خاطره ی خواندنی و بامزه از دو تخریب چی سال های جنگ
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۳۵۵۲۴۰
به گزارش جماران، روزنامه ایران نوشت: زندگی در جنگ با همه ابعادش جریان داشت. شوخی و مطایبه و خوش باشی و سر به سر گذاشتن بچهها بخشی از زندگی در جبهه بود. کثیری از بچههای بسیجی نوجوانان و جوانانی بودند که در عین پاکی و بیغل و غش بودن، شیطنتهای نوجوانی را با خود داشتند و با آنها زندگی میکردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
سال 1361 بود و در دشت هویزه بودیم. امیر اسدی مشغول آموزش گروه جدیدی از بچههای تخریب بود. امیر چند سالی بود که یک پایش را از دست داده بود. مسئول تدارکات مقر آموزشی منصور احمد لو بود که با موتور تریل ١٢٥ بین مقر و سوسنگرد تردد میکرد و مایحتاج بچهها را مهیا میکرد. من و رضا دوست و بچه محلمان در آن واویلای جنگ دو سه مرتبهای سر همدیگر را اصلاح کرده بودیم و دیگر دستمان آمده بود چطور موهای سرمان را بزنیم که خیلی بد به چشم نیاید. خیلی سعی میکردیم منصور را هم راضی کنیم بگذارد سرش را بزنیم اما او قبول نمیکرد، میترسید بلایی سرش بیاوریم. ما هم البته از رو نمیرفتیم و هر چند روز یک بار یادآوریش میکردیم. منصور موهایش حسابی بلند شده بود و تنها سلمانی هم سلمانی صلواتی در سوسنگرد بود که هم راهش نسبتاً دور بود و هم معمولاً شلوغ بود. انگار دیگر از دست ما کلافه شده بود که روزی رضا را کنار کشید و از او خواست موهایش را اصلاح کند. البته کلی رضا را قسم و آیه داده بود که او را اذیت نکند و ادا و اطوار در نیاورد و تر و تمیز موهایش را بزند. انگار به رضا اعتماد بیشتری داشت تا به من که از او خواسته بود. رضا ظاهراً موقرتر بود اما فی الواقع همه آتشها از زیر سر او بلند میشد. به او اطمینان میدهد که نگران نباشد و همان روز بعد از ناهار سرش را اصلاح میکند. رضا ر ا دیدم که دوان دوان به سمت من میآید و با شیطنتی که از چشمهایش میبارید گفت: «مهدی، منصور با پای خودش اومد تو تله.»
ناهار را خوردیم و یکی دو ساعتی استراحتی کردیم و آماده عملیات شدیم. یکی از آن ماشینهای سلمانی دستی داشتیم که با قیچی و شانه و زیرانداز برداشتیم و سراغ منصور رفتیم. منصور به محض اینکه مهدی را دید و خندههای موذیانه ما را ، نگران شد و شروع کرد به عذر و بهانه آوردن که منصرف شده است. به زحمت راضیاش کردیم که قصد بدی نداریم و واقعاً میخواهیم موهایش را اصلاح کنیم و اذیتش نمیکنیم. با والذاریاتی او را دو سه تا تپه رملی دورتر از چادرهایمان بردیم. بنده خدا شک و تردیدش بیشتر شده بود و هی میپرسید چرا باید آن قدر دور برویم، چه نقشهای دارید و چرا دو نفری و از این سؤالها. میگفت من نباید بیایم و او فقط از رضا خواسته موهایش را بزند. رضا هم مظلومانه میگفت که تنهایی نمیتواند و مهدی حتماً باید باشد و اگر مهدی نیاید او هم نخواهد بود. خلاصه قبول کرد و رفتیم و شروع کردیم.
اول کار رضا با آن ماشین کذایی دستی دوتا خط سراسری روی سرش انداخت که دیگر نتواند از دستمان فرار کند. وسط روز بود و آفتاب و گرما و عرق ریزان منصور زیر دست ما. من و رضا از خنده روده بر شده بودیم. منصور بنده خدا دیگرهیچ کاری نمیتوانست بکند، فقط فهمیده بود بدجور فریب ما را خورده است. رضا کمی که موهایش را زد گفت خسته شده و ماشین را به من داد ادامه بدهم. منصور میخواست ما موهایش را اصلاح کنیم ولی ما بد جنسها میخواستیم کچلش کنیم. قرارمان این بود که پشت موهایش را تا وسط سرش از بیخ بزنیم و بعد در آینه نشانش بدهیم تا مجبور بشود رضایت بدهد همه سرش را از ته بزنیم. مقداری از موهایش را که زدیم ماشین سلمانی خراب شد و لای موهایش گیر کرد و از کار افتاد. ما از خنده روی زمین افتاده بودیم و منصور بیچاره عرق ریزان التماس میکرد مثل بچه آدم سرش را بزنیم. گفتیم خدا وکیلی ماشین خراب شده و کار نمیکند. نصف سرش مانده بود. پرسید پس چکار کنیم؟ گفتیم نگران نباش مابقی را با قیچی کوتاه میکنیم.
تصور کنید نصف سر با ماشین نمره چهار از ته زده شده بود، بقیه را هم با قیچی به جانش افتادیم. شد آنچه نباید میشد. سر منصور مثل بدن گوسفندهایی شده بود که پشمهایشان را با قیچی میزنند. افتضاحی شده بود. کارمان که مثلاً تمام شد آینه را به دستش دادیم نگاه کند. سر خودش را که در آینه دید نزدیک بود سکته کند. هم از خنده روده بر شده بودیم و هم دلمان برایش میسوخت. رضا با آن زبان چرب و نرمش شروع به دلداری دادن کرد که تو آمدهای جانت را فدا کنی، چهارتا مو چه ارزشی دارد و از این حرفها. کار را البته خرابتر کرده بود. خداوکیلی منصور مردانگی کرد که ما را نکشت. گفت میرود سوسنگرد و پیش آن سلمانی صلواتی که موهایش را درست کند. کلاه بافتنی را در آن گرما به سرش کشید و موتورش را سوار شد و رفت. از این به بعد از زبان منصور است.
«وارد سلمانی شدم و در نوبت نشستم. در گرمای آنجا شرشر عرق از سر و رویم سرازیر بود اما کلاهم را برنمی داشتم. مرد سلمانی فکر میکرد کلهام عیب و علتی دارد که در آن گرما کلاهم را از سرم برنمی دارم. نوبتم که شد صدایم کرد و روی صندلی نشستم. کلاهم را که برداشتم بنده خدا آرایشگر فریادی کشید و دو متر به عقب پرید. بعد هم گفت: برادر بلند شو برو همانجا که موهایت را این طوری کرده بقیهاش را هم بزند. کلی التماس کردم که دوتا از دوستانم شیطنت کردند و بعد هم ماشین اصلاحشان خراب شد و با قیچی این بلا را سرم آوردند. زیر بار نمیرفت و میگفت هیچ کاری نمیتواند بکند و سرم مثل کله گوسفند شده است. خلاصه کلی که التماس کردم قبول کرد و کمی سرم را صاف و صوف کرد.» القصه در آن گرمای جنوب منصور یکی دو ماه تمام مدت شب و روز آن کلاه بافتنی سرش بود تا قدری موهایش بلند شدند!
منبع: جماران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.jamaran.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «جماران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۳۵۵۲۴۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
اینجا غزه نیست؛ بمباران هم نشده است! | اینجا اوکلاهما است که خانه ها بر اثر گردباد تخریب شده اند ... + فیلم
دریافت 4 MB کد خبر 848200 برچسبها خبر مهم طوفان