آزادی تلخ و دوری از خدای اسارت
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۴۶۹۳۲۵
دوران اسارت برای رزمندگان دفاع مقدس دورانی است با تلخی و شیرینیهای بسیار و با مرور این خاطرات درسهای فراوانی برای نسل نو میتوان برداشت کرد، در این راستا خاطرات سه تن از آزادگان که از ۲۶ تا ۳۰ مرداد۱۳۶۹ به وطن بازگشتند در اینجا برایتان منتشر میشود.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از تهران نیوز ، با آغاز تجاوز عراق به ایران، هزاران نفر از مردم ایران، نظامی و بسیجی راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شدند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
اگر نگاهی به آمار اسرای ایرانی در دوره هشت ساله جنگ تحمیلی بیاندازیم خواهیم دید در طول جنگ حدود ۴۵ هزار نفر از رزمندگان اسلام به اسارت درآمدند و حدود ۲۵ هزار نفر دیگر از آنان مفقودالاثر شدند.
مقاومت رزمندگان ما در مقابل شکنجههای وحشیانه و غیرانسانی بعثیهای صدام آنچنان بود که سربازان عراقی را تحت تاثیر قرار داد. اسرای انقلابی ایران با تفکر و دلسوزی، توانستند انقلابی ماندن و امید را برای ما معنا کنند و صبوری را به ما بیاموزند.
به همین بهانه در نشستی دوستانه با سه تن از آزداگان دفاع مقدس آقایان مهدی نظری، عباس صداقت و قاسم صادقی گپوگفت دوستانهای زدیم و به ثبت خاطرات دوران اسارت آنها پرداختیم.فصل اول: در دام دشمن
حاج مهدی نظری متولد سال ۴۲ در تهران است. یکی از نوجوانان سرافرازی که با شروع جنگ تحمیلی به عشق تبعیت از ولایت فقیه و دفاع از میهن برای حضور در میدان نبرد حق و باطل تلاش کرد اما بهدلیل کم بودن سن مانعش میشدند، او بالاخره به سن ۱۸ سالگی رسید و عازم مدرسه عشق و ایثار شد و پس از چند عملیات در حالی که تنها ۱۹سال داشت طعم اسارت را چشید و حدود هشت سال در سلولها اروگاههای دشمنان به سر برد. در زیر بخشی از خاطرات این رزمنده را میخوانیم.
* خاطراتش از زمان اسارت:
چند روز قبل از عملیات رمضان فراخوان زدند من و تعدادی از دوستانم خود را به لانه جاسوسی که در آن زمان محل ثبتنام از رزمندگان بود معرفی کردیم. ما را یک هفته به اهواز در مدرسه مصطفی خمینی بردند و در آنجا شهید همت رزمندگان را توجیح میکرد. شب عملیات بود که ما توانستیم با تمام موانع از خاکریزهای نونی شکل، سیم خاردارها و کانالهای پر از قیر عبور کنیم و تا پشت کانال ماهی که هدف اصلی لشکر بود برسیم.
نبرد تانک و نفر
صبح آفتاب که طلوع کرد من و آقا عباس پسر عمه حاج قاسم که از گردان حمزه بودیم، بلند شدیم و دنبال گروهان خود گشتیم، بچههای تیپ و گردانهای مختلف باهم قاطی شده بودند. حاج قاسم صادقی را پیدا کردیم گفت «باید عقبنشینی کنیم» و من گفتم «ما تازه آمدیم کانال ماهی را گرفتیم چرا عقبنشینی کنیم؟» در حین صحبت کردن بودیم که دیدیم هلیکوپتر عراقی آمد، به عباس گفتم پشت تیربار برو و بالگرد را شکار کن، این بنده خدا کمکش را شب گذشته از دست داده بود و من مجبور شدم که کمکش کنم و نشست پشت تیربار و هلیکوپتر را نشانه گرفت، اما این کار سبب شد که جای ما برای عراقیها مشخص شود.
دیدیم ظرف ۱۰دقیقه از آن طرف کانال ماهی سمت بصره چندین تانک آرایش گرفته وبه سمت ما میآیند، تا چشم کار میکرد تانک بود و بچهها شروع کردند به عقبنشینی، حدود ۱۵۰ نفر بودیم، بچهها بهصورت دستهای عقب نشینی میکردند و تانکها بهگونهای آتش میریختند که برای هر رزمنده یک گلوله شلیک میکردند وبیشترین مفقود را در این عملیات داشتیم.
