«يعقوبيان» از اسارت گفت و «جهانگيري» از شهيدان مدرسه مفيد؛ 1199 نفر مسلمان و يک ارمني!
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۶۳۵۹۲۴۲
خبرگزاري آريا - آنجا 1199 نفر مسلمان بودند و فقط من ارمني بودم. ظرف غذاي ما شبيه يک سيني بود که مقداري برنج در آن براي گروههاي ده نفره ميريختند و هر گروه يک ارشد داشت. هيچ قاشق و بشقابي براي ما وجود نداشت.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، دويستوهشتادوهفتمين برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه هفتم دي 1396 در سالن سوره حوزه هنري برگزار شد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در ابتداي برنامه، فيلمي کوتاه از ملاقات شهيد علي خوشلفظ با مقام معظم رهبري پخش شد و در ادامه اکبر عيني که مجري برنامه بود، خاطرهاي کوتاه از اين شهيد بيان کرد.
عيني گفت: «در برنامه شب خاطرهاي که خدمت حضرت آقا رسيده بوديم، من مجري بودم. آنجا به من اعلام کردند که به دليل کسالت شهيد خوشلفظ، نام او را زودتر اعلام کنم تا بيايد و خاطرهاش را تعريف کند. آن شهيد در بيان مشکل داشت و نميتوانست کلمات را واضح و قابل فهم ادا کند؛ از طرفي به دليل حجم زياد خاطرات، مهمانان خسته شده بودند، جوري که مسئولان بيت و بچههاي شب خاطره به من گفتند تا به او بگويم حرفهايش را تمام کند و خواستند کنارش بايستم تا متوجه شود که ناگهان جمعيت همه با هم صلوات فرستادند و او متوجه شد و معذرتخواهي کرد و گفت که ظاهراً من خيلي صحبت کردم، حضرت آقا فرمودند اشکالي ندارد، ادامه بدهيد. مردم ساکت شدند و او به حرفهايش ادامه داد.»
جمشيد (علي) خوشلفظ، راوي کتاب «وقتي مهتاب گم شد» چهارشنبه 29 آذر در بيمارستان خاتمالانبياء(ص) تهران بر اثر عوارض مجروحيت شيميايي ناشي از جنگ تحميلي ارتش صدام عليه جمهوري اسلامي ايران به شهادت رسيد.
آنجا که 1199 نفر مسلمان بودند و فقط من ارمني بودم
سارو يعقوبيان اولين خاطرهگوي دويستوهشتادوهفتمين برنامه شب خاطره دفاع مقدس بود. او گفت: «من از اقليتهاي ديني و از ارامنه هستم. در شهر مسجد سليمان در استان خوزستان متولد شدهام. برادرم سال 1364 به خدمت رفت و من هم سال 1365 اعزام شدم. برادرم در جزيره مينو، در ژاندارمري خدمت ميکرد و قانون ژاندارمري اينگونه بود که اگر يک سال يک نفر در منطقه جنگي خدمت ميکرد، ميتوانست به رده عقب برگردد. زماني که ميخواستم اعزام شوم، برادرم گفت نامه ميگيرد و در منطقه ميماند تا من ديگر به منطقه نيايم و خواست کنار پدر و مادرمان بمانم که آنها راحتتر باشند. قبول نکردم و گفتم هرچه که خدا بخواهد و تقدير باشد اتفاق خواهد افتاد. گفتم که اگر من بمانم و براي تو اتفاقي بيفتد، تا آخر عمر خودم را نميبخشم.
من به سربازي اعزام شدم. به اهواز و از آنجا به تهران رفتم و در لشکرک آموزش ديدم. به پادگان صفر يک رفتم و دوره کد ديدم و بعد از چهار ماه به منطقه اعزام شدم. حدود 20 ماه در منطقه خدمت کردم و 24 ماه خدمتم تمام شده بود که اسير شدم. زماني که ما را گرفتند، 15 نفر بوديم. ما را سوار يک جيپ km کردند که روباز بود. همه ايستاده بوديم. زماني که در حال رفتن بوديم، تانکهايشان از روبهرو ميآمدند. دستهايمان را با سيم مخابراتي بسته بودند. راننده ماشين بسيار بد رانندگي ميکرد. يک رفيقي به نام وحيد جمالي داشتم که همدوره من بود. من به او گفتم که چون راننده بد رانندگي ميکند، بايستد و او گفت که خستهام و ميخواهم بنشينم. وسط راه ماشين چپ شد و همه بيرون ريختيم.
