Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاري آريا - ابعادي از انفجار دفتر نخست وزيري در سال 60 ناگفته باقي مانده است؛ در اين گزارش سعي شده به بخشي از پشت پرده هاي اين جنايت اشاراتي شود.
خبرگزاري مهر، گروه سياست - سينا سنجري: وقتي دفتر کنفرانس نخست وزيري در ساعت 15 و 20 دقيقه هشتم شهريور سال 60 منفجر شد، در همان دقايق اوليه همه فکر مي‌کردند سه نفر بطور کامل در اين حادثه سوخته‌اند؛ «محمدعلي رجايي، محمدرضا باهنر و مسعود کشميري»
مرحوم هاشمي رفسنجاني در کتاب خاطرات خود[عبور از بحران] نوشته است: «جنازه ها را که به سالن مجلس آوردند، مشاهده کردم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

سخت سوخته بودند. آقايان باهنر و رجايي را فقط از دندان‌هاي طلاي جلو دهان و آسياي‌شان مي‌شد تشخيص داد. علامت ديگري نمانده بود. مقداري گوشت هم در کيسه نايلوني کرده بودند به عنوان فردي ديگري به نام «مسعود کشميري»، منشي جلسه»
چند روايت در ارتباط با خبر کشته شدن «مسعود کشميري»
اما مرحوم حاج احمد قديريان معاون شهيد لاجوردي خبر سوخته شدن مسعود کشميري را شايعه اطرافيان بهزاد نبوي و سازمان مجاهدين «انقلاب» مي‌دانست و مي‌گفت: «پس از شناسايي پيکر شهيدان رجايي و باهنر توسط همسرانشان، قرار شد فرداي آن روز براي تشييع جنازه آماده شوند، از اين مقطع نقش سازمان مجاهدين "انقلاب" پر رنگ شد. آنها بودند که اعلام کردند [مسعود] کشميري کشته شده است و برايش جنازه درست کردند»
حجت‌الاسلام احمد سالک [نماينده فعلي مجلس دهم] نيز که در آن روزها دفتر کارش روبروي ساختمان نخست وزيري بود، ضمن روايتي از دقايق ابتدايي پس از انفجار و شنيدن خبر سوخته شدن مسعود کشميري از بهزاد نبوي، مي‌گويد: «وقتي انفجار نخست وزيري اتفاق افتاد بنده از جمله اولين افرادي بودم که به نخست وزيري وارد شدم. دود و آتش بود و هنوز آتش نشان نيامده بود. از پله‌ها که بالا مي‌رفتم بهزاد نبوي داشت پايين مي‌آمد، يقه‌اش را گرفتم و گفتم کجا مي‌روي؟ اولين حرفي که او زد اين بود که «کشميري سوخت! کشميري سوخت! آقايي هم يک پلاستيک مشکي[جنازه ادعايي کشميري] را داخل آسانسور برد و پايين رفت»
محمد حسين طائفه از نزديکان مسعود کشميري در اداره ضداطلاعات نيروي هوايي هم با اشاره به اخبار ضد و نقيض درباره کشته شدن «مسعود کشميري» مي‌گويد: « ... به کميته رفتيم. من در آنجا با اداره دوم[ارتش] تماس گرفتم تا ببينم آيا کشميري آنجاست و از بچه‌هاي ديگر خبر دارند يا خير؟ بيژن تاجيک گوشي را برداشت و گفت کشميري شهيد شده. گفت يکي به نام هاشم يا هاشمي که در نخست وزيري است، جسد او را ديده و تائيد کرده. از جسد هم چيزي باقي نمانده است ... »
سعيد حجاريان، که در آن ايام در اداره دوم ارتش فعاليت مي‌کرد، 5 سال پيش طي مصاحبه‌اي درخصوص شايعه سوخته شدن مسعود کشميري در حادثه انفجار 8 شهريور 60 مي‌گويد: « ... واقعا بچه‌ها فکر مي‌کردند که جنازه او[کشميري] کاملا از بين رفته و پودر شده، براي همين از مراجع استفتا کردند که اگر جسد نباشد چه بايد بکنيم. نظر مراجع را گرفتند و بدون جنازه سنگ قبري برايش درست کردند ... »