این در حالی بود که تعدادی از تانکهای عراقیها که شب گذشته جاگذاشته بودند را بچههای ما به سمت آنها حرکت داده و چیدند اما به خاطر اینکه سوزن آنها را برداشته بودند قادر به شلیک نبودند.
در همین حال بود که حاج قاسم به ما گفت بهصورت هلالی برویم و از دسته فاصله داشته باشیم که تلفات کمتر شود،همانگونه که عقبنشینی میکردیم به عقب نگاهکردم و به حاج قاسم گفتم اسلحه را چکار کنم گفت بندازش زمین، عباس که وزنش بیشتر از ما بود و تیربار را داشت با خود میآورد عقب مانده بود و حاجی گفت تیربار را بنداز زمین. پنج کیلومتر در دمای ۶۰ درجه دویدیم. دیگر خسته شده بودیم و یکباره تجمع نیروهایی را دیدیم، ابتدا به حاجی گفتم که نیروهای خودی هستند، حاجی چند متری که جلوتر از ما بود دستش را برای علامت دادن بالا برد که در همین لحظه دیدم نالهای زد و با زانو به زمین آمد، رفتم جلو دیدم که چند تیر به پایش خورده است، گفت چفیه را بردار و محکم به محل خونریزی ببند و من با تمام نیرویی که در بدن داشتم زخم را بستم. حاجی اصرار کرد که من بروم و اگر او برنگشت بگویم که حاجی شهید شده است.
۵۰ متری ما یک تانک و جیپ بود گفتم اگر به جیپ برسم جان خودم و همه را نجات میدهد، وقتی به تانک رسیدم، از فرط خستگی به تانک تکیه کردم و برگشتم به عقب نگاه کردم، دیدم تانکی دنبال عباس کرده ولی شلیک نمیکند چون میخواست او را بگیرد، عباس نفس کم آورد و ایستاد عراقیها دستانش را بستند و او را روی اگزوز تانک نشاندند. عباس تا چندین سال هم به ما نگفت که چه اتفاقی برایش افتاد و بعدها متوجه شدیم به خاطر داغی اگزوز تانک پاهایش سوخته است.
من همانطور که دستم را روی شنی تانک قرار داده بودم در حال فکر کردن بودم، تیری از روی خاکریز به سوی من شلیک شد، پشت تانک یکی از نیروهای دشمن من را با قناصه هدف گرفت که به خواست خدا موهای من سوختند و تیر از روی سرم رد شد، بلافاصله به زیر تانک رفتم و یک ربع عراقیها تانک را مورد شلیک قرار دادند. عطش فشار زیادی به من آورده بود از یک قسمت از تانک آب بهصورت قطره قطره چکه میکرد، قسمتی که گل شده بود را بر روی زبانم قرار دادم که کمی از تشنگیم کاسته شود.
اسارت در روز عید
بعد از آن دیدم که تعدادی از نیروهای عراقی اطراف تانک جمع شدند، یکی از آنها جرات کرد و خم شد، دید دارم تکان میخورم به زبان عربی گفت بیا بیرون، من عربی متوجه نمیشدم چندین بار گفت و دید از طرف من واکنشی صورت نمیگیرد بست به رگبار و من مجبور شدم از زیر تانک بیرون بیایم. به من گفتند دستان خود را بالا ببر ولی چون من متوجه نمیشدم کاری نمیکردم، یکی از آنها دستانم را از پشت سینهام بست بهگونهای که دندههای سینهام تحت فشار بود. مرا هل دادند و با پشت تفنگ به کمرم زدند، اشهد خود را خوانده بودم، همانطور که من را میبردند فرمانده آنها که روی خاکریز ایستاده بود صدا کرد که بیاریدش، هیکل درشت با دو متر قد داشت وقتی که نزدیکش شدم با کف دست جوری زد به گوشم که دو دور چرخیدم و افتادم زمین و بعد با پا به سرم زد که بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم دیدم دو نفر سرباز در دو طرفم من را میکشند، با اشاره گفتم خودم میتوانم راه بیایم و مرا رها کردند، در همین لحظه خمپارهای آمد و بدون اینکه ترکشی به من بخورد این دو نفر و تعدادی دیگر از عراقیها را مصدوم کرد. بعد از آن تعدادی از نیروهای دشمن که از سالم ماندن من عصبانی شده بودند سر من ریختند و به شدت من را زدند، بعضی از آنها آب جوش را به زور در دهانم میریختند که معده و داخل شکمم را سوزاند.
