناکي خواهد کرد. اگرچه ممکن است بعدا به تاريخ شعرها و کتابها نگاه کنند و بتوانند اينها را مرتب کنند ولي با اين شيوه انتشار کتابهاي ما دستکم معاصران تصوير روشني از بسياري از شاعران و نويسندگان ما نخواهند داشت به دليل اينکه کتابهايمان نامرتب و بهطور اتفاقي چاپ شده. يا مثلا کتاب اساسيترمان چاپ نشده و کتاب بياهميتتري ازمان چاپ شده. مثلا يک دورهاي از شاملو مدتها بود کتاب شعري چاپ نشده بود و در همان دوره يکمرتبه «خروس زري پيرهن پري»اش چاپ شد.
خب مخاطب وقتي ميبيند از يک شاعر متعهد اجتماعي در دورهاي که دوره حساسي هم بود فقط اين کتاب چاپ شده با خودش ميگويد اين شاعر کجاها سير ميکند که در اين اوضاع و احوال چنين کتابي چاپ کرده. در حالي که خب شاملو در اين فاصله کارهاي مهمتري هم داشته که چاپ نشده. ميخواهم بگويم ما با يک نظم ذهني حرکت کرديم و اين نظم ذهني را رشد داديم و سعي کرديم متناسب با شرايط زمان خودمان دگرگون بشويم اما مخاطبان آثار ما به دليل بينظمي در انتشار کتابهايمان نميتوانند اين نظم ذهني را در کار ما دنبال کنند و در مواجهه با اين کتابها با يک نوع پراکندگي روبهرو ميشوند که احتمالا روي قضاوتشان تاثير منفي ميگذارد اگرچه کوشا باشند حقيقت را انعکاس بدهند.
به نظم دروني و نظم بيروني اشاره کرديد؛ کلا اين مقوله نظم و بينظمي بهنظر ميرسد يکي از دغدغههاي شماست. در بخشهايي از قطعات طنزآميز کتاب «عين حب نبات» هم به اين موضوع پرداختهايد، يعني به برخوردهاي نظم و بينظمي و يا برخوردهاي دو جور نظم که يکي همان نظم دروني هنرمند است و ديگري نظم متعارف که يکي از نمودهايش همان نظم اداري است...
من مدتي بهشوخي ميگفتم که نظم وسواسگونه بيروني ممکن است به فاشيسم منجر شود. چون نظمِ آهنين ويژگي نظامهايي مثل فاشيسم و کمونيسم است. البته من گرچه با نظم بيروني موافق نيستم ولي همواره سعي کردهام در زندگيام يک نوع انضباط داشته باشم مثلا خيلي تعصب دارم روي اينکه حتما روزي هشت ساعت کار کنم. حالا در اينکه اين هشت ساعت را به طور مکانيکي کار کنم يا خيلي آزادانه ترديد هست، اما به گمان من هر هنرمندي به يک نظم دروني رو به رشد نيار دارد، ولي اين به معناي آن نيست که بايد در زندگي روزانه هم تابع آن نظم باشد.
ممکن است آن نظم دروني هنرمند را وادار کند که در زندگي بيروني نامنظم باشد. اصلا کسي که در منزل مينشيند و شش ماه يا يک سال براي نوشتن يک کتاب کار ميکند به يک آدم ضد نظم تبديل ميشود، چون اين نوع کارکردن نظم اجتماعي او را به هم ميزند و چنين هنرمندي را به يک آدم غيراجتماعي تبديل ميکند. يعني اين آدم به جاي اينکه بيايد و ارتباطات روزانهاش را با مردم يا با جامعه داشته باشد، مينشيند خودش را در يک خلوتي منزوي ميکند و کار ميکند. بنابراين ظاهر قضيه اينطور نشان ميدهد که او آدمي است غيراجتماعي، در حالي که ممکن است در همين خلوتي که براي خودش تدارک ديده به اجتماعيترين مسائل عصر خودش فکر کند و درباره همين مسائل بنويسد. بنابراين هنرمند لزوما نبايد يک انضباط بيروني داشته باشد اما نظم دروني لازمه کار است براي اينکه هنرمند راهش را گم نکند و مسيرش را ادامه بدهد و نظام انديشگياش را دنبال کند.
