Web Analytics Made Easy - Statcounter

 روزنامه شرق با یوسف یزدی فرزند مرحوم دکتر ابراهیم یزدی مصاحبه کرده است.

به گزارش نامه نیوز، بخشهایی از این گفت وگو را می خوانید:

شما چند خواهر و برادر بودید و الان به چه کاری مشغول هستید؟

خلیل، سارا، لیلا، یوسف، مریم و ایمان، شش فرزند مرحوم یزدی هستند. خلیل، دکترای اقتصاد دارد و رئیس یک شرکت مشاوره‌ ای‌تی در آمریکاست.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

فرزند دوم سارا است که پزشکی خوانده و متخصص سالمندان و مدیر یک بخش در بیمارستانی در ایالت پنسیلوانیا است. سومین فرزند، لیلا است که روان‌شناسی خوانده و مدتی تدریس می‌کرد و درحال‌حاضر در ترکیه زندگی می‌کند. این سه نفر در ایران به دنیا آمدند. سپس پدر و مادر به آمریکا رفتند. من در آمریکا متولد شدم و دکترای مهندسی پزشکی خواندم. درحال‌حاضر استاد دانشکده پزشکی دانشگاه جان‌هاپکینز هستم. فرزندان دیگر هم به‌ترتیب مریم پزشک و ایمان مهندس مواد است.
بعد از انقلاب، قصد داشتم در ایران ادامه تحصیل بدهم؛ حدود یک‌سال‌و‌نیم در ایران بودم؛ اما پدر گفت چون بیشتر از یک سال در ایران درس نخوانده‌ام، نمی‌توانم کنکور قبول شوم. بااین‌حال خیلی از هم‌سن و سال‌های من زمانی که مانند من با پدرشان به ایران بازگشتند، با نفوذ پدران خود توانستند وارد دانشگاه شوند. پدر از این موضوع، خیلی ناراحت شد؛ چون نسبت به این ماجرا خیلی حساس بود و اعتقاد داشت کوچک‌ترین تبعیضی نباید رخ دهد. معتقد بود درست نیست شاگردی لایق‌تر جای خود را در دانشگاه از دست بدهد. به پدر گفتم معنی حرف شما این است که من نمی‌توانم اینجا ادامه تحصیل بدهم و باید بازگردم به آمریکا. با اینکه ایران را دوست داشتم؛ اما وقتی پدرم کاری انجام نداد، بازگشتم. چهلم شهید مطهری بود که به ایران آمدم و بعد هم برای ادامه تحصیل دوباره از کشور خارج شدم.
زمانی که پدر وزیر خارجه بود، یک سوئیت پشت دفتر وزیر وجود داشت که پدر آنجا زندگی می‌کرد و من نیز به همراه او در آنجا زندگی می‌کردم. دفتری نیز به نام «خبر و نظر» در وزارت خارجه وجود داشت و نشریه‌ای را منتشر می‌کرد که من برای چند ماهی در بخش انگلیسی آن کمک می‌کردم. در ضمن یک دوره تمرین نظامی هم دیدم تا بتوانم اسلحه داشته باشم و وقتی با پدر به مسافرت می‌رفتم یا در شهر بودیم، با اسلحه از ایشان محافظت کنم.
‌در ایران آموزش نظامی دیدید؟
بله در پادگان باغشاه تمرین نظامی دیدم و بعد از آن، یکی از محافظ‌های پدرم بودم؛ هرجا می‌رفت به صورت محافظ، همراه او حاضر می‌شدم. یک یوزی داشتیم و یک کلت ٤٥.

