معلم ریاضی که به فرمول شهادت رسید +تصاویر
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۶۹۰۰۵۷۱
«دست منو بگیر دیگه دیره، کارم شده گریه برات هرشب... کاش بنویسن روی قبرامون، مدافعان حرم زینب...»
جام جم: محمدحسن عسگری همان پسربچه هفت سالهای است که این شعر را با صدای رسا پشت میکروفن میخواند، همان پسربچهای که این روزها در فضای مجازی فیلم کوتاه یک دقیقهایاش با یک عنوان اختصاصی دست به دست میشود: «شعرخوانی فرزند روشندل شهید مدافع حرم مجید عسگری»
محمدحسن همان پسر بچه توی فیلم است، همین که حالا کنار عمو نشسته و دلش بدجوری برای بابا تنگ شده و عمویش، سعید عسگری، این را خیلی خوب میفهمد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
ما 60 روز بعد از شهادت مجید عسگری جمکرانی، پای صحبتهای برادرکوچکترش مینشینیم و از مردی میگوییم که به عشق اهل بیت، لباس رزم پوشید و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد. یک معلم باسابقه آموزش و پرورش که فقط هفت سال تا بازنشستگی فاصله داشت، اما درگیرو دار روزمرگیهای زندگی، دلش را پر داد سمت حرم حضرت زینب(س) و مسیر زندگیاش برای همیشه عوض شد.
آقای عسگری وقتی خبر شهادت برادر شما منتشر شد، خیلیها به فرهنگی بودنش اشاره کردند.
بله همینطور است، برادرم معلم رسمی آموزش و پرورش بود و 23 سال سابقه تدریس داشت. بجز برادرم دو معلم مدافع حرم شهید هم در کشور هستند، اما آنها بازنشسته بودند و برادرم اولین معلم شاغل و شهید مدافع حرم است.
معلم چه درسی بود؟
معلم کامپیوتر و ریاضیات.
کدام مدرسه؟
در هنرستان شهدای چهارمردان قم تدریس میکرد.
در این سال تحصیلی هم کلاس داشت؟
بله. اتفاقا بسختی از آموزش و پرورش مرخصی سه ماهه گرفت تا به سوریه اعزام شود، بالاخره مدارس شروع شده بود و وقتی نوبت اعزام برادرم رسید، دوماه از شروع سال تحصیلی میگذشت.
بحث اعزام به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) از کی برای برادر شما مطرح شد؟ همانطور که گفتید ایشان معلم بودند.
بله برادر من معلم بود، اما همیشه میگفت من به عنوان معلم الگوی دانشآموزانم هستم. میگفت من به عنوان یک معلم وقتی به دانشآموزانم درس میدهم، وقتی از دوران دفاع مقدس صحبت میکنم، اگر بچهها از من بپرسند تو از دفاع مقدس و انقلاب حرف میزنی، چرا الان خودت به آن عمل نمیکنی چه جوابی دارم بدهم؟ من اگر زمان جنگ سن وسالی نداشتم و از دفاع مقدس خودمان جا ماندم، اینجا که میتوانم حضور داشته باشم.
متولد چه سالی بودند؟
متولد سال 1353.
خب چطور میشود که یک معلم کامپیوتر و ریاضیات برای دانشآموزانش از دفاع مقدس صحبت میکند؟
این بحث همیشه دغدغه برادرم بود. یعنی یکی از دغدغههای اصلیاش همین بحث فرهنگی بود. بجز معلمی، برادرم در سال هشتم خارج طلبگی را بهصورت افتخاری درس میخواند، خادم افتخاری حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران هم بود. در حلقه صالحین سه پایگاه بسیج هم فعال بود و مربی حلقه صالحین بود. یعنی از بحث بسیج و دفاع دور نبود و براساس همین اعتقادی که داشت تصمیم به رفتن گرفت.
با شما از همان اول موضوع را مطرح کرد؟
بله. وقتی از موضوع باخبر شدم حقیقتش را بخواهید گفتم داداش شما سه تا بچهداری و از بین این سه تا یکی هم که روشندل است و احتیاج به حضور شما دارد.
