گزارش مرگ تلخ قهرمان کشتی که 16مدال داشت/ آخرین معامله:فروش سیمکارت وکفشهایش برای خریدنیم گرم هروئین
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۶۹۰۷۰۱۵
ساعت24-امیرعلی، کفشهایش را ساعت ١٢ و نیم شب فروخت ٥ هزار تومان. ٥ هزار تومان یعنی ربع گرم هرویین. از سطل زباله، کفشی پیدا کرده بود که کفِ هر دو لنگه سوراخ بود. همان را پوشید و دور پاهایش کیسه پلاستیکی پیچید.
ساعت ١ بامداد، سیم کارتش را هم حراج کرد ٦ هزار تومان. ربع گرم هرویین جواب عمل امیرعلی را نمیداد؛ قهرمان کشتی که ١٦ مدال داشت و بعد از ٧ سال خوردن متادون، از ٣٥ روز قبل رفته بود سراغ هرویین.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
زباله جمع میکنی امیرعلی؟
دستهایش را انگار داخل گونی زغال فرو کرده بود. چرک زباله جمع کنی، به خورد تمام خطوط پشت و روی دستها رفته بود و همان دستها هم اوضاع را لو میداد اگر شلوارش را نمیدیدی که از شدت کثیفی، آهار گرفته بود و اگر پاهای پلاستیک پیچش را نمیدیدی که چطور از سرما، روی برفهای کوبیده و گل آب منتشر در تمام سطح پیاده رو، جابهجا میکرد که یخ نزند. کاسه عدسی داغ را که از دست بچههای «طلوع» گرفت مجال نداد بخار غذا در هوا بماسد.
آخرین غذایی که خوردی کی بود امیرعلی؟
دیروز صبح. بیشتر از ٣٩ ساعت گرسنگی مطلق. چون زبالهای هم پیدا نکرده بود برای فروش. زباله جمع کنهای ماهرتر از امیر علی هم در این سرمای ٨ درجه زیر صفر، لنگ بودند. دیشب هوای خیابان مولوی، ٨ درجه زیر صفر بود. و آن شعلههای کوچک برآمده از سوزاندن کیسههای پلاستیکی و ورقهای کاغذ و جورابهای خیس، به وضوح ناتوان شده بود در این جنگ نابرابر. سهم دایرههای کوچک انسانی پیرامون همین شعلههای رو به موت، گرما نبود. دود تلخ و ولرم و چربی بود که انگار روی تخم چشم آدم میماسید. ولی آنها که کفی آلومینیومی را در فاصله ١٠ سانتی شعلههای لرزان نگه داشته بودند که هرویین مذاب، روی کفی سرد نبندد و ٢٠ هزار تومان پول زحمت کشیده، نابود نشود، حواسشان به این دود متعفن چشم سوز نبود. آنها فقط چشم و حواسشان به حبابهایریزی بود که وقتی فندک را زیر کفی و در نقطه اصطکاک گرد شتریرنگ با ورق آلومینیوم سُر میدادند، اطراف هرویین جوشیده غُل میزد و دود سفید پس میداد. خیابان سعادت و پس کوچههایش، همه مشتری هرویین – دوا – بودند. زن و مرد، پیر و جوان، جیب همیشه خالیشان از قیمت شیشه تعجب میکرد. چقدر، چند بار، چند روز، کیسه به کول میکشیدند و تنه تا نیمه، داخل سطل زباله خم میکردند تا یک جنس بهدردبخور، بهدردبخور برای ضایعاتیهای شوش و مولوی پیدا کنند که ٦٠ هزار تومان هم بیارزد؟ وضع کارتنخوابهای شوش، بهتر از مولوی خوابها بود. کارتنخوابهای شوش، نیمه شب آنقدر چپ پری داشتند که از غذا فروش دوره گرد، یک وعده برنج و جوجه کباب بخرند. غیر آن تجمع درهم لولیده پیاده روی شرقی، که چشم دوخته بودند به بساط زد و بندهای محقر که چه وقت، کارتن خواب صاحب بساط، از خماری یا نشئگی، بیحواس شود تا آن کفش بچگانه کهنه یا ملاقه مستعمل یا نوار کاست دهه ٦٠ یا زنجیر نیمهکاره قفل فرمان یا خرمهره شکسته یا دستگیره کشوی کابینت یا هزار خنزر پنزر بیارزش دیگر را کف بروند، جلوتر و به سمت کوچه اوراقچیها، تجمع آدمهای بیعار کمتر میشد و هر چه گوش میخواباندی و چشم میدواندی، حدقههای گشاده بود و صداهای تودماغی و قامتهای پکیده از تحلیل ترکیباتی معروف به«شیشه». هر قدمی که جلوتر میرفتی، زمزمهها به گوشت نزدیکتر میشد که «پایپ دارم... پایپ چند بار مصرف، حشیش، عمده و جزیی، شیشه بیا، ارزون دارم، قرصم هست» و علامت سوالها بیشتر «خانم در خدمتیم. شیشه بِدم؟ جنس خوب دارم. حشیش میزنی؟ گشنته؟ خونه هستا، با همه امکانات» و ساعت از نیمه شب گذشته، جواب این همه کنجکاوی را چه میگفتم که در جمع شان پذیرفته شوم و هول نکنند که شاید من هم نسخه مشابه آن ماموری بودم که در این چند شب، کارتنخوابها را به زور میبرد سمت اتوبوس سفیدرنگ، راهی گرمخانه شرق تهران و اگر نمیآمدند، میله چوبی را چنان به سر و کمرشان میکوبید که یک لحظه، نفس کشیدن از یادشان میرفت؟
از ورودی کوچه «کثیری» که نگاه میکردی، هیچ خبری نبود. سه مرد، کنار کرکرههای فرو کشیده مغازه دو نبش کوچه باریک ایستاده بودند و دست در جیب، منقبض و ساکت، سرِ کوچه را میپاییدند. از آتش هم خبری نبود. هر سه، لباسهای تیره به تن داشتند و کلاههای بافتنی را تا روی گوش پایین کشیده بودند. باران و برف درآمیخته، ریز و تیز، انگار سوزنهایی بود که پوست صورت را میگزید.
سردتون نیست؟
سردشان نبود. نه، سرما را حس نمیکردند. «قرصی» بودند و بپای فروشندهای که از زیر نگاه پاسگاه پلیس ٢٠٠ متر دورتر، سُر خورده بود سمت «اوراقچیها» برای آخرین دشت امشب. چند قدم دورتر، در گودرفتگی یک گاراژ، یک روسپی روی پله نشسته بود و کیسههای پلاستیک را آتش میزد که از نور شعلهاش، محتوای ظرف یکبار مصرف را ببیند؛ دو گوجه کبابی و برنج سفید. صاحب کارش، وقتی تکههای جوجه را میبلعید، گفته بود «بوی پیاز، مشتری رو میپرونه» پایین پای گودرفتگی، پایین پای بپاها، کوچه «کثیری» تمام میشد و به «اوراقچیها» میرسید، هفته قبل، دیوار شمالی اوراقچیها، یک سر، آدم چمباتمه زده بود و آدم ایستاده بود.
«حدود... ١٥٠ نفریم اینجا»
همه در کار کشیدن و همه در حال خماری و همه در حال نشئگی. زنها، هم خرجهایشان، مردها، هم خرجهایشان، وقتی ماشین پلیس، از ورودی نبش میدان، وارد «اوراقچیها» شد و در همان ١٠٠ متر اول، گرد کرد و پدال ترمز فشرد و نهیب زد که «بروند و خجالت بکشند و کوچه را خلوت کنند»، همه ١٥٠ نفر، مثل فیلمی روی دور کُند، چند قدمی حرکت کردند و ماشین پلیس که مسیر آمده را برگشت، همه آن ١٥٠ نفر برگشتند سرجایشان. سرجای خودشان؛ انگار جاها، نشان شده بود که هر آدمی را سرجای خودش میدیدی. اسماعیل و سعید که حوصله نشستن نداشتند و پایپ را از سرِ مرام، دست به دست میدادند، مرا بردند بالای سر رضا؛ کنار دریچه هوای قنادی پایینتر از میدان. میگفتند آفتاب نزده بود که رضا یک دود عمیق گرفت، یک نفس عمیق کشید و افتاد. میگفتند از صبح به اورژانس و نیروی انتظامی تلفن زده بودند و آنها گفته بودند «به ما مربوط نیست.» میگفتند رضا اوردوز کرده. وقتی بالای سر رضا رسیدیم، قنادی تعطیل شده بود و فقط تتمه بوی آمیخته وانیل و روغن سوخته از دریچه هوا بیرون میزد. رضا کنار دریچه هوا افتاده بود. روی پهلوی چپ و گونه چپش مماس بود با سردی آسفالت پیاده رو. دو زانو را به هم چسبانده و هر دو دست را بین دو زانو پنهان کرده بود. کف سفیدی که از دهان نیمه بازش بیرون زده بود، خشکیده بود و یک خط منقطع از گوشه لب تا زمین ساخته بود. صورت تکیده رضا، پر بود از آرامش، پر بود از آرامش مرگ... اسماعیل دست کشید به پیشانی و گونه استخوانی رضا. «اینکه از یخم یخ تره که.»
