Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایسنا»
2024-04-25@00:53:24 GMT

ناگفته‌های فرزند ابراهیم یزدی از زندگی پدرش

تاریخ انتشار: ۲۵ شهریور ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۷۵۹۹۴۱

«این اواخر دستش را در دستم می‌گرفتم و با هم قرآن می‌خواندیم. با اینکه حالش خوب نبود اما باز هم اگر در تلفظ من غلطی بود، دستم را می‌فشرد؛ یعنی اشتباه خواندم و بعد اصلاح می‌کرد. یک بار سوره یوسف می‌خواندیم، رسیدیم به این بخش آیه ١٨ «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَیٰ مَا تَصِفُونَ»؛ بعد مدام تکرار کرد «فصبر جمیل»، انگار در آیه گیر کرده بود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

شبی که فوت کرد، بالای سرش الرحمن می‌خواندم، به خودم آمدم؛ برای لحظه‌ای دیدم دیگر زنده نیست تا دستم را بفشارد». این را که می‌گوید، مکثی می‌کند. همه ما سکوت می‌کنیم، بغضش را می‌خورد و می‌خواهد تا فاتحه‌ای بخوانیم.

به گزارش ایسنا، «شرق» در ادامه نوشت: فردا روزی قرار است مراسم هفتم دکتر یزدی برگزار شود. میهمان‌ها پرتعداد نیستند اما رفت‌وآمد برقرار است؛ برای همین به اتاق کار دکتر می‌رویم و روبه‌روی یوسف یزدی می‌نشینیم تا از روزگارش با پدر برای ما بگوید. یک طرف اتاق، تخت دکتر قرار دارد و روبه‌رو هم کتابخانه و میزهایی که با عکس‌های یادگاری زینت شده‌اند. اتاق، نزدیک ورودی خانه است که از در حیاط تا سالن، با دسته‌گل‌های سفیدرنگ مزین به روبان مشکی، پر شده است؛ گویی در و دیوار آن خانه عزادار است.

مصاحبه که تمام می‌شود، وارد سالن می‌شوم. سوران خانم، همسر و ایمان، دختر دکتر یزدی، میزبان گروهی از میهمان هستند. سوران خانم سرش را پایین انداخته، دست روی دست می‌گذارد، به ‌نقل از دکتر می‌گوید: «مدام می‌گفت مبادا درِ این خانه بسته بماند سوری، درِ این خانه را باز نگه دار!». زندگی یوسف و خواهر و برادرهایش به زبان خودش که نزدیک به ادبیات زمان انقلاب است، «خلقی» است و رنگ آقازادگی نداشته؛ هرچند متولد و بزرگ‌شده آمریکاست. فارسی محاوره را تقریبا خوب صحبت می‌کند اما هنوز برخی کلمات را انگلیسی به زبان می‌آورد. با او از روزگار کودکی‌اش آغاز کردیم تا رسیدیم به درگذشت پدر.

شما چند خواهر و برادر بودید و الان به چه کاری مشغول هستید؟

خلیل، سارا، لیلا، یوسف، مریم و ایمان، شش فرزند مرحوم یزدی هستند. خلیل، دکترای اقتصاد دارد و رئیس یک شرکت مشاوره‌ آی‌تی در آمریکاست. فرزند دوم سارا است که پزشکی خوانده و متخصص سالمندان و مدیر یک بخش در بیمارستانی در ایالت پنسیلوانیا است. سومین فرزند، لیلا است که روان‌شناسی خوانده و مدتی تدریس می‌کرد و در حال‌ حاضر در ترکیه زندگی می‌کند. این سه نفر در ایران به دنیا آمدند. سپس پدر و مادر به آمریکا رفتند. من در آمریکا متولد شدم و دکترای مهندسی پزشکی خواندم. در حال‌حاضر استاد دانشکده پزشکی دانشگاه جان‌هاپکینز هستم. فرزندان دیگر هم به‌ترتیب مریم پزشک و ایمان مهندس مواد است.

بعد از انقلاب، قصد داشتم در ایران ادامه تحصیل بدهم؛ حدود یک‌سال‌و‌نیم در ایران بودم اما پدر گفت چون بیشتر از یک سال در ایران درس نخوانده‌ام، نمی‌توانم کنکور قبول شوم. با این‌حال خیلی از هم‌سن و سال‌های من زمانی که مانند من با پدرشان به ایران بازگشتند، با نفوذ پدران خود توانستند وارد دانشگاه شوند. پدر از این موضوع، خیلی ناراحت شد چون نسبت به این ماجرا خیلی حساس بود و اعتقاد داشت کوچک‌ترین تبعیضی نباید رخ دهد. معتقد بود درست نیست شاگردی لایق‌تر جای خود را در دانشگاه از دست بدهد. به پدر گفتم معنی حرف شما این است که من نمی‌توانم اینجا ادامه تحصیل بدهم و باید بازگردم به آمریکا. با اینکه ایران را دوست داشتم اما وقتی پدرم کاری انجام نداد، بازگشتم. چهلم شهید مطهری بود که به ایران آمدم و بعد هم برای ادامه تحصیل دوباره از کشور خارج شدم.