یعنی مخالفت کردید؟
شرایط خاصی را که داشت برایش مرور کردم. اما برادرم با آرامش زیادی گفت، مگر بچههای من خدا ندارند؟! اصلا همیشه ذکرش همین بود که مگر ما خدا را نداریم؟! ایمانش خیلی قوی بود و این را واقعا در عمل هم نشان میداد. مثلا خیلی کم شده بود که نمازش را به جماعت نخواند، برای نماز جماعت ارزش زیادی قائل بود و حتی وقتی برای آموزش به پادگان هم اعزام شده بود، از مسئولان آموزشیاش با التماس خواهش کرده بود شبها را به او مرخصی بدهند که ساعت 2 شب از پادگان بزند بیرون و برسد قم و نماز صبح را در حرم حضرت معصومه(س) به جماعت بخواند. همیشه میگفت اگر من در قم یا نزدیک قم باشم و نمازم را در حرم نخوانم انگار یک گم کرده دارم. آنقدر این حضورش در حرم تکرار شده بود که خود خادمان داخل حرم وقتی یک روز هم نمیرفت سراغش را میگرفتند.
از وقتی موضوع علاقهاش به مدافع حرم شدن و تصمیمی را که گرفته بود با شما مطرح کرد تا وقتی که اعزام شد چقدر طول کشید؟
حدود دوسال. مجید دوسال دنبال کارهایش بود و واقعا با سختی پذیرفته شد و با علاقه و پشتکاری که داشت مورد قبول قرار گرفت. وقتی هم که بالاخره با اعزامش موافقت کردند، از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. عشقش، آرزویش شهادت بود و به دلش افتاده بود که در این راه حتما شهید میشود. حتی خیلی از دوستانش که بعد از شهادت مجید ما را دیدند گفتند ما از شنیدن خبر شهادت مجید خوشحال شدیم چون حقش بود، اگر شهید نمیشد مثل آدمی بود که یک فرصت خیلی باارزش را در زندگیاش از دست داده و قطعا همیشه حسرت این فرصت را میخورد.
در چه تاریخی اعزام شد؟
برادرم یکشنبه 28 آبان از قم اعزام شد، شام شهادت امام رضا(ع) بود که رفت سوریه. یک هفته بیشتر هم آنجا نبود، اما اینقدر تشنه شهادت بود که در هفتمین روز حضورش در سوریه، شهادت نصیبش شد و ششم آذر در سالروز شهادت امام حسن عسکری(ع) به شهادت رسید.
کدام منطقه بود؟ وقتی سوریه بود با هم صحبت میکردید؟
بله، در منطقه حلب بود. ما در همان مدت کوتاهی که او در حلب بود مدام با هم در ارتباط بودیم، از حضورش احساس رضایت داشت و خوشحال بود که برای زیارت به دمشق رفته. دوستانش میگفتند در زیارتی که داشت از خدا دوچیز خواسته بود، اول از همه شهادت و دوم شفای چشمهای فرزندش محمدحسن را، که به خواسته اولش رسید و امیدواریم عنایتی بشود و آرزوی دومش هم تحقق پیدا کند.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟
آنطوری که به ما گفته اند محل شهادتش دورالزیتون بوده، ما قضیه شهادتش را هم از زبان همرزمانش شنیدهایم که گفتند مجید با ترکشهای خمپاره شهید شده، اما اگر مجید جلوی این خمپاره را نمیگرفت، تعداد بیشتری از بچهها به خاطر اصابت ترکشها شهید یا مجروح میشدند و پیکر مجید تمام ترکشها را به خودش گرفته بود. دوستانش میگفتند روز قبل از شهادت مجید، میشد شب شهادت امام حسن عسکری(ع) و بچهها در سوریه مراسم روضه گرفته بودند و آخر مراسم روضه هم، روضه حضرت فاطمه زهرا(س) را خوانده بودند. یکی از دوستانش میگفت مجید درست روبه روی من نشسته بود و وقتی مراسم تمام شد سر به سجده گذاشت و وقتی سر از سجده برداشت دیدم که تمام محاسنش از اشک خیس شده، همان موقع به مجید گفتم حاج مجید بدجوری نوربالا میزنی! درست فردای همان شب برادرم ساعت 9 صبح در عملیات شهید میشود. دوستانش میگفتند با این که مجید خونریزی زیادی داشت، اما تا وقتی که شهید بشود، ذکر یازهرا(س) از لبش نیفتاد و این به خاطر ارادت زیادی بود که به اهل بیت داشت. این ارادت آنقدر زیاد بود که قبل از این که برود سوریه، اینجا همه کارهایش را کرده بود و از همه حلالیت خواسته و به همه گفته بود برای شهادت من دعاکنید. برادرم آنقدر طالب شهادت بود که میگفت من اگر در سوریه شهید نشوم، باید در قدس شهید بشوم.
