سور وصال پس از ١٢سال
تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۷۰۳۹۶۸۹
به گزارش شهروند، تنها ٧سال داشت. از مدرسه تعطیل شد، اما مسیر خانهاش را اشتباهی رفت. به خاطر یک فکر بچگانه، راهش را تغییر داد تا کمی دیرتر به خانهشان برود. همین فکر، مسیر زندگیاش را برای همیشه عوض کرد. سالار راه خانهشان را گم کرد و ١٢سال از خانوادهاش دور ماند. آرزو داشت برای یکبار هم که شده، مادر و پدرش، برادرانش و خانهشان در شهریار را ببیند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حالا دیگر من هم خانواده دارم
سالار حالا دوباره میخندد. دیدن مادرش، پدرش، برادرانش و خانه قدیمیشان در دوران بچگی، همهوهمه رویاهای او را به واقعیت تبدیل کردهاند. رویایی که سالار تصور میکرد هیچوقت به آن دست نمییابد. حالا سالار در میان موج شادی هم روستاییهای دوران بچگیاش، خانواده خود را در آغوش گرفته و با هم اشک شوق میریزند. سالار درحالی که صدایش از خوشحالی، پایان ١٢سال دوری میلرزد، در گفتوگو با «شهروند» ماجرای این چند سال دوری را روایت میکند:
چی شد که گم شدی؟
من در واقع راه خانهمان را گم کردم. آن روز را کاملا به خاطر دارم. ٧ساله بودم. از مدرسه به خانه برمیگشتم. کمی از دست پدرومادرم عصبانی بودم. برای همین با خودم گفتم چند ساعت به خانه برنگردم. همینطور راهم را کج کردم و رفتم. آنقدر رفتم تا دیدم در یکجای دیگر هستم. جایی که اصلا نمیشناختم. خانهمان را گم کرده بودم. خیلی گریه کردم. انگار کلی از خانه و محلهمان دور شده بودم. شب را در خیابان ماندم، ترسیده بودم، اما هرچه سعی کردم نتوانستم خانهمان را پیدا کنم. با همین وضع حدود ١٥روز در خیابانها بودم. وقتی خیلی گرسنه میشدم، از مردم کمک میخواستم تا بتوانم شکم خودم را سیر کنم. سردرگم مانده بودم، حتی پیش پلیس هم نرفتم. ترسیده بودم. تا اینکه با یک پسر جوان آشنا شدم. او وقتی وضع مرا دید، به من کمک کرد. مرا به کرج برد. کار یادم داد و من کارگر ساختمانی شدم و به زندگیام ادامه دادم.
چطور نتوانستی خانهتان را پیدا کنی؟
من وقتی تقریبا ٥ یا ٦ساله بودم، به خاطر افتادن از بلندی سرم ضربه خورد. هنوز هم آثار زخم روی سرم است. بعد از آن حافظهام کمی دچار مشکل شد، حتی در درسهایم هم ضعیف بودم. چیزی یادم نمیماند. همه چیز را فراموش میکردم. دلیل اینکه دیگر نتوانستم خانهمان را پیدا کنم، همین بود. حافظهام یاری نمیکرد، حتی در این سالها زبان مادری یعنی ترکی را هم فراموش کردم.
بعد از اینکه کار پیدا کردی، چه شد؟
زندگیام را ادامه دادم. دوری از خانوادهام خیلی سخت بود، حتی شناسنامه و مدارکی هم نداشتم. فقط کار میکردم و خرج خودم را درمیآوردم.
چه کارهایی میکردی؟
کارگری، کاشیکاری، سنگکاری. این اواخر هم در شرکت مواد غذایی کارگری میکردم.
خانه هم داشتی؟
نه، خانهای نداشتم. شبها در همان محل کارهایم میماندم.
وقتی بزرگتر شدی، سعی نکردی خانوادهات را پیدا کنی؟
همیشه سعی میکردم. از همان روز اولی که گم شدم، تمام تلاشم این بود که خانوادهام را پیدا کنم، اما هیچ آدرسی نداشتم. وقتی با آن پسر آشنا شدم، او کمکم کرد و پیش پلیس رفتیم. حتی چند شب هم در کلانتری ماندم، ولی خانوادهام پیدا نشد. هیچوقت دست از تلاش برنداشتم.
