Web Analytics Made Easy - Statcounter

رکنا: مرد جوان که پس از 18 سال رابطه دوستانه با یک دختر وی را کشته و جنازه اش را تکه تکه کرده بود دیروز با حکم قضایی به قصاص و پرداخت دیه به خاطر جنایت بر میت محکوم شد.

حجم ویدیو: 41.18M | مدت زمان ویدیو: 00:00:00 دانلود ویدیو

رسیدگی به این پرونده از نیمه شب نوزدهم بهمن ماه سال 94 به دنبال پیدا شدن بسته ای مشکوک در زباله های خیابان کردستان جنوبی، نبش خیابان ٢١ در دستور کار پلیس Police قرار گرفت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

ماموران شهرداری در حال جمع آوری زباله ها بودند که با بسته مشکوک و نوارپیچی روبه رو شدند. آنها پس از باز کردن بسته با صحنه وحشتناکی روبه رو شدند. دست و پای بریده یک زن در بسته پلاستیکی قرار داشت.

بلافاصله ماموران کلانتری ١٢٥ یوسف‌آباد در جریان کشف جنازه مثله شده قرار گرفتند و پیگیر ماجرا شدند.

همزمان با پیدا شدن بقایای جنازه مرموز اعضای یک خانواده به پلیس آگاهی رفتند و از ناپدید شدن دختر 35ساله شان به نام آزاده خبر دادند. آنها گفتند دختر جوان از خانه خارج شده و دیگر بازنگشته است. نشانی هایی که اعضای خانواده از دختر جوانشان می دادند با نشانی های روی دست و ناخن های جنازه مثله شده مطابقت داشت. به این ترتیب فرضیه کشته و مثله شدن جنازه آزاده قوت گرفت. پلیس به بازجویی از اعضای خانواده آزاده پرداخت و دریافت این زن از 18 سال قبل با مردی به نام محمد در ارتباط بوده است.

محمد 44ساله که خودش را غمزده نشان می داد و همراه با اعضای خانواده آزاده در پی یافتن نشانی از دختر گمشده بود در بازجویی های پلیس به بن بست رسید و دوم اسفند ماه 94 لب به اعتراف گشود و پرده از جنایت Crime فجیع برداشت. وی گفت: آزاده را دوست داشتم اما او به مادرم توهین کرد. عشق زیاد به مادرم موجب شد کنترل اعصابم را از دست بدهم و آزاده را خفه کنم. من از ترسم جنازه را مثله کردم و در سطل زباله انداختم. به دنبال اعتراف های تکان دهنده این مرد تلاش برای یافتن بقایای جنازه آغاز شد اما پلیس بقایای جنازه مثله شده را پیدا نکرد.

محمد در شعبه دوم دادگاه کیفری یک استان تهران پای میز محاکمه ایستاد. در آن جلسه پدر و مادر قربانی برای محمد حکم قصاص خواستند.

سپس محمد که حالا 46سال دارد به تشریح ماجرا پرداخت . وی درباره نحوه آشنایی اش با آزاده گفت: 18 سال قبل از این ماجرا در میدان ولیعصر آزاده را به عنوان مسافر سوار ماشینم کردم. شماره تلفنم را به او دادم و این آغاز دوستی ما بود.ما به هم علاقمند بودیم و قصد داشتیم ازدواج کنیم اما پس از مدتی متوجه شدیم با هم تفاهم نداریم. به همین خاطر از ازدواج منصرف شدیم.

در مدت 18 سال گاهی اوقات ارتباط ما با هم قطع می‌شد اما پس از مدتی به بهانه ارسال پیامک به مناسبت‌های مختلف ارتباطمان بار دیگر آغاز می شد.من به دوست خانوادگی آزاده تبدیل شده بودم و همه اعضای خانواده اش مرا می شناختند. آخرین بار پس از مدتی طولانی او را دیدم و با هم قرار گذاشتیم تا صبح نوزدهم بهمن برای خرید بیرون برویم. ساعت 6 صبح دنبال آزاده رفتم و با هم به کله پزی رفتیم. بعد از خوردن صبحانه برای بازدید از یک ملک به پردیس رفتیم. اما آنجا با هم درگیر شدیم. رفتارهای آزاده مثل همیشه نبود.می گفت از تنهایی خسته شده و می خواهد ازدواج کند.او خواستگاری داشت و خانواده اش برای ازدواج او اصرار داشتند. همین موضوع باعث کلافگی او شده بود. آزاده گفت من زندگی او را به بازی گرفته ام و شروع به بدگویی از همه مردها کرد.

