Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «همشهری آنلاین»
2024-05-04@10:11:06 GMT

زهرم بشود اگر لب بزنم

تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۵۶۵۰۳۶

زهرم بشود اگر لب بزنم

اجتماع > اجتماعی - ابراهیم افشار:
۱- توی خیابان امیراتابک پیدایش کردم؛ بالاخره پیدایش کردم. ۳۰سال آزگار دنبالش گشته بودم و پیدا نکرده بودم؛ حالا خودش خیلی تصادفی رخ عیان کرده بود.

انگار يك قانون متافيزيكي به كمكم آمده بود و سر كارم گذاشته بود. من فقط مي‌خواستم چشم و ابرويش را ببينم يا سينه ستبرش را و يا دانستگي‌ها و معرفتش را يا تُن صدايش را؛ نمي‌خواستم كه بخورمش!

2- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

چندتايي پله بالا رفتيم. چندتايي صندلي لهستاني بود؛ چندتايي عكس آدم مات روي ديوار بود؛ چندتايي بشقاب ملامين چيده بودند؛ چندتايي كوكاكولا روي ميز بود كه از ديدن ما كف كرده بودند؛ چند تا ديس هم استامبولي‌پلو. اما من اشتها نداشتم. ديوارها را كه نگاه كردم، يكي از عكس‌ها را كه ديدم اشتهايم بريد. با سبيل‌هايم بازي كردم كه جلوي اشكم را بگيرم. يكي از عكس‌ها بد نگاهم مي‌كرد. دشمن خوني‌اش كه نبودم!

3- توي يك آپارتمان كلنگي توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. 30سال آزگار بود كه دنبال يادگاري از او مي‌گشتم؛ بس كه خاطرخواهش بودم؛ بس كه بازوهايش بوي گل محمدي مي‌داد؛ بس كه آستين پيراهن هميشه‌سفيدش را داده بود بالا و بچه‌هاي سرچشمه اسمش را گذاشته بودند «آسيدحسن دست‌بالا». با قاشق مسي بازي مي‌كردم كه با عكس ديواري سيدحسن چشم‌توچشم نشوم. فكر مي‌كردم هر آن از قاب عكس مي‌زند بيرون و تف مي‌كند توي چشم‌ام. اما از تك‌وتا نيفتادم؛ يك دل سير به متن قهوه‌اي چشم‌هايش يا ستبري سينه‌اش و يا بَر و بازوي اساطيري‌اش نگاه كردم؛ يك دل سير روي كاكل موهايش نگاه كردم. اما روي سينه‌اش ديگر توقف كردم؛ ماندم؛ چندتايي بچه و مدال عتيقه را با سنجاق به پوست سينه‌اش آويزان كرده بود. سنجاق‌ها از كپك، سبز بود. سبز باشد، يعني كه درد ندارد.

4- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. 30سال آزگار دنبالش بودم؛ دنبال خودش كه نه، پي پسرهايش، دخترهايش يا نوه‌هايش؛ يا حتي نبيره‌هايش. بالاخره پيدايش كردم. پيدايش كردم كسي را كه شجاعتش يا سخاوتش يا اندوه شيرينش به آسيدحسن دست‌بالا بخورد. بالاخره او تنها پهلوان عالم بود كه درجه اجتهاد از آخوند خراساني گرفته بود؛ در نجف. تنها پهلوان بي‌شكست عالم بود كه در تمام دوران جلوسش پشتش زمين نخورده بود؛ هيچ‌جا. تنها پهلوان آزاديخواه عالم بود كه تا پاي اعدام رفته بود؛ توي محبس باغشاه. تنها پهلوان شجاع‌قلب عالم بود كه قوي‌ترين مرد اروپا را در برلين «سوكس» كرده بود... انگار كه آدم و خاتم پهلوانان بود و براي همين بود كه من خاطرخواهش بودم.

5- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. 30سال تمام كوچه ميرمحمود وزير را در پي‌اش گشته بودم؛ 30سال تمام «زورخونه علي تك‌تك» را زير پا له كرده بودم؛ 30سال تمام اقرباي آسيدممدلي تخت‌حوضي را سؤال‌پيچ كرده بودم؛ 30سال آزگار دنبال كودكان يتيمي بودم كه او در كاروانسراهاي تهران مشت‌مشت نقره كف دست مادران‌شان گذاشته بود كه بروند مكتب درس بخوانند و همگي جزو آنتلكتوئل‌هاي دهه30 شدند؛ 30سال تمام سقف زورخانه «سرتخت بربري‌ها» را گشته بودم تا ببينم هيچ گلبرگي از گل‌محمدي‌هايي كه او در مراسم گلريزان براي پاپتي‌هاي پايتخت، از سوراخ سقف زورخانه روي سر پهلوانان مي‌ريخت، مي‌توان پيدا كرد كه تبرك كنم زندگي‌ام را با آن يا نه؛ گل‌محمدي‌هايي كه با گاري از باغات كاشان مي‌آمد و فقط طفلان نوبالغ بي‌تقصير و بي‌قصور حق داشتند آنها را در حياط درندشت كوچه ميرمحمود وزير، پرپر كنند و توي ديگ‌هاي مسي خانجون بريزند. 30سال تمام ابن‌بابويه را چرخيدم كه ببينم آسيدحسن دست‌بالا كرامتي به من نشان مي‌دهد كه بروم بچه‌هايش، نوه‌هايش و نبيره‌هايش را پيدا كنم يا نه!

6- نه كاظم شاه‌آبادي را پيدا كردم، نه كاظم طبق‌كش را؛ نه اكبر آهنگر را پيدا كردم، نه مصطفي زاغي را؛ نه اصغرنجار را پيدا كردم نه ممصادق بلورفروش را؛ من فقط مي‌خواستم رّدي از بازماندگانش پيدا كنم و ببينم كسي در اين دنيا چشم و ابرويش يا سخاوتش يا شجاعتش به آسيدحسن دست‌بالاي من رفته است يا نه! خب من مريض بودم؛ مرض داشتم؛ من جنون ادواري داشتم؛ من شيزوفرني و استسقا داشتم وگرنه مي‌توانستم برگردم به عصرِ آسيدحسن دست‌بالا و يك روز غروب بروم دم درِ زورخانه تخت‌بربري‌ها و به مرشد بگويم كه به سيدحسن‌آقا بگو توي يك استكان آب خالي، شعري از مولانا بخواند و فوت كند تا شفا يابم. من مرض داشتم؛ هر رقم مرضي كه آدم را بي‌مادر كند.

7- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. از پله‌ها كه رفتم بالا، يك جفت عكس بر ديوار بود كه دلم را ـ نديدـ آتش مي‌زد. تصوير آسيدحسن دست‌بالا بود كنار نوه‌اش ابوالفضل. سيدحسن كاكل موهايش، كبودي دور چشمانش و مدال‌هاي آنتيك كه با سنجاق به پوست سينه‌اش چسبانده بود بوي باغشاه مي‌داد. اما ابوالفضل در لباس يشمي رزم بود و يك دانه مسلسل دستش بود در دشت مجنون و نگاهش داغ به دل دوربين پلارويد رفيقش گذاشته بود. استامبولي‌پلو و سالاد شيرازي روي ميز خفه‌خون گرفته بود و در گلوي من شتري باردار چمباتمه زده بود كه مي‌گريست. خرگوشي كور بود كه از گلويم به بالا مي‌جهيد. عنكبوتي پير بر گلويم دخيل بسته بود.

9- عكس‌ها و نامه‌هاي ابوالفضل را كه آوردند، سيدحسن هنوز از روي عكس ديواري‌اش، داشت ما را مي‌پاييد. فكر مي‌كردم با وجود آن‌همه مهرباني، تف مي‌كند روي صورتم. چشم‌هايش حالتِ بي‌حالت روزي را داشت كه كاكوتاي هندي را زمين زده بود و مردم تهران جلوي پايش گاو و شتر سر بريده بودند؛ حالت روزي را داشت كه در روستاي اَماّمه لواسان، با برف و شيره، مسمومش كرده بودند. دستخط ابوالفضل را كه گرفتم دستم، ديگر رويم نشد تو روي سيدحسن نگاه كنم. آخرين نامه‌اش كه از جيب پيراهن يشمي‌اش پيدا كرده بودند به‌تمامي خون‌آلود بود؛ نامه‌اي به رنگِ سرخِ مركوكورومي كه كنار امضايش تاريخ زده بود: «دوي دوي 61». امضاي تخم‌مرغي‌اش را دوست داشتم پوست بكنم بخورم. روز سوم خرداد كه خرمشهر را فتح كرده بودند ـ عدل همزمان با اذان ظهر ـ يك گلوله آمده بود... آمده بود... آمده بود... و سيخ خورده بود به سينه ابوالفضل و نامه را مهر قرمز زده بود. آسيدحسن دست‌بالا هنوز از عكس ديواري‌اش داشت نگاهمان مي‌كرد؛ فكر مي‌كردم هر لحظه تف مي‌كند توي صورتم و مي‌گويد 35سال آزگار است كسي به خانه ابوالفضل سر نزده اما او با مهرباني گفت: «بفرماييد استامبولي‌پلو با سالاد شيرازي آقاجون». گفتم زهرم بشود اگر لب بزنم آقاجون.