اما انگار گفتيد خودتان به نظم بيروني هم معتقد هستيد؟
منظورم از نظم بيروني اين است که خودمان را در شرايطي قرار دهيم که آن نظم دروني براي نوشتن برقرار شود. بارها به خنده و شوخي گفتهام که ما جزو آن هنرمندان شهير نيستيم که منتظر الهام بمانيم، بلکه کارگرهاي ذهني هستيم که هر روز بايد بنشينيم و مرتب کار کنيم تا به آن دنيايي که ميخواهيم وصل بشويم و در آن دنيا کندوکاو کنيم و ماحصل آن را به نحوي به صورت کلمات بدهيم بيرون. بنابراين من هيچ وقت منتظر الهام يا حالتي خاص براي نوشتن ننشستهام و معتقدم اينکه ما منتظر الهام بمانيم ناشي از تنبليهاي ذهني و خرافيبودن ماست. تنبلي ذهني باعث شده که ما بگوييم شعرا بايد منتظر الهام باشند. مگر ميشود شاعراني مثل مولوي و فردوسي و ... که اين حجم کار ازشان به جا مانده با اتکا به الهام اين آثار را نوشته باشند. يا اين حجم کار که از هدايت و ساعدي و شاملو به جا مانده، خب اين جز با يک نظم دقيق بيروني و دروني اصلا ميسر نيست. البته هيچکدام از اينها نگفتهاند که ما کلا به الهام و اين قضايا معتقد نيستيم ولي مشخص است که هر روز مرتب کار کردهاند و منتظر الهام نبودهاند.
يعني معتقديد صرفا با نشستن منظم و هر روزه جلوي صفحه سفيد ميتوان فارغ از به قول خودتان الهام و اين قضايا چيزي نوشت؟
حالا ممکن است روزهايي شما جلوي صفحه سفيد بنشينيد و نتوانيد شعر بگوييد، خب ميتوانيد به جايش داستان يا مقاله بنويسيد، ميتوانيد يادداشت بنويسيد، ميتوانيد داستانکهاي طنزآميز بنويسيد يا هر چيز ديگري... در مورد خودم بايد بگويم وقتي بيکار و خانهنشين شدم فکر کردم اگر به اين بيکاري تن بدهم تبديل ميشوم به آدمي که مدام ميگويد نگذاشتند کار کنم و بدبخت شدم و ما نسل سوخته هستيم و از اين پرت و پلاها. ديدم بايد بنشينم با همان الگويي که غربيها دارند کار ميکنند، روزي هشت ساعت کار کنم. اولش هم البته دشوار بود ولي بالاخره آن هشت ساعت کار را بر خودم تحميل کردم. يعني هر روز ميرفتم در زيرزمين خانهام و خودم را در فاصله ميز و صندلي روبهروي کاغذ سفيد قرار ميدادم. اوايل روزي سهچهار صفحه مينوشتم و بعد کمکم رسيد به روزي هجده نوزده صفحه. «برجهاي خاموشي» را به همين صورت نوشتم. هيچوقت هم به خودم مرخصي ندادم که مثلا بگويم امروز جمعه است و کار نميکنم و ... قبل از آن، يعني وقتي توي روزنامه بودم و کار اداري هم داشتم يک نويسنده پارهوقت بودم اما بعد سعي کردم از نويسنده پارهوقت به نويسنده تماموقت تبديل شوم و اين نويسنده تماموقتبودن را خوشبختانه تا امروز ادامه دادهام و الان ديگر هيچگونه ارزشي نيست که جاي نوشتن را برايم بگيرد.
در شعرهاي شما يکجور خودآگاهي هست، يعني آدم گاهي احساس ميکند که در عين تصاوير خوابگونهاي که در اين شعرها هست، يک عقلانيتي اين تصاوير برآمده از ناخودآگاه را کنار هم چيده و به آنها نظمي فکرشده داده است. مثلا با خواندن يکي از شعرهاي مجموعه «شعر بيستوشش» به نام «مشنو از ني» که درباره نگارگري ايراني است، آدم احساس ميکند در عين خواندن يک شعر با موضوع نگارگري دارد، تحليلي انديشيده را درباره اين هنر ميخواند، تحليلي که فشرده شده و به صورت شعر درآمده است...
