روايت وحشت و ترس اردوگاههاي کار اجباري در شوروي
تاریخ انتشار: ۸ آبان ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۳۲۹۶۸۷
خبرگزاري آريا - روزنامه آرمان امروز - پرتو مهدي فر: گوزل ياخينا (1977- قازان، روسيه) با نخستين رمانش «زليخا چشمهايش را باز ميکند» توانست ره صدساله را يکشبه بپيمايد؛ اين رمان توانست جايزه کتاب بزرگ روسيه و جايزه ياستا پوليانا بهعنوان بهترين رمان سال 2015 را از آن خود کند، به مرحله نهايي جايزه بوکر روسي راه يابد، مورد ستايش و استقبال بسياري از نويسندههاي بزرگ روس، منتقدان و روزنامهنگاران و خوانندگان قرار بگيرد، و در ظرف کمتر از دو سال به 24 زبان زنده دنيا ترجمه شود، که يکي از آنها فارسي است: ترجمه زينب يونسي در نشر نيلوفر.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
شما پديدهاي مشخص، به نام «اردوگاه کار اجباري» را از مقطع مشخصي از تاريخ روسيه برگزيدهايد و از صفر تا صد روند شکلگيري و سياستهاي زمينهاي گفتهايد. رمان با اينکه قويا واجد مولفههاي سياسي- اجتماعي است، اما يک رمان سياسي نيست و دغدغههاي آن، زمان و مکان و شخص را پشت سر ميگذارد. راهکار شما براي حفظ اين تعادل ضروري و ظريف در پردازش داستان چه بود؟
رمان من درباره حوادثي است که در ژانويه سال 1930 اتفاق افتاده؛ در آن زمان تبليغات گستردهاي عليه «دهقانان صاحبمال» [کولاک] در شوروي آغاز شد. اموال مردم را ميگرفتند و آنها را به مناطق دوردست و نامسکون شوروي، مثل سيبري، مناطق شمالي، قزاقستان و آلتاي اعزام ميکردند. اين، ماجراي همه دهقانان شوروي بود. سهميليون نفر دارايي خود را از دست دادند و ششميليون نفر به «اردوگاههاي کار اجباري» [بسياري از اين اردوگاهها بعدها تبديل به شهرهاي بزرگي شدند] تبعيد شدند. يکي از اين ششميليون نفر، مادربزرگ من بود. در ژانويه سال 1930 که دختربچهاي هفتساله بود، اموال والدينش را مصادره کردند. والدين مادربزرگم را با اسب از روستا به شهر قازان بردند.
سپس مسافت بسيار طولاني را با قطار به کراسنويارسک [از شهرهاي بزرگ روسيه، در منطقه مرکزي و شرقي سيبري] و پس از آن از طريق رودخانه يني سئي به سواحل رود آنگارا برده شدند. مادربزرگ من همه دوران کودکي و نوجواني خود را در تبعيد در سيبري گذراند و بعدها در اوان جواني در همانجا آموزگاري را آموخت و در سال 1946 به روستاي مادري خود بازگشت و به تدريس زبان روسي در کلاسهاي ابتدايي پرداخت.
ديرتر با پدربزرگ آشنا شد. پدربزرگم معلم زبان آلماني و مدير مدرسه بود. از آن زمان به بعد زندگي سوم مادربزرگ من شروع شد. اولين زندگياش تا تبعيد در روستا بود، دومين زندگياش در سيبري گذشت و سومين زندگياش آرام بود، همراه با بچه، نوه و شاگرداني نجيب. متاسفانه تا مادربزرگ من زنده بود، خاطرات او را ثبت و ضبط نکردم. برخي چيزها را به خاطر سپردم، ولي خيلي چيزها ديگر يادم نميآيد. براي مثال روش ساخت الک به دست نوجوانان براي شستن ماسه در آبهاي رودخانه آنگارا و به دستآوردن طلا. مادربزرگ من هفت سال پيش از دنيا رفت. تا آنجا که به ياد دارم هميشه موضوع سرکوب استاليني برايم جالب بوده. تلاش کردم خودم آن را درک و تصور کنم که مادربزرگم در تبعيد چگونه اين سرکوبها را پشت سر گذارده است. بعدها به سرم زد کتاب بنويسم.
