بچه سوسول قرتيا گُل میکشن؛ آدمايی که خيلی مردن با شيشه و هروئين حال میکنن!
تاریخ انتشار: ۱۹ شهریور ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۶۸۰۳۵۴
گفت قرارمان ميدان انقلاب، همينطور که ميخنديد پشت تلفن گفت: «اين چسبيدن به دروازهغار يعني اينکه بقيه شهر خيلي کارش درسته؟ حالا شما عِرق خاصي داري به دروازهغار، بحث آن جداست؛ اما ميخوام ببرمت يک جای جديدم ببيني، بري واسه خبرنگارا تعريف کني که چقدر کارت درسته». جلوي سينما بهمن قرار ميگذاريم. کلاه ايمنياش را بالا نميبرد و با سر اشاره ميکند که سوار شوم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به گزارش آفتابنیوز، ترک موتور نشستهام و به حرفهايش گوش ميدهم؛ به صدايي که توي باد ميپيچد و دود سيگارش که بالاي سرمان حلقه کرده است. ميگويد: «الان هنوزم شيشه اوله؛ يعني اصلا فعلا رودست نداره. مثل اون وقتا که هروئين سلطان بود؛ الان اوضاع شيشه اينه. بچه سوسول قرتيا گل ميکشن؛ اما آدمايي که خيلي زيادي مردن، هنوز با همون شيشه و هروئين حال ميکنن. ميدوني چي ميگم؟ يعني اين خلاف سنگين کارا... يکي، دو تا هم ماده بيريخت داريم که هنوز نونهالن... (ميخندد)؛ يعني دو، سه ساله اومدن تو بازار؛ ولي ميگيرن بالاخره... همين روزا ميان بالا ميترکونن بازار رو... چون جماعت شيشه هم کمتر ميکشن؛ يعني به قول شما فرهنگسازي شده، ميترسن. بعد ساقي مياد بهشون ميگه اين مواد خارجکيه، بکش کمضرر، اون اوسکولم ميکشه و ميشه سهدودي...».
از ميدان انقلاب وارد خيابان انقلاب ميشويم. کمي پايينتر از خيابان ١٦ آذر، پسر جواني ايستاده است؛ بهمن موتور را به طرفش يله ميدهد و ميگويد: «حامد چيز ميز چي داري تو بساطت؟ سرش را بالا ميکند و ميگويد: گل و حشيش. الانم کساديم دانشگاه تعطيله... . بهمن ميگويد: سهدود، سهدود ميخوام، داري بزنيم بريم هوا؟ ميگويد: نه برو روشندلان، پايين پل از يحيي بگير...».
يحيي جوان است و روي يک گاري زير پل نشسته است؛ همانجايي که ماشينها دور ميزنند و به سمت بهارستان روانه ميشوند. چوبها را روي گاري مرتب ميکند و با ديدن بهمن، دهانش به خنده وا ميشود و دندانهاي نداشتهاش را در ذهن رديف توي دهانش ميچينيم. بهمن همينطور که موتور را پارک ميکند، ميگويد: «نيا پايين، سفت بشين زود بايد بريم. دست ميدهند و به زبان خودشان با فحشهاي عجيب شوخي ميکنند، بهمن دست توي جيب يحيي ميکند و کيسههاي کوچک دوا را توي دستش بالا و پايين ميکند. دوا همان هروئين است. بستهها را به يحيي تحويل ميدهد و اسکناسها را مچاله از يحيي ميگيرد. باز هم سراغ سهدود را ميگيرد. يحيي ميگويد برو کوچه... پايين کوچه خونه اعظم نفيسي رو سؤال کن، دو تا تقه بزن به پنجره، مياد روشنت ميکنه. دستمال چي؟ هست هنوز؟ اين را بهمن ميگويد و يحيي جواب ميدهد نگرفته هنوز... خيلي خفن و ترسناکه حاجي... همون سهدودم کله ميکنه. اسمش روشه ديگه، سهدود... .