زماني که به خودمان آمديم، ديديم وحيد جمالي صد متر آنطرفتر روي آسفالت افتاده و از سر و رويش خون ميآيد. موقعيت طوري بود که بيشتر افراد به فکر خودشان بودند. من به بچهها ميگفتم که وحيد آن طرفتر افتاده است و آنها ميگفتند که او زنده نميماند. گفتند که برويم، من گفتم کجا برويم؟! خلاصه رفتيم و او را روي دوشمان گذاشتيم و نزديک ماشين آورديم. از هوش رفت. بچهها گفتند: «سارو ولش کن، او زنده نميماند، خونريزي دارد.» گوشم را روي قلبش گذاشتم و ديدم که زنده است و گفتم که رها کردنش کار درستي نيست، او رفيق ماست. کسي به کمک من نيامد و من خيلي ناراحت شدم. به هر نحوي که بود او را روي دوشم گذاشتم و پياده تا منطقه عراقيها بردم. اين در حالي بود که آنقدر تانکها روي خاکها و آسفالت جولان داده بودند که تا نيم متر حالت نرمي خاک بود و پاهايمان در خاک فرو ميرفت. من دوستم را تحويل دادم و خودمان نيز به جايي رفتيم که در آن با ني اردوگاهي درست کرده بودند. ما را در آنجا نشاندند و فيلمبرداري کردند. سپس تقسيممان کردند تا به کمپها برويم.
صليب سرخ از اکثر کمپهايي که در آنجا بود، بازديد کرده بود. زماني که ما رسيديم، جا نداشتند و هيچ کدام از آن کمپها ما را راه نميدادند. در نهايت ما را به زاغههاي مهمات و اسلحهخانهشان بردند؛ يک محوطه با اتاقهاي سه در چهار 12 متري و 20 متري بود. در آن اتاقهايي که 20 متري بود، 75 نفر را داخل ميکردند. ما که 50 نفر بوديم را در يک اتاق سه در چهار کوچک انداختند. يک پنجره کوچک داشت. روزهاي اول آب و غذايي نميدادند. ما اصلاً جاي خواب نداشتيم. من الان مشکل ديسک و سياتيک کمر دارم که از آنجا برايم پيش آمده است. براي خواب کمرمان روي زمين و پاهايمان روي ديوار بود. حتي چهار يا پنج نفري که جا نميشدند، مجبور بودند به صورت شيفت، به ميلههاي پنجره آويزان شوند تا يک ساعت بگذرد و نفرات بعدي بيدار شده، به جاي آنها روي ميلهها آويزان شوند تا آنها بروند و بهجايشان بخوابند.
به همين حالت روزها ميگذشتند و عادت کرده بوديم. حتي بعد از شش ماه به ما دمپايي هم نداده بودند. ما با پاي برهنه به دستشويي ميرفتيم و ميآمديم. دو دستشويي داشتيم و 1200 نفر بوديم. ما اگر روزي يک ساعت تا دو ساعت بيرون بوديم و ميخواستيم از دستشويي استفاده کنيم، عراقيها ما را اذيت ميکردند و مثلاً بعد از اين که مدت زيادي را در صف ايستاده بوديم تا نوبتمان شود، سوت آمار آزادباش را ميکشيدند و مجبور بوديم که به سر صف بياييم و وقتي دوباره ميخواستيم به دستشويي برويم، صد نفر جلويمان بودند. بعد از گذشت مدتي بچهها همبستگي پيدا کرده بودند. آنجا 1199 نفر مسلمان بودند و فقط من ارمني بودم. ظرف غذاي ما شبيه يک سيني بود که مقداري برنج در آن براي گروههاي ده نفره ميريختند و هر گروه يک ارشد داشت. هيچ قاشق و بشقابي براي ما وجود نداشت. ظرف غذا را وسط ميگذاشتند و ده نفر دورش بودند، بايد دست ميانداختيم و با مشت مقداري برنج برميداشتيم، کم يا زياد با آن مشت برنج ميساختيم. دو سه روز اول که به آنجا رفته بوديم، چند نفر از بچههايي که از روستاهاي مشهد بودند، غذا نميخوردند.