وی ادامه داد: سر همین موضوع با هم بحث کردیم. او می دانست مادرم را خیلی دوست دارم و خط قرمز زندگی ام مادرم است. اما با این حال به مادرم توهین کرد و ناسزا گفت .من که تحمل توهین های او به مادرم را نداشتم دستم را روی دهانش گذاشتم اما یکباره متوجه شدم دیگر نفس نمی کشد.ترسیده بودم که جنازه را به خانه‌ام در منطقه ایوانکی بردم. بعد به سر خیابان رفتم و چاقوی تیزی خریدم. حال طبیعی نداشتم که جنازه را مثله و آن را در دو کیسه زباله بزرگ جاساز کردم. من بسته ها را به سطل زباله مقابل خانه پدرم انداختم و وقتی فهمیدم خانواده آزاده دنبال او می گردند همراه آنها شدم تا پلیس را گمراه کنم.اما پس از مدتی به خاطر عذاب وجدان حقیقت را گفتم.

وی در حالی که اشک می ریخت گفت: باور کنید نمی دانم چرا نیم تنه بالای جنازه پیدا نشده است. من دو کیسه پلاستیکی را به یک سطل زباله انداختم. بعد از اینکه به قتل Murder اعتراف کردم بقایای نیم تنه یک انسان در حوالی شهریار پیدا شده بود. عکس آن را به من نشان دادند اما چون نیمی از صورت آن تجزیه شده بود گفتم جنازه متعلق به آزاده نیست.آزمایش DNA هم نشان داد که بقایای جنازه ناشناس متعلق به آزاده نبوده است. اما در این مدت در زندان Prison مدام به این موضوع فکر می کنم. رنگ موهای نیم تنه کشف شده به رنگ موهای آزاده شبیه بود و چشم هایش برق می زد. آزاده آخرین بار که به دیدنم آمد لنز سبز در چشم هایش داشت. حالا تقاضا دارم بار دیگر آزمایش DNA تکرار شود. شاید نیم تنه کشف شده متعلق به آزاده بوده باشد.

وی به عنوان آخرین دفاع گفت: حرفی برای دفاع ندارم و برای مرگ آماده ام. روزی خانواده ام به این ماجرا پی بردند و مرا طرد کردند زندگی برایم تمام شد و مردم. پدرو مادرم هیچ وقت در دادگاه حاضر نشدند و برادر تحصیلکرده ام حتی به ملاقاتم در زندان نیامد. من به آنها حق می دهم و به همین خاطر برای اعدام execution آماده ام.

در پایان جلسه قضات دادگاه وارد شور شدند و دیروز محمد را به قصاص و وی را به خاطر جنایت بر میت به پرداخت دیه محکوم کردند.

منبع: رکنا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.rokna.net دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «رکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۱۷۲۱۸۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

به ما می‌گویند «مرغ عشق»

متن پایین، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایت زندگی «نورمحمد هداوند» مرد 52ساله اهل روستای حیدرآباد ورامین و «زهرا راعی» زن 40ساله اهل روستای سلطان‌آباد خراسان رضوی است.

بعد از 21سال

نورمحمد:‌ من همیشه فکر می‌کنم زندگیِ آدمی مثل من که بعدِ بیست‌ و یک سال نابینا شده، سخت‌تر از نابیناهای مادرزادی است. چون آن‌ها دلشان برای دیدن تنگ نمی‌شود، ولی من آخرین بار سی سال پیش چهره مادر و پدرم را دیده‌ام و حالا هر کار که بکنم نمی‌توانم فراموشش کنم. حتی قبل از اینکه فوت کنند، گفتم ازشان عکس و فیلم بگیرند تا اگر یک روز دوباره بینا شدم، ببینم توی پیری‌هایشان چه‌شکلی بوده‌اند.

کلاس سوم دبستان بودم که فهمیدند چشم چپم نمی‌بیند. سال شصت، شصت و یک بود و از طرف بهداشت یک نفر را فرستاده بودند مدرسه روستای ما که چشم بچه‌ها را معاینه کند. ماجرای چشم‌های من از همان روز شروع شد. یک چشم برایم مانده بود که کم‌کم همان‌ هم شب‌ها درست نمی‌دید. اول تشخیصِ «آب سیاه» دادند، ولی بعد معلوم شد ضربه‌ای به چشمم خورده.

یکی از دکترهای تهران بهم گفت: «این چشم، زور چشم دیگه‌ات رو هم می‌گیره و خیلی نمی‌گذره که چشم راستت رو هم از دست بدی...» همین هم شد. چشم دیگرم هم خیلی زود به دوبینی افتاد. یکی دوباری عملش کردند و نوبت آخرین عمل که رسید، گفتند: «بیست، سی درصد احتمال داره بینایی‌ات برگرده.» ولی برنگشت و درست روز بیستم بهمن هفتاد و یک بود که من به‌کل نابینا شدم.

.

.