روز عید فطر بود، همانطور که مرا میبردند از کنار شهدای عملیات رمضان که جزو مظلومترین نیروها بودند و پیکرشان در تاریکی شب در قیر گیر افتاده بود عبورم دادند و آنها را یک به یک به من نشان میدادند میگفتند این ایرانی است.
زمانی که به پیش فرمانده آنها رفتیم یک نگاه به هیکل من کرد و به نیروهایش که شب گذشته قصد فرار داشتند گفت «شما از اینها ترسیدید؟!» ، همانجا سربازانی که عقبنشینی کرده بودند را کشتند.
روز عید فطر بود، همانطور که مرا میبردند از کنار شهدای عملیات رمضان که جزو مظلومترین نیروها بودند و پیکرشان در تاریکی شب در قیر گیر افتاده بود عبورم دادند و آنها را یک به یک به من نشان میدادند میگفتند این ایرانی است.
در همین حال آمبولانسی که تعدادی از مجروحان عراقی و ایرانی در آن بود آمد، عباس هم در آن ماشین بود. من را هم به آنها اضافه کردند و به سمت نخلستانهای بصره که خط سوم عراقیها بود بردند و شروع کردند به بازجویی.
حاج قاسم صادقی متولد سال ۱۳۳۶ از پاسداران دوران دفاع مقدس است، او هم مانند بسیاری از جوانان برای پاسداری از مرزهای این سرزمین و دفاع از انقلاب اسلامی به نبرد نابرابری پا گذاشت که دشمنان قسم خورده گفته بودند هشت روزه تهران را فتح میکنیم. جوان ۲۴ سالهای که به اسارت بعثیها درآمد و پس از هشت سال اسارت به وطن بازگشت و برای نخستین بار فرزند هشت سالهاش را دید.
اسفند ۱۳۶۰ ازدواج کردم، سال ۱۳۶۱ در ماه رمضان یعنی تیرماه شمسی به ما گفتند قرار است عملیات بشود. من هم تازه عروسم را که باردار هم بود رها کردم و به میدان جنگ شتافتم، تکلیف شرعی چیزی بود که بیشتر جوانان به آن متعهد بودند و الان جوانان مدافع حرم نیز همانند جوانان اول انقلاب هستند و تکلیف را مهمتر از خانواده میدانند.
پیکرم چندین ساعت بیحرکت زیر آفتاب افتاده بود
شب عملیات بود و ما از تمام موانع عبور کردیم، نزدیک صبح بود که به پشت کانال ماهی رسیدیم و در آنجا مستقر شدیم، تا پشت کانال ماهی رفتیم، آتش دشمن زیاد بود و بچهها هر کجاچالهپیدا میکردند در آن جانپناه میگرفتند. نماز صبح که خواندم یکی از فرماندهان میگفت بچهها عقبنشینی باید بکنیم، وقتی که جویا شدیم متوجه شدیم که یکی از لشکرها که باید از کنار ما حمله میکرد به هدف خود نرسیده بود.
شب عملیات بسیاری از تانکهای عراقی را زدیم بیش از ۳۵۰ تانک بود. در این عملیات خیانت ستون پنجم سبب شده بود که دشمن آماده یک پاتک سنگین باشد وگرنه ما تا سه کیلومتری بصره رفتیم.
همان موقع با صدای بلندگو اعلام کردند که باید عقبنشینی کنید اما به خاطر سر و صدای زیاد تعدادی از بچهها نشنیدند. وقتی ما مطمئن شدیم آفتاب تازه طلوع کرده بود. خبر رسید که عقب نشینی کنیم اما دیگر فرصت نبود. همانطور که با حاج مهدی و عباس در حال رفتن بودیم، یک بار رگبار بر ما گرفتند اما در بار دوم رگبار سه تا تیر از جلوی پا و پشت زانو به من خورد و با زانو به زمین آمدم، حاج مهدی پای من را با چفیه بست و به او گفتم تو برو، اصرار میکرد که نمیروم آخرش با صدای بلند گفتم که برو و دیگر متوجه نشدم چه شد!