زمانی که پدر وزیر خارجه بود، یک سوئیت پشت دفتر وزیر وجود داشت که پدر آنجا زندگی می‌کرد و من نیز به همراه او در آنجا زندگی می‌کردم. دفتری نیز به نام «خبر و نظر» در وزارت خارجه وجود داشت و نشریه‌ای را منتشر می‌کرد که من برای چند ماهی در بخش انگلیسی آن کمک می‌کردم. در ضمن یک دوره تمرین نظامی هم دیدم تا بتوانم اسلحه داشته باشم و وقتی با پدر به مسافرت می‌رفتم یا در شهر بودیم، با اسلحه از ایشان محافظت کنم.

در ایران آموزش نظامی دیدید؟

بله، در پادگان باغشاه تمرین نظامی دیدم و بعد از آن، یکی از محافظ‌های پدرم بودم. هرجا می‌رفت به صورت محافظ، همراه او حاضر می‌شدم. یک یوزی داشتیم و یک کلت ٤٥.

چه کسی به شما آموزش داد؟

گروه خیلی جالبی بودند؛ تیپ کلاه‌سبزهای زمان شاه بودند به نام تیپ نوهد. برخی از آنها نگران بودند و می‌گفتند ما به انقلاب پیوستیم و دوست داریم انقلابی باشیم ولی مرتب به ما اهانت شده و اتهام زده می‌شود. از نظر من واقعا انسان‌های ملی‌گرایی بودند. فداکاری کردند و با روش‌هایی خیلی سخت، به ما و دیگران آموزش دادند. حتی برخی از آنها هم در جنگ شهید شدند.

کودکی شما با فعالیت‌های سیاسی پدرتان گره خورده بود. از این وضع رضایت داشتید؟

به خاطر می‌آورم در ایام کودکی، در پیشاهنگی آموزش می‌دیدم. در هیوستون مسابقه‌ای بود که پدر و پسر باید ماشینی از چوب می‌ساختند. همه هم‌دوره‌‌ای‌های من با پدران خود برای مسابقه آمده بودند و من تنها کسی بودم که چون پدرم نبود، یکی از همسایه‌ها به جای او همراهم آمده بود. بااین‌حال، پدر هر وقت که فرصت می‌شد، ما را سوار ماشین استیشن می‌کرد و به مسافرت می‌برد. مثلا سه روز در راه بودیم، هر شب جایی چادر می‌زدیم و صبح مادر صبحانه درست می‌کرد. پدر به ما شنا یاد می‌داد.

قایق‌سواری می‌رفتیم. واقعا دوره خوشی بود. هر وقت که فرصت داشت، برای خانواده وقت می‌گذاشت، طوری نبود که هیچ‌وقت حضور نداشته باشد. اگرچه در برخی مقاطع اصلا حضور نداشت، مثل زمانی که به عراق رفت یا هنگام حضورش در نوفل‌لوشاتو. یادم هست همان شب مسابقه به مادرم گفتم که ‌ای کاش بابا هم در کنارم بود. مادر من را متوجه کرد که پدرت برای تو کار می‌کند و روشی که می‌خواهد به تو کمک کند این است که اجتماع را اصلاح کند تا تو در شرایط بهتری بزرگ شوی. البته فعلا دارم نکات منفی را می‌گویم.

یک بار آقاجان (پدر پدرم) همراه مادربزرگم برای عروسی خلیل به آمریکا آمدند. آقاجان من را صدا کرد و گفت دو رکعت نماز بخوان ببینم بلدی! من هم خواندم و ایشان هم ایراداتی گرفتند که مثلا مهر را کمی جلوتر بگذار یا دست‌هایت را به شکل خاصی قرار بده. سپس پدر را صدا کرد و گفت ابراهیم وظیفه اول تو این است که به آنها دین را بیاموزی، این کار اول است و کار دوم این است که به مسائل سیاسی بپردازی. بااین‌حال نمی‌توان به پدر ایراد گرفت، زیرا هم‌دوره‌ای‌های آنها مانند دکتر چمران هم فداکاری بزرگی کردند. او در لبنان، بین جوان و یتیمان لبنانی که سرپرست نداشتند و هرکسی به آنها حمله می‌کرد یا باید آنها را رها می‌کرد یا خانواده خود را.