خبر شهادت ایشان چطور به شما رسید؟ انتظار شنیدن این خبر را داشتید؟
برادرم روز دوشنبه شهید شد، روز چهارشنبه صبح وقتی پیکر ایشان به ایران رسیده بود، دوستانش از لشکر با من تماس گرفتند و بعد در یک ملاقات حضوری جریان را توضیح دادند. بعد هم که پیکرش به قم منتقل شد و روز پنجشنبه 9 آذر تشییع شد. واقعیتش برادرم طالب شهادت بود و ما این را میدانستیم، حالا هم به آرزویش رسیده. هیچ کسی نمیگوید انشاءا... من مریض بشوم و از دنیا بروم، انشاءا... در جاده تصادف کنم و از دنیا بروم، اما شهادت آنقدر مرگ بزرگ و ارزشمندی است که خیلیها آرزویش را دارند و برادر من هم همین آرزو را داشت و بالاخره هم با عزت از دنیا رفت. این عزت نصیب هرکسی نمیشود و واقعا آدمهایی که شهید میشوند، انتخاب شده هستند؛ آدمهای خاصی که یک دل پاک خدایی دارند و واقعا با دلشان با خدا معامله میکنند. اتفاقا دوست دارم اینجا یک حرفی را بزنم و آن هم بی انصافیهایی است که بعضیها در حق مدافعان حرم میکنند و حرفهای نادرستی است که پشت سرشان میزنند. وقتی برادر من شهید شد، وقتی پیکرش را به گلزار شهدا آوردند، همین پسرروشندل برادرم، بالای تابوت پدرش با بی تابی تمام گریه میکرد، من تصویری را از این اتفاق ثبت و در فضای مجازی منتشر کردم و زیر عکس نوشتم: شما بگویید این لحظه قیمتش چند است؟ ای آنهایی که میگویید مدافعان حرم برای پول میروند، شما بگویید چه کسی میآید برای پول فرزند روشندلش را تنها بگذارد و برود؟! من به روح برادرم قسم میخورم که تا همین الان که با شما مصاحبه میکنم و دوماه از شهادت برادرم میگذرد، نه تنها پولی به آنها داده نشده که حتی یارانه خانوادهاش هم قطع شده چون برادرم سرپرست خانواده بوده و الان از دنیا رفته. برادر من 23 سال سابقه آموزش و پرورش داشت، حقوق بگیر بود، خیلی از همسن و سالهایش از الان برای روزهای بازنشستگی لحظه شماری میکنند، اما او به خاطر عشق و ارادتی که به اهل بیت و آرمانهایش داشت بهصورت کاملا داوطلبانه، قید یک زندگی آرام را زد و قدم در مسیر دیگری گذاشت.
همسر شهید مدافع حرم، مجید عسگری جمکرانی از علاقه همسرش به شهادت میگوید
دوست داشت خودش شهید بشود و من هم شهیده
محمدحسن یادش نمیرود؛ اصلا مگر میشود یادش برود که بابا نیست؟! که بابا رفته، حتی اگر بابا را هیچوقت ندیده باشد؟! یادش برود که دلش تنگ شده،مثل مادرش، مثل فاطمه خواهر بزرگترش که کلاس دهم است، مثل محمد مهدی که کلاس هشتم است. جنس دلتنگی محمدحسن اما حتی با خواهر و برادرهایش هم فرق میکند. او با چشمهایی که نمیبیند، با چشمهایی که ندارد، برای بابا مجید اشک میریزد، برای بابایی که مدافع حرم حضرت زینب(س) شده. بابایی که شهید شده و از شهادتش دوماه میگذرد؛ بابایی که فرزند روشندلش را به خدا سپرده و رفته سوریه، سینه سپر کرده مقابل تکفیریها، شده فدایی زینب(س)... محمدحسن هفت ساله اما هنوز به این جدایی عادت نکرده و مادرش هر روز شاهد این دلتنگی هاست. شاهدی که خودش هم دلتنگ است و این دلتنگی انگار تمامی ندارد.