بهطور نیمه بیهوش شدم، یکی دو ساعت توی آفتاب آنجا افتاده بودم و چفیهای هم روی سرم انداخته بودم، به شدت تشنگی به من فشار آورده بود. در همین حال فکر کردم که دیگر دارم شهید میشوم سه بار این احساس به من دست داد. همین که نیمه هوش بودم حس کردم که جیب لباسم پاره شد و اسلحهام را کسی برداشت. چون پیکر من بیحرکت بود و فکر میکردند کارم تمام شده تیر خلاص نزده بودند.
روز عید فطر بود، همانطور که مرا میبردند از کنار شهدای عملیات رمضان که جزو مظلومترین نیروها بودند و پیکرشان در تاریکی شب در قیر گیر افتاده بود عبورم دادند و آنها را یک به یک به من نشان میدادند میگفتند این ایرانی است.
وقتی به خودم آمدم ساعت چهار و پنج عصر بود بلند شدم نشستم دیدم کسی دور و برم نیست، لاشه تانکی را دیدم که بهصورت یک آشیانه آن را درست کرده بودند. خواستم خودم را به این آشیانه برسانم دیدم که پاهایم تکون میخورد، حتی نمیتوانستم دو سانتی متر تکانشان دهم، به هر شکلی بود ۱۰۰متر فاصله را طی دو ساعت طی کردم و رسیدم به آن، آشیانه در دهانه خاکریز بود که به دشت مسلط نبود، وقتی رسیدم بلافاصله دیدم صدای ماشین میآید، فکر کنم به خاطر رد کشیده شدن من روی زمین متوجه شده بودند، سربازی از ماشین پیاده شد و وقتی من را در آشیانه دید اشاره کرد که بیا، شلوار عراقی پوشیده بودم و لباس سپاه البته آرم سپاه را همانجا جدا کرده و زیر خاک پنهان کردم، اما سربندی در جیبم بودم که متوجه آن نبودم. به او اشاره کردم که نمیتوانم بیایم، سرباز که ظاهراً بچه شیعه بود آمد و من را برد و خیلی با من خوب رفتار کرد.
بعد از آن من را سوار ماشین کردند، یکی از نیروهایی که با من بود من را تهدید میکرد اما سربازی در آنجا بود که به من دلداری میداد و میگفت اینها فقط حرف میزنند کاری با تو ندارند، از آنجا من را به نخلستانهای بصره بردند.
اسیران سالم را به درون یک سوله که بسیار گرم بود میبردند تا بازجویی کنند و آنجا بود که من و حاج مهدی دوباره همدیگر را دیدیم و از زنده بودن یکدیگر مطلع شدیم.
حاج عباس صداقت، مردی دوست داشتنی با اندامی ورزیده ماننده دوران جوانیاش، ۲۱ساله بود که به اسارت در آمد و با تمام خستگیها و ناملایمتها امید خود را از دست نداد. او نیز در کنار رفقای خود در عملیات رمضان حضور داشته و درباره آن شب میگوید «شب عملیات رمضان که اعلام کردند باید عقبنشینی بکنید من هم همراه ستون اول رفتم اما بعد دیدم بچههای دیگر را دشمن به شدت زیر آتش قرار داده است.» وی درباره نحوه اسارت خود اینگونه میگوید:
سال ۶۳ بود من یک جوان ۲۱ ساله بودم. لشکر حضرت رسول صلیالله علیه و آله وسلم قرار بود عملیاتی داشته باشد در شهر دربنی خان عراق و حلبچه، یک منطقهای بود بهنام شاخ شمیران و مشرف بود بر سد دربندی خان که قرار بود آنجا عملیات کنند. در آنجا گردانهای پدافندی قرار داشتند.
من مسئول محور لشکر در آن قسمت بودم و جابهجایی گردانها با من بود. قرار بود محور را به حاج حسین همدانی فرمانده تیپ انصار تحویل دهم که ایشان همیشه میآمد و منطقه را بررسی میکرد و میرفت، بعد متوجه شدم که نیروهای حاج حسین تازه آموزش دیده بودند و من هم به عباس کریمی زنگ زدم گفتم بعید است اینها بیایند.
منطقه بسیار ناامن بود، از یک سو کوموله و دموکرات و از سوی دیگر عراقیها بودند و از همه نوع دشمن در منطقه بود. من بهدلیل اینکه رانندگیم خوب نبود و چندین بار ماشین را چپ کرده بودم، از طرف حاج حسین بهشتی نامهای رسید که آقای صداقت حق رانندگی تا شش ماه را ندارد. اما رانندگانی که میفرستادن، منطقه را که میدیدند میرفتند تا اینکه یک روز شخصی بنام ابوالقاسم رضایی آمد: من به او گفتم اگر نمیخواهی بمانی همین الان برو و اگر میمانی تا آخر بایست. او گفت من بچه شاه عبدالعظیم علیهالسلام هستم، پس گفتم از خودمانی و ایستاد.