واقعيت ماجراي مسعود کشميري چه بود؟
آيت الله رباني املشي دادستان کل کشور در شامگاه 22 شهريور 60 در تلويزيون حاضر شد و «مسعود کشميري» را عامل انفجار دفتر نخست وزيري اعلام کرد و گفت: «عامل انفجار نخست وزيري همان شخصي بود که نام او در بين شهدا برده شد و روز اول در کنار شهيدان عزيز، رئيس‌جمهور و نخست وزير محبوب ما به عنوان شهيد سوم قلمداد و جنازه‌اي به نام او به وسيله ي مردم تشييع شد. مسعود کشميري که در نخست وزيري جا باز کرده بود، از تقريبا از همه چيز اطلاع داشت و دبير شورا بود. کشميري از يک سال قبل وارد نخست وزيري شد و خيلي خوب نقش خود را بازي و چهره ي کريه‌اش را مخفي کرد، به طوري که يکي از مسئولين امر در نخست وزيري مي‌گفت در بين هزار احتمال، يک احتمال انحراف درباره او نمي‌داديم»
سيد رضا زواره‌اي نماينده وقت مجلس، ماجراي جلسه 8 شهريور و چگونه کار گذاشتن کيف حامل مواد انفجاري توسط کشميري را اينگونه شرح مي‌دهد: «کشميري در آن روز روي صندلي منشي نشست و کيف بمب را در کنار پاي خود و نزديک به شهيد رجائي کار گذاشت. کشميري نبايد در آن جلسه شرکت مي‌کرد و در صورت شرکت احتمالي هم، بايد در انتهاي ضلع طولي چپ ميز، يعني تقريبا آخرين فاصله از رئيس‌جمهور و نخست وزير مي‌نشست، ولي در جلسه قبل از انفجار و نيز در جلسه انفجار، در کنار رئيس‌جمهور که جاي نشستن مسئول اطلاعات و تحقيقات نخست وزيري يعني خسرو تهراني بود، نشست ... در کنار درب ورود و خروج با کمي فاصله، فلاسک‌هاي آب جوش و چاي و تعدادي استکان و نعلبکي قرار داشتند. کشميري بدون کيف از جاي خود بلند شد و براي باهنر و رجايي چاي ريخت. از پشت باهنر و دستجردي به طرف جاي اصلي استقرار خود در انتهاي ميز که خسرو تهراني نشسته بود، رفت. با او مکالمه کوتاهي کرد و به جاي اينکه برود و سرجاي جديد خود در کنار مرحوم رجايي بنشيند، از درب خارج شد»
کشميري چگونه از ايران فرار کرد؟
مسعود کشميري در کيف حامل بمب، 2 پوندTNT و مقداري منيزيم کار گذاشته بود و دقايقي پس از اينکه کيف مزبور را پيش پاي شهيد رجايي قرار داد، از ساختمان نخست وزيري خارج شد و به ميدان پاستور رفت. سپس در آنجا توسط برخي افراد ناشناس به محلي امن انتقال داده شد.
برخي منابع مي‌گويند عوامل سازمان منافقين «مينو دلنواز»، همسر کشميري را همزمان با انفجار نخست وزيري از محل سکونتش به يک خانه تيمي در محله نظام آباد تهران بردند. کشميري نيز پس از ملحق شدن به همسرش از تهران به کرج، قزوين و سپس کردستان رفت و نهايتا از طريق مرز زميني به عراق، ترکيه و سپس خارج از کشور گريخت.