‌چرا دکتر چمران خانواده خود را رها کرد؟

من و شما نمی‌توانیم قضاوت کنیم، چون یک تصمیم خیلی خصوصی است، فقط می‌توان این را گفت که هم‌دوره‌ای‌های پدرم که با او هم‌سنگر بودند- چه چپی‌ها، چه مسلمان‌ها - همگی فداکاری کردند و برای آنها غیرعادی نبود که یک انسان از همه‌چیز بگذرد. فقط پدرم نبود، مادرم نیز همین‌طور بود. یا آقای قطب‌زاده که هیچ‌گاه ازدواج نکرد.

‌شما با بچه‌های دکتر چمران بعد از جدایی یا قبل از آن ارتباط داشتید؟

خیر، زمان من رابطه خانوادگی دیگر وجود نداشت اما خواهر و برادرهای بزرگ‌تر من با بچه‌های شهید چمران دوست نزدیک بودند و با هم در یک خانه زندگی می‌کردند. مادر هم خیلی با خانم ایشان آشنایی داشتند.

بعد از آن هم دیگر خبری نداشتید؟

یک سال یا دو سال بعد از انقلاب و بعد از شهادت دکتر چمران، پدرم که به آمریکا آمد می‌گفت باید هر طور شده آنها را پیدا کنیم و به آنها رسیدگی کنیم. سعی هم کرد اما نمی‌دانم موفق شد یا خیر.

ارتباط شما با پدر در چه حد بود و چقدر او را می‌دیدید؟ به‌خاطر رفت‌وآمد پدر، شما نیز مجبور به ‌نقل مکان می‌شدید؟

زندگی پدرم متفاوت بود. او همواره در سفر بود. مدتی در ایران بود و بعد هم مجبور شد به آمریکا برود و پس از آن هم مدتی را در لبنان و مصر سپری کرد که دوره‌های خیلی سختی بود. تا زمانی که من به ٣٠ ‌سالگی رسیدم، مدام در رفت‌وآمد بود. بعد از آن تقریبا دوره ثبات زندگی پدر شروع شده بود و واقعا دوره شیرینی بود. خواهر و برادرهایم گاهی می‌گویند شما سختی‌هایی را که ما در یک پادگان در مصر تحمل کردیم و گرسنگی کشیدیم، ندیده‌اید!

در آمریکا زندگی راحتی داشتید؟

پولدار نبودیم اما راحت بودیم؛ مثلا زمانی می‌خواستم در تیم فوتبال آمریکایی مدرسه بازی کنم و هر کسی باید ٤٥ دلار برای ورود هزینه پرداخت می‌کرد. مادرم گفت ما چنین پولی نداریم. من مجبور شدم کار کنم تا بتوانم پول لازم را بدست بیاورم، ولی هیچ‌وقت کمبود را احساس نکردم.

درآمد پدرتان در آمریکا از کجا بود؟

پدرم در دانشگاه کار می‌کرد. سطح درآمد او متناسب با یک زندگی متوسط رو‌به‌پایین بود، چراکه استادان دانشگاه در ابتدای کار دستمزد بالایی ندارند. بگذارید این‌طور بگویم که وقتی بعد از انقلاب به ایران برگشتیم و سطح زندگی بقیه و هیئت دولت و دوستان و خانواده را دیدیم، برای ما شوک‌آور بود؛ برای نمونه، دایی که پزشک جراح بود، اولین نفر در خانواده بود که ماشین نو خرید. او مجبور شد به ما توضیح دهد که چرا این کار «طاغوتی» (از نظر ما تجملات، فرهنگ طاغوتی محسوب می‌شد) را انجام می‌‌دهد. با خجالت گفته بود من همه شهر را باید این طرف و آن طرف بروم، باید ماشین نو داشته باشم که اگر بیماری همراهم بود، نمیرد! این در حالی بود که جو ما در خارج از کشور، یک جو انقلابی و خلقی بود. این واژه خلقی‌بودن و طاغوتی‌بودن برای ما مفهوم عمیقی داشت. اگر کسی کمی اسراف می‌کرد، مادر تذکر می‌داد. بااین‌حال به اندازه کافی همه‌چیز داشتی مثلا اگر کت و شلوار عروسی می‌خواستم بپوشم، دست دوم بود یا کراوات‌های پدر در واقع همان‌هایی بود که مادرم از دست‌دوم‌فروشی خریده بود. مادرم الان هم همین‌طور است، حتی برای مراسم هفتم پدرم تأکید کرد هزینه مراسم را به جایی بدهیم که از یتیمان ایدزی نگهداری می‌کنند.