هیچ آدرسی حتی از دوستان و بستگانت هم نداشتی؟
من خیلی بچه بودم. چیزی یادم نمیآمد. از طرفی تازه از مشگینشهر به شهریار آمده بودیم. اصلا آن منطقه را بلد نبودم. در مشگینشهر هم وقتی خیلی بچهتر بودم، زندگی میکردم. فقط میدانستم که یک خانه قدیمی در اردبیل داریم.
چه شد که خانوادهات را پیدا کردی؟
دوازده سال زندگیام همینطور ادامه داشت، تا اینکه یکنفر در پلیس امنیت تهران پیدا کردیم. از دوستان دوستم بود. وقتی گفت که خانوادهام پیدا شدهاند، دست و پایم لرزید. حتی نتوانستم روی پاهایم بایستم. از خوشحالی نمیدانستم باید چهکار کنم. روی زمین نشستم و از آنها خواهش کردم با مادرم تماس بگیرند. خودم نتوانستم حتی صدای مادرم را بشنوم. فقط گریه میکردم. آنها هم تماس گرفتند و خانوادهام به کرج آمدند. آنجا بود که برای نخستینبار دیدمشان.
وقتی خانوادهات را دیدی چه حسی داشتی؟
از خوشحالی فقط اشک میریختم. برادرانم را در آغوش گرفته بودم و گریه میکردم. همه آنها بزرگ شده بودند. حتی یکی از برادرانم را اصلا ندیده بودم. او سهسال بعد از گمشدن من به دنیا آمده بود. اصلا باورم نمیشد بعد از این همه سال، دوباره خانوادهام را میبینم. دیگر از بیکسی و تنهایی نجات پیدا کرده بودم. حالا دیگر من هم برای خودم خانوادهای دارم.
از این به بعد با خانوادهات زندگی میکنی؟
مجبورم برای سروسامان دادن به کارهایم دوباره به کرج برگردم، ولی خیلی زود کاری در همین روستای خودمان به راه میاندازم و پیش خانوادهام برای همیشه میمانم. دیگر حتی طاقت یک لحظه دوریشان را هم ندارم.
١٢سال رنج کشیدم
مادر سالار با خوشحالی از میهمانانش پذیرایی میکند. میهمانانی که برای جشن آمدهاند. جشن دیدار پسری که آخرینبار او را در ٧سالگی دید. حالا همان پسر ١٩ساله است. مادر پس از ١٢سال پسرش را در آغوش گرفته و برای دیدن دوبارهاش خدا را شکر میکند. او در اینباره به «شهروند» میگوید: «پسرم ٧ساله بود. تازه دو سالی میشد که از مشگینشهر به شهریار آمده بودیم. به دلیل کار شوهرم مجبور شدیم به آنجا بیاییم. آن روز بعدازظهر سالار به مدرسه رفت. با پدرش رفته بود، اما وقتی پدرش برای برگشتن او به مدرسه رفت، سالار را ندید. بعد از آن پسرمان گم شد. هرچه به دنبالش گشتیم، فایدهای نداشت. تا یکسال عکسش را در روزنامه چاپ کردیم. به پلیس آگاهی خبر دادیم، ولی فایده نداشت. هیچ ردی از سالار نبود. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. هر روز اشک میریختم. دیدن دوباره پسرم برایم مثل یک رویا شده بود، تا اینکه من از دوری پسرم بیمار شدم. دیگر طاقت نیاوردم. نتوانستم در آن محله بمانم. سه سالی از ناپدیدشدن سالار گذشته بود که اصرار کردم به مشگینشهر و روستای خودمان برگردیم. دیدن آن محله، دوستان سالار و مدرسهاش مرا عذاب میداد. شوهرم هم قبول کرد و با هم به خانه قدیمیمان در روستای احمدآباد که سالار در آنجا به دنیا آمده بود، برگشتیم، اما باز هم دست از تلاش برنمیداشتیم. خودمان مرتب به دنبال سالار میگشتیم. پلیس هم کار خودش را ادامه میداد، اما اثری از پسرم نبود. دیگر ناامید شده بودم، اما یاد سالار همچنان با من بود. هیچوقت فراموشش نکردم. تقریبا هر شب برایش اشک ریختم. دلم تنگ شده بود. زجر میکشیدم. اینکه نمیدانستم کجاست و چه میکند، آزارم میداد، تا اینکه با ما تماس گرفتند و گفتند سالار پیدا شده است. اول باور نکردیم، چون در این مدت به ما دروغ زیاد گفته بودند. حتی مزاحممان میشدند. برای همین شوهرم و برادرم میگفتند شاید این هم دروغ باشد. اما حسی از درونم به من میگفت باید بروم. به دلیل همان حس راهی کرج شدیم. سالار را دیدم و همان لحظه اول قلبم لرزید. پسرم را شناختم. با اینکه دیگر ٧ساله نبود، با اینکه بزرگ شده بود، اما فهمیدم او پسر خودم است. نمیدانستم از خوشحالی باید چهکار کنم. دوری بهسر آمده بود و من حالا پسر خودم را در آغوش گرفته بودم. حتی نمیتوانم حال آن لحظه را توصیف کنم. از خوشحالی فقط گریه میکردم. آنقدر آن لحظه خوب بود که آرزو میکنم تمام مادران و پدرانی که گمشدهای دارند، بهزودی آن لحظه را تجربه کنند.»