سعيد حجاريان مي‌گويد «خانواده کشميري از زنده بودن وي اطلاع داشتند اما در ظاهر وانمود مي‌کردند که او کشته شده است». وي در همين رابطه نقل مي‌کند که «...کشميري چند روز پس از حادثه 8 شهريور به خانواده‌اش زنگ زد و معلوم شد زنده است، اما معلوم نبود کجاست. احتمالاً رفته بود عراق، معلوم نيست! دو سه روز طول کشيد تا مشخص شود که او نمرده است. اول خانواده‌اش عزادار بودند و بساط عزا پهن کرده بودند بعد از سه روز متوجه شديم خواهرش شاد و شنگول است و عزادار نيست. مادرش هم بعد از فهميدن زنده بودن پسرش خيلي آرام شده بود. بعد از دو سه روز که به مادرش زنگ مي‌زدند و تسليت مي‌گفتند مرتب مي‌گفت لوستر ما سالمه و نشکسته و شما نگران نباشيد و مي‌خواست غيرمستقيم بفهماند که اتفاقي براي کشميري نيفتاده و او نمرده است»
جنايتي که سازمان مجاهدين مسئوليتش را برعهده نگرفت!
اما آنچه در ارتباط با ماجراي انفجار دفتر کنفرانس نخست وزيري جالب توجه است، اينکه سازمان مجاهدين خلق پس از اين حادثه هيچگاه بطور رسمي مسئوليت آن را برعهده نگرفت، همانطور که هيچگاه مسئوليت فاجعه انفجار در ساختمان حزب جمهوري اسلامي را نپذيرفت.
روزنامه جمهوري اسلامي در همان زمان خبري را به نقل از «فرانس پرس» منتشر کرد که در آن سازمان منافقين طي اطلاعيه‌اي در لندن، مسئوليت انفجار نخست وزيري را برعهده گرفته بود اما اين خبر به سرعت از سوي سازمان تکذيب شد.
البته 12 سال بعد يعني در سال 1372 يک نشريه آمريکايي به نام «اسپات لايت» با انتشار گزارشي فاش کرد که عمليات تروريستي 8 شهريور را سازمان جاسوسي آمريکا(سيا) طراحي و برنامه ريزي کرده و عاملان آنها نيز در واقع ماموران سيا بوده‌اند.
به اعتقاد بسياري از ناظرين سياسي، سازمان مجاهدين خلق بدليل ترس از کاهش محبوبيت و افزايش نفرت افکار عمومي از خود و همچنين تبعات بين‌المللي آن حاضر به پذيرش رسمي مسئوليت انفجار دفتر نخست وزيري و ساختمان حزب جمهوري اسلامي نبود، از اين رو پس از واکنش منفي مردم در قبال عملکرد سازمان و افزايش حمايت گسترده از نظام جمهوري اسلامي، به مصلحت خود ندانست که «رسما» و «علني» مسئوليت دو اقدام تروريستي را برعهده گيرد. اما در منابع منتشره سازمان گاه به صورت کنايه و يا اشاره در مورد ضربه‌هاي «هولناک» و «سهمگين» مطالبي طرح شده است ولي صريحا به اين دو عمليات، که در چارچوب «عمليات ويژه» طبقه بندي شده بود، اعتراف نشده است.
اعترافات غير رسمي منافقين به دست داشتن در حادثه 8 شهريور
اما در باب اعترافات غير رسمي سازمان مجاهدين خلق به عامليت انفجار دفتر نخست وزيري، مي‌توان به مطلبي که چندي پس از حادثه 8 شهريور در نشريه مجاهد[ارگان رسمي سازمان منافقين] منتشر شد اشاره کرد. اين نشريه نام نويسنده مطلب را ذکر نکرده بود اما تاکيد داشت که وي «يکي از قهرمانان عمليات ويژه» است. او کسي نبود جز «مسعود کشميري!»
نويسنده در ابتداي اين نامه پس از مديحه‌گويي براي مسعود و مريم رجوي، اشاراتي را مطرح مي‌کند که مي‌توان به هويت حقيقي آن(مسعود کشميري) پي برد. در وهله اول به محل کار خود اشاره دارد و مي‌گويد: «من بنا به مسئوليتم، سالها در حساس‌ترين ارگان‌هاي اصلي اطلاعاتي رژيم بوده‌ام». دوم اينکه به ماجراي نفوذش در دفتر نخست وزيري مي‌پردازد و تاکيد مي‌کند: «قسمتي که به آنجا نفوذ کرده بودم[شوراي امنيت کشور] براي همه ارگان‌هاي رژيم اعم از دادستاني، کميته‌ها، سپاه، آموزش و پرورش، جهاد سازندگي، جهاد دانشگاهي و راديو تلويزيون، در آن مقطع، لازم الاتباع بود».