‌شما و اعضای خانواده چقدر این سبک زندگی را می‌پسندید یا چقدر به آن اعتراض داشتید؟

خب ناراحتی ایجاد می‌شد؛ مثلا خلیل دانشگاه هاروارد قبول شد و به پدر گفت بابا برای ورود من به دانشگاه باید یک چک به مبلغ چند‌هزار دلار به دانشگاه بفرستی و پدر گفت من چنین پولی ندارم، بنابراین نتوانست به هاروارد برود و مجبور شد در دانشگاه تگزاس ادامه تحصیل بدهد. زمانی که من به دیدن خلیل رفتم، او تا ساعت دو نیمه شب کار می‌کرد تا هزینه خوابگاه را فراهم کند. وقتی که من ٤٥ سالم شد نامه‌ای از دانشگاه دوره لیسانس در آمریکا دریافت کردم که آخرین قسط شهریه‌ام تمام شده است. یک نفر در میان ما نبود که توان دادن شهریه را داشته باشد. ولی پدرم به ما یاد داد از بچگی کار کنیم. من از ١٣سالگی کار می‌کردم.

مرحوم پدرتان از شما می‌خواست یا شرایط زندگی شما را به این سمت سوق می‌داد که از نوجوانی کار کنید؟

پدر می‌گفت باید کار کنید. زمانی که دفتر نشر را در ایران بستند، در آمریکا یک دفتر نشر افتتاح شد که در حقیقت یک چاپخانه مخفیانه بود و در یک منطقه فقیرانه در هیوستون قرار داشت، بااین‌حال مجهز به دستگاه‌های چاپ کتاب بود و برش ورق و منگنه هم همان‌جا انجام می‌شد. مثلا کتاب حج شریعتی به انگلیسی و فارسی را در آنجا چاپ کردیم. به خاطر کار در چاپخانه ساعتی ٢٥ سنت به من دستمزد پرداخت می‌کردند. تابستان سختی بود. از ساعت هشت صبح تا هشت شب کار می‌کردم. تا آخر تابستان کل دستمزد من حدود ٢٠٠ دلار شد، زمانی که می‌خواستم دستمزدم را بگیرم، یکی از برادران انقلابی انجمن گفت: «یوسف تو بچه‌ای این دویست دلار را می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌روی آن را اسراف می‌کنی پول مال انقلاب و بیت‌المال است این پولی است که ما می‌خواهیم با آن انقلاب کنیم». اما من گفتم که باید این پول را به من بدهی‌! دستمزدم را گرفتم و با آن یک دوچرخه خریدم! در مجموع می‌توانم بگویم کمبود نداشتیم و گرسنگی نکشیدیم اما باید کار می‌کردیم. خواهرها نیز در جایی کار می‌کردند. زمان دانشگاه هم که رسید، هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم.

نوجوانی دکتر یزدی هم همین‌طور بوده؟

پدرم تعریف می‌کرد وقتی خودش دانشجوی دانشگاه تهران بود از پدرش اجازه گرفت که به دانشگاه برود. پدر دکتر یزدی گفته بود به شرطی که کارهای من را در مغازه انجام دهی و به من کمک کنی، می‌توانی به دانشگاه بروی، به‌همین‌دلیل برای پدرم مورد عجیب‌وغریبی نبود که ما کار کنیم.

دوست نداشتید شرایط کمی بهتر باشد؟

خیر، هر چند آشناهایی داشتیم که پول‌دار بودند و گاهی اوقات به آنها غبطه می‌خوردیم. ماشین ما ماشین خوبی نبود ولی آنها ماشین شیک و خوبی داشتند و در موقعیت اجتماعی‌شان مؤثر بود. با این‌حال ارزش‌هایی که در زندگی به ما آموخته بودند ارزش‌های خوبی بود. طوری در ذهن ما جا افتاده بود که این سبک زندگی را، سبک بدی نمی‌دانستیم. اتفاقا طاغوتی‌بودن و اسراف از نظر ما بد بود. اگر می‌دیدیم کسی با ماشین شیک رفت‌وآمد می‌کرد، از نظر ما زشت بود.

این تأثیر القائات پدر بود یا خود شما هم به این باور رسیده بودید؟

به‌ هر حال بیشتر اکتسابی و از طریق پدر و مادر به ما رسیده بود. البته فقط پدر ما هم به این سبک زندگی نمی‌کردند. بلکه دوستان دیگری مثل آقای کمال خرازی و دانشجوهای مسلمان و انقلابی دیگر هم، هم‌فکر و هم‌سبک ما بودند. خانواده‌ها دسته‌جمعی به جایی شبیه میدان می‌رفتند، میوه زیاد و ارزان می‌خریدند و سپس به خانه می‌آوردند و تقسیم می‌کردند. به این ترتیب قیمت نصف می‌شد. یا وقتی مادرم می‌خواست خرید کند به جاهایی می‌رفت که حراج زده بودند.