اول اين را بگويم كه من معتقدم ادبيات اصلا به معناي هنرآفريني نيست. امروزه شعر براي من بيشتر روزنوشت يک ذهنيت است. يعني محصول ذهني که هر روز دارد يادداشتهاي روزانهاش را مينويسد. در گذشته اين اعتقاد را نداشتم و خيلي به زبان فاخر و ترکيبهاي پرطمطراق متمايل بودم و به اصطلاح هنرنمايي ميکردم. منظورم دهههاي چهل و پنجاه است، ولي سالهاست، شايد چندين دهه، که ديگر چنين اعتقادي ندارم و شعر را فقط انعکاس و بازتاب صداي خودم در جامعهام ميبينم. يعني معتقدم جامعه به من چيزهايي داده و من دارم پاسخش را ميدهم و در اين پاسخدادن سعي ميکنم صادق و صريح باشم.
اما درباره آن خودآگاهي که اشاره کرديد، بايد بگويم من جزو افراد بسيارخوان به حساب ميآيم، يعني فراوان کتاب ميخوانم، همچنانکه فراوان فيلم و تئاتر ميبينم و موسيقي گوش ميدهم. در کنار اينها از اخبار سياسي و اجتماعي هم باخبر ميشوم. اينکه ميگويم کتاب زياد ميخوانم هر کتاب خوبي را شامل ميشود. براي همين مثلا شعر رودکي يا سخنان ابوسعيد ابوالخير همانقدر برايم مدرن است که مدرنترين رمانهاي اروپايي.
خب اين بسيارخواندنها ميرود توي حافظه آدم و جزوي از دانش و دادههاي ذهني آدم ميشود. اما موقع نوشتن طبيعتا شيوه کار من اين است که تقريبا هر روز روبهروي مونيتور مينشينم بيآنکه بدانم شعر خواهم نوشت يا داستان يا فصل اول يک رمان و ... درمورد مقاله قضيه فرق ميکند. براي مقالهنوشتن يکي دو هفته و گاهي بيشتر فکر ميکنم. مثلا براي نوشتن مقالهاي راجع به نگارگري در شاهنامه ماهها فکر کردم و دربارهاش مطالعه کردم و يادداشت برداشتم. بنابراين مقالهاي که مينويسم از پيش انديشيده و سنجيده است. در مورد شعر هم البته سابقا به همين شيوه رفتار ميکردم. سابقا که ميگويم منظورم دهه پنجاه است. آن زمان مينشستم فکر ميکردم و سعي ميکردم حاصل فکر خودم را به نحوي در شعر يا قصهاي انعکاس دهم ولي الان سالهاست، شايد از دهه هفتاد به بعد، که به هيچوجه از قبل راجع به موضوعي که دربارهاش شعر ميگويم يا قصه مينويسم فکر نميکنم، براي اينکه آن فکر در ذهن رفته و تخمير شده است.
کار من اين است که بنشينم و شروع کنم به نوشتن. اولين کلماتي که روي مونيتور مينويسم به من ميگويند که آنچه مينويسم شعر خواهد بود يا داستانک يا چيزي ديگر. آن نظم و آگاهي و انديشيدگي در درون ذهن من است و اين هم فقط يک ادعا نيست بلکه حاصل يک تجربه است. شما وقتي سي سال ذهن خودتان را براي نظمپذيري و براي اينکه يک سيستم انديشگي و عاطفي را انعکاس بدهد تربيت ميکنيد اين ذهن خودش کار خودش را مي کند. شما فقط بايد آن دادههاي ذهني را از ناخودآگاه بکشيد بيرون و بياوريد توي خودآگاه و در مرز خودآگاه و ناخودآگاه تبديل به کلمات و تصاوير بکنيد و شکل بيروني به آنها بدهيد. يعني آن نطفه بسته شده و آن جنين رشد کرده و فقط مانده است زايمان قضيه.