به همين خاطر اين داستان براي من، بسيار شخصي است. موضوع ديگر اين است که رمان دقيقا داستان شرححال نيست. مادربزرگ من که قهرمان داستان است، شباهت کمي با مادربزرگ دارد. مادربزرگ من وقتي دختربچه بود به سيبري رفت؛ در آنجا بزرگ شد و شخصيتش شکل گرفت. براي من داستان دگرگوني شخصيت يک زن بالغ بسيار جذابتر بود. در ابتداي رمان، قهرمان داستان، زليخا، سيساله است. من تنها برشي از زندگي مادربزرگم را که مربوط به سالهاي 1930 تا 1946 ميشود انتخاب کردم و مسيري که او طي کرد: از روستا به قازان، از قازان به کراسنويارسک، از آنجا به رودخانه آنگارا، بعد محل دورافتادهاي در جنگلهاي تايگا، جايي که مردم را بدون پيشنيازهاي اوليه زندگي رها کردند.
من از خاطرات مادربزرگم دو حادثه را به خاطر سپردم؛ حادثه اول ماجراي غرقشدن کشتي باري با چند صد نفر زنداني محبوس زير عرشه آن در وسط رودخانه. حادثه کوچک دوم پروفسور تبعيدي که بر اساس کتاب درسي خود به مادربزرگم رياضي ياد ميداد. بقيهاش را هم از خاطرات افرادي که اموال آنها را غصب کردند، افرادي که به زور به جاهاي مختلف کوچ داده شدند و زندگي در گولاگها (اردوگاههاي کار اجباري) را پشت سر گذاردند، از پاياننامهها و آثار علمي، از فيلمهاي مستند و مطالب موزه گولاگ در مسکو برداشتم. اسکلت درهم و زمخت رمان از واقعيات مشخص تاريخي فراهم آمده است. در جريان نوشتن متن از همه سختتر، جادادن داستانهاي شخصي قهرمانان در پيرنگ اين رمان بود.
البته، در اين رمان پندارهاي خلاقانه نيز وجود دارد، زيرا بههرحال اين رمان است، نه کتاب درسي تاريخ. هنگام نوشتن متن، داستان شخصي زليخا، براي من مهمتر بود؛ تحول ذهن خرافهباور و کهنهگرا به ذهن معاصر و واقعيتگرا، سفر ذهني شخصيت قهرمان از گذشته به حال؛ در اين مورد تمايل داشتم داستان بنويسم. به همين دليل قهرمان داستانم را از همان ابتدا اينگونه ميديدم: زني که عميقا در دنياي باستاني گير افتاده، در قرون وسطي، بهتدريج و بهسختي از اين تاريکي بيرون ميآيد، تاريکي کمکم جاي خود را به باور به لزوم آزادي و مهرورزي ميدهد. او در کوران سلسلهاي از حوادث غمانگيز بهطور شگفتآوري به آزادي دروني ميرسد و شخصيت او به شدت دگرگون ميشود.