فرماندهان گردانهای حاج حسین همدانی یکییکی میآمدند منطقه و آنها را توجیح میکردم. یک روز به رضایی گفتم رادیاتور جیپ خراب است بیا من را به تعمیرگاهی برسان تا فردا برمیگردیم. رضایی یک فرد مقرراتی بود، وقتی راه افتادیم در مسیر به گردنه قاسملو رسیدیم به رضایی گفتم اینجا را سریع برو کمتر از ۹۰ تا نباید بری، در همین موقع دو نفر با لباس نظامی در جاده ایستاده بودند، وقتی به آنها رسیدیم از ایشان پرسیدم که از کجایید گفتند از تیپ ذوالفقار، آنها قبول نکردند که سورا ماشین بشوند همین که راه افتادیم یک لحظه برگشتم که بگم تیپ ذوالفقار که از منطقه رفته دیدم با دست به هم نوعانش علامت داد، که یک لحظه دیدم ماشین ما را تیرباران کردند به رضایی گفتم تا میتوانی گاز بده اما چرخهای ماشین پنچر شده بودند و یک جا متوقف شد.
من مسئول محور لشکر در آن قسمت بودم و جابهجایی گردانها با من بود. قرار بود محور را به حاج حسین همدانی فرمانده تیپ انصار تحویل دهم که ایشان همیشه میآمد و منطقه را بررسی میکرد و میرفت، بعد متوجه شدم که نیروهای حاج حسین تازه آموزش دیده بودند و من هم به عباس کریمی زنگ زدم گفتم بعید است اینها بیایند.
من پیاده شدم و کمین را رد کردم، دیدم که راننده تیر خورده و نمیتواند راه بیاید. با اینکه خودم چندتا تیر خورده بودم برگشتم تا رضایی را با خودم ببرم، اما رفتم که بلندش کنم دیدم عراقیها با لباس کردی بالای سر ما هستند و دور تا دور ما را گرفته بودند، راننده را کشیدم به یک سمت دیدم که شروع کردند به کنار پایم رگبار زدن که شست پام تیر خورد، بعدها فهمیدم که یک تیر هم به پاشنه پام خورده است.
وجود ستون پنجم مانع از نجات شد
زانوی رضایی تیر خورده بود و نمیتوانست راه بیاید، من کردی متوجه میشدم دیدم که عراقیها قصد دارن که راننده من را بکشند گفتم خودم میارمش، شما اگر او را بکشید من حرف نمیزنم، خودم ۸تا تیر خورده بودم اما به خاطر بارانی که به تن کرده بودم مشخص نبود. همین طوری که جلو میرفتیم سه الی چهار تا از ماشینهای خودی را دیدم که چندتا بوق برای ما زدند و به جای اینکه به سمت ما بیایند از سوی دیگر رفتند.
تهران نیوز ، مهدی نظری، عباس صداقت و قاسم صادقی ، حضور سه آزاده در تهران نیوز ، گفتوگوی تفضیلی تهران نیوز با آزادگان،
به راه خود ادامه دادیم. با خودم میگفتم جلوتر لشکر نبی اکرم صلیالله علیه و آله وسلم است و آنجا میتوانیم از دست عراقیها خلاص بشویم. اما وقتی از کنار آنها رد شدیم در حالی که آتش روشن کرده بودند یک خسته نباشید به عراقیها گفتند و حتی یکی از این افراد رفت و سیگار و خرما از آنها گرفت. گفتم اینم که نشد، جلوتر سپاه هفتم بود گفتم اگر رسیدیم سرفه میکنم که آنها متوجه بشن. اما قبل از اینکه برسیم عراقیها صدا زدند که ما هستیم و به راحتی از سپاه هفتم هم رد شدیم. ستون پنجم ضربه زیادی به یگانهای ما زدند. بچههای ما به خاطر سادگی و اعتماد بیش از حد اصول امنیتی را رعایت نمیکردند در حالی که وقتی به سنگر آنها رسیدیم بسیار منظم بودند و اجازه نمیدادند فرد به این راحتی عبور کند، ما یک شب منتظر بودیم تا فرمانده دستور بدهد وارد محوطه بشویم.