بنابراين صادقانهترين رفتاري که آدم ميتواند با دنياي شعر داشته باشد اين است که منتظر بماند که تمام آن انديشهها، تاملات، خواب و خيالها، جنونها و خشم و هياهوها در درازمدت در ذهن ترکيب شود و يک فضايي بسازد که معمولا فضايي مدرن است و آن فضاي مدرن آرامآرام چيزهايي به شاعر بدهد و شاعر فقط آنها را ثبت کند. البته اين به آن معنا نيست که شاعر فقط کاتب آن فضاست، نه، به نظر من شما بايد حواستان جمع باشد و با يک مهارت هنري به آن فضا شکل بدهيد. براي همين است که يک شاعر خوب مرتب شعرش را خط ميزند و عوض ميکند و شکلش را تغيير ميدهد. مثلا من در روز دو يا سه شعر ميگويم و اين شش ساعت طول ميکشد.
در اين شش ساعت كه مرتب پاي کامپيوتر هستم و اين نظم فقط با چاي قطع ميشود، آنقدر آنچه را اول به ذهنم آمده و برايم نامنتظر و شگفتآور بوده تغيير ميدهم تا شکل نهايي خود را پيدا کند. کلماتي مينويسم و ميبينم اينها کلمات اوليه است و بايد کلمات دقيقتري را جايگزينشان کنم و تغييرات ديگر، تا آنجا که ديگر احساس ميکنم از حداکثر ظرفيت و مهارتهاي کلامي خودم استفاده کردهام. ميخواهم بگويم آنچه مينويسم مستقيم از ناخودآگاه ميآيد و از ناخودآگاه و مرز خودآگاهي ميگذرد و با مهارتهاي فني که در طول ساليان آموختهام شکل بيروني پيدا مي کند.
تقريبا ميشود گفت معدودند آن شعرهايي که آگاهانه و سنجيده دربارهشان فکر کرده باشم. راجع به آن فضاها که وارد شعرم ميشوند بارها فکر کردهام، خواب ديدهام زندگي کردهام، با دوستانم صحبت کردهام، اما آن ترکيبي که ميآيد و در نهايت به شعر تبديل ميشود ترکيب کاملا تازهاي است و همين تازهبودن است که باعث ميشود آدم به اين کار ادامه بدهد. من هميشه به دوستان جواني که ميگويند ميخواهيم وارد عرصه ادبيات شويم ميگويم اين کار را نکنيد چون عرصه بسيار مغشوشي است و ريسکش خيلي بالاست.
در اين عرصه حتي ممکن است تو قريحه بزرگي داشته باشي و خيلي هم خوب کار کني و به جايي نرسي. البته کوششهاي تو و نظم و تداوم در کار داشتن، براي اينکه در اين عرصه به جايي برسي ميتواند موثر باشد اما عناصر ديگري هم در اين ماجرا دخيل است. کلا فکر ميکنم در دنيايي که در آن در طول قرون همه چيز به بهترين وجهي گفته شده دوباره سخنگفتن شجاعت ميخواهد. اگر ما ميدانستيم که در اين دنيا همه چيز گفته شده اصلا به دنبال نوشتن نميرفتيم. آنچه ما به اين گفتهها اضافه ميکنيم جوانههايي است بر تنه سطبر يک درخت. بنابراين من تصور ميکنم هيچ حرف تازهاي نمانده که ما نگفته باشيم و هيچ فضاي جديدي نيست که ما بخواهيم تازه آن را کشف بکنيم. ما فقط ميتوانيم با صداي خاص خودمان روايت ديگري از آن چيزي که بارها و بارها گفته شده به دست بدهيم. حالا ممکن است اين روايت شنوندهاي داشته باشد، ممکن هم هست که مخاطب بگويد ولمان کن آقا ما اينها را قبلا شنيدهايم.
