جنتی: ما «ژنِخوب» نداریم/ بیشتر از پدرم تحت تاثیر شهید بهشتی بودم
تاریخ انتشار: ۲۶ شهریور ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۷۷۲۵۰۲
شاید اگر بر کرسی وزارت ارشاد دولت روحانی تکیه نزده بود، تا این اندازه رابطه پدر و پسری آنها در مرکز توجه قرار نمیگرفت و البته اختلاف سلیقههایشان نمایان نمیشد. اختلافاتی که علی جنتی میگوید دیگر بحث درباره آنها را رها کرده و در مراودات پدر و فرزندی تنها به موضوعات خانوادگی میپردازند.
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از شرق، در ایام انتخابات، علی جنتی را بهواسطه حضورش در ستاد انتخاباتی دیده بودم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
بخش دوم این گفتوگو فردا منتشر خواهد شد.
از محل تولد و خانوادهتان شروع کنیم. شما متولد سال ١٣٢٨ در شهر قم هستید. درست است؟
شناسنامه من در قم ثبت شده و متولدسال ١٣٢٨. اما در محلهای در حاشیه شهر اصفهان بهدنیا آمدم که البته اکنون کاملا در شهر واقع شده است. ولی در قم بزرگ شدهام.
سن شما اصلا به چهرهتان نمیخورد. من فکر نمیکردم بیشتر از ٥٠ سال داشته باشید!
حسن نظر شما است. (با خنده)
دلیلش چیست؟ فعالیت خاصی میکنید یا خانوادگی اینطور هستید؟
دلیل خاصی ندارد. مقداری هم جنبه ژنتیک دارد!
شما هم ژن خوب دارید؟!
نه ما ژن خوب نداریم. (میخندد) در بعضی از خانوادهها پدر یا مادر خانواده، استعداد بیماری دارند (مثلا استعداد سرطان)، استعداد یا ژن بیماری باعث میشود افراد زود پیر شوند یا از عمر آنان کاسته شود. خوشبختانه در خانواده ما چنین مشکلی نداشتهایم. البته دلیل طول عمر پدر شاید این باشد که ایشان خیلی حفظالصحه را رعایت میکنند. از جمله در غذاخوردن و در استفاده از دارو ملاحظه دارند. ایشان کمتر از داروهای شیمیایی استفاده میکنند.
اصلا؟
خیلی کم. یک بار که عمل جراحی انجام دادند، در دوره نقاهت مدت کوتاهی دارو مصرف میکردند. بههرحال علیرغم کبر سن، ایشان معمولا صبح و عصر پیادهروی میکنند. هفتهای یک بار، اگر شنا هم نکنند در استخر راه میروند. ما هم بههمیندلیل عادت کردهایم که بعضی از مسائل را رعایت کنیم. نکته دیگر سحرخیزی ایشان است. درطول ٦٠ سال گذشته هرشب یکی، دوساعت قبل از اذان صبح برای نماز شب برمیخیزند و تا طلوع آفتاب بیدار هستند. این هم در سلامتی و طول عمر ایشان بیتأثیر نیست.
فضای خانوادگی شما در دوران کودکی و نوجوانی چطور بود؟ باتوجه به اینکه پدر هم فعالیت سیاسی داشتند، شکل حضور ایشان در خانه چطور بود؟
ما عمدتا در قم زندگی میکردیم. ممکن بود سالی، یکی دو ماه به اصفهان برویم، بهاینخاطر که تمام بستگان ما در اصفهان بودند. خب پدر هم مثل بسیاری از طلاب حوزه علمیه، به لحاظ اقتصادی زندگی سختی داشتند. به عنوان نمونه، ما در شهر قم سالها اجارهنشین بودیم و هر سال از یک محله به محله دیگر میرفتیم. فکر میکنم تا سالهای ٤٤ یا ٤٥ منزل شخصی نداشتیم. بعدها منزلی را که زمین آن هم وقفی بود و الان به صورت کلنگی درآمده به صورت اقساطی خریداری کردند که هنوز وقتی به قم سفر میکنند مورد استفاده ایشان است. زندگی سختی داشتیم. سال ٤١ که قیام امام شروع شد، من جوانی دبیرستانی بودم. پدر از آن موقع، همراه امام بودند. سال ٤٣ که کلاس نهم را به پایان رساندم، وارد حوزه شدم، در مدرسهای که شهید بهشتی بنیانگذار آن بود.
بله. از سال ٤٧ هم بهدلیل برخی از فعالیتهای سیاسی که داشتم، تحت تعقیب بودم.
خیلی زود فعالیت سیاسی را شروع کردید.