خانم عسگری، با شهید عسگری قبل از ازدواج هم نسبت خانوادگی داشتید؟
بله دختر عمو و پسرعمو بودیم.
چند سال با هم زیر یک سقف زندگی کردید؟
20 سال. حاصل این زندگی هم سهبچه است، یک دختر و دو پسر، که پسر سومم محمدحسن، از بدو تولد روشندل است.
همسر شما، اولین معلم شهید مدافع حرم کشور لقب گرفته است، مسیر او چطور به سوریه رسید؟
مجیدآقا مسیرش را از خیلی سال پیش انتخاب کرده بود و در این مسیر هم قدم برمیداشت، از همان اوایل که ما باهم ازدواج کردیم همسرم عضو فعال بسیج پایگاه صالحین بود و این همکاری سالهای سال ادامه داشت. بعد هم که عضو بسیج فرهنگیان شد . در همین پایگاه بسیج بود که فهمید اعزام داوطلبانه به سوریه وجود دارد و از همان موقع، به این فکر افتاد به سوریه اعزام شود، فکر کنم حدود دوسال پیش بود که با من تماس گرفت و گفت برای این موضوع اعلام آمادگی کرده است.
واکنش شما چه بود؟
واقعیتش را بخواهید اول من کمی مخالفت کردم، آن هم فقط به خاطر شرایط خاصی بود که محمدحسن داشت؛ چون هم روشندل است و هم هرچندوقت یک بار با مشکل تشنج درگیر است. من گفتم وقتی تو نیستی اگر محمدحسن تشنج کرد، اگر به مشکل خورد من تنهایی چکار کنم؟ همسرم هم جواب داد تو تنها نیستی، تو خدا را داری، امیدت به خدا باشد، من همه شما را به خدا میسپارم.
و شما هم راضی شدید؟
من از علاقهاش به شهادت خبرداشتم. همیشه میگفت اگر لیاقت داشته باشم شهید میشوم. هروقت با هم صحبت میکردیم حتی خیلی سال قبل از ماجرای جنگ سوریه، همسرم میگفت ما نباید به مرگ طبیعی از دنیا برویم، میگفت دوست دارم شهید بشوم و شما هم شهیده، میگفت زندگی آن دنیای ما باید آبادتر از این دنیا باشد. معتقد بود این دنیا هیچ ارزشی ندارد و واقعا هم به این اعتقاد پایبند بود و زندگی خیلی سادهای داشتیم. مجید اصلا اهل مال و منال دنیا نبود. آن موقعی هم که موضوع اعزام به سوریه را مطرح کرد، چون شرایط اعزام راحت نبود من گفتم شاید اعزام نشود، اما بالاخره این اتفاق افتاد و وقتی روز اعزامش مشخص شد و من و آقا مجید با هم صحبت کردیم، من گفتم شما را میسپارم به خدا، هر اتفاقی که بیفتد حتما صلاح خدا در آن است. صلاح خدا هم در این بود که همسرم شهید بشود و به آرزویش برسد. الان هم ناشکری نمیکنم. مجید خیلی شهادت را دوست داشت، تکیهکلامش این بود که دعا کنید شهید بشوم. من از خدا شهادت میخواهم.