در همین زمینه: دستکش خیال من اشک‌های گوشی تلفن گاهی هم کار کار انگلیسی‌ها نیست

منبع: همشهری آنلاین

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۵۶۵۰۳۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ستار اورکی از علاقه‌اش به موسیقی فیلم گفت/همکاری با مسعود کیمیایی

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از روابط عمومی موزه سینما، در ادامه انتشار سلسله برنامه‌های تاریخ شفاهی توسط موزه سینما، به مناسبت زادروز ستار اورکی آهنگساز مطرح فیلم‌های سینمایی بخش‌هایی از گفت‌وگوی این هنرمند منتشر شده است.

ستار اورکی آهنگساز مطرح سینمای ایران گفت: من در پانزدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۸ در شهر اهواز متولد شدم و اصالتا بختیاری هستم. فعالیت در حوزه موسیقی را از تیر ماه سال ۱۳۵۷ آغاز کردم. در خانواده ما هیچکس اهل موسیقی نبود اما در دوران کودکی، سازی به نام «ملودیکا» به دستم رسید و همین موضوع باعث شد به موسیقی بسیار علاقه‌مند شوم و آن را دنبال کنم.

وی با بیان اینکه فکر نمی‌کرده روزی آهنگساز شود و این حرفه به شغل اصلی اش تبدیل شود، افزود: در دوران هشت سال جنگ تحمیلی، پدرم اصرار داشت که در خوزستان بمانیم. او عقیده داشت جوانانی از سراسر کشور برای دفاع به این منطقه آمده بودند و درست نبود که ما خاک خود را رها کنیم. به همین دلیل ما از اولین روز تا آخرین روز جنگ در اهواز حضور داشتیم. زمانی که جنگ آغاز شد من ۱۱ ساله بودم و در پایان جنگ ۱۹ سال داشتم. در آن زمان نمی‌توانستم نسبت به جنگ بی‌تفاوت باشم و به همین دلیل گروهی را تشکیل داده بودیم که دایما در پشت خط نبرد حاضر شده و مجروحان جنگی را یاری می‌کردیم.

آهنگساز فیلم «خائن کشی» ادامه داد: در آن مقطع مادرم به دلیل سن کم من، مخالف حضور من در میدان جنگ بود، اما من نمی‌توانستم نسبت به خاک و مردم کشورم بی‌تفاوت باشم.

اورکی بیان کرد: در اهواز فیلم «فرار به سوی پیروزی» که اثر زیبایی بود و موسیقی شاهکاری داشت به اکران درآمد. هنوز هم لحظه به لحظه موسیقی آن را در ذهن دارم. من بیش از ۴۰ دفعه برای تماشای این اثر به سینما رفتم تا بتوانم موسیقی آن را گوش کنم. آن زمان امکانات بسیار محدود بود و برای تهیه برگه نت مجبور بودم مسافت اهواز تا تهران را طی کنم.

وی با بیان اینکه همواره ترکیب تصویر و موسیقی برای او بسیار مهم بوده است، افزود: زمانی که فیلم‌های مسعود کیمیایی را می‌دیدم، صدای تلویزیون را می‌بستم و با توجه به حال و هوای آثار او، خودم برای آن موسیقی می‌ساختم. از همان ابتدا علاقه داشتم تا در زمینه موسیقی فیلم فعالیت کنم. بعدها که به تهران مهاجرت کردم، نوع نگاه و تفکر من نسبت به موسیقی تغییر کرد چراکه مجبور بودم خود را با تصاویری که به دستم می‌رسید تنظیم کنم و هر آنچه تصویر از من می‌خواست را ارایه دهم.