از دانشجوهایی که در آنجا بودند با چه خانواده‌هایی در ارتباط بودید؟

ما با هرکسی که مسلمان بود و فعالیت اجتماعی می‌کرد در تماس بودیم. مثلا خانواده‌های [محمدتقی] بانکی [وزیر نیرو در دولت مهندس موسوی]، کمال خرازی [وزیر امور خارجه در دولت اصلاحات]، محمد هاشمی [رئیس سابق صداوسیما و برادر مرحوم آیت‌الله هاشمی] که به محمد، پدر هم می‌گفتند یا مثلا یکی را به نام امام‌جمعه یا دیگری را «محمد ریش» صدا می‌زدند! (با خنده) هر کسی یک اسم مستعار داشت.

رفت‌وآمد خانوادگی داشتید؟

بله، همه با هم در یک جریانی بودیم که جریان انقلابی بود و جریانی بود که بعضی از آنها حتی با هم ازدواج می‌کردند. مانند باقر و زری که برای آنها عروسی گرفتیم. در دوره‌ای خانواده و منزل ما در هیوستون تنها خانواده ایرانی مسلمان و انقلابی بود که محل تجمع و رفت‌وآمد بود، مثل همین فضایی که اینجا (در ایران) می‌بینید. میز پذیرایی مادرم همیشه آماده است، آنجا هم این‌طور بود. وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدم، می‌دیدم یک عده سر میز در آشپزخانه نشسته‌اند و مشغول صحبت هستند.

شده بود به شما در مورد فرایض دینی مانند نماز اجبار کنند؟

به یاد ندارم که پدر ما را تنبیه کرده باشد یا فشاری بر ما گذاشته باشد که نماز بخوانیم یا مسائل شرعی خود را حفظ کنیم. به ما آموزش می‌داد و می‌گفت اگر می‌خواهی اسم خود را مسلمان بگذاری، حداقل باید نمازت را بخوانی. اگر نمی‌خواهی، مسلمان نباش! اما اگر قبول کردی که مسلمانی، باید همه ملزومات آن را بپذیری. او همیشه ما را تشویق می‌کرد که درباره ادیان مختلف مطالعه کنیم. ما دوستان مسیحی زیادی داشتیم. پدرم جلسه‌ای ماهانه با یک کشیش کاتولیک، یک خاخام کلیمی و یک کشیش بابتیست داشت. با آنها درباره آخرت و معاد بحث می‌کردند و خیلی جالب بود. پدرم صد در صد یقین داشت که اسلام یک دین منطقی است و هر وقت انسانی فرصت پیدا کند که با آرامش و بدون زور به این دین فکر کند، منطقی و زیبا بودن آن را متوجه می‌شود.

کلاس‌های قرآن خانوادگی هم داشتید؟

خیر. هیچ جلسه‌ای به صورت خانوادگی وجود نداشت. یعنی جلسه‌ای نبود که دیگران را دعوت نکنند.

چه کسی درس می‌داد؟

مشخص نمی‌شد چه کسی درس می‌دهد. چون پدرم جلسات را مدیریت می‌کرد و می‌گفت مثلا هفته دیگر این آیات خوانده شود و همه باید آن آیات را می‌خواندند. در جلسه، قرآن دست‌به‌دست می‌شد و همه باید روخوانی می‌کردند. اگر هم غلط خوانده می‌شد، اصلاح می‌کردند. دو هفته پیش که هنوز در قید حیات بود، مشغول خواندن سوره یوسف بودم. پدر خواب‌آلود بود، فکر کردم خوابیده؛ با وجودی که خواب‌آلود بود جایی را که اشتباه می‌خواندم در همان خواب‌آلودگی بلند می‌شد و تصحیح‌شده آن را می‌گفت.

در اتاق اورژانس وقتی فوت شد، بالای سر ایشان ایستاده بودم و مشغول خواندن قرآن بودم، بعد متوجه شدم که دیگر کسی نیست تا اشتباهات من را اصلاح کند. قرآن برای او یک مفهوم عمیق بود، مانند دریا.

در جلسات بعد از روخوانی، سؤال می‌کرد که مثلا از این آیه چه چیزی متوجه شدید؟ سپس درباره معنی آیات سخن می‌گفت که چطور آن را در زندگی خود پیاده کنیم. شیرین‌ترین لحظات عمر من این بود. تا اینکه حدود هشت سال پیش، من کاری دانشگاهی را در واشنگتن شروع کردم و به دلایل مختلف، هیچ جلسه قرآنی نداشتم. الان بعد از هشت سال، خلأ عظیمی در زندگی من وجود دارد؛ گویی قسمتی از وجودم همراهم نیست.