از ميان گاريها با موتور بهمن که اسمش ماندگار است، رد ميشويم. بهمن تأکيد ميکند اينجا از دروازهغار خطرناکتر است چون هنوز آدمها به اندازه يک پاتوق رسمي رويش حساب نميکنند. ميگويد براي همين غريبهها را کمتر راه ميدهند و بايد شبيهشان باشي تا درکت کنند. بعد با خنده ريز ميگويد: «حالا شما که شبيهش نيستي. ما ميگيم از خوباي غاري، ميگيم از اين بالاشهريا که بوقن فک ميکنن واسه خريد دوا بايد بکوبن تا غار بيان. واسه همين ادا منگا رو دربيار. از رو موتور هم پا نشو تا ما بريم سراغ اعظم خطر... . ميخندد و ميگويد الانه واسهاش لقب ساختم. ديدم فضا رو اکشن کنم، ميخواي بنويسي خوشحال شي... .
پلاک ١٤ يک ساختمان معمولي در محله پيچشميران تهران. آپارتمان قديمي سهطبقه تکواحدي که اعظم طبقه پايين آن مينشيند و بايد با تقهاي به پنجره ساختمان، از آمدنمان آگاهش کنيم. پنجره را باز ميکند و ميگويد: «بهمن تويي؟ اينورا؟». بهمن جلو ميرود و به زبان محلي خودشان با او حرف ميزند. چند دقيقه بعد در باز ميشود و وارد ميشويم».
اعظم زني است از چابهار، سه سال پيش شوهرش را به جرم حمل ٣٠ کيلو شيشه اعدام کردهاند. توجيهش براي راهانداختن اين خانه که به آن گذر ترياکيها ميگويند (شيرهکشخانه)، همين است. اينکه بايد شکم بچههايش را سير کند. فربه است و بهغايت سبزهرو. روسري رنگياش را دور سرش پيچيده و مادهاي قهوهاي رنگ مثل ماسه در دهانش ميجود و هرچند دقيقه يک بار، داخل سطل کنار حياط تفش ميکند.
دستش را به سمتم که کز کردهام کنار ديوار، دراز ميکند و وارد ميشود. مسلسلوار برايم حرف ميزند: ببين اين بهمن خيلي فلان فلان شدهاس. اصلا شما واسه چي ميري از خونه بيرون، دختر به اين قشنگي خطرناکه. شما دو ثانيه زنگ بزن به ميلاد هرچي بخواي از کشيدني، خوردني، آبکي ميفرسته واسهات خونه. پول پيکش هم تا يک ماه مهمون مني. اين ادا و اطوارها و اداي نادونها رو درنيار. الانم سهدود ميخواي؟ اول بيا اين بريز تو دهنت رنگت پريده، يک کم حالت بهتر شه. يک بسته کوچک از داخل جيبش درميآورد و به دستم ميدهد. ميگويد: بزن روشن شي خانم... بستهاي کوچک و قهوهاي با بستهبندي شبيه تمبر هندي توي دستم است. اعظم از حياط دور ميشود و من به بهمن ميگويم: ناسه؟ ميگويد همونه که خودش ميکشيد، اسمش پانپراگه. بريز تو دهنت و بجو و تف کن. عين حشيشه. ميگه بجو ولي اصلا سعي نکن قورتش بديها... سرگيجه ميگيري، نميتونم بشونمت ترک موتورها... .
بسته را باز ميکنم و برگها خرد و خشک توي دستم رها ميشوند. گلولهاي کوچک در دهانم ميگذارم... انگار گل سيگار را از داخلش جدا کردهام و در دهان گذاشتهام... اعظم با يک سيني چاي وارد حياط ميشود و راهنماييمان ميکند. به صورت کجومعوجم که نگاه ميکند خندهاش ميگيرد و ميگويد: فک آدماس ميجوي، تفش کن تو سطل نريزي وسط حياط، حال جمعکردن کثافت رو ندارم... .
حالا در هال نشستهايم. چاي را در استکانهايي که انگار خوب شسته نشدهاند و زرد شدهاند، ميريزد و نبات را داخلش ميگذارد. ترياک، شيشه و هروئين را جدا در نعلبکيهايي گذاشته و وسط سيني است. بهمن عصبي است و ميگويد بايد زود برويم. دوباره سراغ سهدود را ميگيرد. اعظم ميخندد و ميگويد: سهدود ميگن همون کروکوديلهها. ميخواي گرفتار سهدودش کني که بعدا نتونه در بره، اي شيطوووون... .
دوباره از اتاق بيرون ميرود و بهمن ميگويد: شما جات اينجا نيستا، خودت خواستي بياي. الانم سهدود رو ببين و رفتيم. عينهو کراک ميمونه اما حالش خوشه. زياد نبايد کشيد. اما زخم مياره مث سياه زخم... واسه همين هم ملت خوفش رو دارن... .