او در ادامه اين نامه تفصيلي چهار اشاره ديگر از جمله «مسئوليتش در رابطه با مبارزه با نفوذي‌هاي سازمان»، «طرح فرار و تعويق انفجار نخست وزيري»، «مسئوليت کشف و بمباران ايستگاه راديو مجاهد» و «طرح انفجار در نخست وزيري» را هم مطرح مي‌کند که با استفاده از آنها مي‌توان فهميد نگارنده نامه شخص مسعود کشميري است.
رجوي: کاخ اليزه و کاخ سفيد در حريان عمليات انفجار نخست وزيري بودند
از سوي ديگر مسعود رجوي در سال 1378 در يک جلسه محرمانه با «ژنرال حبّوش» رئيس سازمان امنيت صدام به انفجار دفتر نخست وزيري و ساختمان حزب جمهوري توسط سازمان مجاهدين خلق رسما اعتراف مي‌کند. البته فيلم اين ملاقات و ساير ديدارهاي مقامات امنيتي عراق با رجوي که بطور محرمانه و بدون اطلاع سرکرده منافقين ضبط مي‌شده است، در جريان حمله آمريکايي‌ها به عراق و سقوط صدام در دسترس مردم قرار گرفت.
رجوي در اين ديدار از تبليغات برخي رسانه‌هاي غربي بدليل تروريست ناميدن سازمان مجاهدين خلق گلايه مي‌کند و يادآور مي‌شود که مقامات ارشد آمريکا و فرانسه از عمليات‌هاي ويژه سازمان[انفجار نخست وزيري و ساختمان حزب جمهوري] اطلاع کامل داشته‌اند.
سرکرده منافقين در اين جلسه خطاب به حبّوش مي‌گويد: «همانگونه که اطلاع داريد من در سال‌هاي 1981 تا 1986 در پاريس بودم. در آن سال‌ها دشمني به اينگونه با ما نبود و به ما تروريست نمي‌گفتند. هر چند که کاخ سفيد و کاخ اليزه مي‌دانستند، با کاخ اليزه هم ارتباط داشتيم، مي‌دانستند که چه کسي حزب جمهوري را در ايران منفجر کرد و چه کسي و چرا عمليات عليه رييس‌جمهوري و عليه رييس‌الوزراي ايران انجام داد. آنها مي‌دانستند و خوب هم مي‌دانستند ولي صفت تروريست هم به ما نزدند!»
چرا حادثه 8 شهريور تبديل به اسرارآميزترين پرونده امنيتي تاريخ انقلاب شد؟!
آنچه ماجراي 8 شهريور سال 60 را به يکي از اسرار آميزترين نقاط تاريخ انقلاب اسلامي تبديل کرده، نفوذ فردي به نام مسعود کشميري به بالاترين سطوح اطلاعاتي و امنيتي کشور است. از سوي ديگر رازآلودگي داستان کشميري آنجايي بيشتر مي‌شود که پس از انفجار 8 شهريور، برخي ادعا کردند که او بطور کامل در اين حادثه سوخته است.
شهيد لاجوردي در وصيتنامه خود با هشدار نسبت به «منافقين انقلابي‌نما»، آنها را شريک جنايت 8 شهريور 1360 معرفي مي‌کند و مي‌نويسد: «خدايا تو شاهدي چندين بار به عناوين مختلف خطر منافقين انقلاب را همان ها که التقاط به گونه منافقين خلق سراسر وجودشان را و همه ذهن و باورشان را پر کرده است و همان ها که رياکارانه براي رسيدن به مقصودشان دستمال ابريشمي بسيار بزرگ به بزرگي مجمع الاضداد به دست گرفته‌اند، هم رجائي و باهنر را مي‌کشند و هم به سوگشان مي نشينند، هم با منافقين خلق پيوند تشکيلاتي برقرار مي کنند، هم آنان را دستگير مي کنند و هم براي آزاديشان و اعطاي مقام و مسئوليت به آنان تلاش مي کنند و از افشاي ماهيت کثيف آنان سخت بيمناک مي شوند ... »

منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۵۶۷۵۲۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

احمد مسجدجامعی: در اوایل انقلاب، بسیاری از مهم‌ترین مشاغل از جمله ریاست‌جمهوری، نخست‌وزیری و نمایندگی مجلس و استانداری بحق در اختیار معلمان بود/ از اقدامات نابخشودنی سال‌های اخیر، تغییر نام دانشگاه تربیت معلم است

به گزارش جماران؛ احمد مسجدجامعی در یادداشتی در روزنامه اطلاعات با عنوان «آقای مدرسی» نوشت:

از اقدامات نابخشودنی سال‌های اخیر، تغییر نام دانشگاه تربیت معلم یا در آغاز، دارالمعلمین مرکزی و دارالمعلمات تهران است که سابقۀ تأسیس آن به ریاست ابوالحسن‌خان فروغی، نزدیک به دو دهه پیش از راه‌اندازی دانشگاه تهران می‌رسد و بزرگانی چون عیسی صدیق‌اعلم، ملک‌الشعرای بهار، عباس اقبال آشتیانی، علی‌اکبر سیاسی، سید محمدکاظم عصار، فاضل تونی، بدیع‌الزمان فروزانفر، محمدحسن گنجی و ...  و بعدها شکوه نوابی‌نژاد و سید محمد موسوی بجنوردی آنجا تدریس می‌کردند و استادان زنده‌یاد مجتبی مینوی، حبیب یغمایی، عبدالحسین زرین‌کوب، محمد معین، سید فخرالدین شادمان، محمود نجم‌آبادی، حمید عنایت، محمدامین ریاحی و ...  و بعدها مرحوم رجایی فارغ‌التحصیل آنجا بودند. طرفه‌ اینکه همزمان با تحولات ناشی از جنگ جهانی اول در پیرامون ایران از جمله تجزیۀ امپراتوری عثمانی و انقلاب بلشویکی در روسیه، اندیشمندان ایرانی به فکر آموزش‌وپرورش بودند تا با گسترش علم و معارف به توسعه و پیشرفت کشورشان کمک کنند. به‌هرحال، کمتر کسی از شخصیت‌های نام‌آور علم و مفاخر فرهنگ در تاریخ معاصر است که گذارش به این نهاد علمی نیفتاده باشد؛ هرچند جز استادان، فارغ‌التحصیلان و همکاران این دانشگاه و بنا و عمارت آنجا نیز بخشی از حافظۀ تاریخی پایتخت است.

زمانی من نیز در هیأت‌امنای آنجا عضویت داشتم و در همان دوره، ساختمان قدیم و محوطه‌های پیرامونش را، که مارکف، معمار برجستۀ روس‌تبار و همکاران ایرانی‌اش پدیدآورندۀ آنند، با کمک مدیریت‌های شهری و فرهنگی و آموزشی و میراثی، بازسازی و بازپیرایی و تکمیل و تجهیز کردیم تا به مناسبت صدمین‌ سال راه‌اندازی این مرکز علمی به موزۀ تربیت معلم تبدیل شود که البته، چنین نشد و بخش اداری را در آن مستقر کردند. این عمارت در شمال دانشکدۀ تربیت معلم دیروز و خوارزمی امروز در تقاطع خیابان عباس‌آبادِ پیش‌ترها و روزولت پیشین و شهید مفتح کنونی با خیابان خندق ناصری پریروز، شاهرضای دیروز و انقلاب اسلامی امروز قرار دارد. بخشی ویژه به شخصیت و آثار و رساله‌ها و پایان‌نامه‌ها و ترجمه‌ها و مقالات دربارۀ خانواده، شخصیت و آثار پروین اعتصامی اختصاص یافت که در کنارش، دیگر مدرسان، فارغ‌التحصیلان و بانوان معلم در این مجموعه معرفی شوند که از آن همه فقط تالاری با این نام باقی ماند. همچنین، سفارش ساخت سردیس پنج تن از شخصیت‌های برجستۀ این دانشگاه در دستور کار قرار گرفت و ساخته شد: خانم پروین اعتصامی، کتابدار و شاعر؛ آقایان مصاحب، بنیادگذار دانشنامه‌نویسی جدید؛ عبدالعظیم‌‌خان قریب، مصصح و تدوینگر نخست دستور زبان فارسی؛ عبدالکریم قریب، از پیشگامان رشتۀ زمین‌شناسی و محمدعلی رجایی، وزیر و نخست‌وزیر و رئیس‌جمهوری و قرار بود این کار ادامه یابد که چنین نشد: برای محمدباقر هوشیار، استاد برجستۀ تعلیم و تربیت و روان‌شناسی؛ غلامحسین صدیقی، استاد پرآوازۀ فلسفه و پدر جامعه‌شناسی و وزیر کشور دکتر مصدق و غلامحسین شکوهی، استاد برجسته و پدر تعلیم و تربیت امروز و نخستین وزیر آموزش‌وپرورش پس از انقلاب، که سخن او فراموش نمی‌شود: «معلم قلب آموزش‌وپرورش است.»

در همان سال‌ها، کلنگ بنای مسجدی را در محوطۀ آنجا به‌ یاد شهدای نامدار و گمنام معلم به زمین زدیم. همان‌جا گفتم اضافه‌کردن این بنا در هماهنگی با عمارت پیشین باشد و پیشنهاد دادم نام آن را مسجد معلم بگذاریم. پیش‌ترها، اتوبوس‌های شرکت واحد هنگام توقف روبه‌روی این دانشگاه، می‌گفتند: ایستگاه معلم؛ اما هم‌اکنون ایستگاه متروی آنجا به این نام خوانده نمی‌شود.