ارشدمان بعد از دو يا سه روز من را کنار کشيد و گفت که پدران و پدربزرگان آنها در زمان قديم برايشان تعريف کردهاند که با افراد غريبه که مسلمان نيستند، نبايد سر يک سفره بنشينيد و ارشدمان ادامه داد که چون شما به غذا دست ميزني، آنها غذا نميخوردند. من گفتم که ظرفي نيست تا غذايم را جدا کنم و از طرفي اينها گرسنه خواهند شد، ميآيند و غذايشان را ميخوردند. بعد از دو روز يکي يکي جلو آمدند. وقتي اخلاق من را ديدند، ما از برادر به هم نزديکتر شده بوديم. روزهاي آخر که از هم جدا ميشديم، گفتم يادتان هست که روزهاي اول چهکار ميکرديد؟ آنها پاسخ دادند که آن روزها را فراموش کن.
زماني که عراقيها ميخواستند اذيت کنند، تصميم دستهجمعي ميگرفتيم. دو يا سه بار براي موضوعهايي حالت اعتصاب پيش آمد که دو تا سه روز ما در آسايشگاه زنداني بوديم. عراقيها کنار پنجره يک گلدان آب ميگذاشتند تا آب مصرفي شب را از آنجا برداريم، در زمان اعتصاب آن گلدانها را شکستند و به ما آب نميدادند، ولي اين چيزها باعث نميشد که ما خواستهمان را نگوييم. من آن زماني که اسير شدم، دندانم درد ميکرد. يک روز اسم خودم، پدرم و پدربزرگم را گفتم و آنها نوشتند تا نوبتم شود، به بهداري بروم و دندانم را بکشم.
شش ماه تا يک سال منتظر ماندم و نوبتم نشد. بچهها سيم خاردار را روي سيمان تيز ميکردند، با آتش آن را داغ ميکرديم، دو نفر دستها را نگه ميداشتند و اعصاب آن دندان را ميسوزانديم. من نيز اين کار را کردم و بعد از يک سال و نيم سر صف اسمم را براي بهداري صدا زدند. با خودم گفتم خدا را شکر که از اين مقوله راحت خواهم شد. چشمانم را بستند و سوار يک ماشين شدم و در نهايت من را به يک اتاقک کوچک بردند که يک صندلي آهني داشت. در آنجا وسيلهاي بود که سر را نگه ميداشت. ما در شکنجهگاهها از آن وسيلهها ديده بوديم. دستهايمان را قفل کردند. دکتر آمد و با خودم فکر کردم که آمپول ميزند و قبل از کشيدن، دندانم را بيحس ميکند. دکتر انبر را در دستش گرفت و گفت که دهنت را باز کن.
من منتظر آمپول بودم، اما ديدم پاهايش را روي دستههاي صندلي گذاشت و با انبر دندانم را گرفت و خدا شاهد است که حدود 10 دقيقه در حال کشيدن دندانم بود. من داد ميزدم و او به من ناسزا ميگفت. تمام صورت آن دکتر پر از عرق بود. خلاصه دندانم را کشيدم و پس از آن عفونت کرد. ما به جاي آنتيبيوتيک، خاکستر سيگار روي آن ميگذاشتيم و بعد از دو هفته خوب شد. زماني که برگشتيم و رفتم تا دندانهايم را درست کنم، گفتم تا اين دندان را درست نکنند. خواستم جايش خالي بماند تا از آن دکتر يادگاري داشته باشم!»