ماده مخدري که بهمن توي پرت و پلا و خوشمزگي نونهال صدايش ميکند، سه سال است وارد ايران شده و در خراسان و سيستانوبلوچستان بيشترين طرفدار را دارد. سهدود را در دستم ميگذارند. اعظم ميگويد واسه اين اسمش سهدوده که با سه تا دود و دو تا فوت ميري بهشت. بهمن ميگويد سهدود ترکيبشده سه نوع ماده مخدر است. کدئين و دزو مورفين دارد و آن را کروکوديل ميگويند چون زخمهايش روي تن مثل دندانهاي کروکوديل جا خوش ميکند. اعظم ميگويد بهش هروئين فشرده هم ميگن. واسه سردردم خيلي خوبه انگار کدئين هم داره. دوباره ميخندد و فندک اتمي را زير پايپش ميگيرد و دود ميکند، دود را توي صورتم فوت ميکند که بخوري حالم کمي جا بيايد. يک چيزي هم داريم به اسم دستمال عينهو دستمال عطري ميمونه، ميپيچي لاي سيگار و دودش ميکني. سانتي هم ميفروشن. ما به شوما ميديم سانتي ٥٠ تومن که مامانت اينا تو خونه فکر کنن شما سيگار ميکشي. اينا دزو مورفين داره از چين سفيدم بهتره. اين حرفا هم که ميزنن زخم مياره، واسه کسادي کار ماست. بذار يک چيز بامزه بهت بگم، کراک که اومد زخم ميکرد اما زخماش اونطوري که بيآبرومون کردن نبود. ميدوني چرا کراک رو نميخواستن، چون تصميم اين بود افراد شيشه بکشن و آنهايي که ميخواستن الکل رو ترک کنن، رفتن سراغ شيشه. باکلاساش ميشنيدن که الکل با شيشه حل ميشه، ترک ميکنيد. يعني يکسري بچه سوسول الکلي، شدن شيشهاي الدنگ. واسه همينم به سهدود ميگن کروکوديل، خيلي هم خوبه شما بکش حالت جا بياد... .
سرگيجه، منگي، گيجي، توهم از اولين احساساتي است که با کشيدن سهدود سراغ مصرفکننده ميآيد. توهم سنگين، حالت تهوع هم دارد. ميگويند سهدود ميتواند جزء سنگينترين مخدرهاي موجود در بازار باشد. حالا در ميدان امام حسين سهدود را بيشتر ميشود پيدا کرد. ميگويند سهدود مال آخر خط است، با زخمهاي سنگين، که توهمش توهم شيريني نيست، توهم مرگ ميدهد و آدمها زخمشان را ميکنند و تمام ميشوند.
از خانه اعظم که بيرون ميرويم ميگويد هزينه سينينگاري (سيني مواد) و چاي و استراحت ميشود ٤٥ هزار تومان. چک ٥٠هزارتوماني را در دستش ميگذارم و شماره ميلاد را ميگيرم که اينبار با پيک برايم مواد بياورند. شايد سهدود، شايد حشيش و شايد هم چين سفيد... .
منبع: شرق
منبع: آفتاب
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۶۸۰۳۵۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
تدریس مشق عشق در یک مدرسه عشایری+ فیلم و عکس
ابراهیم عزیزی یکی از معلمان جوان کهگیلویه و بویراحمدی بوده که با حضور و تدریس در یکی از دورافتادهترین نقاط این استان ثابت کردهاست، میتوان با اراده و عشق آغازگر تحول و شکوفایی شد.
به گزارش خبرگزاری ایمنا از کهگیلویه و بویراحمد، انسان ذاتاً موجودی کنجکاو و بهدنبال یافتن و تجربه کردن است، بشر برای ارضای این حس در وجود خود نیاز به دانستن و آموختن دارد، این اشرف مخلوقات در محیط پر از مهر خانواده اولین واژههای زندگی را از بر میکند، با الفبای عشق و مهر از زبان متعهدترین و دلسوزترین موجود خلقت یعنی مادر زبان باز میکند و این واژههای گاه بدون معنای کودکانه که چون ترانهای مادر و پدر را به وَجد میآورد، سرآغازی برای جُستن و پیدا کردن است، سرآغازی برای دانستن و تجربه کردن، سرآغازی برای پیدا کردن جوابی قانعکننده برای سوالات هجوم آورنده به ذهن جستوجوگر و فعال است.