بله ١٩ سالم بود. اطلاعیهها و بیانیههای امام را تکثیر و پخش میکردم. از همان زمان هم تحت تعقیب قرار گرفتم. در ایام محرم یا رمضان هم برای تبلیغ به شهرهای مختلفی میرفتم و در تبلیغات از امام حمایت میکردم. نام امام را میآوردم، بههمیندلیل هم چندبار در شهرستانهای مختلف دستگیر شدم. ما به صورت خانوادگی دنبال راه امام بودیم. برادرم هم که بعد از انقلاب کشته شد، از همان سالهای نخست مبارزه، رسالههای امام را توزیع میکرد و بههمیندلیل شش ماه در زندان قصر، زندانی شد. از سال ٥٠ به بعد کمکم وارد جریان مبارزه مسلحانه شد. پدرم را هم از سال ٤٥ مرتب بازداشت میکردند. در دهه ٥٠، از آنجا که شدیدا تحت تعقیب ساواک بودم و نتوانسته بودند من و برادرم را پیدا کنند، پدرم را به کمیته ضدخرابکاری تهران بردند و مورد شکنجه روحی قرار دادند. به ایشان فشار میآوردند، چون فکر میکردند پدر از محل اقامت ما خبر دارد یا میتواند به ما دسترسی پیدا کند.
دسترسی پیدا کردند؟
خیر.
فعالیت سیاسی شما بیشتر تحتتأثیر پدر بود یا برادر؟
قطعا اینکه در چنین خانوادهای بزرگ شده بودیم، پدرم کاملا تأثیر داشت. ولی من شخصا بیشتر تحتتأثیر شهید بهشتی بودم. در دبیرستانی تحصیل میکردم که ایشان مؤسس آن بودند، دبیرستان دین و دانش. به خاطر دارم، در سال ١٣٤٢ یک روز صبح مرحوم شهید بهشتی سر صف برای دانشآموزان صحبت کرد و اعلام کرد که امام را دستگیر کردهاند و شهر متشنج است و به ما توصیه کرد در شهر و خیابان که تردد دارید، مراقب باشید. قبل از دستگیری امام- در سالهای ٤١ و ٤٢ – ما به منزل امام رفتوآمد داشتیم. از شهرهای مختلف برای دیدن امام میآمدند. من در هر دو سخنرانی امام هم سخنرانی محرم و هم سخنرانی آخرشان درباره کاپیتولاسیون حضور داشتم و سخنان ایشان را از نزدیک شنیدم. مجموعه این رخدادها بر فعالیت و جهتگیری سیاسی من تأثیرگذار بود؛ نه اینکه به یک مورد مشخص محدود بشود.
شما، پدر و برادرتان فعالیت سیاسی داشتید، شرایط خانه برای مادر سخت نبود؟ گلایه یا شکایتی نداشتند؟
البته سخت بود، خیلی هم سخت بود. سال ٤٥ پدرم را به زندان قزلقلعه آورده بودند. ما مجبور بودیم با اتوبوس از قم به تهران حرکت کنیم. گاراژ اتوبوسها در خیابان ناصرخسرو بود.
با مادر میآمدید؟
گاهی با مادر میآمدم، گاهی تنها میآمدم. وقت زیادی میگرفت از اتوبوس پیاده میشدیم. باید چند خط اتوبوس واحد سوار میشدیم و مدام تغییر مسیر میدادیم تا به قزلقلعه برسیم و بعد هم منتظر بمانیم تا ایشان را ببینیم.
از طریق برادرتان حسین با مجاهدین خلق ارتباط پیدا کردید. هیچوقت خودتان جذب فعالیتهای سازمان نشدید؟
خیر. فداییان خلق از سال ٤٩ مبارزه مسلحانه را آغاز کردند. بعد هم در واقعه سیاهکل به یک پاسگاه حمله کردند و آن را گرفتند. قبل از آن هم حزب ملل اسلامی فعالیتهای مسلحانه را آغاز کرده بود که متأسفانه به خاطر رعایتنکردن مسائل امنیتی، ٥٥ نفر آنها دستگیر شدند. من معمولا در آن دوره به زندان قصر میرفتم و آنها را میدیدم.
از قبل با آنها ارتباط داشتید؟
نه، بعضی از آنها را از قبل میشناختم؛ مثل آقای حجتیکرمانی و آقای بجنوردی. من علاقهمند بودم که هر کسی را که علیه شاه فعالیت میکرد، ببینم.
نگران نبودید که خود شما را هم دستگیر کنند؟
نه آن زمان شرایط ملاقات کمی متفاوت بود. اینطور نبود که حتما بستگان تنها به ملاقات بروند. من هم با عناوین مختلف به ملاقات میرفتم. هنگام ملاقات، معمولا زندانیان به صورت جمعی پشت میلهها میآمدند و من بارها به دیدن مرحوم بازرگان و جمعی که با نهضت آزادی فعالیت میکردند، میرفتم. دورهای هم که بعضی از شخصیتهای مؤتلفه دستگیر شده بودند، در زندان قصر به دیدن آنها میرفتم. بهعنوان نمونه به دیدن آقای عسگراولادی و آیتالله انواری میرفتم. سنم خیلی کم بود؛ ولی علاقهمند بودم و به دیدنشان میرفتم. سال ٥٠ که حرکت مجاهدین خلق شروع شد، ما با تعدادی از طلاب در قم یک هسته مسلحانه تشکیل دادیم.