دوازدهم اسفند و دقيقاً همان زمان که علي رفته بود
راوي دوم دويستوهشتادوهفتمين برنامه شب خاطره دفاع مقدس عباس جهانگيري بود. او گفت: «من در يکي از محلات حاشيه شهر تهران، معروف به قنبرآباد بزرگ شدهام. حال و هواي آن منطقه جنوب شهر، در نحوه بزرگ شدن من بسيار تأثير داشته است. بعد از انقلاب، مادرم مقداري پسانداز داشت و من را به مدرسه خوارزمي فرستاد. حدود يک سال در آنجا درس خواندم که وزير آموزش و پرورش وقت، طرحي را اجرا کرد که هر شخصي بايد در محله خودش به مدرسه برود و من اينگونه با مدرسه مفيد که نزديک منزل بود، آشنا شدم. يک تا دو هفته از اول مهر گذشته بود که من ابتدا در کلاس تجربي نشستم و سپس انتخاب کردم که در کلاس رياضي بنشينم.
ما در کلاس 32 نفر بوديم و از اين تعداد 11 نفر شهيد شدند. من در اين مراسم خدمت پدر و مادر شهيد حسين رستمخاني رسيدم و ميخواهم خاطراتم را از او شروع کنم. جنازه داداش حسين، هيچ وقت برنگشت. او فرد بسيار متشرعي بود. جثهاي کوچک و ريز داشت، ولي بسيار چابک بود. يک روز با بچهها براي ناهار رفته بود و گويا کسي را اذيت کرده بود. من ديدم حسين در مدرسه در حال دويدن است و چند نفر از بچههاي تنومند دنبالش کردهاند. حسين به داخل يکي از دستشوييها رفت و هرچقدر بچهها گفتند که بيرون بيا، نيامد. بچهها از بالاي در آب ريختند تا بگويند که در آنجا نجس ميشوي، تا بيرون بيايد، اما حسين نيامد. بعد از دو تا سه دقيقه حسين بيرون آمد، بدون اين که خيس شده باشد. آنقدر اين بچه زبل و باهوش بود که زود تصميم گرفته و بالاي شير آب ايستاده بود و خودش را به ديوار چسبانده بود، طوري که آب به او نخورده بود. حسين در آن زمان هر وقت که ميخواست با يک نفر شوخي کند، بند کفشش را باز ميکرد و به هم گره ميزد.
من از يک محله شلوغ آمده بودم، اما کمکم جلوههاي ديگر اين بچهها را ميديدم و علاقهمند و شيفته اين رفاقت ميشدم. آنها يک مشت بچه مسلمان با اعتقادات قوي بودند که همان شلوغبازيهايي را که ما در محلات پايين ميکرديم، ميکردند، با اين تفاوت که روزه ميگرفتند و نمازشان را ميخوانند. اعتقادات ديني آنها بسيار محکم بود. من احساس ميکردم که فاصله زيادي با آنها دارم و جز تيلهبازي و بازيهاي ديگري که در محله ياد گرفته بوديم، چيز ديگري نميدانستم، ولي آنها در کنار شيطنتها، مطالعه داشتند.
خواهر شهيد حسين جلاليپور هم در اين جمع هستند. حسين، پسري بسيار مؤمن و زيرک بود و من آن زمان با خودم فکر ميکردم که اگر حسين بزرگ شود، حتماً رئيسجمهور خواهد شد. حسين به همراه تقي سعادتي که او هم شهيد شد، از بچههاي جنوب شهر بوده و حال و روز من را فهميده بودند. حسين بعد از يک سال به من گفت که ما جمع شده بوديم که نسخه تو را بپيچيم، چون ميدانستيم تو براي اين حرفها ساخته نشدهاي و به جمع بچه مسلمانها وارد شدهاي، فکر ميکرديم که شايد با ما هماهنگ نباشي و ميخواستيم تو را از مجموعه جدا کنيم و نگذاريم که به مدرسه بيايي. من اينها را ميگويم تا بفهمانم که زندگي ما هم يک زندگي معمولي بود، ولي در يک بحث اين رفقا خيلي جدي بودند و آن هم بحث انتخاب کردن بود.