بين سه کتاب شعري که اخيرا از شما چاپ شده، شعرهاي دو مجموعه «شعر بيستوشش» و «روز جشن کلمات» به لحاظ مضموني به هم نزديکترند. در «وطن روي کاغذ» بيشتر بر يک واقعه که در زمان حال اتفاق افتاده متمرکز هستيد اما در دو مجموعه ديگر که شامل شعرهاي تازهتر شماست بيشتر تامل در زمان سپريشده و تاريخ طولانيمدت و مقولههاي هستيشناختي مثل زيستن و مرگ مطرح است. از طرفي در اين شعرها به نحوي با مکانمندشدن زمان و تاريخ سروکار داريم. مثلا در يکي از شعرها سال ١٣٣٢ به رودي بدل ميشود...
ساختار ذهني آدم به نحوي تحت تاثير تعليم و تربيت او قرار ميگيرد. مثلا تحصيل در رشته حقوق اگر باعث نشد که من وکيل و قاضي بشوم، اما اين را به من ياد داد که همواره مستند سخن بگويم و هميشه مدرکي محکمهپسند براي حرفم داشته باشم. يعني ياد گرفتم که همه چيز بايد متکي به يک واقعيت باشد. حالا ممکن است آدم در اين واقعيت شک کند يا به آن يقين داشته باشد. ميخواهم بگويم واقعيت هميشه خيلي برايم اهميت داشته اما در عين حال فراتر از واقعيترفتن بوده که يک اثر هنري را در ذهن من پديد آورده. يعني همواره پاي آدم روي واقعيت است و سرش توي اوهام و خيالات و فانتزيها و عوالم خاص، و ترکيب اين دو که ظاهرا با هم متناقضاند خيلي دشوار بوده ولي من بهتدريج سعي کردم اين را ياد بگيرم که چگونه هم از واقعيت سخن بگويم و هم اين واقعيت را به فراواقعيت تبديل کنم به نحوي که اين فراواقعيت شناور باشد و زمان و مکان در شعرهايم در هم بشوند و تبديل شوند به فضاهايي کاملا عجيب. بنابراين مشخصه شعرهاي من اين است که از يک واقعيت ملموس اجتماعي شروع ميشود و ميرود به طرف خيالپروري راجع به آن واقعيت.
چون ما گزارشگر واقعيت نيستيم و قرار نيست آن را عينا نقل کنيم اما واقعيت در ذهن ما رسوب ميکند و بعدها تبديل به چيز ديگري ميشود. يعني در اين تخمير و تقطير ذهني که انجام ميگيرد تبديل به چيزي فراتر از خود ميشود... اما آن ماجراي مکانمندبودن زمان که اشاره کرديد، خب بهطور کلي هنرمند از زمان يک مکان خلق ميکند، يعني در واقع با عينيتدادن به يک امر فانتزي و تخيلي مکاني در بيرون به وجود ميآورد که درواقع همان عينيت اثر است.
مثلا بعد از آنکه دنکيشوت به وجود آمده خيليها در طول تاريخ خودشان را در موقعيت دنکيشوت ديدهاند براي اينکه آن خيال تبديل به يک عينيت شده بوده و آن زماني که در ذهن هنرمند ميگشته تبديل به يک مکان و جسميت شده بوده. مارکز ميگويد بسياري از ديکتاتورهاي آمريکاي لاتين به من گفتهاند که تو زندگي ما را تصوير کردهاي، در حالي که درواقع آنها دارند از زندگي ديکتاتوري که مارکز خلق کرده تقليد ميکنند.يعني گاهي اگرچه اثر هنري از واقعيت زندگي نشات ميگيرد ولي بعد ميتواند به الگوي زندگي ديگران تبديل شود. اين به هنرمند لذتي ميدهد که ناشي از اين احساس است که با خلق يک اثر چيزي به جهان اضافه کرده.
«عين حب نبات» يکي ديگر از کتابهاي تازهاي است که از شما چاپ شده. کتابي شامل قطعات کوتاه طنزآميز که به لحاظ فرم يادآور اولين طنزهاي شما، «يادداشتهاي آدم پرمدعا»، است. در طنزنويسي شما سير جالبي وجود داشته. با قطعات طنزآميز شروع کرديد و بعد از آن «آقاي ذوزنقه» و «يادداشتهاي بدون تاريخ». بعد از آن تا مدتي اين شيوه قطعهنگاري را ادامه نداديد، البته به جز «روزنامه هرات» که به همان شيوه است.