‌ کودکی شما با فعالیت‌های سیاسی پدرتان گره خورده، از این وضع رضایت داشتید؟
به خاطر می‌آورم در ایام کودکی، در پیشاهنگی آموزش می‌دیدم. در هیوستون مسابقه‌ای بود که پدر و پسر باید ماشینی از چوب می‌ساختند، همه هم‌دوره‌های من با پدران خود برای مسابقه آمده بودند و من تنها کسی بودم که چون پدرم نبود، یکی از همسایه‌ها به جای او همراهم آمده بود. بااین‌حال، پدر هروقت که فرصت می‌شد، ما را سوار ماشین استیشن می‌کرد و به مسافرت می‌برد. مثلا سه روز در راه بودیم، هر شب جایی چادر می‌زدیم و صبح مادر صبحانه درست می‌کرد. پدر به ما شنا یاد می‌داد.
قایق‌سواری می‌رفتیم. واقعا دوره خوشی بود. هر وقت که فرصت داشت، برای خانواده وقت می‌گذاشت، طوری نبود که هیچ‌وقت حضور نداشته باشد. اگرچه در برخی مقاطع اصلا حضور نداشت، مثل زمانی که به عراق رفت یا هنگام حضورش در نوفل‌لوشاتو. یادم هست همان شب مسابقه به مادرم گفتم که ‌ای کاش بابا هم در کنارم بود. مادر من را متوجه کرد که پدرت برای تو کار می‌کند و روشی که می‌خواهد به تو کمک کند این است که اجتماع را اصلاح کند تا تو در شرایط بهتری بزرگ شوی. البته فعلا دارم نکات منفی را می‌گویم. یک بار آقاجان (پدر پدرم) همراه مادربزرگم برای عروسی خلیل به آمریکا آمدند. آقاجان من را صدا کرد و گفت دو رکعت نماز بخوان ببینم بلدی! من هم خواندم و ایشان هم ایراداتی گرفتند که مثلا مهر را کمی جلوتر بگذار یا دست‌هایت را به شکل خاصی قرار بده. سپس پدر را صدا کرد و گفت ابراهیم وظیفه اول تو این است که به آنها دین را بیاموزی، این کار اول است و کار دوم این است که به مسائل سیاسی بپردازی. بااین‌حال نمی‌توان به پدر ایراد گرفت، زیرا هم‌دوره‌ای‌های آنها مانند دکتر چمران هم فداکاری بزرگی کردند. او در لبنان، بین جوان و یتیمان لبنانی که سرپرست نداشتند و هرکسی به آنها حمله می‌کرد یا باید آنها را رها می‌کرد یا خانواده خود را.
‌چرا دکتر چمران خانواده خود را رها کرد؟
من و شما نمی‌توانیم قضاوت کنیم، چون یک تصمیم خیلی خصوصی است، فقط می‌توان این را گفت که هم‌دوره‌ای‌های پدرم که با او هم‌سنگر بودند- چه چپی‌ها، چه مسلمان‌ها - همگی فداکاری کردند و برای آنها غیرعادی نبود که یک انسان از همه‌چیز بگذرد. فقط پدرم نبود، مادرم نیز همین‌طور بود. یا آقاي قطب‌زاده که هیچ‌گاه ازدواج نکرد. .
‌شما با بچه‌های دکتر چمران بعد از جدایی یا قبل از آن ارتباط داشتید؟
خیر، زمان من رابطه خانوادگی دیگر وجود نداشت، اما خواهر و برادرهای بزرگ‌تر من با بچه‌های شهید چمران دوست نزدیک بودند و با هم در یک خانه زندگی می‌کردند. مادر هم خیلی با خانم ایشان آشنایی داشتند.
بعد از آن هم دیگر خبری نداشتید؟
یک سال یا دو سال بعد از انقلاب و بعد از شهادت دکتر چمران، پدرم که به آمریکا آمد می‌گفت باید هر طور شده آنها را پیدا کنیم و به آنها رسیدگی کنیم. سعی هم کرد، اما نمی‌دانم موفق شد یا خیر.
‌ارتباط شما با پدر در چه حد بود و چقدر او را می‌دیدید؟ به‌خاطر رفت‌وآمد پدر، شما نیز مجبور به ‌نقل مکان می‌شدید؟
زندگی پدرم متفاوت بود. او همواره در سفر بود، مدتی در ایران بود و بعد هم مجبور شد به آمریکا برود و پس از آن هم مدتی را در لبنان و مصر سپری کرد که دوره‌های خیلی سختی بود. تا زمانی که من به ٣٠‌سالگی رسیدم، مدام در رفت‌وآمد بود. بعد از آن تقریبا دوره ثبات زندگی پدر شروع شده بود و واقعا دوره شیرینی بود. خواهر و برادرهایم گاهی می‌گویند شما سختی‌هایی را که ما در یک پادگان در مصر تحمل کردیم و گرسنگی کشیدیم؛ ندیده‌اید!
‌در آمریکا زندگی راحتی داشتید؟
پولدار نبودیم، اما راحت بودیم؛ مثلا زمانی می‌خواستم در تیم فوتبال آمریکایی مدرسه بازی کنم و هرکسی باید ٤٥ دلار برای ورود هزینه پرداخت می‌کرد. مادرم گفت ما چنین پولی نداریم. من مجبور شدم کار کنم تا بتوانم پول لازم را بدست بیاورم، ولی هیچ‌وقت کمبود را احساس نکردم.
‌درآمد پدرتان در آمریکا از کجا بود؟