بیشک علاوه بر محیط پر مهر خانه، برای رشد و بالندگی بشر، جامعه و محیط اطراف نیز تأثیر بهسزایی دارد و مدرسه یکی از محیطهایی است که فرد بعد از خانواده در آن میتواند راهورسم چگونه زندگی کردن و چگونه بهتر زیستن را بیاموزد.
معلم بعد از پدر و مادر و مدرسه بعد از خانه بیشترین نقش را در شکلگیری شخصیت هر انسانی دارد که در مسیر علمآموزی پا میگذارد.
یکی از مهمترین آرزوهای هر پدر و مادری پیشرفت و ترقی فرزند خود و تشکیل یک زندگی آرام و خوب است، زندگی آرام در سایه آنچه آموخته و این آموختن را باید در آنچه معلم آموزش داده است، جستوجو کرد.
روح بهمنبیگی زنده استفروردین که به پایان میرسد و نسیم اردیبهشت با سرسبزی و طراوت طبیعت در دیار ایران زمین دلبری میکند، لحظهشماری برای رسیدن به یک روز خاص آغاز میشود، دهه اول اردیبهشت به پایان که میرسد، قشر کوشا و زحمتکش معلم که جامعه تحول و پویایی خود را مدیون مشق عشق آنها است، در کانون توجه قرار میگیرند، اما قصه معلم و دانشآموز و آموختن در همه جا یکسان نیست، گاه معلم در یک مدرسه مدرن و پیشرفته با هزینههای پرداختی و انتفاعی از طرف خانوادهها به دانشآموزان علم میآموزد و گاه یک معلم در دورترین نقطه و در منطقهای که انگار نافش را با محرومیت بریدهاند، عشقورزی میکند و برای تحقق رویاهای شاگردانش دست از تلاش برنمیدارد.
معلمی در مناطق روستایی و عشایری در کنار تمام سختیها و کمبودها، تجربه یک زندگی نو با کلی خاطرات تلخ و شیرین است، در دیار کهگیلویه و بویراحمد و مناطق عشایری جنوب و بیشتر در بین قوم لر و ترک قشقایی هرگاه سخن از مدرسه میشود، ناخودآگاه ذهن به سمت عاشق مکتبی میرود که نامش همچنان بر تارک آموزشوپرورش عشایر کشور میدرخشد، مرحوم «محمد بهمنبیگی» را عشایر جنوب پایهگذار آموزش عشایری میدانند و طریقه قلم به دست گرفتن و مشق کردن را مدیون زحمات این مرد بزرگ هستند.
گرچه امروز محمد بهمنبیگی در بین ما نیست اما جای بسی خوشحالی است که تفکر و همت بهمنبیگی در جامعه وجود دارد، ابراهیم عزیزی معلم جوانی است که اثبات کردهاست با خلاقیت، ذوق، تعهد و عشق میتوان در این روزها احساس کرد روح بهمنبیگیها در دیار کهگیلویه و بویراحمد زنده است.
ابراهیم عزیزی معلم جوان و ۳۴ ساله مدرسه روستای «موشمی» بخش زیلایی در شهرستان مارگون است، وی اهل شهرستان لنده کهگیلویه و بویراحمد و فارغالتحصیل دانشگاه شیراز است، پنج سالی است که به عنوان معلم مشغول به تدریس است با آنکه صدها کیلومتر از محل زندگی خود دور است اما به گفته خودش در بین مردمان باصفای زیلایی احساس غربت نمیکند.
معلم جوان روستای موشمی زیلایی که از جمله مدارس عشایری کهگیلویه و بویراحمد به شمار میرود تمام تلاش خود را بهکار بسته است تا دانشآموزانش در دورترین نقطه کشور از علم روز عقب نباشند و برای این کار مشارکت با محوریت دانشآموزان را مهمترین عامل موفقیت میداند.
فعالیتهای فوق برنامه ابراهیم عزیزی در مدرسه نظیر آموزش کامپیوتر با قرض گرفتن لپتاپ و دعوت دانشجو معلمان، جمع کردن کاغذ باطلهها و تهیه لوازم تحریر برای دانشآموزان از قِبَل فروش آن و آموختن درس مشارکت، همدلی و همکاری و احترام و آداب زندگی، نشان میدهد اراده برای پیشرفت و تحول حرف اول را میزند و میتوان در دل محرومیتها، تهدید را تبدیل به فرصت کرد.
کد خبر 749959