در رمانهايي مثل «شب ملخ»، «عبيد باز ميگردد» و «لطفا در را ببنديد» شاهد اجراهايي طنزآميز منتها در گستره رمان هستيم. بعد از سالها در «روايت عور» نوعي بازگشت به آن قطعات کوتاه را ميبينيم و بعد از آن «جونم واسهت بگه» که باز به همين شکل است و بعد «بغل کردن دنيا» و حالا هم «عين حب نبات» يعني انگار يک جور بازگشت به قطعهنويسيهاي طنزآميز «يادداشتهاي آدم پرمدعا» در کار شما قابل رديابي است. البته منظورم از اين بازگشت عقبگرد و تکرار گذشته نيست...
درواقع يکجور بازانديشي در فرم «يادداشتهاي آدم پرمدعا» بوده نه بازگشت به آن. خب نوشتن قطعات طنزآميز يک سنت قديمي در ادبيات ما بوده. يعني عبيد زاکاني اين کار را کرده و قبل از او هم سعدي چنين کارهايي داشته. يا تمثيلهاي طنزآميز سنايي و عطار و مولوي که من اينها را به تفصيل در کتاب «تاريخ طنز ادبي ايران» شرح دادهام. بنابراين، اين يک ميراث ايراني است که در اختيار ما هست و ما ميتوانيم دوباره برگرديم به آن فرم و از آن استفاده کنيم ولي انديشههاي امروزي را در آن فرم مطرح کنيم نه اينکه همان ذهنيت قديمي را بازسازي کنيم. ميتوانيم با آن فرم قديمي يک دنياي امروزي بسازيم، براي اينکه آن فرمها، فرمهاي انديشيده و سنجيده و دقيقي است و با حال و هواي خواننده امروزي هم بيشتر مرتبط است چون خواننده امروزي بيشتر دوست دارد ببيند يک داستان کوتاهي که ميخواند چه حرفي ميخواسته به او بزند و ترجيح ميدهد اين حرف در دو سطر به او گفته شود. البته در رمانهايي مثل «شب ملخ» و «عبيد باز ميگردد» پايههاي طنزآميز وجود دارد اما در قطعات کوتاه بود که من مشخصا به اجراهاي طنزآميز پرداختم.
در نوشتن اين قطعات اين موضوع براي من مطرح بود که مثلا ماحصل يک داستان کوتاه را در دو سطر بگويم و شکلي طنزآميز و خوشآيند و شاديانگيز به آن بدهم. همانطور که در نقاشي طرح اصلي که چند خط است، خيلي اهميت دارد من فکر کردم در اثر ادبي هم به آن طرحها برسم. از طرفي ديدم در اين طنزها ميتوانم ماحصل تجارب طولانيام را بهعنوان يک نويسنده و شاعر، در سطرهاي خيلي کوتاه بيان کنم. سطرهايي که در عين ايجاز ميتوانند معناهاي متکثر داشته باشند. حالا البته منتقدان بايد ارزيابي کنند که اين هدف چهقدر محقق شده ولي انگيزه من اين بوده که بتوانم تخيلاتي گسترده را در يک فرم محدود متبلور و کپسولي بکنم و به خوانندهام بدهم و اين همانطور که گفتم با زمان ما هم سازگارتر است. با خودم فکر کردم من که پنجاه سال پيش «يادداشتهاي آدم پرمدعا» را نوشته بودم حالا اگر بعد از پنجاه سال دوباره به همان الگو برگردم چهطور فکر ميکنم و چه حرفهايي را ميخواهم با آن الگو بزنم. براي همين است که ميگويم اين طنزها بازسازي آن طنزهاي قديمي نيست بلکه بازانديشي در آنهاست.
در شعرهاي اخيرتان هم در قياس با شعرهاي قديميتر مثل «بر بام بم» و «شعر بلند تامل» که حالت منظومه داشتند، به ايجاز رسيدهايد.