خواستگاری از اسیر
من قبلاً با رضایی هماهنگ کردم که اگر ازت پرسیدند بگو من سه روزه آمدم و منطقه را نمیشناسم تا من خودم صحبت کنم. در همین حال حکم مسئولیت من هم در جیب زیر بارونی بود که پیداش کردند. وقتی وارد شدیم ما را پیش فرمانده که اهل سرپل ذهاب بود، بردند. او وقتی من را دید به خاطر شباهت چهره من با پسرش که کشته شده بود گریه کرد. به من گفت تو شبیه پسرم هستی، بیا پیش من بمان، ولی من گفتم از جنگ و درگیری خسته شدم و میخواهم برگردم. رضایی میگفت قبول کن بعداً میتوانیم فرار کنیم، گفتم خدا ما را مثل پسر این شخص کرده به همین خاطر به ما محبت میکنند اما اگر فردا اتفاقی بیفتد ما مثل دشمن آنها میشویم.
به این فرمانده گفتم اگر من پسرت هستم حکم من را پاره کن و او این کار را کرد، اسم پسرش کاک بهرام بود.
ما را به اردوگاه دربندی خان بردند، دیدم تعدادی خانم ریختند سرم و همینطور که گریه میکردند میگفتند کاک بهرام. آنجا گفتند پیش ما بمان نمیخواهد بجنگی. من قبول نکردم. بعد ما را برای بازجویی بردند. ابتدا از رضایی سئوالاتی را پرسیدند، او هم گفت سربازم و سه روزه به منطقه آمدم و آشنایی ندارم. بعد از من پرسیدند که در منطقه گلوله میزنند گفتم بله، گفت: روزی چه تعداد کشته میدهید، گفتم یک ماه پیش یک نفر زخمی شد و گفتم سمت ما زیاد گلوله نمیخورد، گفت: ماشینهای شما آتش نگرفت گفتم: نه. فردای آن روز فرمانده آن توپ خونه را آوردند که آش و لاش بود، خودم را به خنگی کامل زدم. به من میگفتند که ضدهوایی دارید من هم آدرسهای اشتباهی به آنها میدادم.
فصل دوم: در بند اسارت
ارتباط با قرآن و اهل بیت (ع) عامل تقویت روحیه اسرا بود
حاج عباس صداقت با اشاره به اینکه در روز دستگیری و قبل از رسیدن به اردوگاه که در سلول انفرادی بودند چیزی که آنها را نگه داشت، روضههایی بود که هر دو نفر حفظ بودند و برای یکدیگر میخواندند گفت:
آنچه سبب میشد بچه ها روحیات خود را حفظ کنند روحیه شهادت طلبی و عشق به ائمه بود.هرکس که یک آیه، یک حدیث و حتی یک روایت بیشتر میدانست روحیهاش قویتر بود، کسانی که جاسوس بودند اعتقادی نداشتند و آنها هم از ما میترسیدند و هم از عراقیها، این افراد خفت زیاد کشیدند و اکنون هم که در مراسمات مختلف ما را میبینند از شرم سر خود را پایین میاندازند.
در اسارت که ما بودیم خانمهایی از صلیب سرخ میآمدند و بخاطر اینکه بچهها تحویلشان نمیگرفتند مجبور بودند حجاب کامل داشته باشند. اما الان در مجلس با زنان اروپایی سلفی میگیرند با آن وضع.
وقتی فیلم مقتل خوانی شیخ کعبی را پخش میکردند، هر کس در گوشهای از آسایشگاه برای خودش گریه میکرد و زار میزد ولی امروز، حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیهالسلام کنار ماست اما خیلی کم به زیارت ایشان میرویم.
وقتی یک یاحسینعلیهالسلام میگفتیم، احساس آرامش میکردیم و منقلب میشدیم. امروز خیلیها ادعا میکنند که کارشان برای رضای خداوند است اما دروغ میگویند و در واقع اینطور نیست.
آنچه سبب میشد بچه ها روحیات خود را حفظ کنند روحیه شهادت طلبی و عشق به ائمه بود.هرکس که یک آیه، یک حدیث و حتی یک روایت بیشتر میدانست روحیهاش قویتر بود، کسانی که جاسوس بودند اعتقادی نداشتند و آنها هم از ما میترسیدند و هم از عراقیها، این افراد خفت زیاد کشیدند و اکنون هم که در مراسمات مختلف ما را میبینند از شرم سر خود را پایین میاندازند.