اين که ما باختيم و به آنها نرسيديم، دليلش اين بود که آنها خوب انتخاب کردند و خوب عمل کردند، ولي ما اين کار را نکرديم. شهيد سيد حسن کريميان به من گير ميداد و ميگفت که عباس موهايت بلند شده است، وقتش رسيده که بروي و موهايت را کوتاه کني. يا شهيد مسعود رحماني به من ميگفت که تو در نماز، مخارج حروف را درست ميگويي؟ و شب که براي دعاي کميل ميرفتيم، من را مينشاند و ميگفت که سوره حمد را بخوانم و سپس اشتباهاتم را به من ميگفت. براي اين که من را جذب کند، از آنجا که ميدانست به ورزش کشتي علاقه دارم، بعد از آن با من کشتي ميگرفت.
به نظر من ميتوان عظمت مدرسه را در اين گروهها ديد. اگر ما يک آينده قوي براي جامعهمان ميخواهيم، بايد از مدرسه شروع کنيم. من احساس ميکنم هر چه که به دست آوردهام، از همان کارهاي گروهي است که با بچهها انجام ميداديم. بعدها اين رفاقتها به منزلهاي همديگر کشيده شد؛ روزه ميگرفتيم و هر روز يک نفر براي افطار باني ميشد و به منزل هم ميرفتيم. پدر و مادر من اجازه نميدادند که جايي بروم. يک روز به مادرم گفتم که به مشهد ميرويم و اگر التماس دعا داري، بگو. در ذهنم اين بود که مشهد يعني محل شهادت و ما هم به محل شهادت ميرويم!
اولين باري که توانستم به جبهه بروم، اينگونه بود؛ من کشتي ميگرفتم و از نظر هيکلي وضع خوبي داشتم. رفتم به مسئول اعزام مجدد گفتم که يک برگه به من بده، ميخواهم به جبهه بروم. او پرسيد که شما در اينجا پرونده داري؟ گفتم که نميدانم، شايد داشته باشم. اسمم را پرسيد و سپس رفت. برگشت و گفت که گويا پروندهات گم شده است، گفتم کاري ندارد، يک پرونده ديگر براي من بساز تا به جبهه بروم، خلاصه برايم يک پرونده جور کرد و من راهي شدم. من با شهيد حميد صالحي به منطقه جنگي رفتم.
شهيد صالحي از 16 سالگي با شهيد دکتر مصطفي چمران در جنگهاي نامنظم شرکت کرده بود. من با اين شهيد در عمليات والفجر2 به بلنديهاي حاجعمران رفتيم. حميد هواي من را داشت که اتفاقي برايم نيفتد. من و او يک شب در حال پاسدادن بوديم؛ او خوابيده بود و من بيدار بودم. در همان بلنديهاي حاجعمران بوديم و من احساس کردم که چند نفر در حال بالا آمدن هستند. حميد را از خواب بيدار کردم و اين موضوع را به او گفتم. يک نارنجک دستم بود، به او گفتم که من از سمت ديگري ميروم و اگر احساس کردم که صدا نزديک است، با آنها درگير ميشوم و تو از سمت ديگر حمله کن.
من آنقدر ناشي بودم که وقتي آن صداها بيشتر شد، انگشتم را در حلقه نارنجک انداختم که آن را بيرون بکشم. پين نارنجک را از پشت صاف نکرده بودم و فقط بيخود تلاش ميکردم. يک لحظه با خودم فکر کردم که در فيلمها پين را ميکشند و آن مياندازند. خلاصه من زور زدم و پشت پين را صاف کردم. حلقه درآمد و نارنجک را انداختم، سپس شروع کردم به شمارش و ديدم که منفجر نشد! نزد حميد آمدم و گفتم که نارنجکهايشان به درد نميخورد، نميترکد! صدا ادامه داشت و نارنجک دوم را براي عراقيها پرت کرديم. ترکشهاي نارنجک تمام سطح خاکريز را جارو کرد و اگر نارنجک اوليه ميترکيد، در واقع من حميد را سوراخ سوراخ کرده بودم. تا چند روز خدا را شکر ميکردم که خودم داداش حميد را نکشتم!