همه طلبه بودید؟
بله، همه طلبه بودند. مدتی که گذشت، سعی کردیم کتابهای آموزشی سازمان مجاهدین را پیدا کنیم و مطالعه کنیم.
چرا؟ شما طلبهای بودید در مدرسه حقانی، سطح مدرسه حقانی هم با حوزه خیلی فرق میکرد و بسیار نظاممند بود. با توجه به آموزشی که آنجا داشتید، چرا به سراغ جزوات سیاسی مجاهدین رفتید؟
نوع آموزشهایی که برای فعالیتهای مسلحانه مورد نیاز بود، در حوزه وجود نداشت. درست است که در مدرسه حقانی برخلاف سبک سنتیِ حوزه که فقط فقه، اصول و منطق و فلسفه میخواندند، ما کتابهای اجتماعی و اقتصادی میخواندیم. حتی استاد ریاضی و استاد زبان انگلیسی داشتیم؛ یعنی بنابر نیازهای جامعه، سعی میکردیم خودمان را مجهز بکنیم؛ ولی شرایط مبارزه آموزشهای دیگری را میطلبید مجاهدین اولیه بههرحال تفسیر خاصی از اسلام داشتند؛ ولی در آن زمان جاذبه ایجاد کرده بود. آنها درباره نهجالبلاغه تفسیر نوشته بودند؛ بخشهایی از نهجالبلاغه را هم انتخاب کرده بودند که انسان را تحریک به مبارزه و جهاد میکرد. خب این بخشها درخورتوجه بود و ما علاقهمند بودیم بخوانیم. در حوزه اقتصادی هم مطالبی داشتند؛ مثلا «اقتصاد به زبان ساده» که البته اشکال داشت. اقتصاد مارکسیستی را آموزش میدادند که ما هم میخواندیم تا ببینیم حرف آنها چیست؛ اما درباره مقابله با رژیم در زندان و نحوه بازجوییها جزوات خوبی داشتند، ازجمله اینکه روشهای بازجویی چگونه است و نحوه مواجهه زندانی چگونه باید باشد که مطلبی لو نرود. اینگونه جزوات برای ما خیلی مفید بود و در همین حد از آنها استفاده میکردیم؛ ولی من هیچ وقت به مجاهدین نپیوستم؛ چون ما یک گروه جدا تشکیل داده بودیم. دراینمیان به دلیل ارتباطاتی که با برخی از این عناصر ازجمله آقای عزتشاهی (عزت مطهری) داشتیم - که میتوان گفت اسطوره مقاومت در زندان بود - بعضی از جزوات را از ایشان میگرفتیم و مطالعه میکردیم.
درباره اینکه فاز فعالیتهای خود را به مسلحانه تغییر بدهید، با کسی مشورت کردید؟ چون شما در آن زمان با چهرههای انقلابی نیز همنشین بودید.
با کسی نمیشد مشورت کنیم. ما پنج، شش نفر بودیم که... .
کلا پنج، شش نفر بودید؟
بله، خب نمیشد هسته مخفی بیشتر از این باشد. آنقدر خفقان شدید بود که اگر یک نفر لو میرفت، اینقدر او را شکنجه میکردند تا دوستان خود را لو دهد. شرایط وحشتناکی بود. یکی از دوستان ما را در مقطعی دستگیر کردند. هر کسی را که میگرفتند، بلافاصله آنقدر شکنجه میکردند تا قرارها و دوستان خود را لو بدهد... .
شما را هم لو دادند؟
بله. فشاری که بر من بود، به این خاطر بود که لو رفته بودم. ما بعضی از جلسات را در اصفهان، در محله پدریمان برقرار میکردیم. یکی از دوستان را که دستگیر کرده بودند، خیلی شکنجه کرده بودند که جای من را لو دهد. ایشان خانه من را در قم لو داد و چندباری به آنجا ریختند که من نبودم. بعد به ایشان بیشتر فشار آوردند تا جاهای دیگری را که از من میدانست لو بدهد و ایشان خانه ما در اصفهان را لو داده بود. او را به اصفهان آوردند. بعضی از دوستان که او را دیده بودند به من گفتند که تمام پایش باندپیچی بود، از بس او را شلاق زده بودند و با عصای زیربغل او را آورده بودند تا خانهای که من در آن هستم را نشان دهد. ایشان خانه را نشان داده بود و به آنجا ریختند که البته من در آنجا نبودم! شرایط طوری بود که نمیشد با کسی صحبت کرد. حتی پدر من خبر نداشت که من چهکار میکنم. من در آن دوران کمتر به زندان رفتم. بیشتر به صورت موقت من را بازداشت و آزاد میکردند.