نمی‌دانم تربیت یا معلم، کدام‌یک مشکل دارد که بایستی نام قدیم‌ترین نهاد آموزش عالی کشور با آن همه سابقه و فارغ‌التحصیلان تأثیرگذار و دانشمندان صاحب‌نام تاریخ علم تغییر کند و احداث موزه‌اش با آن همه برنامه‌ریزی و سرمایه‌گذاری به فراموشی سپرده شود. به‌هرحال، آموزش و شغل معلمی جایگاهی رفیع در فرهنگ و آیین ما داشته و دارد؛ تا جایی که در زمان جنگ‌های جهانی نیز این کار رها نشده‌ است؛ برای نمونه، درست در همان دورۀ اشغال تهران در شهریور 1320 به دست نیروهای متفقین، مردم پایتخت از فرهنگ غافل نبوده و مدرسه‌ای در حوالی میدان شوش دایر کردند که هم‌اکنون نیز فعال است و در تهرانگردی آنجا را شناسایی کردیم. در اهمیت معلم همین بس که به ارسطو معلم اول و به ابونصر فارابی معلم ثانی گفته‌اند. بین معاصران هم بسیاری از بزرگان خود را با عنوان معلم معرفی کرده‌اند؛ حتی اگر برجسته‌ترین و ممتازترین استادان دانشگاهی و حوزوی بوده‌اند، کسانی همچون سید محمد فرزان، زرین‌کوب، باستانی پاریزی، مطهری و شفیعی کدکنی و برخی این شغل و سمت را بر استادی دانشگاه ترجیح داده‌اند؛ همچون سید محمد محیط طباطبایی. در روزگار ما در تاجیکستان، به شخصیت‌های مهم معلم می‌گویند.

در اوایل انقلاب، بسیاری از مهم‌ترین مشاغل ازجمله ریاست‌جمهوری، نخست‌وزیری و نمایندگی مجلس و استانداری بحق در اختیار معلمان بود؛ معلمانی که در مسیر طبیعی آموزش و پرورش جایگاه واقعی خود را می‌یافتند و ازنظر اعتماد اجتماعی، بالاترین رتبه را در نظرسنجی‌ها داشتند. باید روز معلم را هم مغتنم شمرد تا به اهمیت این شغل شریف بیش از پیش، تأکید و حرمت طبقۀ معلم پاس داشته شود؛ نه‌تنها ازنظر مالی، که البته، آن هم بسیار ضروری است؛ بلکه ازنظر معنوی که اجازۀ اظهارنظر، دست‌کم در امور مربوط به آموزش‌وپرورش و مسائل دانش‌آموزان و معلمان و کتا‌ب‌های درسی و برنامه‌های آموزشی را داشته باشند.

در سال‌هایی که محصل مدرسۀ علوی بودم، آقای علی مدرسی، نوۀ دختری مرحوم آیت‌الله سید حسن مدرس نمایندۀ علمای نجف در مجلس شورای ملی و بعدها نمایندۀ مردم اصفهان و تهران در همان مجلس، معلم انشای ما بود. صورت و قامت بلند او با تصاویر جدش شباهت داشت و در رفتار او تفاوتی آشکار با دیگر آموزگاران دیده می‌شد. به روال آن سال‌ها، بیشتر معلمان با کت و شلوار و کراوات و صورت اصلاح‌شده سر کلاس حاضر می‌شدند. دفتر معلمان در کنار اتاق مدیریت بود. اتاق مشدی محمد، خدمتگزار مدرسه نیز در گوشۀ حیاط قرار داشت که هم برای معلمان چای می‌برد و هم غذای دانش‌آموزان را گرم می‌کرد. در زنگ تفریح، آقای مدرسی کنار پنجرۀ بستۀ آن اتاق و روبه‌روی پرچم برافراشتۀ ایران می‌ایستاد و ازآنجاکه قدی بلند داشت، پای چپش را تا می‌کرد و کف کفشش را به دیوار پشت‌ سر تکیه می‌داد. دیگر معلمانی که در حیاط کنار او می‌ایستادند، آقایان فیض دبیر علوم اجتماعی، حاج‌فرج (سروش امروزی) داروساز و معلم شیمی و مهندس مجمریان دبیر جبر و مثلثات بودند. آقای مدرسی در مدرسه و هنرستان بزرگ صادق اسبق، رضاشاه سابق و امام جعفر صادق(ع) کنونی، روبه‌روی ایستگاه قدیم ماشین دودی در خیابان «گار ماشین» دیروز و ری امروز با آن بنای رفیع و زیبای قاجاری که خوشبختانه تخریب نشده‌است؛ نیز تدریس می‌کرد؛ البته نه انشا، بلکه علوم فنی و مهندسی و من یک‌بار، به محوطۀ هفت‌هکتاری آنجا که با صدها درخت چنار تناور و بناهای کارگاهی و کلاس‌ها و تالارهای و زمین‌های متعدد ورزشی و غیرورزشی به دست مهندسان اتریشی ساخته شده بود، رفتم و در تهرانگردی سال‌های اخیر دوباره ازآنجا دیدار داشتم.