پدرم در دانشگاه کار می‌کرد. سطح درآمد او متناسب با یک زندگی متوسط رو‌به‌پایین بود، چراکه استادان دانشگاه در ابتدای کار دستمزد بالایی ندارند. بگذارید این‌طور بگویم که وقتی بعد از انقلاب به ایران برگشتیم و سطح زندگی بقیه و هیئت دولت و دوستان و خانواده را دیدیم، برای ما شوک‌آور بود؛ برای نمونه، دایی که پزشک جراح بود، اولین نفر در خانواده بود که ماشین نو خرید. او مجبور شد به ما توضیح دهد که چرا این کار «طاغوتی» (از نظر ما تجملات، فرهنگ طاغوتی محسوب می‌شد) را انجام می‌‌دهد. با خجالت گفته بود من همه شهر را باید این طرف و آن طرف بروم، باید ماشین نو داشته باشم که اگر بیماری همراهم بود، نمیرد! این در حالی بود که جو ما در خارج از کشور، یک جو انقلابی و خلقی بود. این واژه خلقی‌بودن و طاغوتی‌بودن برای ما مفهوم عمیقی داشت. اگر کسی کمی اسراف می‌کرد، مادر تذکر می‌داد. بااین‌حال به اندازه کافی همه‌چیز داشتی مثلا اگر کت و شلوار عروسی می‌خواستم بپوشم، دست دوم بود یا کراوات‌های پدر در واقع همان‌هایی بود که مادرم از دست‌دوم‌فروشی خریده بود. مادرم الان هم همین‌طور است، حتی برای مراسم هفتم پدرم تأکید کرد هزینه مراسم را به جایی بدهیم که از یتیمان ایدزی نگهداری می‌کنند.
‌شما و اعضای خانواده چقدر این سبک زندگی را می‌پسندید یا چقدر به آن اعتراض داشتید؟
خب ناراحتی ایجاد می‌شد؛ مثلا خلیل دانشگاه هاروارد قبول شد و به پدر گفت بابا برای ورود من به دانشگاه باید یک چک به مبلغ چند‌هزار دلار به دانشگاه بفرستی و پدر گفت من چنین پولی ندارم، بنابراین نتوانست به هاروارد برود و مجبور شد در دانشگاه تگزاس ادامه تحصیل بدهد. زمانی که من به دیدن خلیل رفتم، او تا ساعت دو نیمه شب کار می‌کرد تا هزینه خوابگاه را فراهم کند. وقتی که من ٤٥ سالم شد نامه‌ای از دانشگاه دوره لیسانس در آمریکا دریافت کردم که آخرین قسط شهریه‌ام تمام شده است. یک نفر در میان ما نبود که توان دادن شهریه را داشته باشد. ولی پدرم به ما یاد داد از بچگی کار کنیم. من از ١٣سالگی کار می‌کردم.
‌مرحوم پدرتان از شما می‌خواست یا شرایط زندگی شما را به این سمت سوق می‌داد که از نوجوانی کار کنید؟
پدر می‌گفت باید کار کنید.
زمانی که دفتر نشر را در ایران بستند، در آمریکا یک دفتر نشر افتتاح شد که در حقیقت یک چاپخانه مخفیانه بود و در یک منطقه فقیرانه در هیوستون قرار داشت، بااین‌حال مجهز به دستگاه‌های چاپ کتاب بود و برش ورق و منگنه هم همان‌جا انجام می‌شد. مثلا کتاب حج شریعتی به انگلیسی و فارسی را در آنجا چاپ کردیم. به خاطر کار در چاپخانه ساعتی ٢٥ سنت به من دستمزد پرداخت می‌کردند. تابستان سختی بود. از ساعت هشت صبح تا هشت شب کار می‌کردم. تا آخر تابستان کل دستمزد من حدود ٢٠٠ دلار شد، زمانی که می‌خواستم دستمزدم را بگیرم، یکی از برادران انقلابی انجمن گفت: «یوسف تو بچه‌ای این دویست دلار را می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌روی آن را اسراف می‌کنی پول مال انقلاب و بیت‌المال است این پولی است که ما می‌خواهیم با آن انقلاب کنیم». اما من گفتم که باید این پول را به من بدهی‌! دستمزدم را گرفتم و با آن یک دوچرخه خریدم! درمجموع می‌توانم بگویم کمبود نداشتیم و گرسنگی نکشیدیم اما باید کار می‌کردیم. خواهرها نیز در جایی کار می‌کردند. زمان دانشگاه هم که رسید، هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم.
‌ نوجوانی دکتر یزدی هم همین‌طور بوده؟
پدرم تعریف می‌کرد وقتی خودش دانشجوی دانشگاه تهران بود از پدرش اجازه گرفت که به دانشگاه برود. پدر دکتر یزدی گفته بود به شرطی که کارهای من را در مغازه انجام دهی و به من کمک کنی، می‌توانی به دانشگاه بروی، به‌همین‌دلیل برای پدرم مورد عجیب‌وغریبی نبود که ما کار کنیم.
‌دوست نداشتید شرایط کمی بهتر باشد؟
خیر، هرچند آشناهایی داشتیم که پول‌دار بودند و گاهی اوقات به آنها غبطه می‌خوردیم. ماشین ما ماشین خوبی نبود ولی آنها ماشین شیک و خوبی داشتند و در موقعیت اجتماعی‌شان مؤثر بود. بااین‌حال ارزش‌هایی که در زندگی به ما آموخته بودند ارزش‌های خوبی بود. طوری در ذهن ما جا افتاده بود که این سبک زندگی را، سبک بدي نمی‌دانستیم. اتفاقا طاغوتی‌بودن و اسراف از نظر ما بد بود. اگر می‌دیدیم کسی با ماشین شیک رفت‌وآمد می‌کرد، از نظر ما زشت بود.