با توجه به سابقهای که داشتید، چرا شما را نگه نمیداشتند؟
سیستم اطلاعاتی رژیم آن زمان خیلی منسجم نبود. اولا عکسی از من نداشتند؛ ثانیا من جاهای مختلف با اسامی مختلفی میرفتم. بهخاطر فشار فوقالعادهای که میآوردند، از اسفند ۵۲ بهبعد تصمیم گرفتم از قم خارج شوم. بارها برای اینکه من را پیدا کنند، به مدرسهای که در آنجا تحصیل میکردم هجوم آوردند. حتی یکبار نیمهشب بالای سر خود من هم آمدند، اما من را نشناختند! هنر من در فرارکردن بود! یک دلیل دیگر هم این بود که از سال ۵۲ بهبعد مرحوم آیتالله هاشمیرفسنجانی خیلی به من کمک کردند. ایشان یک شناسنامه جعلی برای من درست کردند، با نامی دیگر. این شناسنامه بارها من را نجات داد. هرجا بودم، این شناسنامه در جیبم بود. بارها ساواک من را بازداشت کرد، ولی وقتی تفتیش میکردند و به شناسنامه میرسیدند، با فرد دیگری مواجه میشدند! آقای هاشمیرفسنجانی، فردی را در ثبتاحوال داشتند که شناسنامهها را کش میرفت! در یکی از آن شناسنامهها هم عکس من را زدند و مهر کردیم. البته اگر کسی شناسنامه را استعلام میکرد، متوجه میشد که این شناسنامه واقعی نیست. این امر باعث شد که من در دو، سه مرحله حساس نجات پیدا کنم.
بعد از این هم برای ادامه فعالیتهای مسلحانه به خارج از کشور رفتید؟
بله. بعد از مشورتهایی که با دوستان کردم، از جمله آقای هاشمیرفسنجانی، به این نتیجه رسیدم که اگر در کشور بمانم، دیر یا زود دستگیر میشوم و نهایتا یا اعدام میشدم یا حبس ابد میگرفتم. توصیه آنها این بود که از کشور خارج شوم. از اواخر سال ۵۳ تلاش کردم که از مرز پاکستان خارج شوم و در نهایت فروردین سال ۵۴ وارد پاکستان شدم.
آقای هاشمی یا بهشتی با فعالیتهای مسلحانه شما موافق بودند؟
حتما موافق بودند. آنها هم به این نتیجه رسیده بودند که مجاهدین خلق اولیه گروهی مسلمان و معتقد هستند که بر اساس انگیزههای دینی، برای بیداری مردم، دست به مبارزه مسلحانه زدهاند. عموم افرادی که میشناختم، از جمله شهید مفتح، شهید بهشتی مرحوم آیتالله رفسنجانی در آغاز از این حرکت حمایت میکردند، ولی زمانی که آیتالله هاشمی باخبر شد که درون سازمان عناصری هستند که گرایش مارکسیستی پیدا کرده و تلاش میکنند تا رابطه عناصر مسلمان را با سازمان قطع و سازمان را مارکسیستی اعلام کنند، ایشان دستبهکار شد تا با آنها مقابله کند. برنامه ایشان این بود که عناصر منحرف را قانع کند که تغییر ایدئولوژیک را اعلام نکنند تا ایشان بتواند عناصر مسلمان را دور هم جمع کند و آنان اعلام کنند که درون سازمان عناصری با گرایش مارکسیستی هستند که آنها را اخراج کردیم، اما متأسفانه اینطور نشد. ایشان در سفری که به خارج از کشور آمد، در تاریخ تیرماه ۵۴، با بعضی از عناصر مارکسیستشده در خارج از کشور ملاقات و خیلی تلاش کرد آنها را متقاعد کند تا اعلام نکنند که مارکسیست شدهاند، ایشان میخواست از این طریق نقشه خود را پیش ببرد، اما متأسفانه آنها در شهریور این موضوع را اعلام کردند.
یعنی ترجیح ایشان این بود که مبارزه مسلحانه را گروههای مسلمان سازمان دهند؟
بله. تلاش داشت تا نیروهای مسلمانی که عضو مجاهدین خلق بودند و بعد از تغییر ایدئولوژیک، پراکنده شده بودند، کار را ادامه دهند، ولی چون مارکسیستها بعضی از آنها را به ساواک لو داده بودند بهشدت تحت تعقیب قرار گرفتند.
برادر شما را هم لو دادند؟
بله.
افراخته لو داد؟
نمیدانم چه کسی لو داد، ولی او هم لو رفت و دستگیر شد.