همه راضی بودند جز مادرشان

نورمحمد: من اگر صد تا خواستگاری نرفته باشم، نَود تا بیشتر رفته‌ام. جواب همه‌شان هم ناگفته معلوم است. جواب ردِ خیلی‌هایشان به‌خاطر نابینایی‌ام بود. خیلی‌ها هم با اینکه وضعمان بد نبود، به خاطر شغلی بود که نمی‌توانستم داشته باشم. خلاصه یا خود دخترها نمی‌پسندیدند، یا خانواده‌هایشان. حق هم می‌دادم بهشان.

همه خواستگاری‌های من توی همان منطقه خودمان بود و راستش، وقتی از همه‌ ناامید شده بودیم، گزینه‌ای از خراسان بهمان معرفی شد. خانمی بود که می‌گفتند تا چند وقت قبل‌ترش توی یکی از کارخانه‌های شهرک صنعتی بینالود کار می‌کرده. از همه‌جا ناامید، دنبال این ماجرا را هم گرفتیم و کل قضیه یکی دو هفته بیشتر طول نکشید. ما یکی از فامیل‌ها را فرستادیم خانه‌ آن‌ها و آن‌ها هم چند تایی شماره از هم‌ولایتی‌های ما پیدا کردند و زنگ زدند برای تحقیق. به‌ظاهر همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. حتی خبرش توی روستای ما پیچید و هر کسی من را می‌دید، تبریک می‌گفت. چند باری هم تلفنی صحبت کردیم، ولی هنوز به جلسه خواستگاری ختم نشده بود که جواب رد دادند. می‌گفتند: «همه راضی‌ایم جز مادرمان...»

یادم هست جواب رد آن‌ها را که شنیدم، بیشتر از همیشه دلم شکست. انگار یک‌جورِ دیگری روی آن ماجرا حساب باز کرده بودم. یادم هست رفتم توی اتاق و با همین خرده ایمانی که دارم، رو کردم به امام رضا(ع). گفتم: «یا امام رضا(ع)! قبلی‌ها هیچ، این رو چرا جواب کردی برای من؟» مادرم، خدابیامرز خیلی غصه من را می‌خورد. بهش گفتم: «دیگه تموم شد. از این که گذشت، من دیگه ازدواج نمی‌کنم.» و نشستم به اشک ریختن.

.

.

مخالف‌ها، رأیم را زدند

زهرا: خودِ من دوست داشتم اول ببینمش و بعد جوابم را بدهم، ولی مادرم راضی نبود و مدام اصرار داشت که جوابِ رد بدهیم. انگار هم از نابینایی‌ و مشکلاتش ترس داشت و هم اینکه چون راهشان دور بود، می‌ترسید من را هم ببرند پیش خودشان. بقیه خانواده هم اصرار داشتند که «زندگی با نابیناها به این سادگی که تو فکر می‌کنی، نیست...»

توی همان یکی دو هفته، چند باری با همدیگر تلفنی صحبت کرده و کمی آشنا شده بودیم. دوست داشتم ببینمش. می‌گفتم: «نادیده نمی‌شه قضاوت کرد.» ولی مخالف کم نبود. همان مخالف‌ها هم آخر رأیم را زدند و برای اینکه دل مادرم را نشکنم، راضی‌ شدم که ردشان کنم.

یادم هست تا گفتم «نه»، خیلی سریع به آن‌ها خبر دادند که از ورامین راه نیفتند. مادرم هم، چنان خوشحال شد که انگار دنیا را بهش داده‌اند.

.

.

اگر واقعاً قسمت نیست...

زهرا: جواب رد را که دادیم، از طرف واسطه خبر رسید که حالِ طرف خیلی به‌هم ریخته. خودم هم خیلی سرحال نبودم. این بود که پیش خودم فکر کردم بهتر است راه بیفتم و بیایم مشهد. از روستای ما هفتاد کیلومتر راه است. مادرم گفت: «یه‌وقت نری جواب مثبت بدی!» گفتم: «نه. تموم شد دیگه...»

صبح روز بعد، با اتوبوس آمدم مشهد و رفتم خانه خواهرم. بعد از چند ساعتی هم راه افتادم طرف حرم. انگار قرار بود همه‌چیز توی آن زیارت تغییر کند. مدام از حرف آن واسطه یادم می‌آمد و اینکه ناخواسته دلِ طرف را شکسته‌ام. به حضرت(ع) گفتم: «یا امام رضا(ع)! خودت هر جوری که صلاح می‌دونی، درستش کن. اگه واقعاً قسمتِ هم نیستیم، کاری کن که اصلاً از دل طرف بیام بیرون...» همین را که گفتم، خانمی که پشت سرم نشسته بود، عطسه کرد. پیش خودم گفتم که صبر آمده. شبیه اعتقادی که خیلی‌ها دارند... دوباره گفتم: «یا امام رضا(ع)! اگه واقعاً قسمتِ هم نیستیم...» و دوباره صدای عطسه آن خانم آمد. دوباره حرفم را تکرار کردم و دوباره...