‌از دانشجوهایی که در آنجا بودند با چه خانواده‌هایی در ارتباط بودید؟
ما با هرکسی که مسلمان بود و فعالیت اجتماعی می‌کرد در تماس بودیم. مثلا خانواده‌های [محمدتقی] بانکی [وزیر نیرو در دولت مهندس موسوی]، کمال خرازی [وزیر امور خارجه در دولت اصلاحات]، محمد هاشمی [رئیس سابق صداوسیما و برادر مرحوم آیت‌الله هاشمی] که به محمد، پدر هم می‌گفتند یا مثلا یکی را به نام امام‌جمعه یا دیگری را «محمد ریش» صدا می‌زدند! (با خنده) هرکسی یک اسم مستعار داشت.

شده بود به شما در مورد فرایض دینی مانند نماز اجبار کنند؟
به یاد ندارم که پدر ما را تنبیه کرده باشد یا هرگونه فشاری بر ما گذاشته باشد که نماز بخوانیم یا مسائل شرعی خود را حفظ کنیم. به ما آموزش می‌داد و می‌گفت اگر می‌خواهی اسم خود را مسلمان بگذاری، حداقل باید نمازت را بخوانی. اگر نمی‌خواهی، مسلمان نباش! اما اگر قبول کردی که مسلمانی، باید همه ملزومات آن را بپذیری. او همیشه ما را تشویق می‌کرد که درباره ادیان مختلف مطالعه کنیم. ما دوستان مسیحی زیادی داشتیم. پدرم جلسه‌ای ماهانه با یک کشیش کاتولیک، یک خاخام کلیمی و یک کشیش بابتیست داشت. با آنها درباره آخرت و معاد بحث می‌کردند و خیلی جالب بود. پدرم صد درصد یقین داشت که اسلام یک دین منطقی است و هر وقت انسانی فرصت پیدا کند که با آرامش و بدون زور به این دین فکر کند، منطقی و زیبابودن آن را متوجه می‌شود.
‌کلاس‌های قرآن خانوادگی هم داشتید؟
خیر. هیچ جلسه‌ای به صورت خانوادگی وجود نداشت. یعنی جلسه‌ای نبود که دیگران را دعوت نکنند.
چه کسی درس می‌داد؟
مشخص نمی‌شد چه کسی درس می‌دهد. چون پدرم جلسات را مدیریت می‌کرد و می‌گفت مثلا هفته دیگر این آیات خوانده شود و همه باید آن آیات را می‌خواندند.
در جلسه، قرآن دست‌به‌دست می‌شد و همه باید روخوانی می‌کردند. اگر هم غلط خوانده می‌شد، اصلاح می‌کردند. دو هفته پیش که هنوز در قید حیات بود، مشغول خواندن سوره یوسف بودم. پدر خواب‌آلود بود، فکر کردم خوابیده؛ با وجودی که خواب‌آلود بود جایی را که اشتباه می‌خواندم در همان خواب‌آلودگی بلند می‌شد و تصحیح‌شده آن را می‌گفت.
در اتاق اورژانس وقتی فوت شد، بالای سر ایشان ایستاده بودم و مشغول خواندن قرآن بودم، بعد متوجه شدم که دیگر کسی نیست تا اشتباهات من را اصلاح کند. قرآن برای او یک مفهوم عمیق بود، مانند دریا.
در جلسات بعد از روخوانی، سؤال می‌کرد که مثلا از این آیه چه چیزی متوجه شدید؟ سپس درباره معنی آیات سخن می‌گفت که چطور آن را در زندگی خود پیاده کنیم. شیرین‌ترین لحظات عمر من این بود. تا اینکه حدود هشت سال پیش، من کاری دانشگاهی را در واشنگتن شروع کردم و به دلایل مختلفی، هیچ جلسه قرانی نداشتم. الان بعد از هشت سال، خلأ عظیمی در زندگی من وجود دارد؛ گویی قسمتی از وجودم همراهم نیست.

کاش نمی‌گذاشتیم آن جلسات از دست برود. (به شما بگویم) جلسه سیاسی را رها کنید، مطلب اصلی قرآن است، اگر قرآن را درست نفهمید، کار سیاسی هم بکنید، به سرنوشت بقیه دچار می‌شوید و همان خطاها را انجام می‌دهید. اساس کار سیاسی شما هم باید قرآن باشد. هدف اصلی پدر، ساختن نسلی بود که بتوانند با اخلاق کشور را اداره کنند. دردناک‌ترین حرفی که این هفته شنیدم، این بود که هیچ‌کسی نمی‌تواند جانشین این بزرگ‌مرد شود. اگر پدر این حرف را می‌شنید، برای او شکست محسوب می‌شد؛ آن‌هم کسی که عمر خود را صرف تربیت نسلی کرد که روش فکرکردن را یاد بگیرند. پدر را که به خاک سپردیم، وقتی از داخل قبر بیرون آمدم، اطرافم را نگاه کردم، برایم یقین شد که این پدر نمرده است؛ در چهره‌های جوان‌هایی که آنجا بودند، پدرم را دیدم.