ماجرای شعری که محمدحسن خوانده و این روزها خیلی در فضای مجازی دست به دست میشود، چیست؟
این شعر یک نوحه معروف است که قبل از شهادت همسرم همیشه میخواند. آن را در دوران آموزشیاش یاد گرفته بود و همیشه وقتی درخانه بود آن را زیر لب زمزمه میکرد و به گوش همه ما آشنا بود. یعنی در آن مدت یک ماهی که از قطعی شدن اعزامش باخبر شده بود، همیشه این را میخواند. خالصانه و از ته دل هم میخواند و من هربار که میشنیدم، حال غریبی پیدا میکردم، چون میدیدم چقدر هوایی رفتن به سوریه شده. پسرم محمدحسن هم این را چندباری شنیده بود. اما بعد از شنیدن خبر شهادت همسرم، ما این موضوع را فراموش کردیم تا این که چندروز پیش در مراسم چهلمش، وقتی همرزمانش در مراسم حاضر شدند، همگی این شعر را زمزمه کردند و پسرم وقتی آن را شنید به من گفت مامان ببین! این همان شعری است که بابا میخواند. بعد هم اظهار علاقه کرد آن را یاد بگیرد. من هم متن کامل شعر را پیدا کردم و کمک کردم یاد بگیرد و بخواند. این شعر الان قصه دلتنگی محمدحسن برای بابای قهرمانش است.
لینک کوتاه خبر: farda.fr/003G3Cمنبع: فردا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.fardanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فردا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۶۹۰۰۵۷۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
معلمان خاطرهانگیز در قاب تصویر
تلویزیون میتواند در قالب سریال، فیلم یا پویانمایی علاوه بر ارج نهادن به مقام معلم، زوایای شیرین و جذابی از روزهای دانشآموزی را برای مخاطب ترسیم کند. شاید به نظر بیاید که مدرسه و کلاس درس به دلیل فضای معناشدهشان، به تغییرات اساسی آرایه و زمینه نیاز چندانی نداشته باشند و بیننده با تماشای آن بلافاصله دریابد که قصه به شاگرد و معلم مربوط است، اما بیشک ساختار قصه، بازیگران و کارگردانی این آثار، نقش تعیینکنندهای در ماندگاری آن اثر خواهند داشت.
مروری بر این آثار میتواند ضمن یادآوری خاطرات ما از معلمانی که در تلویزیون دیدهایم، بار دیگر جای خالی چنین مجموعههایی را یادآوری کند.
صدای زنگدار ناصر غفرانی
مجموعه عروسکی «مدرسه موشها» به کارگردانی مرضیه برومند که ساختش به چهار دهه قبل برمیگردد جزو اولین کارهای نمایشی بعد از انقلاب با محوریت مدرسه است. شخصیتهایی مثل کپل، گوشدراز، عینکی، نارنجی و سرمایی هرکدام گوشههایی از دنیای لطیف کودکانه را نشان میدادند. استفاده از بازیگران خلاق و بااستعدادی همچون ایرج طهماسب، حمید جبلی، حسن پورشیرازی و... به عنوان صداپیشه از دیگر نقاط قوت «مدرسه موشها» بود که بدون شک نقش کلیدی در محبوبیت آن داشت. بیشک بخش مهمی از این توفیق به متنهای عالی زندهیاد احمد بهبهانی نیز مربوط بود که علاوه بر جنبه سرگرمی، با ارائه پندها و نکتههای اخلاقی به کودکان وجوه آموزشی این اثر را هم تقویت کرد. ضمن اینکه نویسنده این مجموعه کمتر از انتقال پیام به شکل مستقیم بهره برد و تلاش کرد بچهها را متوجه محیط کلاس درس کند، ولی شخصیت معلم، تنها آدم بزرگسال این جمع عروسکی که با صدای زنگدار ناصر غفرانی و دیالوگهایش با بچههای کلاس در ذهن مانده، الگوی معلمی صبور، خوشاخلاق و دوستداشتنی را در دهه ۶۰ برای بچهها ترسیم کرد.