چیزی که قابل توجه بود علیرغم فشار عراقیها دعای کمیل و دعای ندبه و نماز اول وقت اسرا ترک نمیشد، با قرآن خواندن قبل از نماز مشکلی نداشتند و همیشه یک نفر با صدای بلند قرآن میخواند اما به نماز جماعت و دعاها و مراسمات مذهبی ایراد میگرفتند اما اسرا مصمم بودند که این برنامهها را داشته باشند تا جایی که سختیهای زیادی برای آن تحمل میکردند اما الان چقدر جوانان ما مقید به این برنامهها هستند؟
در رابطه با همین دعای کمیل به دلیل اینکه مفاتیح نداشتیم هرکسی هرچند فراز از دعا را که حفظ بود میگفت و به سختی بر روی لیف سیگار که نازک هم هست نوشته بودیم تا از روی آن بخوانیم، و یک نفر هم در هر آسایشگاه نگهبانی میداد تا اگر ماموران بعثی نزدیک آسایشگاه روبرو شدند با نور چراغ به آسایشگاه روبرو علامت بدهند که سکوت کنند و دچار دردسر نشوند.
حاج مهدی نظری که در اردوگاههای بعثی هم گروه تئاتر و سرود راه انداخته بود در ذکر خاطرهای مرتبط با دعای کمیل میگوید:
یک شب باید تئاتر اجرا میکردیم اما چون شب جمعه بود و با دعای کمیل تداخل می کرد مانده بودیم چه کنیم؟! آخر تصمیم بر این شد که در آن آسایشگاه که قرار است تئاتر اجرا شود رزمندگان دعای کمیل را قبل از نماز مغرب بخوانند و بعد از نماز مغرب که همه آسایشگاه مشغول دعای کمیل بودند در آن آسایشگاه نمایش اجرا میکردیم. نمایش ما هم مربوط به پهلوانان زورخانهای بود، یادم نمیرود در زمان اجرای نمایش وقتی یکی از بازیگران قسمت چرخ زورخانهای را اجرا میکرد یکی از نگهبانان عراقی که قد خیلی بلندی داشت از بیرون او را دیده بود و به سمت آسایشگاه آمد و ما را دعوا میکرد که من خبر دارم بقیه پنهانی دعا می خوانند شما چرا رقاصی راه انداختید؟ و ما متهم به کافر بودن میکرد.
حاج قاسم صادقی نیز که در اردوگاه در قسمت کتابخانه مشغول فعالیت بود درباره دعای کمیل میگوید:
نداشتن مفاتیح خیلی بچهها را اذیت میکرد تا اینکه یک روز از صلیب سرخ که برای ما کتاب میفرستادند اشتباهی ۱۲ عدد مفاتیح هم داخل کتابها فرستاده بودند و آنها را بین آسایشگاهها تقسیم کرده بودم، بعد که فهمیدند فشار آوردند که ۱۲ عدد مفاتیح را پس بدهید، این برای اسرا خیلی سخت بود، تازه کمی انرژی گرفته بودند که با گرفتن مفاتیحها روحیهشان بهم میریخت، پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم که از هر مفاتیح تعدادی از صفحاتش را جدا کنیم که در کنار هم قرار دادن این کاغذها به ادعیه و اعمال طول سال دسترسی داشته باشیم و وقتی مفاتیحها را تحویل دادیم شمردند دیدند ۱۲ عدد است و متوجه کار ما نشدند.
ایثار رمز موفقیت و دوستی اسرا بود
گذشتها خیلی زیاد بود. روزی در صف سرویس بهداشتی ایستاده بودیم که یک فرد، به صورت اورژانسی آمد و به داخل دستشویی رفت. یک نفر ناراحت شد. تا آن فرد از سرویس بهداشتی بیرون آمد، شخص ناراحت یک سیلی به گوش آن فرد زد. بعدا که متوجه اشتباه خود شد نزد آن فرد رفت و از او معذرتخواهی کرد، آن فرد گفت که من چیزی یادم نمیآید اشتباه گرفتهای. از این اصرار و از آن انکار ادامه پیدا کرد و کار با جایی رسید فردی که سیلی زده بود نزد حاج آقای ابوترابی رفت و گفت: من یقین دارم که به گوش این فرد سیلی زدهام اما او میگوید چیزی یادش نیست. حاج آقای ابوترابی هم ماجرا را از آن شخص جویا شد، او گفته بود که معلوم نیست ما تا چه زمانی در اسارت باشیم اگر بگویم من بودهام او هر روز با دیدن من احساس شرمندگی خواهد کرد.