نکته شايان توجه ديگر، آدمهاي داستان هستند؛ از طبقات اجتماعي، قوميتها، اديان و زبانهاي مختلف با سطوح آگاهي و باورهاي بهشدت متفاوت، که در يک سيستم جديد بين خودشان و با محيط به يک تعادل ميرسند. آيا مقصود شما از ايجاد اين ميزان همگوني در شرايطي ناسازگار و غيرممکن، ترسيم افقي وسيعتر و بيان ضرورت دستيابي به نگرش «جهانوطني» براي بشر امروزي است؟
منبع اول و اصلي من در جريان تحرير کتاب، اطلاعات نبود؛ بلکه الهام بود. خاطراتي که مادربزرگم از تبعيد خود به سيبري داشت. او چيزهاي زيادي را تعريف ميکرد، در مورد اينکه چگونه مردم را در ساحل رودخانه آنگارا پياده کردند و دستور دادند در جنگلهاي دورافتاده تايگا شهرک بسازند. چگونه مردم ضعيف و نحيف، زمين را ميکندند و در آنجا زندگي ميکردند و در همين خانههاي زيرزميني نيز از دنيا ميرفتند. ميترسيدند به درمانگاه بروند و داروهاي تجويزشده را بخورند. شنيده بودند به کادر پزشکي دستور دادهاند تمامي بچههاي شهرک را از بين ببرند. چگونه گلها در بهار شکوفه ميکردند.
چگونه در جنگلهاي تايگا تمشکهاي نارنجيرنگ ميچيدند که باور داشتند خوشمزهترين خوراکي دنياست. در آبهاي رودخانه آنگارا ماسه را ميشستند تا طلا بهدست آورند. روزهاي متمادي در آب سرد بودند تا شب بتوانند چند قطعه طلاي ريزي که بهدست آوردهاند به دست نگهبانها بدهند. چگونه بچهها دواندوان به مدرسه ميرفتند؛ پنج کيلومتر از جنگل تايگا عبور ميکردند و به شهرک تازهسازي که در همسايگي قرار داشت، ميرفتند. صبحهاي آبيرنگ زمستاني، وقتي هنوز ماه در آسمان بود، از گرگها ميترسيدند ولي به مدرسه ميرفتند.
کفش بچهها بسيار بد بود و مادربزرگ من کلاه پشمي خود را از سرش درميآورد و روي پاهاي کرخشدهاش ميانداخت تا گرم شود. دوست داشتم همه اينها را تعريف کنم: از يکطرف وحشت و ظلمت، سختيهاي زندگي در جنگلهاي تايگاي سيبري و از طرف ديگر مجموعهاي لحظات روشن و پاک. بهويژه تمايل داشتم روح کودکي را به تصوير بکشم، روحي که مادربزرگم برايم توصيف ميکرد. هر چقدر مردم در اين مهاجرت بيشتر زندگي ميکردند، به همان اندازه به يکديگر نزديکتر ميشدند. مادربزرگم در سال 1946 از آنجا رفت، ولي تا آخر عمرش، با دوستان تبعيدي سابق خود نامهنگاري ميکرد. ارتباط آنها حتي از پيوندهاي خويشاوندي نيز قويتر بود.
به همين دليل اردوگاه تبعيديها در رمان «زليخا چشمهايش را باز ميکند» درواقع کشتي نوح است. دهقانان، مجرمان، روشنفکران، مسلمانان و مسيحيان، کهنهانديشها و نوانديشها، همه مجبور بودند در کنار يکديگر باشند تا بتوانند به حيات خود ادامه دهند. رمان درباره آدمهاست، بدون توجه به مليت آنها. روايت زماني است که در مرز بين زندگي و مرگ، همه چيزهاي ناسازگار با انسانيت، همه توهمات ملي و ديني و فاصله طبقاتي از بين ميرود و فقط انسانها در تنهايي با يکديگر باقي ميمانند.