بگذاريد اندکي از داداش علي بلورچي براي شما بگويم. مادرش او را از دو سالگي که پدرش فوت شد، به تنهايي بزرگ کرده بود. او چهره زيبايي داشت و موقع شهادت يک ترکش به قلبش خورده بود و به همان زيبايي به شهادت رسيده بود. من حنوط کردن را ياد گرفته بودم و اکثر اين بچهها را من حنوط ميکردم و داخل قبر ميگذاشتم. زماني که داداش علي به شهادت رسيد، ما سعي ميکرديم که گوشهاي از نبود علي را براي مادر پر کنيم. آن زن واقعاً مادر دوم من و بسياري از افرادي که در اينجا هستند، بود. اين شهدا در زندگي تمام ما نقش روزمره دارند و نقششان تکهاي و مقطعي نيست. يک روز با اين حاجخانم و عدهاي از دوستان و خانوادههايشان به پارکي در شمال غرب تهران رفتيم.
طنابي بستيم تا با دوستان واليبال بازي کنيم، اين حاجخانم هم خواست تا اندکي بازي کند. او تا دست به توپ زد، با پهلو به زمين خورد و جيغ بلندي کشيد و زماني که ما خواستيم کمک کرده و او را بلند کنيم، جيغ دوم را کشيد. ما به اورژانس زنگ زديم، آنها با برانکاردي آمدند و او را بردند. من با يکي از دوستان در بيمارستان ميلاد تماس گرفتم و آنها پذيرفتند تا او را معاينه کنند و ببيند که چه اتفاقي افتاده است. اواخر آذر و نزديک غروب بود که اين اتفاق افتاد و تا ساعت 12 شب، سه متخصص اين حاج خانم را ديدند؛ متخصص ستون فقرات، متخصص لگن و متخصص مغز و اعصاب. گفتند اين حاجخانم پوکي استخوان دارد، فِمورش شکسته است، کل ستون فقراتش آسيب جدي ديده است. ساعت 3 نيمهشب من تنها بودم و واقعاً نميدانستم چه بايد بکنم؛ زيرا دکترها ميگفتند که کل بدن اين حاجخانم را تا گردن بايد آتل بگيرند و تا آخر عمر را بايد اينگونه سپري کند.
من با اين حرف، دلم خالي شد و به سراغ داداش علي رفتم و خيلي جدي با او صحبت کردم! گفتم که او مادرت است و خودت بايد اين گرفتاري را حل کني. اين حرفها را ساعت 3 نيمهشب با داداش علي در ميان گذاشتم و به خانه رفتم. صبح به بنياد شهيد رفتم تا برگهاي بگيرم و حاجخانم را به بيمارستان خاتم ببرم. برگه را گرفتم و او را از بيمارستان ميلاد به بيمارستان خاتم بردم. زماني که رسيديم، از حاجخانم يک عکس گرفتند و گفتند که فقط فمورش شکسته و هيچ آسيب ديگري نديده است. عمل جراحي فمور را انجام داديم و دو روز بعد حاجخانم را با عصا به خانه برديم.
حضور رفقاي شهيد در زندگي براي من ثابت شده است. بسياري از جاها که در زندگي گير ميکنم و دستم به جايي بند نيست، سراغ اين رفقا ميروم و مشکلاتم را حل ميکنم. بسياري از جاها هم از گرفتاريهاي زيادي من را نجات دادهاند. اجازه بدهيد اندکي از منصور کاظمي برايتان بگويم. زماني که منصور شهيد شده بود، من در اهواز بودم. خوابيده بودم. در عالم خواب ديدم که منصور آمده و سرش را روي پاي من گذاشته است. وقتي بيدار شدم، گرماي سرش را روي پايم کاملاً احساس ميکردم. من از منصور پرسيدم آن لحظهاي که تير خوردي و در حال افتادن بودي را برايم تعريف کن. او اندکي سکوت کرد و گفت مانند بو کردن گلي بود که تا آن لحظه چنين بويي را استشمام نکرده بودم. من اين حرف را از منصور شنيدم، اما مطمئنم که حسين رستمخاني هم اينگونه رفته است، مطمئنم حسين جلاليپور هم همينگونه بوده، سيد حسن کريميان هم همينطور، به نظر من داداش منصور کاظمي، اين حرف را از قول همه دوستان گفته است.»
