چوپانی و لقمه حلال کاکل، 2 شهید را تقدیم انقلاب کرد+تصاویر
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۷۰۷۰۳۸
چوپانی و لقمه حلال، اول ماجرای این پیرمرد معصوم و پاک روستای شال بود تا نتیجه اش را در جنگ و با تقدیم دو شهید ببیند.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح قزوین؛_هرباری که به مزار شهدا میرفتم چهرهی مظلوم پیرمردی توجهم را به خودش جلب میکرد.
پیرمردی قدخمیده که صدای سلام و علیکم به گوشش نمیرسید و با دیدن سمعک نزدیکتر میرفتم و احوالش را جویا میشدم.
بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آهسته و آرام میآمد کنار قبر فرزند شهیدش و وقتی با اشتیاق کنارش میرفتی و میخواستی عکس یادگاری از او بیندازی لبخند زیبایی میزد و با دعایی بدرقه ات میکرد.
وقتی از قدیمیهای شهر درباره حاج عباس (کاکل) میپرسیدی یاد قدیم و زندگی روستایی آن روزها در نظرت مجسم میشد.
مرد درستکاری که مردم روستای شال گوسفندهای خود را به او میسپردند و هر روز صبح علی الطلوع صدای کاکل بود که گوسفندها را از روستا بیرون میبرد و برای رزق حلال پاشنهی گیوه اش رو میکشید و با دستان پرمهرش دستی بالا میزد و دعایی زیر لب زمزمه میکرد که انگار همین ذکر و دعا بیمه خودش و امانتهایی بود که مردم روستا به او سپرده بودند.
گله گوسفندان که از روستا بیرون میرفت همه خوشحال بودند و میدانستند ذکر و دعاهای کاکل نه تنها لقمه حلالی میشود سرسفره این پیرمرد؛ بلکه برکت خانه همه مردم روستا میشد و مردم باخیال راحت مشغول روز مره شان میشدند.
آفتاب که کم کم غروب میکرد صدایی از دوردست میآمد.... چوپان بود که همراه کله گوسفندان سمت روستا میآمد.
مردکوتاه قدی که انگار هر روز غروب زمانی گلهها را به سمت روستا گسیل میداد وقتی خورشید نورش رو به تاریکی میرفت، هر آنچه که با خدای خود در خلوت و بیابانگردی اش گفته حالا نور اخلاص وجودش همه جا ساطع شده و مردم از آمدنش به روستا نور امیدی میگرفتند.
و این چوپانی و لقمه حلال اول ماجرای این پیرمرد معصوم و پاک روستای شال بود تا نتیجه اش را در جنگ و با تقدیم دو شهید ببیند.
دیدار...
همیشه چهره معصوم و آرامش را بخاطر داشتم اما هربار که به خانه شان میرفتیم تنها آسیه خانم میزبان دلهامان میشد و خبری از حاج عباس(کاکل) نبود.
یک خانه قدیمی و یک پدر و مادری که در آن روزگار میگذرانند و با این حال همه آرزویشان آمدن خبری از دومین فرزند شهیدشان است.
محمد اولین شهید این خانواده که اگر بود دستگیر و عصای دوران کهنسالی شان بود. حدود34 سال از رفتن محمد، همان نوجوانی که میتوانست در چنین اوضاع و احوالی عصای پیری پدرش باشد و 32سال هم از رفتن نگهدار پاسدار شهید این خانواده میگذرد.
پیرمرد با همان صدای گرم و آرام صحبت میکرد و میگفت محمد در فروردین ماه 1350 به دنیا آمد و درحالی که تنها 13 سال سن داشت بدون اطلاع از من و خانواده رهسپار جبههها شد.
حاج عباس با همان صلابت پدرانه از بی اطلاعی از رفتن پسرش به جبهه گفت: پسرم محمد کلاس اول راهنمایی را میگذراند به بهانه رفتن به مدرسه از خانه بیرون رفت.
غروب بود که پسرعمویش کتاب و دفتر و ساعت محمد را برایمان آورد آنجا بود که فهمیدیم محمد به جبهه رفته.
نگهدار مدام سراغ محمد را میگرفت. میگفت: محمد کجاست؟ او در جریان رفتن او به جبهه بود ولی به ما چیزی نمیگفت.
3 ماه در تهران دوره دید. بعد از سه ماه که آمد مادرش ناراحت شد و با اعتراض گفت: سه ماه است درس و مدرسه را تعطیل کرده ای کجا رفتی؟ هر جا که بودی برگرد همان جا.... گفت: چشم جمعه مهمان توام شنبه برمیگردم.
مادرش گفت نمیگذارم بروی.
محمد قاطعانه جواب داد؛ من بیت المال خورده ام باید بروم.
آماده باش هستم. بگذار بارضایت تو بروم. ساکش را آماده کرد و با رفقایش رفت.
همانجا مادرش زد زیر گریه و گفت خدا صدام را لعنت کند، این رفتن برگشتی ندارد... همانطور هم شد 29 روز بعد از اعزام، در عملیات خیبر محمد مفقود شد و هنوز چشم انتظاریم...