بله، چون آن منظومهها ماحصل دوراني بود که ما حرفهاي زيادي داشتيم. براي همين ميبينيد که در آن دوران مثلا ده شاعر بدون آنکه از کار هم خبر داشته باشند منظومه ساختهاند. خب اتفاقات مهمي در جامعه ايران رخ داده بود و طرح آنها اين منظومهها را طلب ميکرد. ضمن اينکه اين منظومهها يکجوري ميخواست جايگزين رمان بشود که البته نشد. الان ديگر آن مسائلي که آن زمان به آنها فکر ميکرديم واضحتر شده و بنابراين ميتوانيم خلاصه از آنها سخن بگوييم. شعر امروز ما ديگر لازم نيست که مقدمه و موخره داشته باشد و بايد مستقيما به قلب ماجرا برود، البته نه به قصد گزارش بلکه به اين قصد که جهان کوچک شاعر را در برابر جهان بزرگ آدميان بگذارد و تقابل اينها را نگاه کند.
در سه مجموعه شعر اخيرتان به نحوي بازانديشي در تاريخ هم مطرح است.
يکي از انگيزههاي اصلي من اين است که همواره يک الگوي تاريخي گذشته را در برابر زمان حاضر بگذارم و بازيهاي اينها را در برابر هم ببينم و مثلا ببينم که اين الگوها چهقدر بر هم منطبق ميشوند و چهقدر با هم فرق دارند. بنابراين احضار تاريخ و احضار زمانهاي گذشته در شعرهاي امروزي که هم در شعرها و هم در طنزهاي من ديده ميشود براي اين نيست که معلومات تاريخيام را عرضه کنم. تاريخ احضار ميشود تا اکنونِ در گذر ما روبهروي يک چيزِ تثبيتشده گذشته قرار گيرد و تناظر و درگيريهاي بين اينها ما را به يک حقيقت سوم برساند و اين پرسشها را طرح کند که مثلا آيا ما ستمپذير بودهايم يا نه، آيا بهعنوان يک ملت به فرهنگهاي مسلط جهاني تن دادهايم يا ميراث جهاني خودمان را به هر صورت در برابر انواع تهاجمها نگه داشتهايم. من الان ديگر تقريبا به يقين رسيدهام که ما در ميان ملتي با فرهنگي عظيم متولد شدهايم و ناخودآگاه فرهنگي اين ملت پر از شرافت و عزت است، گرچه اين شرافت و عزت و غرور دائما زخمدار ميشود.
ملتي که از هفتهزار سال پيش يک زندگي مادي و معنوي را شروع کرده و دائما آسيب ديده اما هيچگاه فرو نيفتاده و همچنان ادامه ميدهد. اتفاقات مهم تاريخي که در اين مملکت افتاده، مثل انقلاب و... و همين انتخابات اخيري که ما داشتيم نشان ميدهد که يک روح ملي وجود دارد که در مواقع حساس ناگهان خودش را نشان ميدهد و همه چيز را دگرگون ميکند. اين که ميگويم توهم و حماسهسازي نيست. شوونيسم هم نيست. صحبت از ملتي است که در اعماق ذهنش فهيم است و اين فهم اگرچه دائما آسيب ميبيند اما هيچگاه از بين نميرود. اين فهم جمعي الان در گروه عظيمي از جوانان ما متبلور است.
حالا ممکن است با بسياري از عقايد اين جوانها هم موافق نباشيم و طبيعي هم هست، چون اينها آدمهاي ديگري هستند ولي اينها دارند جهان ديگري ميسازند که جهان مطلوبي است و ما بايد به اين جهان احترام بگذاريم. جهاني که شعارهاي خردورزانه و معقول و عاري از خشونت و خودپسندي اين جوانها نشانه آن است. در اين شعارها يک نوع عملگرايي، واقعبيني دقيق و حرکت رو به جلو وجود دارد.