در همان سال‌ها، با کمک ایشان و دیگر معلمان، نخستین روزنامۀ دیواری و سپس نشریه‌ای به نام «پیوند» در قطع پالتویی و بعد رقعی و آخر سر هم 4آ منتشر می‌کردیم که انتشار آن تا سال سوم دبیرستان، سیکل اول، دوام آورد و گروهی همنام با نشریه داشتیم و آقای مدرسی نیز دربارۀ آن سرود: «تا به راه دوستی‌ها سخت‌پیوندیم ما/  چهرۀ زیبای هستی را چو لبخندیم ما// کشتی اخلاق را در بحر طوفان‌زای غم/ ناخدایی بس دل‌آرام و خردمندیم ما».

در آن زمان، آقای مدرسی به آقای روزبه، مدیر مدرسه، گفته بود که ما این همه دکتر و مهندس تحویل داده، اما یک نویسنده تربیت نکرده‌ایم و از او خواسته بود که رشتۀ ادبی را راه‌اندازی کند. آقای روزبه پاسخ داده بود که اگر شمار داوطلبان به هشت تن برسد، چنین می‌کند و چنین شد؛ هرچند بیش از یک سال دوام نیاورد و فضا و مدیریت مدرسه با چنان تفکری همراهی نداشت.

در همان یک سال رشتۀ ادبی، نشریه‌ای به نام «شبنم» البته فقط یک شماره منتشر کرد که عملاً می‌توانست مانع کار نشریۀ پیوند باشد و شعری هم در صفحۀ اول آن آمده بود: «اشک گل شبنم شد و این را سرود/ دردها شد جان من خود را نمود»؛ پس‌ازآن، همان گروه نشریۀ «چکاد» را داد که آن هم یک شماره بیشتر دوام نیاورد و مشاور هردو نشریه معلم راهنمای آن دوره سید کمال خرازی بود که نام وی در شناسنامۀ اثر می‌آمد.

آقای مدرسی یک‌بار انشای من را که سال‌پایین‌تری بودم، به کلاس آن‌ها برد. در آن سال‌ها، از آثار آقای محمدرضا حکیمی به‌ویژه کتاب «سرود جهش‌ها» تأثیر می‌پذیرفتم: «سرودی است خواستیمش خواندن ... ». در آن انشا، عبارات انقلابی از این‌گونه آورده بودم: «هنگامی که اشک یتیمان و خون شهیدان به صورت زیور تاج شاهان درآید، این شما جوانانید که ... ».

آقای علامه، مدیر ما، دفتر صدبرگ جلدچرمی انشایم را که در آن اشعاری از اخوان و آزرم و فروغ و ... آورده بودم، گرفت و به من گفت: «شما دیگر انشا ننویسید.» آقای مدرسی هم گفت: «عیب ندارد، شما کتاب بنویسید» و من شروع کردم به خواندن کتاب «تاریخ چیست؟» ای. اچ. کار ترجمۀ حسن کامشاد، که با طرح جلدی ساده و زیبا در انتشارات خوارزمی چاپ شده بود و نوشتن مطلبی را آغاز کردم؛ شبیه چنین چیزی که اگر کسی به تنهایی در جزیره‌ای به سر ببرد، هیچ‌گاه تاریخ شکل نخواهد گرفت؛ تاریخ محصول اجتماع و روابط جمعی است و نوشته‌هایم را به آقای مدرسی دادم و او در کنارش نوشت: «شما خوب می‌نویسی/ شما خوب می‌نوشتی/ چرا حالا افتاده‌ای؟!» و من این‌طور احساس کردم که آن لحن و ادبیات ممنوعه را بیشتر می‌پسندید. سرانجام در سال‌های بالاتر، هم زنگ انشا و هم رشتۀ ادبی برچیده شد و ما هم بر همان روال مدرسه به 

رشتۀ ریاضیات پیوستیم.