جهانگيري ادامه داد: «داداش علي بلورچي و بقيه دوستان، شب دوازدهم اسفند 1365 عملياتشان شروع شد. فرماندهشان هم حميد صالحي بود. آنها آن شب به خط زدند. داداش علي ساعت 11:45 شهيد شد و مرتضي جابري کسي بوده که در آن لحظه بالاي سر علي بوده است. اين ماجرا گذشت و يک سال بعد از آن اتفاقي که براي فمور حاجخانم افتاد، او مريض بود و در بيمارستان بستري شده بود. ساعت 11:45 دقيقه تلفنم زنگ خورد و من جواب دادم. خواهر علي بود و گفت که مادرم همين الان تمام کرد. حاج خانم هم دقيقاً دوازدهم اسفند، همان زمان که علي رفته بود، رفت.»
کتابي که يک نوع مدرسهنگاري است
در دويستوهشتادوهفتمين برنامه شب خاطره دفاع مقدس از مرتضي قاضي، نويسنده دو کتاب «تاريخنگاران و راويان صحنه نبرد؛ دوره سوم مدرسه مفيد؛ راويان شهيد: حسين جلاييپور، محسن فيض، حميد صالحي» و «تنهاي تنها: خاطراتي از شهيد علي(مهران) بلورچي» دعوت شد تا صحبت کند. قاضي گفت: «کتاب تنهاي تنها که شامل زندگي شهيد علي بلورچي است، اواخر سال 1394 منتشر شد. قصه کتاب تاريخنگاران و راويان صحنه نبرد هم اين بود که بچههاي مدرسه مفيد در يک مقطعي به مرکز مطالعات و تحقيقات جنگ ميروند. اين مرکز جايي بوده که وقتي آقاي محسن رضايي فرمانده سپاه ميشود، ميگويد تا ايجاد شود و خاطرات هر فرمانده و تمام اتفاقاتي که براي آنها ميافتد را ثبت و ضبط کند.
يک سري راوي وارد آن مجموعه ميشوند و کارشان اين بوده که کنار هر فرمانده باشند. هم ضبط داشته باشند و همه جلسات را ضبط کنند و هم در دفترچههايشان يادداشت بنويسند. امروز در اين مجموعه 50 هزار نوار دست اول و بالاي يک ميليون برگ سند از زمان جنگ وجود دارد که محصول کار اين راويان است. راوياني که ميآمدند و در اين مرکز روايتگري ميکردند، کساني بودند که از يکسري چيزها ميگذشتند، مثلاً از خط مقدم دل ميکندند، زيرا آنها بايد کنار يک فرمانده در قرارگاه ميماندند. بسياري از افراد به آنها ميگفتند که اين کارها به خاطر ترس از جنگ و خط مقدم است و کاري مردانه نيست، اما راويان اين راه را انتخاب کرده بودند. گروهي از آنان که وارد مرکز مطالعات جنگ شدند، مرکزي که امروز مرکز اسناد و تحقيقات دفاع مقدس نام گرفته است، بچههاي مدرسه مفيد بودند. اين بچهها خوشفکر، اهل دانشگاه و قلم بودند. به اين فضا وارد شدند و هر کدامشان در يک مقطعي در کنار يک فرمانده راويگري کردند. سه نفر از آن بچههاي راوي از دوره سوم مدرسه مفيد بودند؛ شهيد حميد صالحي، شهيد محسن فيض و شهيد حسين جلاليپور. دو راوي ديگر هم از دوره پنج مدرسه مفيد و در واقع دو سال کوچکتر بودند.