من وقتي به نهادهاي انساني جامعه خودم نگاه ميکنم ميبينم که جوانان امروز جامعه ما رشد عجيب و غريبي کردهاند چون ميراث فرهنگي خودشان را به ميراث جهاني متصل کردهاند و به زباني جهاني سخن ميگويند. اينکه ما شيفته گذشته يا شيفته آرمانهاي خودمان باشيم يک مسئله شخصي است اما واقعيت اجتماعي اين است که ما بايد يکبار ديگر به جامعه خودمان نگاه و در آن بازانديشي کنيم و در اين بازانديشي ببينيم چه اتفاقي دارد ميافتد. من فکر ميکنم و اين را جايي هم نوشتهام که اين جوانان، ايران را در جايگاهي شايسته قرار خواهند داد و يکي از وظايف روشنفکر و هنرمند در جامعه ما اين است که پرسشهاي اين نسل پيشرونده مترقي را مطرح کند، بد و نيک اين جامعه را بگويد. همه حرف ما اين است که ادبيات نقد وضعيت اکنون است براي تغيير و البته مقصود ما تغييري است که ناگزير است. يعني يک امر ناگزير محتوم تاريخي است. ما با چشمان باز داريم نگاه ميکنيم و ميبينيم که اين جامعه دارد تغيير ميکند و خود ما هم البته جدا از اين قضيه نيستيم.
ما هم داريم توي اين جريان حرکت ميکنيم. نسل قبلي دارد توي اين جامعه حرکت ميکند و بعضي آرمانهاي خودش را هم براي نسل بعدي توضيح داده و نسل بعدي هم کور و کر نيست و ديده و خوانده و ميداند نسل قبلي چه کارهاي مهمي کرده است. اين حرفها يک کمي شعاري است ولي ايرادي ندارد و درست است، براي اينکه چند بار بايد ملت خودمان را آزمايش کنيم و او از آزمايش تاريخي سربلند بيرون بيايد و ما دوباره بگوييم نه فکر نميکنم اينجور باشد و يک ايرادي در کار هست و... خب بالاخره يک جايي بايد بهعنوان کسي که در اين مملکت زندگي ميکند به آنچه دارد اتفاق ميافتد تن در بدهيم وگرنه از مسير جامعه جدا ميافتيم.
يکي از وظايف اصلي روشنفکر و هر آدم مترقي اين است که با واقعيت جاري روبهرو شود و آن را درک کند و از آن تحليل داشته باشد و به جريانهاي پيشبرنده جامعه کمک کند. ما اکنون با مخاطباني روبهرو هستيم که بايد سوالهاي اساسيشان را در آثار خودمان انعکاس دهيم و حرفهايي را با آنها در ميان بگذاريم و گفتوگويي با هم داشته باشيم و اين کار ما را خيلي دشوارتر کرده است نسبت به زماني که فقط يک طرفه جامعهمان را خطاب قرار ميداديم. امروزه يکي از کارکردهاي ادبيات و هنر تداوم گفتوگوي فرد با جامعه است. البته انتقادها را هم بايد مطرح کرد و بد و نيک قضايا را بايد گفت اما با برقراري يک ديالوگ تاريخي که هيچگاه در تاريخ ما نبوده و فقط توي اين دورههاي اخير ميبينيم که اين ديالوگ برقرار شده است. ما امروزه بهعنوان روشنفکر و هنرمند هم ميبينيم و هم ديده ميشويم پس بايد مواظب باشيم چون قضاوت ميشويم و اين قضاوت، بسيار تلخ و ناگوار خواهد بود اگر اشتباه کنيم. در صورت اشتباه هيچگاه بخشوده نميشويم چون جامعه به ما خواهد گفت شما در آستانه يک آگاهي خودتان را به ناداني زديد.
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۳۱۵۰۴۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس منتشر شد
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صداوسیما؛ کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس در هجده گفتگو به انتقال فرهنگ دفاع مقدس و ارائه آموزشهای تخصصی مخابرات در جنگ میپردازد.
این کتاب براساس سیر زمانی وقایع تنظیم شده و گفت و گوی هجدهم آن به خاطرات سردار باقری با شهید سلیمانی و ابومهدی المهندس اختصاص دارد.