شما در جامعه پساکمونيستي به مضموني پرداختيد که مضامين مشابه آن در زمان تسلط کمونيسم براي نويسندگان روس (بهعنوان مثال سولژنيتسين در «يک روز از زندگي ايوان دنيسوويچ»)، محکوميت و تبعيد در پي داشت. در ادبيات حال حاضر روسيه، تا چه حد آزادي انديشه و بيان براي نقد سيستم و سياست حاکم وجود دارد؟ و آيا آثار نويسندگان مشمول سانسور ميشود؟
در روسيه سنت نگارش رمان درباره گولاگ و دوران استالين باعث پيدايش گنجينهاي پربار در اين زمينه شده. من در رمان خودم درباره چيزهايي مطلب نوشتهام که همه از آن مطلع هستند (مصادره اموال دهقانان، تبعيد آنها و زندگي در اردوگاههاي ويژه تبعيديها) و هدفم اين نبود که داستان را بازتعريف کنم يا آن را دوباره بنويسم و بر نکاتي جديد تاکيد کنم و يا کتاب تاريخ بنويسم. هدف من کاملا شخصي بود، از طريق مطالعه مطالب تاريخي و تحرير کتاب بهتر ميتوان مادربزرگ خود را درک کرد و احتمالا کمي به او نزديکتر شد.
نه در مرحله اصلاح مطالب دستنويس و نه وقتي که رمان تجديد چاپ ميشد [اين رمان بارها تجديد چاپ شده، و تاکنون کل تيراژ کتاب «زليخا چشمهايش را باز ميکند» به زبان روسي 119 هزار نسخه است]، اين اثر هيچگاه مورد سانسور قرار نگرفته. رمان در مجموع به 24 زبان ترجمه شده، از زبان چيني گرفته تا سوئدي، اسپانيايي، مجاري و فنلاندي، برخي از اين ترجمهها منتشر شده و برخي ديگر در حال انتشار است.
رمان «زليخا چشمهايش را باز ميکند» به کنکاش سويههاي ناپيداي انديشه و کنشهايي که در پشت شعارهاي عدالتطلبانه پنهان است، ميپردازد. معيارهاي ناموزون و راديکاليسم انقلابي با مرزبنديهاي عميق، آدمها را در موقعيت دوست و دشمن، و حتي انسان و غيرانسان! قرار ميدهند. در اين پردازش تا چه حد به واقعيات پايبند بوديد و از مستندات بهره جستيد؟
منبع اصلي که در نگارش رمان از آن استفاده شده، خاطرات افرادي است که اموال آنها را مصادره کردند و دوران گولاگ را پشت سر گذاردند. پس از آنکه بسياري از اين خاطرات را مطالعه کردم، متوجه شدم که در سرنوشت ميليونها نفري که اموال آنها را به زور گرفتند و سرکوبشان کردند، همسانيهاي بسياري وجود داشت.
من برخي از اين نکات مشترک را «نغمه» مينامم، زيرا غالبا تکرار ميشد، براي مثال: «شب آمدند و بردند»، «مدت طولاني با قطار ميرفتيم و نميدانستيم کجا ميرويم»، «ما را (به جنگل تايگا در سيبري، به استپهاي قزاقستان) آوردند و رها کردند، ما بايد زمين را ميکنديم، در دل زمين براي خود خانه درست ميکرديم و در آن زندگي ميکرديم» خاطرات به انسان امکان ميدهد به دوران مشخص تاريخي و حوادث آن «از درون» نگاه کند و اين دوران را حس کند. نگاه «از بيرون»، آثار علمي و پاياننامهها است که بسياري از آنها را مطالعه کردم. امروزه اين مطلب را ميتوان در اينترنت و کتابخانههاي الکترونيکي پيدا کرد. خصوصا تمايل داشتم در مورد محيط و اشيا صحبت کنم.
براي مثال چه چيزهايي به تن ميکردند، در چه چيزهايي غذا ميخوردند يا مينوشيدند، با چه سلاحي شليک ميکردند، با چه چيزهايي زمين را آباد ميکردند. فکر ميکنم آگاهي از تمامي اين نکات بسيار مهم است. آگاهيبخشي دقيق از محيط و اشيا نهتنها باعث ميشود تصوير دقيقتري به دست آيد، بلکه در صورت لزوم به خودي خود ميتواند راهنما باشد. براي اينکه تلاش کنم بفهمم که براي مثال انسانهايي که با واگن حمل دام به سيبري اعزام ميشدند، چه احساسي داشتند، به موزه حملونقل ريلي که در فضاي باز بود، رفتم. مدت زيادي روبهروي واگن حمل گوساله ايستادم و تصور کردم که رفتن با اين واگنهاي چوبي پر از آدم چطور بوده. فضاي تنگ و محدود، پنجره بسيار کوچک، چراغهاي کمسو، فقط نور براي آن کافي بود که بهزحمت بتوان يکديگر را ديد و يک بخاري هيزمي کوچک نيز در وسط واگن بود.