مرکز اسناد به دليل اين که اين افراد شهداي مرکز هم هستند، نوشتن از زندگي اين سه شهيد را به من و همسرم واگذار کرد. من و همسرم از سال 1377 وارد دانشگاه شريف شديم. اين بچهها را ميشناختيم؛ علي بلورچي رتبه پنج کنکور بوده و در دانشگاه شريف درس ميخوانده، شهيد سيد حسن کريميان در دانشگاه شريف بوده، حميد صالحي در دانشگاه تهران بوده، محسن فيض در دانشگاه اميرکبير بوده، حسين جلاليپور در دانشگاه تهران درس ميخوانده و بهزاد آسايي به جبهه ميرفته و زماني که به دانشگاه برميگشته، 24 واحد 24 واحد درسهايش را پاس ميکرده است. قسمت شد تا يک کار مشترک بين من و همسرم، سرکار خانم حسيني، انجام شود. قرار بود که اين کتاب 240 صفحه، يعني براي هر شهيد 80 صفحه باشد، اما الان اين کتاب بيش از 900 صفحه است، زيرا زماني که من شروع به نوشتن کردم، ديدم همه بچهها با هم بودند و نميتوانستم حتي در مورد يک نفرشان هم ننويسم، نميتوانستم جو مدرسه و اين جمعي که با هم رشد کرده بودند را نگويم. اولين گروهي بودند که با اعزام دانشآموزي، در سال سوم دبيرستان به جبهه رفتند، سپس برگشتند و از معلمانشان پرسيدند که بين کنکور و جبهه بايد کدام را انتخاب کنيم و معلمها پاسخ دادند که بنشينيد و براي کنکور بخوانيد، سپس به جبهه برويد.
زماني که جواب کنکور نيامده بود، آنها در جبهه بودند و وقتي که جواب آمد، شروع به درسخواندن کردند. طوري درس ميخواندند که زمان عمليات بتوانند خودشان را به منطقه جنگي برسانند. خاطرهاي وجود دارد که آقاي مرتضي ابراهيمي تا يک ساعت قبل از اعزام درس ميخوانده تا خودش را براي امتحان آماده کند و سپس به جبهه برود. اين کتاب در واقع يک نوع مدرسهنگاري است و هر شخصي که ميخواهد فضاي مدرسه مفيد را بداند، ميتواند اين کتاب را بخواند. اين بچهها، بچههايي هستند که در جبهه، درسخواندن را راه انداختند و ميگفتند بايد بچههاي دانشآموزي که ميآيند را جمع کنيم و به آنها درس بدهيم. اين بچهها اعزام دانشجويي به جبههها را پايهگذاري کردند. هرجا که رفتند، منشاء اثر بودند و مانند يک رزمنده معمولي نرفتند.»
در پايان دويستوهشتادوهفتمين برنامه شب خاطره دفاع مقدس، مراسم امضاي تابلوي يادبود کتابهاي «تاريخنگاران و راويان صحنه نبرد؛ دوره سوم مدرسه مفيد؛ راويان شهيد: حسين جلاييپور، محسن فيض، حميد صالحي» و «تنهاي تنها: خاطراتي از شهيد علي(مهران) بلورچي» با حضور بچههاي مدرسه مفيد و جمعي از خانوادههاي شهداي آن مدرسه برگزار شد.
دويستوهشتادوهفتمين برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقيقات فرهنگ و ادب پايداري و دفتر ادبيات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه هفتم دي 1396 در سالن سوره حوزه هنري برگزار شد. برنامه آينده پنجم بهمن برگزار خواهد شد.
*سايت تاريخ شفاهي ايران
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۶۳۵۹۲۴۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مدرسه عالی حکمرانی شهید بهشتی دانشجو می پذیرد ؛ جزئیات و مهلت ثبت نام
به گزارش همشهری آنلاین، مدرسه عالی حکمرانی شهید بهشتی به منظور تربیت، آموزش و ارتقای توانمندی کارکنان حائز شرایط سازمانها و دستگاههای اجرایی کشور و نیروهای مسلح جهت احراز مشاغل حکمرانی از طریق آزمون کتبی و مصاحبه (سنجش علمی و ارزیابی سوابق آموزشی، پژوهشی و مدیریتی) در چهار رشته؛ حکمرانی اجتماعی، حکمرانی فرهنگی، حکمرانی اقتصادی و حکمرانی تربیتی (مصوب وزارت علوم، تحقیقات و فناوری)، برای سال تحصیلی ۱۴۰۴ – ۱۴۰۳ به شیوه آموزشی - پژوهشی دانشجو می پذیرد.
مهلت ثبت نام: ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
برای کسب اطلاع بیشتر و ثبت نام به پایگاه اطلاع رسانی مدرسه به نشانی زیر مراجعه نمایید.
governanceschool.ir