برادر شما گرایش مارکسیستی پیدا کرد یا همچنان مسلمان ماند؟
گرایش اسلامی داشت و با تخفیف، محکوم به حبس ابد شد که در آستانه انقلاب آزاد شد. من آن زمان خارج از کشور بودم، در سوریه و لبنان با شهید محمد منتظری کاری را شروع کردیم. تلاشمان این بود که نیروهای مسلمانی را که تحت تعقیب قرار گرفته و رابطهشان قطع شده بود را از کشور خارج کنیم تا به دست پلیس نیفتند. با توجه به ارتباطاتی که داشتیم، بعضی از دوستان این افراد را پیدا و منتقل میکردند و بعضیها هم خودشان به خارج از کشور میآمدند.
چند نفر را منتقل کردید؟ هیچ چهره آشنایی در میان آنها وجود داشت؟
آقای مهندس غرضی و خیلیهای دیگر بودند. از سال ٥٤ تا سال ۵۷ نزدیک به ۲۵ تا ۳۰ نفر به خارج آمدند و مقیم شدند. تعدادی هم بودند که از کشور خارج میشدند تا آموزش ببینند و بازگردند؛ حدودا، ٥٠ یا ۶۰ نفر بودند. بعضیها بهطور طبیعی به خارج میآمدند و در سوریه با ما ارتباط برقرار میکردند. بعضیها هم به صورت قاچاق از مرز پاکستان میآمدند.
با دکتر چمران هم ارتباط داشتید؟ شما بیشتر سوریه بودید؟
در سوریه و لبنان، هردو اقامت داشتم. آقای هاشمیرفسنجانی تیرماه ۵۴ به خارج آمدند و من با مرحوم شهید محمد منتظری ایشان را در دمشق ملاقات کردیم. بعد با هم به لبنان رفتیم. ایشان دورادور مرحوم چمران را میشناخت ولی از نزدیک ندیده بود. با هم به مجلس اعلای شیعیان لبنان رفتیم که رئیس آن امام موسی صدر بود. با شهید چمران هم ملاقات کردیم. من از آن زمان تا پیروزی انقلاب با شهید چمران رفتوآمد داشتم؛ در جنگهای داخلی لبنان و سایر مسائل ایشان را همراهی میکردم.
شما در جریان عملیاتهای چریکیای که دکتر چمران انجام میداد، همراهش بودید؟
من در خط اول جبهه نبودیم. ایشان به خط اول هم رفتوآمد میکرد. نیروهایی که برای آموزش به لبنان میآمدند هم به خط مقدم میرفتند. در جنگ داخلی لبنان هم شیعیان و هم اهل سنت و فلسطینیها با مسیحیان درگیر بودند. در واقع یک جنگ داخلی تمامعیار بود. مسیحیان یک طرف بودند و مسلمانان یک طرف.
با امام موسی صدر چقدر ارتباط داشتید؟
خیلی. از زمانی که به اتفاق آقای هاشمیرفسنجانی نزد امام موسی صدر رفتیم، من مرتب با مجلس اعلای شیعیان ارتباط داشتم.
امام موسی صدر برای من و تعدادی دیگر از مبارزان به عنوان عضو مجلس شیعیان لبنان اقامت گرفت و خیلی به ما کمک کرد. حداقل ٢٠ نفر از دوستان هم که در سوریه بودند، امام موسی صدر با مرحوم حافظ اسد درباره آنها صحبت کرد و حافظ اسد به وزارت کشور دستور داد و برای همه آنها اقامت گرفت. تا آخرین لحظهای که امام موسی صدر در لبنان بودند- قبل از اینکه به لیبی بروند- ما مرتب به منزل، دفتر و مجلس اعلا رفتوآمد داشتیم. به یاد دارم ایشان نامهای نوشتند و من را به دانشگاه مدینه معرفی کردند تا به آنجا بروم و وضعیت آن دانشگاه را بررسی کنم. در آن نامه من را به عنوان عضو مجلس اعلای شیعیان معرفی کردند که با من همکاری کنند.
نظر امام موسی صدر درباره فعالیتهایی که شما میکردید، چه بود؟
امام موسی صدر قطعا موافق بود و حمایت میکرد.