مقدار خیلی کمی پول به ما میدادند اما آن را برای بیماران و ضعیفان کنار میگذاشتیم. اخلاصها زیاد بود.فردی روزه میگرفت تا غذایش را به دوست ورزشکارش بدهد. مگر غذای اردوگاه چهقدر بود ؟ هفت قاشق بیشتر نبود.
شخصی داشتیم که بر اثر کتک خوردن سیاه و کبود شده بود. نگهبان، هنگام خواب به اردوگاه میآمد و اسم فردی که دعا خوانده بود را مینوشت تا صبح او را با کابل بزنند اما شخص دیگری جای او میخوابید تا کابل بخورد.
یاد هست وقتی تلویزیون منافقان را نشان میداد کسی از بچهها نگاه نمیکرد و فرار میکردند که به خاطر همین رفتار ما را توبیخ میکردند. اما الان بدتر از آن را مردم راحت تماشا میکنند،دنیا به قدری خطرناک شده است و جذابیت کاذب ایجاد میکند که ما را از خیلی چیزها دور کرده است. هر کس برای من میگفت که برای چه به جبهه میروی؟ میگفتم برای خدا. وقتی به سلول رسیدیم، فهمیدم که حتی یک درصد هم برای خدا کار نکردهام. در سلولها صدای خدا را میشنیدیم.در اسارت، خدا را در اردوگاهها زیاد میدیدیم.
یادی از نماد ولایت و اخلاق در اسارت
نمی شود با آزادهای صحبت کنی و اسم روحانی دلسوز و مهربانی که در اردوگاههای مختلف تبعید شده و علیرغم سختیهای بسیار به تربیت اخلاقی اسرا پرداخته و بر اثر ولایتپذیری اسرا اثرات آن در نگهبانان اردوگاهها دیده میشده به زبان نیاید، مرحوم حجتالاسلام و المسلمین ابوترابی که همه اسرا به او احترام گذاشته و نقش پدر معنوی اسرا را داشته است در خاطرات میهمانان ما هم مورد اشاره قرار گرفت:
در دوران اسارت حاجآقا ابوترابی هم هم مدتی در اردوگاه موصل کنار ما بود، ایشان مردی بزرگ و فهیم بود و هر آنچه میگفت بچهها اطاعت میکردند. حاج آقا میگفت صبح وقتی سربازان برای بیدار کردن آمدند به آنها سلام کنید، وقتی ما
منبع: دانا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۴۶۹۳۲۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
توصیه اخلاقی رهبر انقلاب به فرماندهان نیروهای مسلح: باید به خدا اعتماد، توکل و حُسن ظن داشت
به گزارش جماران؛ حضرت آیتالله خامنهای فرمانده کل قوا، ظهر دیروز در دیدار جمعی از فرماندهان عالی نیروهای مسلح گفت: روحیّه در اصطلاح اسلامی ما عبارت است از اعتماد به خدای متعال، وقتی میگوییم روحیه، یعنی این: اعتماد به خدای متعال، توکل به خدای متعال، حسن ظن به خدای متعال.
در قرآن از سوء ظنّ به خدا مذمت شده: «الظّانّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوءِ عَلَیهِم دائِرَةُ السَّوءِ وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَیهِم»؛ سوءظنّ به خدا نباید داشت.
خدای متعال وعده کرده که از مؤمنین دفاع میکند: «انّ الله یدافع عن الّذین ءامنوا»؛ دیگر از این صریحتر چه بگوید خدای متعال؟ «انّ الله یدافع عن الّذین ءامنوا»؛
اگر ما یک جایی دیدیم از ما دفاع نشد، باید در آن «عن الّذین ءامنوا»اش باید شک کنیم؛ مشکل ما در ایمان ما، در دل ما، در باطن ما، در عمل ما، اینهاست، اینها را باید درست کنیم.
لذا بحث روحیه و بحث توجه به خدا و توکل به خدا هم یک بخش خیلی مهمی است. ۱۴۰۳/۲/۲
حجم ویدیو: 12.28M | مدت زمان ویدیو: 00:01:26 دانلود ویدیو