رضا، یک کاپشن نازک به تن داشت. کاپشنی که تار و پودش، رسانای امتحان پس دادهای بود برای تردد سرمای زمستان. اسماعیل، زیپ کاپشنش را باز کرد و سرش را چسباند به سینه رضا. «اینکه مُرد بابا. مُرد...» اسماعیل سرش را رو به من بالا میگیرد و گوشه چشمش را با پشت دست پاک میکند. شماره اورژانس را روی گوشی تلفن میگیرد و به اپراتور نشانی قنادی را میدهد که بیایند و یک آدم «بدحال» را ببرند. آدم بدحالی که ضربان قلبش نامنظم است و کف بالا آورده. «اگه غیر این میگفتم، نمیاومدن. مث از صبح که تلفن زدیم و نیومدن»...
یک هفته بعد، نیمهشب یکشنبه هم تمام شده بود و اسماعیل، دورتر از دهها مرد و زن خمار و نشئه، کنار گاراژهای تعطیل کوچه اوراقچیها چمباتمه زده بود.
اسماعیل منو یادته؟
یادش بود. اسمم را که نمیدانست ولی یادش بود که با هم رفتیم سراغ رضا؛ «رضا دیلم»، لقبش دیلم بود چون وقتی میرفت دزدی خانهها، با دیلم میافتاد به جان قفلهای کتابی. مواد فروش که آمد، اسماعیل از جایش بلند شد و دستی داد و دوباره نشست و در احوال خودش غرق شد. موادفروش، نگاهی به من کرد و سری به نشانه پرسش تکان داد.
نمیدونم. شاید به خاطر رفیقشه. هفته پیش مرد.
منبع: ساعت24
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.saat24.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ساعت24» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۶۹۰۷۰۱۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
قصه عبرت آموز یک دزد!
روزی که اولین نخ سیگار را لای انگشتانم گرفتم و با غرور خاصی نزد دوستانم به آن پک می زدم هیچ گاه باورم نمی شد که روزی برای تامین هزینه های اعتیادم به اموال مردم دستبرد بزنم اما ...
به گزارش خراسان، این ها بخشی از اظهارات سارق حرفه ای قطعات و محتویات خودروهای مردم در حاشیه خیابان هاست که با تلاش شبانه روزی نیروهای گشت نامحسوس کلانتری شفای مشهد به چنگ قانون افتاد. او که مدعی بود سرگذشت عبرت آموزی دارد درباره قصه تلخ زندگی خود به مشاور ومددکار اجتماعی کلانتری گفت:پدرم به دلیل ابتلا به بیماری های ریوی و قلبی در سن 40 سالگی از دنیا رفت و این گونه مادرم سرپرستی خانواده را به عهده گرفت.
او جوانی اش را گذاشت و همه سختی ها وتلخکامی ها را به جان خرید تا ما آینده را در خوشبختی تجربه کنیم. خلاصه او با کارگری و خیاطی هر3 خواهرم را به دانشگاه فرستاد و آن ها اکنون ازدواج کرده اند و در ادارات دولتی استخدام شده اند اما من مسیر خلافکاری را در پیش گرفتم و بدبختی هایم را به تماشا نشستم.
آن روزها زمانی که 7 سال بیشتر نداشتم در شهرستان تربت جام به مدرسه رفتم. با آن که چندان علاقه ای به تحصیل نداشتم اما به هر طریقی بود تا مقطع دبیرستان درس خواندم. خلاصه 17 ساله بودم که روزی با ترغیب و تشویق دوستانم،اولین نخ سیگار را لای انگشتانم گرفتم چراکه غرورم اجازه نمی داد در برابر آن ها کم بیاورم به همین دلیل سعی می کردم پک های عمیقی به سیگار بزنم که با تشویق و جلب توجه آن ها روبه رو شوم . در همین شرایط خیلی زود پای بساط شیره و تریاک هم نشستم و دورهمی های لذت بخش دوستانه ام آغاز شد .