مرشد عنایت شفیعی
مجموعه «بازم مدرسهام دیر شد» به کارگردانی داریوش مؤدبیان، موسیقی زیبای محمد شمس و بازیهای خوب زندهیادان اسماعیل داورفر و مهین شهابی در اواسط دهه ۶۰ از شبکه یک سیما زمانی که تنها دو شبکه تلویزیونی در ایران وجود داشت، پخش شد. اکبر عبدی ۲۳ ساله، نقش دانشآموزی به نام محسن را بازی میکرد که همیشه بر اثر اتفاقاتی که برایش رخ میداد و به دلیل تنبلیهایش دیر به مدرسه میرسید. با اینکه محسن تا پایان این مجموعه ۱۳ قسمتی هیچوقت به مدرسه نرسید، حضور شخصیتی به عنوان مرشد (به مثابه معلم) با بازی عنایت شفیعی که با معرکهگیریهایش به سبک قدیم سعی میکرد تا آموزشهای لازم را با گوشزد کردن به بچهمرشد، با نقشآفرینی مجید رزاز، به بینندگان منتقل کند، در دل خود نکات آموزشی فراوانی داشت.
پدیدهای در مدرسه شبانهروزی
مجموعه «بچههای مدرسه همت» به کارگردانی سیدرضا میرکریمیبه نوعی نسخه بومیشده پویانمایی «بچههای مدرسه والت» است که در سال ۱۳۷۵ در گروه کودک و نوجوان شبکه دو سیما تولید شد و قصه آن درباره پسربچههایی بود که در یک مدرسه شبانهروزی کنار یکدیگر زندگی میکردند و در هر قسمت برای یکی از آنها اتفاقاتی میافتاد که در داستانی مستقل مشکلاتشان آسیبشناسی و مطرح میشد. مهران رجبی در این مجموعه نقش ناظمی مهربان و دلسوز را داشت که سعی میکرد در کنار ایجاد نظم در مدرسه با دانشآموزان رفتار مناسبی داشته باشد و آنهایی را که به دور از خانواده در این مدرسه، هم درس میخوانند و هم زندگی میکنند بهخوبی درک کند. ضمن اینکه در این مجموعه میرکریمی خیلی عالی توانست آن صمیمیتی را که از رفتار معلمان انتظار داریم به تصویر بکشد.
الگویی برای معلمهای پرورشی
مجموعه تلویزیونی «دبیرستان خضرا» به کارگردانی اکبر خواجویی در سال ۱۳۷۵ در ۱۳ قسمت به دغدغه و مشکلات دانشآموزان دختر پرداخت. خواجویی سعی کرد با انتخاب بازیگران دختر، داستانهایی را در دبیرستان دخترانه بازگو کند که برگرفته از دغدغههای نوجوانان در این مقطع تحصیلی باشد. او سراغ مشکلاتی رفت که الزاماً شخصی نبودند و به خانواده و اجتماع نیز مربوط میشدند. برگ برنده این سریال، سپردن نقش خانم شکیبه، معلم پرورشی و امور تربیتی به آزیتا حاجیان بود. معلمیکه سعی میکرد با فعالیتهای مثبت و ثمربخش خود چهرهای مناسب از این طبقه آموزشی در مدارس به نمایش بگذارد. شکیبه با ارتباطی که با دختران نوجوان داشت، دغدغههای آنها را بررسی و به مشکلات دانشآموزان رسیدگی میکرد. حاجیان بهخوبی توانست در نقش یک معلم دلسوز ورود کند و نشان دهد چطور میتوان با دانشآموزانی در سن حساس بلوغ درست رفتار کرد و با آنها در میانه مشکلات خانوادگی و اجتماعیشان همراه بود.