زیارتم را تمام کردم و هنوز شب نشده خودم را رساندم خانه خواهرم. خواهرم خبر داشت که همه‌چیز تمام شده، ولی نمی‌دانم چرا پرسید که «بهت زنگ نزده؟!» گفتم: «نه.» پرسید: «تو هم زنگ نزدی؟!» تعجب کردم. گفتم: «وقتی جواب رد دادیم، دیگه چه معنی داره که زنگ بزنیم؟!» ولی انگار که چیزی تغییر کرده باشد، اصرار می‌کرد که زنگ بزنم. این‌قدر اصرار کرد که آخر زنگ زدم. ولی آقا نورمحمد از آن‌ور خط چه گفت؟ گفت: «حالا که جواب کردی، دیگه چه معنی داره زنگ بزنی و حال من رو بپرسی؟ از این به‌بعد دیگه شما اون‌سرِ جوب و ما این‌سر جوب!»

.

.

به ما می‌گویند «مرغ عشق»!

نورمحمد: جواب رد «زهرا» را که شنیدم، بیشتر از همیشه دلم شکست. بدون‌ اینکه بدانم می‌خواهد برود حرم، از خانه‌مان توی همان روستا رو به امام رضا(ع) گله کردم و بعد به مادرم گفتم: «از این که گذشت، من دیگه ازدواج نمی‌کنم.» ولی یک روز نگذشته بود که دیدم خودش زنگ زد. تعجب کردم. بهش گفتم: «حالا که جواب کردی، دیگه چه معنی داره زنگ بزنی؟...» گفت: «فقط می‌خواستم حالتو بپرسم!» می‌دانستم که دل خودش راضی است.

وقتی داشت حرف می‌زد، صدای یک نفر دیگر را هم شنیدم. پرسیدم: «کیه کنارت؟» گفت: «آبجی‌ام.» گفتم: «گوشی رو بده بهش.» گفت: «رفته توی آشپزخونه، نمی‌خواد صحبت کنه...» ولی این‌قدر سماجت کردم و منتظر ماندم تا گوشی را گرفت و صحبت کرد. کمی که صحبت کردیم، حس کردم مخالفتی ندارد. گفت: «بذارین با داداش بزرگم صحبت کنم، بعد با مادرم صحبت کنیم، ببینیم چی میشه.» اصرار کردم که شماره برادرشان را بدهد، ولی گفت: «تا یک ساعت دیگه خودش زنگ می‌زنه و خبرش رو میده.»

توی آن یک ساعت دل توی دلم نبود. شاید دو سه بار زنگ زدم و خبر گرفتم، تا اینکه بالاخره برادرشان زنگ زد و درست یادم هست که یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم.

نمی‌دانم چرا، ولی به زهرا می‌گفتم: «من مطمئنم که اگه بیام، ردم نمی‌کنین!» به همین هوا خودم را به خواستگاری رساندم. اول مادرشان تعجب کرده بود که «مگه شما ماجرا رو تموم نکرده بودین؟» ولی زهرا گفته بود: «بذارین بیان. اگر بد بودن، خودم ردشون می‌کنم.» ما آمدیم و وقتی صحبت کردیم، همه موافق شدند. پنج روز مانده به عید سال نود هم عقد کردیم. تا الان درست شده سیزده سال و توی همه این سال‌ها از بس همدیگر را دوست داشته‌ایم، بهمان «مرغ عشق» می‌گویند.

دیگر خبرها

  • پیشرفت جامعه اسلامی در گرو سلامت و نشاط خانواده‌ها
  • خاطرات جانباز آزاده‌ای که چهره سال هنر انقلاب فارس شد
  • اوضاع وحشتناک اسیران غزه به روایت آزاده فلسطینی
  • خمس: دوست دارم در آینده به ایران برگردم
  • چراغ سبز مراجع تقلید به تعطیل شدن روز شنبه به جای پنج شنبه /۴ روز قطع ارتباط با دنیا به نفع اقتصاد کشور نیست
  • به ما می‌گویند «مرغ عشق»
  • ویدئویی جذاب از پهپادهای خودکار انتحاری اوکراین که دوست و دشمن را تشخیص می دهند
  • مذاکره پنهانی باشگاه پولدار لیگ برتری با ستاره‌های پرسپولیس | خطر بزرگ مهاجرت ستاره‌ها از قرمزهای پایتخت
  • ۲ روایت عجیب از آدم‌ربایی ۱۰ میلیاردی | دختر ۱۶ ساله می گوید ۳ روز در اتاقی زندانی بود و شکنجه می شد اما دوست اینستاگرامی او می گوید...
  • سبک زندگی دکتر مرندی به روایت دخترش | ساده‌زیستی را از پدر و مادر یاد گرفتیم