وقتی از انتظار میگفت برق نگاه و اشک چشمهانش با هم تلاقی میکرد سرش را به گلهای قالی میدوخت و دقایقی صبر که....صبوری و صلابت مردانه اش را ببینم و انتظار و اشک و بغض را میخواست لابلای حرفهایش پنهان کند اما نمیشد.
پیرمرد که صدای ضعیف و آرامم را نمیشنید با صدای بلند حسین آقا پسرش که پرسشهایم را کنار گوش حاج عباس تکرار میکرد، ادامه میداد: با چوپانی برای مردم و لقمه حلال فرزندانم را بزرگ کردم. من از هر دوی آنها راضی بودم.
در ادامه از نگهدار گفت....
نگهدار چشم من بود. خیلی به من کمک میکرد، همیشه میآمد و به من سر میزد و هیچ وقت با من اوقات تلخی نکرد.
او که کلام و بیانش انقلابی بود با همان سادگی و صفایش گفت: پسرانم در راه اسلام رفتند، آنها را در راه حضرت عباس دادم. اگر خدایی نکرده روزی دوباره جنگ شود پسرانم را به جبهه میفرستم.
ورود نگهدار به سپاه و اعزام به جبهه.....
با شروع جنگ تحمیلی نگهدار سال 1360درس را رها کرد و به جبهه رفت جنگ های چریکی همراه شهید چمران بود و بعد هم که وارد سپاه شدجنگ های نامنظم، والفجر8 و کربلای4 بخشی از حضور او در جبهه بود.. حتی ازدواجش هم مانع رفتن او به جبهه نشد. 45 روز از ازدواجش میگذشت که به جبهه رفت.
حرفش این بود: رفتن به جبهه واجب است، او که عاشق جبهه بود شوق آمدن فرزندی که ماهها انتظارش را میکشید هم نتوانست او را خانه نشین کند او عاشق جبهه بود و روی فرزند ندیده در عملیات کربلای4 در ام الرصاص شرکت کرد و جاودانه شد.
وقتی حاج عباس اینها را میگفت و از انتظار برای دیدار دوباره فرزند مفقودالاثرش محمد، بغض میکرد و صدایش میلرزید، میفهمیدی چقد سخت است داغ علی اکبرهایی که در راه حسین علیه السلام تقدیم کرده اما انگار او هم جز زیبایی در این راه ندیده بود وقتی ادامه میداد که دلم میسوزد و داغدارم اما آنها در راه خوبی قدم برداشتند.
وقتی سخن از شهید به میان میآید خود به خود ازخودگذشتگی و ایثار ذهنمان را پر میکند..
اما ما در مقابل این همه ایثار چه کرده ایم روزی میرسد که باید چراغ به دست به دنبال یافتن نشانی از پدران و مادران شهدا باشیم.
هر روز شاهد از دست دادن این یادگاران که حضرت امام (ره) از آنها به عنوان ذخایر انقلاب یاد کرده اند، هستیم.
خیلی از آنها در قربت و تنهایی به دیار باقی میروند و همچنان بی خبر میمانیم.
و بعد از آن جز تسلیت چیزی برای گفتن نداریم....
انتهای پیام/
منبع: دانا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۷۰۷۰۳۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فرماندهای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه میتوانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی میگوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهههای دفاعمقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید میگوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، میخواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سالها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آنها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است.
گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور میتوانست در جبهه حضور داشته باشد؟
پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبویکدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سهدختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیتهای انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمیدیدیم. همیشه به مدتهای طولانی در جبهه میماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سهماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است.
عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟
خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سهماه با ایشان در جبهه بودم. حاجآقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آنموقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمیشد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم میرفت من هم دنبالش میرفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانیهای قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانیهای پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟
پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتحالمبین، الی بیتالمقدس، مسلم بنعقیل و عملیاترمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان میگفتند که من به این زودیها شهید نمیشوم. در حرفهایش میگفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید میشوم. همرزم پدرم میگفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت میکرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف میکرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمیگشتم. دیدم جنازهای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچهها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته میشد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص میشود؟
بله، در سال ۹۰ دستور میرسد که گروه تفحص میتوانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازههای عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاجآقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دیانای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب میشناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد.
از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟
صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برایمان از پدر تعریف میکرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمیروم. پدربزرگمان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمیخواهی مدرسه بروی. شهید بغض میکند و به پدربزرگ میگوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقعها دبستان فقط یک معلم داشت و میدانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دستمان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید میگفت مدرسه نجس است. من دیگر نمیروم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد.
زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان میتوانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟
واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیتهای سیاسی بسیاری داشت و در راهپیماییها و در پخش اعلامیههای سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیتهای سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار میداد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف میکرد در خلال سالهای جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بیتابی میکرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل میکند و از خانه بیرون میآید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش میاندازد و میگوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند.
از همرزمان پدر چه خاطرهای برای نقل دارید؟
یکی از همرزمان پدر تعریف میکردند: «مرحوم آیتالله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد میرفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امامجواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیتالله قبول نمیکردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، میروم. شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم. بچههای رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»
انتهای پیام