منبع ديگر که هم اطلاعات ميداد و هم الهامبخش بود و کمک ميکرد آن دوران را درک کنم، فيلمهاي زمان شوروي در مورد زندگي دهقانان در روسيه بود. اين فيلمها در سالهاي 1930 قرن گذشته ساخته شدهاند. البته رمان «زليخا چشمهايش را باز ميکند» تاريخچه انسانهايي نيست که اموال آنها را به زور گرفتند و سرکوبشان کردند، بلکه اثر ادبي با پيرنگ ساختاريافته است. در اين ميان تمامي جزئيات تاريخي در آن با دقت پردازش شده.
من ميخواستم داستاني بسازم که در سطح حوادث تاريخي و جزئيات معيشتي به واقعيت نزديک باشد. همزمان با آن، داستاني را بنويسم که در سطوح نمايشنامهنويسي و اسطورهشناسي نيز کارساز باشد. ما پس از نوشتن رمان شروع به راستيآزمايي حقايق تاريخي کرديم. متخصص و تاريخدان دستنويس آن را با دقت خواند تا بتواند نکاتي را که با دقت بيان نشده کشف کند، ولي بايد بگويم اشتباهات فاحشي در اين رمان نيافت.
تکامل شخصيت يک زن از حالت منفعل به وجودي پويا و تاثيرگذار که ميتواند از تابوها عبور کند، رويداد محوري رمان است. درواقع «چشمهاي زليخا» کارکرد روايي دارند و هربار رو به جهاني تازه گشوده ميشوند. سفر دروني او به موازات تغيير مکان فيزيکي، موجد نگاهي ديگر است. اين سير تکاملي چيزي است که در پلات اوليه تعريف شده بود يا به تدريج با دراماتيزهشدن خاطرات شنيداريتان شکل گرفت؟
«زليخا چشمهايش را باز ميکند» اولين جمله رمان و همزمان با آن نام رمان است. سرجمع در متن رمان اين جمله چهاربار تکرار ميشود. چهاربار قهرمان رمان از جاي ديگري سردرميآورد، در محيط ديگري قرار ميگيرد، حتي به نحو ديگري توصيف ميشود. در ابتداي رمان همهجا تاريکي محض حکمفرماست و در پايان نيز نوري خيرهکننده. البته، اين استعاره دگرگوني و تحول قهرمان است. در ابتداي رمان، زليخا در دنياي باستاني و عملا قرون وسطايي زندگي ميکند، او با افرادي احاطه شده که دوستش ندارند. او مورد ظلم و ستم قرار ميگيرد و به حد بردگي ميرسد.
او بيشتر با جن و ارواح معاشرت ميکند. در پايان رمان او ساکن شهرک نهچندان بزرگ چندمليتي است، با مردي آشنا شده که دوستش دارد، مادر است، به زبان ديگري صحبت ميکند، خودش خرج خودش را درميآورد و شکارچي ميشود. اين دگرديسي او، ناگهاني و اتفاقي نيست؛ بلکه در طول شانزده سال حوادث رمان براي او روي ميدهد. مسير زندگي او از روستاي مادري به مناطق دوردست سيبري يک مسير ذهني نيز است، مسير او از گذشته به حال. تمامي اين دگرگونيها از همان ابتداي رمان طراحي شده بود، اين محور و شالوده اصلي رمان بود و بقيه قهرمانان و حوادث رمان روي آن گذارده شدند.