چنان در عالم هپروت سیر می کردم که هیچ گاه به ذهنم نمی رسید این لذت های زودگذر فرجامی وحشتناک دارد. آن روزها فقط همین غرورهای جوانی و تعریف و تمجیدهای دیگران را می دیدم و مدام در پارتی ها و شب نشینی ها شرکت می کردم. نصیحت های مادرم نیز فایده ای نداشت چراکه من هم مانند همه معتادان که مصرف تفریحی را شروع می کنند، خودم را فریب می دادم که من مانند دیگران نیستم و هر روزی که اراده کنم دیگر مصرف نمی کنم.
حتی گاهی برای چند روز نزد دوستانم نمی رفتم تا چنین وانمود کنم که من اراده ای قوی دارم و آلوده مواد افیونی نمی شوم. مادرم از رفتارهای من زجر می کشید و گریه می کرد اما من هیچ توجهی به اطرافم نداشتم تا این که بالاخره باورم شد دیگر معتاد شده ام .
چند بار مادرم با سختی های بسیار مرا در مراکز ترک اعتیاد بستری کرد اما فایده ای نداشت تا این که به خودم آمدم و با کمک یکی از دوستانم که مرا راهنمایی می کرد چند سال از چنگ مواد مخدر گریختم و در سن 30 سالگی به توصیه مادرم ازدواج کردم تا شاید مسیر درست زندگی را بیابم اما بعد از ازدواج دوباره دوستان هم بساطی ام به سراغم آمدند و با وسوسه های لذت آنی و تعریف و تمجیدهای آنان از پک های عمیق سیگار و مصرف زیاد مواد مخدر ،باز هم به منجلاب مواد افیونی افتادم ولی این بار شیوه ای خطرناک را در پیش گرفتم و مصرف هروئین را شروع کردم . حالا همسرم زجر می کشید و با اشک هایش تلاش می کرد تا مرا از بیراهه هولناک بازدارد.
چند بار دیگر در مراکز ترک اعتیاد بستری شدم ولی چون در زمینه پوشاک فعالیت داشتم و با افزایش قیمت ها در بازار به وضعیت خوبی رسیده بودم هنوز توان خرید هروئین را داشتم اما دیگر نمی توانستم به خاطر خماری های مواد مخدر صنعتی در محل کارم بمانم به گونه ای که مجبور شدم مغازه ام را تعطیل کنم.
در این شرایط پس انداز هایم نیز به پایان رسید و خانواده ام برای نان شب محتاج شدند. همه دوستانم از من فرار می کردند چراکه دیگر پولی نداشتم مانند گذشته مقدار زیادی شیره و تریاک را پای بساط آن ها بگذارم وباید از هروئین های آنان مصرف می کردم. این گونه بود که با ترس و لرز برای اولین بار از یک خودرو در حاشیه خیابان سرقت کردم و با فروش باتری و ضبط و پخش آن هزینه های یک روز اعتیادم تامین شد ولی می ترسیدم آشنایان و بستگانم مرا درحال سرقت مشاهده کنند و آبروریزی شود این بود که تصمیم گرفتم به مشهد بیایم و سرقت هایم را در این شهر ادامه بدهم .
بارها در مناطق مختلف شهر مشهد به خودروهای شهروندان دستبرد زدم و با فروش اموال سرقتی هزینه های اعتیادم را تامین کردم تا این که شب گذشته هنگام عبور از بولوار ابوطالب چشمم به پرایدی افتاد که به راحتی می توانستم به آن دستبرد بزنم چراکه هیچ گونه امکانات امنیتی و ضد سرقت نداشت اما هنوز مشغول بازکردن در خودرو بودم که ناگهان خودم را در محاصره افسران گشت کلانتری شفا دیدم و آن ها در حالی مرا دستگیر کردند که چندین بسته حاوی هروئین نیز به همراه داشتم . حالا بسیار پشیمانم و می دانم آینده ام را نابود کرده ام اما ای کاش ...
با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد) تحقیقات گسترده افسران کارآزموده دایره تجسس برای ریشه یابی سرقت های دیگر این جوان وارد مرحله جدیدی شد تا شهروندانی که اموال آن ها توسط این سارق جوان به یغما رفته است شناسایی شوند .