مجید، یکی شبیه همه دانشآموزان
زندهیاد کیومرث پوراحمد با مجموعه ۹ قسمتی «قصههای مجید» به قلم هوشنگ مرادی کرمانی یکی از ماندگارترین مجموعههای مدرسه و معلممحور را در دهه ۷۰ در تلویزیون ثبت کرد و از معدود مجموعههایی بود که توجهی خاص به شخصیت معلم و رابطه معلم و شاگردی داشت. «قصههای مجید» قصه نوجوانی بامزه و شوخطبع با لهجه شیرین اصفهانی به نام مجید را با بازی مهدی باقربیگی نشان میداد که با بیبی زندگی میکند. او سعی میکند با جدیت به هدفهایی که میخواهد برسد، اما بیتجربگیها، شیطنتها، ندانمکاریهایش ماجراهای شیرین و تلخی را رقم میزد. ناظم سختگیر، با نظم و البته خشن مدرسه که نقشش را جهانبخش سلطانی بازی میکرد، برای بسیاری در واقعیت شخصیت آشنایی بود، اما در این میان آقای حیدری در نقش معلمی دلسوز سعی کرد با دانشآموزانش از جمله مجید راه بیاید. این معلم ورزش، نماد معلمهایی بود که بهخوبی دانشآموز خود را درک میکنند و میکوشند با بچهها با هر اخلاقی راه بیایند. در قصههای مجید، بچهها باید از معلم ریاضی حساب میبردند، چون وقتی جدول ضرب بلد نبودند، دانههای تسبیح معلم نشانه هشدار بود. البته معلم انشا هم چندان واقعبین نبود، چون وقتی مجید انشایش را با موضوع همسایهشان که مرده شور بود سر کلاس خواند از کلاس اخراجش کرد.
دردسرهای معلمیبرای مادربزرگهای بازیگوش
«مدرسه مادربزرگها» سال ۱۳۷۵ با طرحی از زندهیاد فرشته طائرپور و به کارگردانی غلامرضا رمضانی، داستان تعدادی خانم میانسال بود که خانم معلم جوانی داشتند و در هر قسمت ماجراهای جالبی را به وجود میآوردند که فضای شیرین و دلچسبی را ایجاد میکرد. این معلم جوان با بازی الهام پاوهنژاد تلاش میکند همه مادربزرگهای شاگردانش را باسواد کند. از این رو با کمک شاگردانش سراغ مادربزرگهایی میرود که سواد ندارند و بالاخره میتواند مادربزرگها را خارج از ساعت مدرسه دور هم جمع کند. تصویری که از معلم در این سریال نقش میبندد معلم جوان و با حوصلهای است که سعی میکند ضمن احترام به مادربزرگها آنها را مجاب به درس خواندن و ایجاد نظم کند که در این مسیر موفق میشود و کاری میکند تا مادربزرگها با نوههایشان درس بخوانند و تکالیفشان را انجام بدهند
معلم درس شیرین ریاضی
یکی از معلمهای دوستداشتنی دهه شصت آقا معلمی است که او را در کنار مبصر چهار ساله کلاس و شعر «آقا اجازه هولم نکن دست و پاهامو گمنکن» به یاد میآوریم. سریال «درس شیرین ریاضی» یا «ق مثل قلقلک» سال ۱۳۶۸ روی آنتن شبکه یک رفت. زندهیاد حسین محباهری با آن ریش و سبیل خاصی که داشت به عنوان معلمیبا حوصله و صبور از درس ریاضی به عنوان «درس شیرین ریاضی» یاد میکرد و محمد کدخدایی که در نقش مبصر چهارساله کلاس نقشآفرینی میکرد خاطرات به یادماندنی برای ما ثبت کرد. او که چهار سال در یک کلاس درجا زده بود از دیگر همکلاسیهایش بزرگتر به نظر میآمد و همین موضوع جذابیت نقش او را بیشتر کرده بود. نکته جالب این بود که سال بعد که این مجموعه بار دیگر ساخته شد او مبصر پنج ساله کلاس بود.
معلم زحمتکش کوبار
سریال «کوبار» به معنی باران کوهی، که فریدون حسنپور در سال۱۳۹۷ برای شبکه دو ساخت داستان معلمی جوان با بازی ارمیا قاسمی است که برای آموزش دادن به روستا میرود و در این روستا با عشق و علاقه فراوان به کودکان راه و رسم زندگی را آموزش میدهد که در این مسیر دشوار با اختلافات مختلفی روبهرو میشود. این معلم مجبور است که یک سال در یک دبیرستان دورافتاده در منطقهای کوهستانی در شمال کشور زندگی کند. کوبار تلاش میکند تصویری آرمانی از معلمان زحمتکش ارائه دهد و شخصیتهایی خلق کند که به آدمهای آرمانی نزدیک باشند از جمله معلمیکه در راه آموزش بچههای مردم، خود را فدا میکند.
باشگاه خبرنگاران جوان فرهنگی هنری رادیو تلویزیون