وجه غالب ادبياتي که امروزه مورد اقبال جامعه جهاني قرار ميگيرد، بيشتر معطوف به رويدادهاي تاريخي مهم مثل جنگها و انقلابهاست تا امر خصوصي. در کارهاي آيندهتان باز همين رويکرد را مدنظر داريد؟ پرسشهاي بنيادين شما که دوست داشته باشيد در موردشان کار کنيد، چه هستند؟ و فارغ از مساله محتوايي آيا به لحاظ فرمال، دست به تجربههاي جديد خواهيد زد؟
من درواقع به دو موضوع براي مطالعه علاقه دارم؛ موضوع اول: انسان با تمامي مظاهر خود، حتي عجيبترين و پستترين. موضوع دوم: تاريخ وطنم، دقيقا بگويم اوايل دوران شوروي، سالهاي 1920 و 1930. من مطالب خود را در تقاطع برخورد اين دو مينويسم. آثار ادبي و همچنين سناريوهاي من به مطالعه انسان در اين دوران بسيار پيچيده و غمانگيز ميپردازند. من دوست دارم داستان انسان کوچک را بسازم؛ داستاني که با تاريخ بزرگ درهم تنيده شده. سوژههايي را بنويسم که تاريخ بزرگ نهتنها زمينه آن است، بلکه باعث تحريک حوادث و بخشي از آن ميشود. علاقه به مطالعه ماهيت ترس در درون انسان دارم، ترس وجودي، سعي و کوشش براي آزادي و توسعه خلاقيت و روابط متقابل با ماشين حکومتي.
يکي از کاراکترهاي جذاب کتاب، شخصيت دکتر ليبه است. او با پناهبردن به لاک دفاعي خود درواقع دست به فرافکني ميزند. اينجاست که نديدنهاي عامدانه شرط اساسي بقاست. او چشمانش را ميبندد و زليخا ميگشايد؛ هر دو به يک منظور؛ دوامآوردن و زندگيکردن. چگونه به اين پارادوکس جالب رسيديد؟ عملکردهاي متفاوت و نتايج يکسان.
بله، تصوير پرفسور آلماني دکتر ليبه با همه تفاوتهايي که با تصوير قهرمان اصلي دارد، بيانگر مفهوم انتخاب زندگي است. تخيلات پيدرپي و متغير که در برابر نگاه دروني دکتر ليبه بروز ميکند و اين خطر وجود دارد که براي هميشه ذهن او را تصاحب کند، منهدم ميشود، آنهم در لحظهاي که فرآيند زايمان در زليخا آغاز ميشود. ميتوان گفت زايمان دوگانه انجام ميشود: قهرمان پسري ميزايد و در همان لحظه دکتر ليبه شفا مييابد، او از نو زاده ميشود و اينبار از نظر ذهني سالم بهدنيا ميآيد. «منِ» حرفهاي دکتر ليبه بر روان بيمار او پيروز ميشود و در اين ميان ضمن کمک به زليخا در زايمان، خود دکتر ليبه نيز شفا مييابد. اين براي من يکي از مهمترين موضوعات کتاب است: انتخاب زندگي، حتي در آن لحظهاي که فقط مرگ پيرامون تو حضور دارد.
تمام آدمهاي رمان در سيطره جبر تاريخ و سياست هستند؛ خواه مجرم باشند، خواه مجري. ايگناتوف، به عنوان نماينده سيستم، چرايي تصميمات و کنشها را درک نميکند و نمونه بارز استيصال و سردرگمي در نظامي است که در آن اهداف، روشها را توجيه ميکنند. در طرح شخصيت او چه ويژگي يا تغييري مدنظرتان بود؟
ايگناتوف، قهرماني است که در ميانه دو تيغه قيچي قرار دارد. از يکسو تبعيديهاي مال و زندگي باخته را به سيبري ميرساند و بهعنوان همراه و نگهبان آنها در آنجا ميماند؛ او بايد بر آنها نظارت کند، از آنها محافظت کند، مراقب باشد هوس فرار به سرشان نزند و در صورت فرار آنها را بکشد. از سوي ديگر، او بايد از افراد تحت قيمومت خود مراقبت کند، در پي غذا و دارو براي آنها باشد و در سيبري به شکار برود تا شکم آنها را سير کند. بهاينترتيب، او بهتدريج ياد ميگيرد به آنها مانند يک انسان نگاه کند.