وی افزود: زمانی که به تهران آمدم دوست داشتم مسعود کیمیایی اولین کارگردانی باشد که با او همکاری کنم. از نظر من او تنها کارگردانی است که همچنان برای موسیقی فیلم اهمیت بسیار زیادی قایل است و موسیقی بخشی از دکوپاژ فیلم‌های کیمیایی را تشکیل می‌دهد. او زمانی که فیلمنامه‌ای را می‌نویسد، در آن بر نقش موسیقی در سکانس‌بندی‌ها تاکید می‌کند. شناخت کیمیایی از موسیقی بسیار استادانه است و در گفت‌وگوهایی که انجام می‌دهیم، او را در قامت یک آهنگساز بزرگ می‌بینم.

اورکی عنوان کرد: یادم می‌آید من و زنده یاد بابک بیات همراه یکدیگر در شمال کشور بودیم که از دفتر آقای کیمیایی با او تماسی گرفته شد. بیات به من گفت که قرار است موسیقی فیلم «سربازهای جمعه» را به صورت مشترک همراه هم بسازیم. از این اتفاق بسیار خوشحال بودم اما متاسفانه به سرانجام نرسید. تا اینکه سال‌ها بعد جواد طوسی منتقد مطرح سینما با من تماس گرفت و گفت آقای کیمیایی می‌خواهند شما را ببینند. جواد طوسی مستندی به نام «قهرمان آخر» را درباره کیمیایی ساخته بود که موسیقی آن فیلم را من کار کرده بودم و زمانی که کیمیایی آن قطعات را شنید، برای فیلم خود از من دعوت کرد. این همکاری خوشبختانه تا آخرین اثر ایشان در حال حاضر یعنی «خائن کشی» ادامه پیدا کرده است و در طول این مدت بسیار از او آموخته‌ام. من معتقدم برای یک آهنگساز حرفه‌ای، مسعود کیمیایی بهترین گزینه برای همکاری خواهد بود.

سکوت در فیلم، موسیقی است

اورکی در بخش دیگری از صحبت‌های خود گفت: از نگاه من موسیقی تنها چیزی نیست که با ساز نواخته می‌شود و جنبه آوازی دارد. من معتقدم حتی سکوت‌ها در فیلم، موسیقی به شمار می‌رود. همچنین فعالیت‌های صدابردار در سر صحنه و پس از آن صداگذاری و همینطور دیالوگ‌های بازیگران، بخشی از موسیقی یک فیلم را تشکیل می‌دهد. اگر یک تصویر فاقد موسیقی باشد، قدرت اثرگذاری کمتری خواهد داشت.

وی همچنین ادامه داد: انسان بدون موسیقی زنده نخواهند ماند، چراکه موسیقی در حکم غذای روح انسان است.

اورکی در پایان بیان کرد: برای دفاع از خاک و مردم کشورم حاضرم جان خود را فدا کنم. امیدوارم بتوانم برای جامعه فردی خدمتگزار باشم زیرا هر چه دارم از مردم است. همیشه خود را مرعوب و بدهکار خاک کشورم و مردم آن می‌دانم.

کد خبر 6095781 سید امیر شایان حقیقی

دیگر خبرها

  • اعترافات ناامیدکننده رایان بابل: در لیورپول تنها و مضطرب بودم
  • زن پرسپولیسی قبل از شیمی درمانی در ورزشگاه آزادی؛ به دخترم قول داده بودم!
  • ستار اورکی از علاقه‌اش به موسیقی فیلم گفت/همکاری با مسعود کیمیایی
  • بیک زاده: پیشنهاد منچسترسیتی به خسرو حیدری؟ من اگر جای او بودم می پذیرفتم! / فیلم
  • یک برنامه رادیویی مرا به زندگی برگرداند
  • واکنش امید نورافکن به عکس جنجالی علیه پرسپولیس
  • نورافکن:سپاهان قهرمان واقعی لیگ بوده است
  • نورافکن: سپاهان دو سال است که قهرمان واقعی لیگ است
  • گری نویل فاش کرد: در آستانه هدایت تیم ملی انگلیس بودم!
  • فقط یکی از معلم‌ها می‌داند