شما هم همراه پدر از آمریکا به پاریس رفتید؟
خیر؛ چند نفر از ما باقی ماندیم که باید کارهای خانه را انجام می‌دادیم و وسایل را می‌فروختیم. البته وقتی مشخص شد به ایران می‌رویم، کارها سرعت گرفت. بعد هم آنها به ایران برگشتند و من نیز در اولین فرصت به ایران بازگشتم.
‌چند سال داشتید که به ایران آمدید؟
سال آخر دبیرستان بودم که آمدم. حدود ١٦ یا ١٧سالم بود. به خاطر دارم، وقتی شاه به آمریکا آمد، تظاهرات عظیمی علیه او به راه انداختیم. اگر کتاب‌های طاغوتی‌ها را بخوانید، نوشته‌اند برای تظاهرکنندگان بلیت گرفته شد و آنها را با هواپیما به واشنگتن رساندند؛ درحالی‌که واقعیت این‌طور نبود. کاری که ما کردیم، این بود که هر گروه پنج‌نفره دانشجویی، پول جمع کردیم و با خودرو راهی واشنگتن شدیم. سه روز تا واشنگتن رانندگی کردیم. آنجا فردی بود به نام علی آگاه که به اتفاق همسرش، منزل بزرگی داشتند و سالن آن را به خوابگاهی برای دانشجویان مسافر تبدیل کرده بودند؛ مثل سربازخانه شده بود! بعد پلاکارد درست کردیم. البته گروه‌های چپ در آن منزل نبودند و فقط گروه‌های اسلامی در آن تظاهرات همراهی کردند.
‌پس شما هم در جریان فعالیت سیاسی قرار گرفته بودید؟
بله.
‌پدر هم بودند؟
بله ایشان هم بودند و همه‌چیز را مدیریت می‌کردند. خیلی جالب بود، دانشجو‌ها روی پله‌های کنگره کنار پدرم عکس یادگاری می‌گرفتند؛ درحالی‌که همه به جز پدرم، صورت‌های خود را با ماسک پوشانده بودند، بااین‌حال عکس هم می‌گرفتند. (می‌خندد)
‌شاه را از نزدیک دیدید؟
خیر شاه را مستقیم ندیدیم. این را که به شاه تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگی پرتاپ کرده بودند، روز بعد در تلویزیون دیدیم. من در هر جلسه‌ای که پدر اجازه می‌داد، شرکت می‌کردم؛ حتی جلساتی که تا حدودی مخفی بود. گاهی اوقات پدر می‌گفت باید به مسافرت مثلا به شیکاگو بروم یا جلسه‌ای دارم؛ من با اصرار با ایشان همراه می‌شدم. یک‌بار برای شرکت در یکی از این جلسه‌ها، به من گفت هزینه بلیت پروازت ٢٥٠ دلار می‌شود؛ اما مادر واسطه شد و گفت ارزش دارد، بگذار این بچه همراهت بیاید! برخی از جلسه‌ها را هم با خودروی شخصی پدر می‌رفتیم. پدر یک فولکس سال ١٩٦٩ داشت. مثلا به اطراف تگزاس می‌رفتیم، در جاده‌هایی که مردم مست می‌کردند و رانندگی در آنها خطرناک بود. به‌عنوان نمونه، یادم هست به شهر آرلینگتون رفتیم و متوجه می‌شدیم، فقط ١٠ نفر دانشجو از پدر دعوت کرده‌اند؛ بااین‌حال پدر برای آنها سخنرانی کرد. این‌گونه بود که متوجه می‌شدیم، انسان‌ها ارزش دارند و تعداد آنها مهم نیست. او هیچ‌وقت از تعداد کم جمعیت، ناراحت نمی‌شد و حتی اگر یک نفر هم بود، با او صحبت می‌کرد. چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هرجا پدر می‌رفت من سعی می‌کردم به‌زور با او بروم! حتی بعد از انقلاب هم امام برای حل مسئله شیعه و سنی به پدرم مأموریت داده بود به زاهدان برود، من هم برای رفتن سماجت کردم، اما بعد از آن، ماجرای بندرلنگه پیش آمد. مادرم خیلی نگران بود و در نهایت نشد که پدر را همراهی کنم.
‌هاوانا چطور؟
خیر؛ هاوانا را نرفتم. خلیل رفت؛ چون در هیوستون آمریکا بود. پدر هم اصرار داشت خلیل به خرج خود برود. گفته بود نمی‌تواند از پول وزارت خارجه هزینه او را بدهد.