کاش نمی‌گذاشتیم آن جلسات از دست برود. (به شما بگویم) جلسه سیاسی را رها کنید، مطلب اصلی قرآن است، اگر قرآن را درست نفهمید، کار سیاسی هم بکنید، به سرنوشت بقیه دچار می‌شوید و همان خطاها را انجام می‌دهید. اساس کار سیاسی شما هم باید قرآن باشد. هدف اصلی پدر، ساختن نسلی بود که بتوانند با اخلاق کشور را اداره کنند. دردناک‌ترین حرفی که این هفته شنیدم، این بود که هیچ‌کسی نمی‌تواند جانشین این بزرگ‌مرد شود. اگر پدر این حرف را می‌شنید، برای او شکست محسوب می‌شد؛ آن‌هم کسی که عمر خود را صرف تربیت نسلی کرد که روش فکرکردن را یاد بگیرند. پدر را که به خاک سپردیم، وقتی از داخل قبر بیرون آمدم، اطرافم را نگاه کردم، برایم یقین شد که این پدر نمرده است؛ در چهره‌های جوان‌هایی که آنجا بودند، پدرم را دیدم.

شما هم همراه پدر از آمریکا به پاریس رفتید؟

خیر؛ چند نفر از ما باقی ماندیم که باید کارهای خانه را انجام می‌دادیم و وسایل را می‌فروختیم. البته وقتی مشخص شد به ایران می‌رویم، کارها سرعت گرفت. بعد هم آنها به ایران برگشتند و من نیز در اولین فرصت به ایران بازگشتم.

چند سال داشتید که به ایران آمدید؟

سال آخر دبیرستان بودم که آمدم. حدود ١٦ یا ١٧ سالم بود. به خاطر دارم، وقتی شاه به آمریکا آمد، تظاهرات عظیمی علیه او به راه انداختیم. اگر کتاب‌های طاغوتی‌ها را بخوانید، نوشته‌اند برای تظاهرکنندگان بلیت گرفته شد و آنها را با هواپیما به واشنگتن رساندند؛ درحالی‌که واقعیت این‌طور نبود. کاری که ما کردیم، این بود که هر گروه پنج‌نفره دانشجویی، پول جمع کردیم و با خودرو راهی واشنگتن شدیم. سه روز تا واشنگتن رانندگی کردیم. آنجا فردی بود به نام علی آگاه که به اتفاق همسرش، منزل بزرگی داشتند و سالن آن را به خوابگاهی برای دانشجویان مسافر تبدیل کرده بودند؛ مثل سربازخانه شده بود! بعد پلاکارد درست کردیم. البته گروه‌های چپ در آن منزل نبودند و فقط گروه‌های اسلامی در آن تظاهرات همراهی کردند.

پس شما هم در جریان فعالیت سیاسی قرار گرفته بودید؟

بله.

پدر هم بودند؟

بله ایشان هم بودند و همه‌چیز را مدیریت می‌کردند. خیلی جالب بود، دانشجو‌ها روی پله‌های کنگره کنار پدرم عکس یادگاری می‌گرفتند؛ درحالی‌که همه به جز پدرم، صورت‌های خود را با ماسک پوشانده بودند، با این‌ حال عکس هم می‌گرفتند. (می‌خندد)

شاه را از نزدیک دیدید؟

خیر، شاه را مستقیم ندیدیم. این را که به شاه تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگی پرتاپ کرده بودند، روز بعد در تلویزیون دیدیم. من در هر جلسه‌ای که پدر اجازه می‌داد، شرکت می‌کردم؛ حتی جلساتی که تا حدودی مخفی بود. گاهی اوقات پدر می‌گفت باید به مسافرت مثلا به شیکاگو بروم یا جلسه‌ای دارم؛ من با اصرار با ایشان همراه می‌شدم. یک‌ بار برای شرکت در یکی از این جلسه‌ها، به من گفت هزینه بلیت پروازت ٢٥٠ دلار می‌شود اما مادر واسطه شد و گفت ارزش دارد، بگذار این بچه همراهت بیاید! برخی از جلسه‌ها را هم با خودروی شخصی پدر می‌رفتیم. پدر یک فولکس سال ١٩٦٩ داشت. مثلا به اطراف تگزاس می‌رفتیم، در جاده‌هایی که مردم مست می‌کردند و رانندگی در آنها خطرناک بود. به‌عنوان نمونه، یادم هست به شهر آرلینگتون رفتیم و متوجه می‌شدیم، فقط ١٠ نفر دانشجو از پدر دعوت کرده‌اند؛ با این‌حال پدر برای آنها سخنرانی کرد. این‌گونه بود که متوجه می‌شدیم، انسان‌ها ارزش دارند و تعداد آنها مهم نیست. او هیچ‌وقت از تعداد کم جمعیت، ناراحت نمی‌شد و حتی اگر یک نفر هم بود، با او صحبت می‌کرد. چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هرجا پدر می‌رفت من سعی می‌کردم به‌زور با او بروم! حتی بعد از انقلاب هم امام برای حل مسئله شیعه و سنی به پدرم مأموریت داده بود به زاهدان برود، من هم برای رفتن سماجت کردم، اما بعد از آن، ماجرای بندرلنگه پیش آمد. مادرم خیلی نگران بود و در نهایت نشد که پدر را همراهی کنم.