اين دگرگوني ايگناتوف است، از کمونيستي معتقد به ايدئولوژي حاکم و فردي که کورکورانه از آن پيروي ميکند تا انساني متفکر و فردي که همدردي انساني را ميفهمد. همه اينها خطوط اصلي و موضوعات اصلي رمان است. ايگناتوف، ثمره نظام کمونيستي است، ولي دقيقا همين نظام است که درنهايت او را ميشکند، او را از محل مادري، دوستان، حق انتخاب راه خود و درنهايت سلامتي و حداقل وضعيت اجتماعي محروم ميکند.
او که توسط اين سيستم معيوبشده، ترجيح ميدهد اين سيستم را ترک کند و به اردوي تبعيديها بپيوندد. چنين سرنوشتهاي بدفرجامي، وقتي که جلادهاي سابق خودشان قرباني ميشدند، بسيار زياد بوده است. کلا، مرز بين جلادان و قربانيان از بين رفته بود، حتي مواردي بود که قربانيان جلاد ميشدند. چنين قهرماني نيز در رمان وجود دارد، وقتي گاريلوف که قبلا دزد بود برخلاف ايگناتوف با نظام مخالفت نميکند، بلکه با علاقه نيز با قواعد آن بازي ميکند و درنهايت خودش تبديل به ناظر در اردوگاه ميشود.
اسطورهها و موتيفهاي شرقي در رمان شما براي مخاطب فارسيزبان بسيار آشنا و ملموس هستند. درخشانترين نمونهاش، افسانه سيمرغ و هفت وادي سلوک است. اين مراحل در زندگي يوسف که به شکل غيرمستقيم با جهان بيرون از اردوگاه آشنا ميشود، نمود ويژهاي دارد. آيا هنگامي که از اولين محموله تبعيديهاي سيبري تنها سي نفر باقي ميماند هم گوشه چشمي به اين قضيه و لزوم طي مراحل داشتيد؟
در رمان دو اسطوره وجود دارد. اين دو اسطوره، يعني «سيمرغ» و «يوسف و زليخا» که سوژه رمان را تشکيل ميدهند. من فکر کردم جالب خواهد بود، اگر اين اسطورهها را در يک مسير غيرعادي بسط دهم، يعني به کمک اسطوره «سيمرغ» درباره همبستگي تبعيديهاي سيبري بگويم و به کمک اسطوره «يوسف و زليخا» از عشق پرشور او نه به مرد جوان، بلکه به پسر نوزاد خود.
شما تجربه نوشتن داستان کوتاه و نمايشنامه هم داريد. اما در زمينه رمان بود که موفقيت به سوي شما آمد. برنده جايزه کتاب بزرگ روسيه شديد. براي بوکر روسي هم نامزد شديد. کارتان به نظر سختتر ميشود. اينطور نيست؟
بله، نوشتن رمان دوم پس از موفقيت کتاب اول، کار سادهاي نيست. اميدوارم بتوانم از اين «مانع کذايي کتاب دوم» عبور کنم، با توجه به اينکه سناريونويسي را کنار گذاشتم و کاملا روي متون ادبي متمرکز شدهام.
و پرسش آخر: از کداميک از نويسندگان بهويژه نويسندههاي روس تاثير گرفتهايد؟ کدامها مورد علاقه خاص شما هستند؟
در ميان معاصران ادبيات روسيه، نويسنده تراز اول براي من خانم لودميلا اوليتسکايا است. من با خوشحالي ميتوانستم به خوانندگان ايراني عملا تمامي آثار اين نويسنده را توصيه کنم، ولي متاسفانه نميدانم، کداميک از آثار ايشان به زبان فارسي ترجمه شده. ساير نويسندگان محبوب، معاصر و محترم من آقاي يوگني ودالازکين، خانم يلنا چيژووا، آقاي آندري گراسيموف و خانم دينا روبينا است.