‌شما تا چه سالی در ایران بودید؟
تا یک ماه قبل از شروع جنگ ایران و عراق، ایران بودم؛ یعنی مرداد ١٣٥٩.
‌پس شما ایام پاریس را با پدر نبودید؟
بله. زمانی که ایران بودم، با پدر تمام نماز جمعه‌های آقای طالقانی و منتظری را شرکت کردم. حدود یک سال اینجا بودم و در مدرسه ایران‌زمین شهرک غرب درس می‌خواندم که چون به زبان انگلیسی بود، به مشکل نخوردم، غیر از کلاس فارسی!
‌ در محیط خانه فارسی صحبت می‌کردید یا انگلیسی؟
با مادر و پدر و دانشجوها فارسی صحبت می‌کردیم، اما با دوستان و دانشجوهای هم‌کلاسی، انگلیسی صحبت می‌کردیم. واژه‌های سیاسی را خوب می‌توانستم بفهمم، ولی مثلا در محاوره یا اسامی و واژه‌های عامیانه به مشکل می‌خوردم.
‌خاطراتی از زمانی که پدر با امام‌خمینی یا آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان بودند، دارید؟
تقریبا. یادم هست که بعضی از جلسات هیئت دولت را با هلیکوپتر نزد آیت‌الله خمینی می‌رفتیم. چهار بار نزد آیت‌الله خمینی رفتیم. یک بار در ماجرای مأموریت زاهدان بود که خدمت ایشان رفتیم و یک بار هم در ماجرای واگذاری سرپرستی کیهان بود.
‌به‌طور خصوصی هم با امام‌خمینی دیدار کردید؟
بله. اما همیشه یکی، دو نفر دیگر هم حضور داشتند. یک بار وزیر خارجه سوریه، عبدالحلیم خدام به تهران آمده بود که تا قم، محل اقامت آیت‌الله خمینی با هلیکوپتر رفتیم. در اتاق چهار نفر بودیم. به یاد دارم که آیت‌الله خمینی خیلی تند با ایشان صحبت کرد و گفت اگر شماها هر کدام یک لیوان آب ریخته بودید تا الان اسرائیل را آب برده بود. همگی روی پتوهایی که هر کدام برای یک نفر بود و روی زمین پهن شده بود، نشسته بودیم. به یاد دارم که یک بار حدودا ١٠ نفر در اتاق بودند. آیت‌الله خمینی روی مبل نشسته و بقیه روی زمین بودند. آقای بنی‌صدر که رسید رفت کنار ایشان روی صندلی نشست که برای همه شوک‌آور بود. من در چهره‌های دیگران می‌دیدم که انگار پیش خودشان می‌گفتند خیلی پررویی می‌خواهد که یک نفر برود و آنجا بنشیند! قبل از این که سرپرستی کیهان را به پدر من پیشنهاد بدهند، جریانی در دانشگاه اتفاق افتاده بود و منجر به زدوخورد شده بود. پدرم در ماجرای کیهان به آیت‌الله خمینی گفت که اگر بخواهم به کیهان بروم آنجا باید با بوروکراسی خیلی بزرگی دست‌وپنجه نرم کنم. خیلی‌ها کار نمی‌کنند و حقوق می‌گیرند، بنابراین باید تغییرات اساسی در کیهان انجام بدهم؛ اگر می‌خواهیم کیهان به‌عنوان یک مؤسسه مستقل روی پای خود بایستد. آیت‌الله خمینی نگران بودند و گفتند (این تغییرات) منجر به ماجرایی مثل دانشگاه نشود. یک بارهم عید نوروز سال ٥٨ بود که به دیدن آیت‌الله خمینی رفتیم. به خاطر دارم به هرکسی یک اسکناس دوتوماني به‌عنوان عیدی داد که تازه چاپ شده بود، همان روز هم به دیدن آیت‌الله شریعتمداری رفتیم که به هرکسی یک اسکناس درشت‌تر هزارریالی به‌عنوان عیدی داد. اما ارزش آن دوتوماني خیلی برای من بیشتر بود چراکه در ذهن خودم آن را از کسی که انقلابی و خلقی است، گرفته بودم و عدد آن از این منظر برای من سمبولیک بود.
‌ زمان تسخیر سفارت آمریکا شما ایران بودید؟
بله. تهران بودم، به یاد ندارم پدر در آن ماجرا به دیدار آیت‌الله خمینی رفته باشند.