هاوانا چطور؟

خیر؛ هاوانا را نرفتم. خلیل رفت؛ چون در هیوستون آمریکا بود. پدر هم اصرار داشت خلیل به خرج خود برود. گفته بود نمی‌تواند از پول وزارت خارجه هزینه او را بدهد.

برادران و خواهران شما هم به اندازه شما به کارهای سیاسی علاقه‌مند بودند؟

خیر؛ کمتر به این موضوع علاقه نشان دادند. هرکسی، یک خصوصیت از پدر و مادر را به ارث می‌برد. مثلا خواهرم که پزشک است، بیشتر به جنبه علمی شخصیت پدر توجه داشت و زمانی که پدر در تگزاس مشغول بود، او را در فعالیت‌های پزشکی همراهی می‌کرد. پدر درباره سرطان تحقیقات خوبی انجام داده بود. جالب است بدانید که اولین‌بار که اسم پدرم در آرشیو نیویورک‌تایمز پیدا می‌شود، مقاله‌ای است که درباره ارتباط و تأثیر ویتامین آ و سرطان به سال ١٩٦٩ منتشر کرده است. دو محقق در دانشگاه نیوجرسی به این موضوع پرداختند که پدر یکی از آنها بود. من چند وقت پیش به پدر گفتم شما با حکومت شاه و چند ابرقدرت جهانی جنگیدی، با سرطان هم جنگیدی و توانستی به نوعی با آن حکومت‌ها مقابله کنی، ولی سرطان هنوز حل نشده است.

شما تا چه سالی در ایران بودید؟

تا یک ماه قبل از شروع جنگ ایران و عراق، ایران بودم؛ یعنی مرداد ١٣٥٩.

پس شما ایام پاریس را با پدر نبودید؟

بله. زمانی که ایران بودم، با پدر تمام نماز جمعه‌های آقای طالقانی و منتظری را شرکت کردم. حدود یک سال اینجا بودم و در مدرسه ایران‌زمین شهرک غرب درس می‌خواندم که چون به زبان انگلیسی بود، به مشکل نخوردم، غیر از کلاس فارسی!

در محیط خانه فارسی صحبت می‌کردید یا انگلیسی؟

با مادر و پدر و دانشجوها فارسی صحبت می‌کردیم، اما با دوستان و دانشجوهای هم‌کلاسی، انگلیسی صحبت می‌کردیم. واژه‌های سیاسی را خوب می‌توانستم بفهمم، ولی مثلا در محاوره یا اسامی و واژه‌های عامیانه به مشکل می‌خوردم.

خاطراتی از زمانی که پدر با امام‌خمینی یا آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان بودند، دارید؟

تقریبا. یادم هست که بعضی از جلسات هیئت دولت را با هلیکوپتر نزد آیت‌الله خمینی می‌رفتیم. چهار بار نزد آیت‌الله خمینی رفتیم. یک بار در ماجرای مأموریت زاهدان بود که خدمت ایشان رفتیم و یک بار هم در ماجرای واگذاری سرپرستی کیهان بود.