آقای مدرسی در سال‌های مدرسه، کتاب‌هایی هم برای مطالعه به ما می‌داد؛ ازجمله «بازیگران عصر طلایی» ابراهیم خواجه‌نوری که آن وقت‌ها در بازار نبود و خودش هم دربارۀ مرحوم مدرس کتابی مفصل نوشته بود با عنوان «قهرمان ملی ایران». آقای مدرسی می‌گفت که جدش طبعی لطیف داشت. در آن سال‌ها، تصویری از سردار سپه در کتیبۀ قاب بیضی‌شکل سردر باغ ملی قرار داشت. اوایل انقلاب، به گفتۀ همکارانم در شورای شهر، آقای خلخالی به این دلیل می‌خواست سردر این بنا را ویران کند؛ اما پرسنل آتش‌نشانی مرکز در میدان حسن‌آباد همکاری نکردند و گفتند نردبان سیار خراب است. به‌هرحال، سردارسپه با مقدماتی دربارۀ ساخت آن عمارت، نظر مدرس را می‌پرسد و او می‌گوید: «سردر خوب است؛ اما آن تصویر دوروست.» واقعاً هم دو تصویر بود؛ یکی رو به خیابان مریضخانۀ پریروز یا سپه دیروز یا امام خمینی امروز و دیگری رو به محوطۀ باغ ملی. این‌گونه به خاطر دارم که آقای مدرسی می‌گفت اثری به نام شوخی‌های مدرس یا چیزی شبیه به آن پیش‌ترها انتشار یافته است.

اختلاف مدرس با دیگران بر سر حفظ اصول مشروطیت بود؛ یعنی چندان کاری به مسائل شخصی این و آن نداشت. با رضاشاه مخالف بود؛ چون هم برآمدن و هم مشی و رفتارش را در چهارچوب قانون اساسی مشروطه نمی‌دانست، هرچند با رئیس‌الوزرایی او مشکل نداشت؛ برای نمونه جایی از بلدیه نام می‌برد و آن را به بلدیۀ مشروطه و بلدیۀ استبداد تقسیم‌بندی می‌کند. درواقع، کار بلدیه که روشن است؛ اما اینکه بر کدام پایه استوار باشد، مسألۀ مدرس بود.

زمانی مصوبه‌ای را در شورای شهر گذراندیم که خانۀ تاریخی مدرس در عودلاجان، که انبار کتاب‌های انتشارات اسلامیه قدیم‌ترین ناشر تهران بود، خریداری و نگهداری شود. دربارۀ مکان درست این خانه ابهاماتی وجود داشت. از آقای مدرسی کمک خواستیم. او با اطلاعات وسیعی که داشت، درستی انتخاب ما را تأیید کرد و آن محوطه و بنا را کسی خرید و بازسازی کرد. در روزی که با سخنرانی رئیس مجلس وقت، آقای دکتر لاریجانی و من آنجا بازگشایی شد، باز هم فراوان به سخنان و اشارات آقای مدرسی استناد کردیم.

در همان ابتدای راهروی بیرونی خانۀ مدرس، اتاقی است که خدمتکارش در آنجا بود و در را به روی این و آن می‌گشود و بساط چای و قلیان را برپا می‌کرد و مورد احترام بود؛ اما ضد مدرس، خبرچینی می‌کرد. وقتی به آنجا رفتم، بی‌اختیار یاد بیتی افتادم که معلم ما پس از نقل چنین رویدادهایی می‌خواند: «کس نیاموخت علم تیر از من/ که مرا عاقبت نشانه نساخت».

باری این سال‌ها دهمین دهه از زندگی این شمع فروزان تعلیم و تربیت است. عمر و عزتش پایدار باد. 

روز معلم مبارک.

دیگر خبرها

  • گاف‌های بایدن به روایت آمار/ کارکنان کاخ سفید جورکشِ جو!
  • احمد مسجدجامعی: در اوایل انقلاب، بسیاری از مهم‌ترین مشاغل از جمله ریاست‌جمهوری، نخست‌وزیری و نمایندگی مجلس و استانداری بحق در اختیار معلمان بود/ از اقدامات نابخشودنی سال‌های اخیر، تغییر نام دانشگاه تربیت معلم است
  • یک کشته در پی انفجار منزل مسکونی در قوچان
  • حادثه انفجار یک منزل مسکونی در قوچان 
  • انفجار منزل مسکونی در قوچان یک کشته برجای گذاشت
  • برخورد کامیون با وانت یک کشته و یک زخمی بر جا گذاشت
  • شکسته شدن سد در کنیا / بیش از ۱۲۰ نفر کشته شدند + عکس
  • انفجار گاز پیک‌ نیک با یک مصدوم در قزوین
  • انفجار کامیون در کامبوج با ۲۰ کشته (فیلم)
  • انفجار در پارک پرواز تبریز