‌ نقطه عطف زندگی دکتر یزدی بحث تسخیز سفارت آمریکاست. شما ایران بودید. می‌خواهیم بدانیم به یاد دارید چه اتفاقی افتاد و با پدر راجع‌به آن صحبت کردید و نظر دکتر راجع‌به این اتفاق چه بود؟
من بهترین فردی نیستم که بخواهم در این مورد پاسخ‌گو باشم، چون با دیگران بیشتر دراین‌باره بحث داشته است. در رابطه با مسئله تسخیر سفارت آمریکا تا جایی که به یاد دارم، این است که در یک مصاحبه، برای برون‌رفت از این مسئله راه‌حل پیشنهاد داد. گفتم که آدم پرکتیکالی بود. اتفاقا همان مصاحبه برایش هزینه داشت.
بعدها که می‌خواست به آمریکا بیاید، وقتی به کنسولگری آمریکا در آنکارا گفتم چرا به ایشان ویزا نمی‌دهند، گفتند سندی از پدرت داریم که گفته باید گروگان‌ها را محاکمه کنیم. من یادم آمد که پدر برای حل این مسئله پیشنهاد کرده بود جلسه محاکمه‌ای ترتیب دهند و آنها را به جرم جاسوسی محکوم کنند و بعد هم آیت‌الله خمینی همه را عفو کند و از ایران بیرون کند.
‌رفت‌وآمدتان بین ایران و آمریکا چطور بود؟
من سعی می‌کردم هر تابستان به ایران سفر کنم؛ اما بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آمد که دو سال یک بار سفر می‌کردم. سال ٨٨، قرار بود طبق روال تابستان همان سال به کشور برگردم که پدر گفتند صبر کن، بعد از انتخابات فضا مقداری آرام‌تر می‌شود که نشد و این جریان هشت سال به طول انجامید.
‌از چه زمانی دکتر یزدی ممنوع‌الخروج شد؟
تاریخ آن را درست به یاد ندارم. وقتی پدر بار اول به سرطان مبتلا شد، از آنجا که فکر می‌کردیم برای درمان او نیاز به رفت‌وآمد پیدا می‌کنیم، اقدام کردم و برای او گرین‌کارت گرفتم. پدر یک بار با گرین‌کارت به آمریکا آمد؛ اما زمانی که به ایران برگشت تا هفت سال نمی‌توانست از ایران خارج شود؛ به‌این‌ترتیب گرین‌کارت نیز باطل شد. ما دوباره مجبور شدیم برای ویزا اقدام کنیم که این‌بار با سختی زیادی مواجه شدیم. ژانویه، پدر را همراه خلیل به استانبول بردیم تا بتوانیم ویزای پزشکی بگیریم. وقتی با بابا برای مصاحبه رفتیم، مصاحبه‌کننده پرسید دکتر یزدی چرا می‌خواهی به آمریکا بروی؟ بابا گفت من نمی‌خواهم به آمریکا بروم، گفت من خسته‌ام و روی مبل دراز کشید. به من گفت یوسف خودت هرچه می‌خواهی بگو. من گفتم پدر خسته است؛ ولی واقعا قصد سفر دارد. موضوع گرفتن ویزا تا زمان روی‌کارآمدن ترامپ یعنی ٢٠ ژانویه به طول انجامید و بعد ما مسیر دیگر و بهتری را برای درمان ایشان دنبال کردیم.
‌این چند ماه را که خارج از کشور بودند، راجع به موضوعات سیاسی صحبت می‌کردند؟
خیر. در این موارد صحبتی نمی‌کردند. فقط وقتی آیه قران می‌خواندیم، درباره مفهوم آیه با هم صحبت می‌کردیم.
‌ نسبت به اتهاماتی که درباره اعدام‌ها به دکتر یزدی چه در گذشته و چه بعد از فوت ایشان می‌زدند، شما چه احساسی داشتید؟
چند بار پیش آمد. یک موردی که در ذهنم است، اوایل انقلاب بود و به شمال رفتیم. با پدر مشغول قدم‌زدن بودیم، یک خانم با دوچرخه از مقابل ما عبور کرد. پدر را نگاه کرد. بعد جلو آمد و گفت من از تو متنفرم. تو برادر نازنین من را کشتی. پدر پرسید ببخشید خانم شما که هستید؟ که آن خانم تعریف کرد برادر من یکی از رؤسای ساواک بود و اول انقلاب اعدام شد. تو او را اعدام کردی. یک نیمکت آنجا بود. پدر روی آن نشست و حدود یک ساعت با این خانم با آرامش صحبت کرد. او در ابتدا ناسزا می‌گفت، بعد از یک ساعت خانم با آرامش رفت. پدرم تمام جریان کشته‌شدن برادرش را توضیح داد. بالاخره یک نفر داغدار بود و درست نبود به جای پاسخ بدتر به او حمله شود. من این احساس را نسبت به این افراد دارم. بالاخره اگر در ساواک بودند و کار اشتباهی انجام داده بودند، باید به طور قانونی با آنها برخورد می‌شد. افرادی اندک این تبلیغات را قبول و ظلمی به پدر کردند. واقعیت این موضوعات مشخص است. در خاطرات خلخالی هم آمده که پدر با روند دادگاه‌ها مخالف بوده است.
‌چند ماه آخر عمر پدر چگونه گذشت؟
دوره شیرینی بود. واقعا نعمت الهی بود. انگار همه چیز از قبل حساب‌شده بود. منزل خواهرم کنار دریا بود. ویلای همسایه آنها هم خالی شد و ما توانستیم آنجا را برای تابستان کرایه کنیم و همه خانواده دور هم جمع بشویم. هوا خوب و تمیز بود. سوار قایق با هم به این طرف و آن طرف می‌رفتیم. با پدر شب‌ها کنار دریا می‌نشستیم، گپ می‌زدیم و چای می‌خوردیم. پدر البته بابت ناراحتی‌اش جراحی شده بود و ما فکر می‌کردیم جراحی با موفقیت مسئله سرطان را حل کرده.
‌‌سرطان چه بود؟
سرطان پانکراس بود؛ ولی بعد غده دیگر سرطانی در کبد رشد کرد؛ بااین‌حال درد زیادی از این مسئله داشتند و ماه آخر هر روز باید داروی مسکن می‌خورد که متأسفانه بدتر و بدتر می‌شد.
‌بیهوش می‌شدند؟
بیهوش نه؛ ولی داروی مسکن استفاده می‌کرد. در طول روز، فقط نیم یا یک ساعت، دکتر یزدی قبلی بود. بقیه روز با مسائل پزشکی مواجه بود؛ ولی در آن مدت کوتاه، لحظات لذت‌بخشی داشتیم. نوه‌ها و نتیجه‌هایش را می‌توانست ببیند؛ اما این اواخر دیگر توانایی قدم‌زدن نداشت و بیشتر از ١٠ قدم نمی‌توانست راه برود. بلیت خریده بودیم که برگردیم. البته می‌خواستیم بازگشت را به آخر اکتبر یعنی سه هفته دیگر موکول کنیم؛ اما مادر اصرار می‌کرد که زودتر بازگردیم. بلیت را برای چنین روزی (تلاقی با هفتمین روز درگذشت دکتر یزدی) رزرو کرده بودیم.
‌تمام زمانی که ترکیه بودید، منتظر ویزا بودید؟
خیر. از ویزا صرف‌نظر کرده بودیم. با توجه به مصوبه ترامپ، دنبال ماجرای ویزا را نگرفتیم؛ چون پدر هم اصلا مایل نبود. از طرفی هر کاری را که لازم بود، انجام داده بودیم. بابا روزهای آخر درد زیادی داشت و با خواندن قران آرام می‌شد.
‌شما برای ایشان می‌خواندید؟
خیر. با هم می‌خواندیم. گاهی اوقات دست همدیگر را می‌گرفتیم، گاهی اوقات از درد می‌لرزید و وقتی دستش را می‌گرفتیم، به او آرامش می‌داد.
‌چه سوره‌ای می‌خواندید؟
هرچه که برای ما آشنا بود. سوره «الم نشرح» را خیلی دوست داشتند. یک بار، مشغول قرائت سوره یوسف بودیم، رسیدیم به آیه« فصبر جمیل و الله المستعان و علی ما تصفون» که از زبان حضرت یعقوب است. من آیه را می‌خواندم و پدر مرتب آ