نمیخواهم وارد بحث امام موسی صدر شوم. ولی قرائت متفاوتی وجود دارد؛ گفته میشود ایشان چهره معتدلی بودند و ظاهرا در بعضی از مراوداتی که با شاه داشتند، باعث آزادی بعضی از زندانیان هم شدند. گویا ایشان به همین دلیل هم چندان مقبول جریان انقلابی نبود؟
آن زمان جریان مبارزات بهگونهای بود که اگر کسی با شاه یا رژیم تماس میگرفت، منفور میشد، منتها ایشان بهعنوان رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، دارای یک شخصیت سیاسی بود. یعنی رهبر کل شیعیان لبنان بود. سالهای ۵۰ یا ۵۱ که ایشان به ایران آمد. آن زمان تعدادی از سران مجاهدین خلق هم دستگیر شده بودند و تحت شکنجههای بسیار شدیدی قرار داشتند. قرار بود ایشان برای بحثِ کمک به شیعیان لبنان با شاه دیداری داشته باشد، تعدادی از شخصیتها ازجمله شهید بهشتی از ایشان خواستند مسئله مجاهدین خلق را هم در این دیدار مطرح کند و از شاه بخواهد آنها را آزاد کند. یک بار که مرحوم شهید بهشتی به منزل ما آمده بود از ایشان شنیدم که: «برادرم امام موسی صدر گفتند که من وقتی با شاه ملاقات داشتم، مسئله مجاهدین خلق را هم مطرح کردم و آرامآرام صحبت میکردم و هر جملهای که میگفتم به چهره شاه نگاه میکردم تا ببینم چه تأثیری بر شاه میگذارد». غرض اینکه مرحوم بهشتی هم از امام موسی صدر خواسته بود آزادی مجاهدین خلق را با شاه مطرح کند، منتها در آن زمان انقلابیون به هرکسی که به شاه نزدیک میشد، معترض بودند. امام موسی واقعا یک شخصیت فوقالعاده بود. ایشان برای مبارزه با اسرائیل، جنبش امل شاخه نظامی حرکة المحرومین را ایجاد کرد. آنچه ما در سالهای بعد از جنبش امل و بعدا جنبش حزبالله میبینیم، نتیجه تلاشهای ایشان است. همین چند روز قبل یک اجتماع بزرگ که در بعلبک به مناسبت پیروزی بر داعش تشکیل شده بود، سخنرانی سید حسن نصرالله، با تاریخ ربودهشدن امام موسوی صدر مصادف بود. ایشان مفصل درباره امام موسی صدر صحبت و تأکید کرد آنچه امروز به عنوان حزبالله داریم، ثمره بذری بود که امام موسی صدر در لبنان کاشت.
راجع به جنبش امل حرف و حدیث زیاد است... .
بله. ولی درحالحاضر امل همکاری خوبی با حزبالله دارد. در همین سخنرانی سیدحسن نصرالله از نبیه بری- رئیس مجلس لبنان – تجلیل کرد که همواره با حزبالله همراهی داشته است. البته در برههای اختلافات شدید و درگیری داشتند. آیتالله جنتی هم مأمور رسیدگی به آن اختلافات شد. به لبنان رفت تا مشکلات آنها را حلوفصل کند.
توانست حل کند؟
نسبتا.
در سالهایی که برادر شما با مجاهدین در ارتباط بود و بازداشت شد، شما و پدر آیا میتوانستید با او ارتباط بگیرید؟
ایشان سال ۵۳ دستگیر شده بود و من از اواخر ۵۲ زندگی مخفی داشتم و از سال ۵۴ هم به خارج از کشور رفتم. او هم زندگی مخفی خودش را داشت. به این ترتیب هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. پدرم در اسدآباد همدان تبعید بود و آنجا هم مأمور گذاشته بودند که اگر هر کدام از ما به ملاقات ایشان رفتیم، بازداشت شویم. حتی صاحبخانه ایشان را به عنوان منبع استخدام کرده بودند تا اگر زمانی ما به دیدار پدر رفتیم، خبر بدهد تا دستگیرمان کنند. با وجود همه این مشکلات من چند بار با تغییر چهره برای دیدن پدر و مادر به اسدآباد رفتم.
نمیشناختند؟ چه کار میکردید؟
نمیتوانم بگویم (خنده). به هر قیمتی بود هر چند ماه یک بار، سر میزدم. بعضی وقتها با تعدادی از دوستان در قالب یک جمع میرفتم که آنها نمیدانستند این جماعت چه کسانی هستند. به هر حال به صور متفاوت سعی میکردم دیدار داشته باشم.
چرا دیگر برادرهای شما، حسن و محمد وارد فعالیت سیاسی نشدند؟
افراد متفاوت هستند! برادر ناتنی من، حسن آقا درحالحاضر در اصفهان زندگی میکند و چندان علاقهای به کار سیاسی نداشت. ایشان یک سال از من کوچکتر است و از ابتدا در اصفهان نزد پدربزرگمان رفت و همانجا ماند. خیلی علاقهای به درسخواندن هم نشان نمیداد. به دنبال کار شخصی بود و هنوز هم به همان فعالیت مشغول است. برادر کوچکترم محمدآقا هم در زمان رژیم گذشته چندان علاقهای به ورود به جریانات مبارزاتی از خود نشان نمیداد.
آقای جنتی، شنیدم و خواندهام که پدر شما خیلی با حسین صحبت میکرد. آیا شده است بعد از این همه سال در قبال اتفاقی که برای او افتاد، ابراز ناراحتی کند؟
پدرم هیچوقت ابراز ناراحتی نکردند ولی حتما از نظر عاطفی ناراحت هستند که چرا فرزندشان به این سرنوشت دچار شد. متأسفانه او با مجاهدین خلق در فاز نظامی هم همراهی کرد و سرنوشت او اینگونه شد.