به‌طور خصوصی هم با امام‌خمینی دیدار کردید؟

بله. اما همیشه یکی، دو نفر دیگر هم حضور داشتند. یک بار وزیر خارجه سوریه، عبدالحلیم خدام به تهران آمده بود که تا قم، محل اقامت آیت‌الله خمینی با هلیکوپتر رفتیم. در اتاق چهار نفر بودیم. به یاد دارم که آیت‌الله خمینی خیلی تند با ایشان صحبت کرد و گفت اگر شماها هر کدام یک لیوان آب ریخته بودید تا الان اسرائیل را آب برده بود. همگی روی پتوهایی که هر کدام برای یک نفر بود و روی زمین پهن شده بود، نشسته بودیم. به یاد دارم که یک بار حدودا ١٠ نفر در اتاق بودند. آیت‌الله خمینی روی مبل نشسته و بقیه روی زمین بودند. آقای بنی‌صدر که رسید رفت کنار ایشان روی صندلی نشست که برای همه شوک‌آور بود. من در چهره‌های دیگران می‌دیدم که انگار پیش خودشان می‌گفتند خیلی پررویی می‌خواهد که یک نفر برود و آنجا بنشیند! قبل از این که سرپرستی کیهان را به پدر من پیشنهاد بدهند، جریانی در دانشگاه اتفاق افتاده بود و منجر به زدوخورد شده بود. پدرم در ماجرای کیهان به آیت‌الله خمینی گفت که اگر بخواهم به کیهان بروم آنجا باید با بوروکراسی خیلی بزرگی دست‌وپنجه نرم کنم. خیلی‌ها کار نمی‌کنند و حقوق می‌گیرند، بنابراین باید تغییرات اساسی در کیهان انجام بدهم؛ اگر می‌خواهیم کیهان به‌عنوان یک مؤسسه مستقل روی پای خود بایستد. آیت‌الله خمینی نگران بودند و گفتند (این تغییرات) منجر به ماجرایی مثل دانشگاه نشود. یک بارهم عید نوروز سال ٥٨ بود که به دیدن آیت‌الله خمینی رفتیم. به خاطر دارم به هرکسی یک اسکناس دوتومانی به‌عنوان عیدی داد که تازه چاپ شده بود، همان روز هم به دیدن آیت‌الله شریعتمداری رفتیم که به هرکسی یک اسکناس درشت‌تر هزارریالی به‌عنوان عیدی داد. اما ارزش آن دوتومانی خیلی برای من بیشتر بود چراکه در ذهن خودم آن را از کسی که انقلابی و خلقی است، گرفته بودم و عدد آن از این منظر برای من سمبولیک بود.

زمان تسخیر سفارت آمریکا شما ایران بودید؟

بله. تهران بودم، به یاد ندارم پدر در آن ماجرا به دیدار آیت‌الله خمینی رفته

منبع: ایسنا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.isna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایسنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۷۵۹۹۴۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ناگفته‌هایی از غرق شدن کشتی تایتانیک

پانزدهم اپریل، درست یکصدو دوازده سال از غرق شدن لوکس‌ترین و بزرگ‌ترین کشتی زمان خودش که یکی از هول‌ناک‌ترین حادثه‌های دریایی را با مرگ بیش از ۱۵۰۰ مسافر رقم زد، می‌گذرد.

تایتانیک، در سال ۲۰۱۲، صدسال پس از غرق شدنش، به عنوان میراث فرهنگی محافظت شده زیر آب در فهرست جهانی یونسکو ثبت شد.

هرچند حالا پژوهشگران تخمین می‌زنند با باکتری‌هایی که به جان بدنه کشتی افتاده تا سال ۲۰۳۰ بیشتر ماندگار نباشد.

با این وجود سالهاست؛ حتی از زمان ساختن کشتی، که راز‌ها و داستان‌های تایتانیک و مسافرانش همچنان از جذابترین قصه‌های شنیدنی دنیای سفر دریایی است؛ و البته سوژه‌ای برای خلق آثار سینمایی، نوشتاری، مستند و ایجاد جاذبه‌های گردشگری گوناگون و طراحی و برگزاری تور‌های مختلف از ماجراجویی تا عاشقانه!

حالا تایتانیک حتی در آستانه نابودی، همچنان از پس چهره نمادین خود در بیان اختلاف طبقاتی جاودانه تاریخ بشریت، راز‌هایی برای شنیدن دارد.

کد ویدیو دانلود فیلم اصلی

دیگر خبرها

  • ناگفته‌هایی از غرق شدن کشتی تایتانیک
  • تجلیل از ۲۹ زوج دهه شصتی در قزوین
  • ببینید | ناگفته‌های دردناک و تلخ زنان سیستان و بلوچستان درباره آب؛ آواره‌ایم!
  • حضرت زهرایی بود و با اقتدا به حضرت مادر(س) جانش را فدا کرد
  • دهه شصتی های متاهل، تجلیل شدند
  • اولین فهرست اصولگرایان در دور دوم انتخابات مجلس؛ از ابراهیم یزدی تا پورمحمدی و نجابت /از کاندیداها تعهد گرفته شد
  • روایت زندگی نخستین فرمانده یزدی/ پنجم اردیبهشت ماه، روز مفتضحانه‌ترین باخت نظامی ایالات متحده در تاریخ کشور ایران
  • زندگی با چندفرزند لذت بخش است
  • سنت‌ها و سبک زندگی اسلامی در کردستان جریان دارد
  • تشییع آخرین شهید حادثه ترویستی کرمان