منبع: نامه نیوز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت namehnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «نامه نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۷۵۵۳۸۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بازگشت احمد شهریاری به استقلال

به گزارش "ورزش سه"، احمد شهریاری، عضو پیشین هیئت مدیره باشگاه استقلال و مدیرعامل اسبق باشگاه صباباطری به‌عنوان نماینده ویژه هلدینگ خلیج فارس در جلسات هیئت مدیره استقلال حاضر می‌شود.

شهریاری نامی آشنا برای هواداران در فوتبال و البته استقلالی‌ها است که در سالیان گذشته به‌عنوان عضوی از هیئت مدیره در این باشگاه حضور داشته و همچنین در زمان ریاست عبدالعلی علی‌عسگری در صداوسیما، معاون مالی اداری این سازمان بود.

او یک چهره ورزشی و اقتصادی است و حضورش در هیئت مدیره باشگاه استقلال مُبین تحولاتی است که در مسیر فعالیت آبی‌ها با ترکیب جدید مدیریتی رخ خواهد داد.

هلدینگ خلیج فارس اخیرا سهامدار عمده باشگاه استقلال با دریافت 85 درصد از سهام شد و حالا شهریاری را به‌عنوان نماینده ویژه خود در جلسات هیئت مدیره این باشگاه معرفی کرده تا امورش را به شکل بهتری دنبال کند.

دیگر خبرها

  • جدال پدر و دختر بر سر خواستگار آمریکایی | رضایت نمی‌دهم مگر به شرط...
  • فیلم کوتاه، زبان مختص خود را دارد/ «قضاوت» برآمده از تجربه زیسته
  • ناخدا صمدی: امام خمینی(س) اردیبهشت 58 فرمودند «ارتش باید بماند»/ پیش از آن پرسنل ارتش در پادگان‌ها امیدی به فردای خود نداشتند/ ابراهیم متقی: خلیج فارس یکی از حوزه‌های اصلی تهدید بوده، هست و خواهد بود
  • مطهری امام
  • تشکر خانواده شهید الداغی از وحید شمسایی
  • از فیلمسازی بدون دیالوگ تا خندیدن به قضاوت
  • مادرم با هدیه وحید شمسایی روحیه گرفت
  • استقلالی‌ها پولدار می‌شوند
  • نماینده مالک جدید در استقلال معرفی شد
  • بازگشت احمد شهریاری به استقلال