پدرتان در جایی گفتهاند که خیلی هم با ایشان صحبت کردند، ولی موفق نشدند.
بله، من هم صحبت کردم. نهتنها با ایشان، بلکه با برخی دیگر از دوستان که قبل از انقلاب فعالیت مسلحانه میکردیم و بعدا به مجاهدین خلق پیوستند، ساعتها صحبت کردم. ولی عموما سبکشان این بود که یک ساعت به حرفها گوش میدادند و بعد میگفتند «دیگر فرمایشی ندارید»! و صحنه را ترک میکردند اصلا وارد استدلال و بحث نمیشدند. ظاهرا یکی از آموزشهای تشکیلاتی آنها بود که هیچگاه بحث نکنید. البته مادرم خیلی متأثر بود. تا آخر عمر هم همواره ناراحت بود، ولی پدرم چیزی ابراز نمیکرد.
سر مزار ایشان میروید؟
مزار چه کسی؟
برادرتان حسین؟
اصلا نمیدانم کجا هست.
شما اطلاعی ندارید؟ ولی با ارتباطاتی که داشتید، میتوانستید پیدا کنید.
نه اطلاعی ندارم. اگر جستوجو میکردم، میتوانستم پیدا کنم. اما انگیزهای برای اینکار نداشتم.
معمولا سر مزاررفتن آلام را کاهش میدهد، به خاطر مادرتان هم که شده بود دنبال مزار برادرتان نگشتید؟
خیر. نه خودمان دنبال کردیم و نه کسی آدرس آن را داد که مادرمان را ببریم.
قبل از انقلاب به ایران برمیگردید و ازدواج میکنید. مفصل دربارهاش توضیح دادید، خانواده همسرتان سیاسی بودند؟
منبع: اقتصاد آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.eghtesadonline.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «اقتصاد آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۷۷۲۵۰۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا
غلط نکنم تابستان ۱۳۷۱یا۱۳۷۲بود و آن،زمانی بودکه درسختی روزهای بعد ازقطعنامه(قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد که درتابستان ۱۳۶۹تصویب شد و پذیرش آن ازسوی ایران درست یک سال طول کشید)وجام زهری که به خورد امام داده شده بود، پاسدارها گیر کرده بودند درنرفتن ذیل عناوین ودرجات وهمچنان برادرخطاب کردن هم وتمکین به بخشنامه که میگفت باید با لباس و درجه مصوب دراماکن رسمی حاضرشوید وهنوزمشق به آنجانرسیده بودکه بدانیم آرمانی ماندن وانقلابی عمل کردن در این چارچوبها نمیگنجد وچیزی فراتر است.دروغ چرا،آدمی که من به عقل وشناخت آن روزهایم شناخته بودمش،آدم رفتن زیر اینجور بارها نبود.هنوزهم نیست! وندانستم آنروز چطورخودش رامجاب کرده بودکه درجههای سرهنگتمامیاش را بزند.یعنی اصلش این است که اوهمیشه به دانسته وتکلیفش عمل کرده ودرقیدوبند معذورات وملاحظات نبوده ونیست وحقیقت این است که بارانقلاب هیچ وقت روی دوش عقول محاسبهگر اتوکشیده تکنوکرات،جلونرفته وآدمهایی ازنوع اوبودند وهستندوخواهند بود که زیر یک خم این کار رفته و میروند و خواهند رفت؛ آنسان که افتد و دانی... .رژه فرزندان شهدا در محضر رهبری
مهر۱۳۷۵وقتی چو پیچید که قراراست حضرت آقا بیاینداستان وهی همه دربه در دنبال جورکردن وقت دیدار با حضرتشان بودند، او که آن روزها فرمانده پادگان حر بود، جمعمان کردوذیل عنوان یگان فرزندان شهدا با مینیبوس بنیاد شهید که کلیدش تا روز آخر دست خدابیامرز آقا سلیمان شفقت بود،بردمان ارومیه و بماند که یادش رفته بودهماهنگ کند این ۲۵ - ۲۰ بچه شهید نورس نوجوان تازه ریش و سیبیل پیدا کرده با صدای دورگه، دقیقا کجا قراراست جلوی فرمانده کل قوا رژه بروند و تا رسیدیم ارومیه، بعد از اینکه کلی گشتیم و هی این در وآن درزدیم ودست آخر کسی صاحب ما نشد، یک پدرآمرزیدهای ازسپاه ارومیه پیدا شد و یک ناهار در بازارباش بهما داد و سر و تهمان کرد خوی؛ که کار دیدار و رژه و خیرمقدمگویی در لحظه ورود در فرودگاه، حساب و کتاب و هماهنگی دارد و الکی نیست و مغموم و مأیوس با ذکر مدام «طبل بزرگ زیر پای چپ» برگشتیم خوی.