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۳۲۹۶۸۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
زلنسکی قانون بحث برانگیز سربازی اجباری را امضا کرد
رئیس جمهور اوکراین قانون بحث برانگیز برای گسترش احتمالی سربازی اجباری در جنگ علیه روسیه و بسیج سربازان بیشتر در این جنگ را امضا کرد. - اخبار بین الملل -
به گزارش گروه بین الملل خبرگزاری تسنیم به نقل از روزنامه "تاگس شاو" آلمان، ولودیمیر زلنسکی، رئیس جمهور اوکراین، قانون بحث برانگیز برای گسترش احتمالی سربازی اجباری در جنگ علیه روسیه را امضا کرد. انتظار می رود قانون موسوم به بسیج که در وب سایت پارلمان اوکراین منتشر شده است تا یک ماه دیگر اجرایی شود. هدف از این کار، یافتن مردانی است که واجد شرایط خدمت سربازی هستند. بسیاری از مردان اوکراینی با اجتناب از تماس با نهادها از خدمت سربازی اجباری فرار کردند.
اوکراین در حال حاضر با مشکلاتی در توقف پیشروی روسیه مواجه است. سربازان اوکراینی نسبت به ارتش روسیه تعداد سرباز و تسلیحات کمتری دارند. قانون در حال حاضر امضا شده در مقایسه با متن پیش نویس اصلی ضعیف شده است. دیگر این قانون شامل بندی نیست که برای سربازانی که 36 ماه خدمت رزمی را به پایان رسانده اند، چرخش ایجاد کند. به گفته مقامات، قانون جداگانه ای در مورد چرخش در ماه های آینده تهیه خواهد شد. این تاخیر باعث خشم بستگان سربازانی شده است که دو سال است بی وقفه می جنگند. زلنسکی در ماه دسامبر اعلام کرد که ارتش اوکراین می خواهد تا 500000 سرباز دیگر را بسیج کند.
ولودیمیر زلنسکی، رئیس جمهور اوکراین همچنین در سخنانی گفته است که چین می تواند مسیر صلح در اوکراین را تسریع بخشد. زلنسکی در سرویس آنلاین X نوشت: من بر این عقیده ام که اولین نشست جهانی صلح در سوئیس میتواند راه را برای صلح عادلانه برای اوکراین باز کند، این میتواند با ایفای نقش فعال چین در کنفرانس اوکراین در سوئیس محقق شود. به گفته زلنسکی نقش فعال چین قطعا می تواند پیشرفت ما را در این مسیر تسریع کند.
رئیس جمهور اوکراین در عین حال از اولاف شولتز، صدراعظم آلمان به خاطر نقش رهبری آلمان تشکر کرد. صدراعظم اخیرا به سفر سه روزه خود به چین پایان داد و از شی جین پینگ، رئیس جمهور چین خواست تا از ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه بخواهد که به جنگ در اوکراین پایان دهد. به گفته صدراعظم آلمان شی موافقت کرد از کنفرانسی که برای اواسط ژوئن در سوئیس برنامه ریزی شده بود، حمایت کند.
چین به دلیل روابط نزدیکش با روسیه، نقش کلیدی در این درگیری ایفا می کند. غرب از این واقعیت انتقاد می کند که پکن هرگز حمله روسیه به کشور همسایه خود را محکوم نکرده است. از زمان آغاز جنگ بیش از دو سال پیش، مسکو و پکن روابط اقتصادی و مشارکت استراتژیک خود را عمیق تر کرده اند.
زلنسکی: از ترامپ میخواهم به اوکراین سفر کندانتهای پیام/