اما او همچنان که گفتم، از آنهاست که حدیث داریم درباره بهشان که میفرماید: «مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد!» و او در آن ۲-۳ روز ناامید نشد و چنان زمین و زمان را به هم دوخت که دست آخر برای شامگاه مشترک نیروهای مسلح استان در محل قرارگاه حمزه سیدالشهدا و نه به عنوان مهمان برنامه که بهعنوان یگان پیشرو، جا رزرو کرد در رژه و باز ریسهمان کرد و رفتیم ارومیه و در مدرسهای متروکه در محله اخگر و ظرف دو روز بهمان نظامجمع و خبردار و تعلیمات میدان مشق و مهمتر از همه، «بدو رو» یاد داد و خودش فرمانده یگانمان شد و عصر یک روز دلانگیز پاییزی رفتیم قرارگاه که جلوی آقا رژه برویم وهنوز بعد از ۲۸سال خاطره لبخندی که آقا حین سان نثارمان کرد،فراموشم نشده؛ وقتی ما حواسمان درگیر صدای طبل بزرگ بود و تطبیقش با ضربه پای چپمان!او که دوست دارد به معمول و مرسوم جوانان دهه ۵۰ و ۶۰ کت و پیراهنش را اتو و آنکارد نکرده تن کند، یک روز پنجشنبه سرد زمستانی در خلال روزهای دی۱۳۸۳وقتی با مادرم دو تایی نشسته بودیم سر مزار بابا، آمد و زانو زد به فاتحه و انگشت میانیاش را در نبود انگشت اشاره دست راستش ــ که درجبهه جایش گذاشته ــ گذاشت روی سنگ ابری مزار بابا و فاتحه داد و بعد نمیدانم چرا برخلاف معمول، جدی شد وشروع کردبه نقل آن دفعهای که باهم از خوی با تویوتا گازش راگرفتند تا دزفول و ریز و درشت آن سفر را که وقتی رسیدند، صدام با اولین موشکی که به دزفول زد، آمد استقبالشان گفت وحتی جلوی مادرم گفت بابا او را به چه اسمی صدا میکرد و گفت با وجودی که خدابیامرزخسته خواب بود،دلش رضا نشد واعتماد نکرد وماشین را نداد دست من و خودش تا دزفول پشت رل بود و بینش حکایت آن دو کیلو نارنگی که ازهمدان خرید وچه شدکه همه دو کیلو راخودش خوردو حتی یکیش را هم به او نداد تعریف کرد و بین شوخی و جدی رسید بهروز دوم عملیات والفجر یک درفروردین۱۳۶۲ و گفت آخرین کس، او کنار پدرم بود وقتی آن ترکش ریز قد عدس، پدرم را تا بهشت بالا کشید... .
خاطراتی با رنگ طنز
آن شبی هم که دربهار۱۳۸۷ وقتی در فرمانداری جمع بودیم و صندوقهای آرای مرحله دوم انتخابات مجلس داشتند برمیگشتند و فرمانداری آبستن آن اتفاق(مبسوط آن اتفاق را تاجاییکه جاداشته ومیشود درکتاب«امین آراء» درفصل انتخابات سال۸۶ آوردهام.) بود و او فرمانده سپاه بود و غضب کرد و کلاهش را گذاشت روی سرش و پلهها را دو تایکی سرید پایین و زد بیرون و هر قدر داد زدم نرو، گوشش بدهکار نشد و رفت که رفت... .روزی هم که درتابستان۱۳۸۸وقتی برای کتاب بابا داشتم تحقیقات میکردم، خیلی جدی و حرفهای رفتم سراغش که بیا صفرتاصد ماجرایی که با پدرم داشتی را موبه مو برایم بگو، ۹تا از۱۰تا خاطرهها ودر یاد ماندههایش،رنگ طنز داشت و او ریزودرشت ماجرای پیوستناش به سپاه راکه ازمعبرپدرم بوده درست وجامع ومانع برایم گفت و در چارچوب نگنجیدنهایش را و شلتاق دادنهایش به بابا که فرماندهش بود واززیردستش دررفتنها به مقصد جبهه و ممانعتهای پدرم و دست آخر باهم رفتنشان به جبهه را و بازآن حسرت عمیق دست نایافتنی وحسادت دیربازم به او در من زنده شد که آدمی که او باشد آنقدر پیش خدا آبرو داشته که شاهد آخرین نفس پدرم در دنیا باشد وقتی که داشتند به رزمندگان لشکر عاشورا آب میرساندند... .اوآخرین آدم ازاهل دنیاست که گرمی تن پدرم راحس کرده و او پاسدار اسلام، حاج علی یوسفی است.