منبع: فرارو
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۷۰۳۹۶۸۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
داستان عجیب تعویض پیراهن موسیالا با مسی
به گزارش "ورزش سه"، جمال موسیالا از امیدهای بایرن در بازی حساس مقابل رئال در نیمه نهایی لیگ قهرمانان است. مهاجم جوان که زمانی در زیر 17 ساله های انگلیس با جود بلینگام هم تیمی بود، مشتاق این بازی است. او در 36 بازی این فصل توانسته 12 گل بزند و هفت پاس گل دهد. جمال در یورو 2024 نیز مهاجم برجسته تیم ملی آلمان خواهد بود.
بازی با رئال بهانه خوبی برای مارکا شد تا با موسیالا مصاحبه ای ترتیب بدهد. چندین سوال مارکا از موسیالا در مورد مسی بود. جمال بارها گفته است که از مسی الگو می گیرد و از کودکی بازی های بارسا را تعقیب می کرد.
حالا شما شماره 10 تیم ملی آلمان هستی. شیفتگی تو به این عدد از چه زمانی شروع شد؟
از زمانی که جوان بودم به همه نامهای بزرگی که این شماره را میپوشیدند توجه میکردم و 10 همیشه شماره مورد علاقه من بود. من با تماشای بازی های رونالدینیو، نیمار و مسی بزرگ شدم. همه آنها 10 پوشیدند و برای من همیشه یک رویا بود که روزی آن شماره را بپوشم.
وقتی جوان بودی، بازیکن مورد علاقه تو چه کسی بود؟
بدون شک مسی و رونالدینیو. ده ها و ده ها ویدیو از آنها دیده ام. من همچنین وقتی خیلی کوچک بودم پیراهن زیدان را داشتم، شماره 10 تیم ملی فرانسه.
اما الگوی مطلق تو مسی بود، درست است؟
بله، من او را بسیار تحسین می کنم و همیشه من را مجذوب خود کرده است. من با تماشای بازی های لئو و نیمار بزرگ شدم. آنها مورد علاقهام بودند زیرا من را بسیار سرگرم می کردند و از بازی هایشان لذت می بردم. گلزنی ها و حرکات انفرادی تماشایی مسی و نیمار من را بهت زده می کرد و سعی می کردم از آنها تقلید کنم. من همیشه طرفدار آنها بودم.
حتی وقتی کوچک بودی، پیراهن شماره 19 را که مسی مدتی در تیم ملی آرژانتین می پوشید، برایت خریدند. درست است؟
بله و من بسیار خوشحال بودم. وقتی کوچک بودم آن پیراهن را به دلیل عشقم به مسی می پوشیدم. من همیشه از شیوه بازی او الهام می گرفتم و به کارهایی که انجام می داد نگاه می کردم تا بتوانم از او تقلید کنم و در نتیجه بتوانم بازیکن سطح بالایی شوم.
مسی 10 لالیگا به علاوه دو لیگ یک فرانسه و چهار لیگ قهرمانان اروپا را برد. تو در حال حاضر چهار بوندسلیگا و یک لیگ قهرمانان اروپا را تنها در سن 21 سالگی برده ای. آیا می توانی تصور کنی که به رکورد مسی برسی؟
نمی دانم، فکر نمی کنم اصلا بتوانم خودم را با مسی مقایسه کنم و این تقریباً یک مأموریت غیرممکن است. من فکر می کنم مقایسه خودم با لئو یا هر بازیکن دیگری بیهوده است. من سال به سال فوتبالم را پیش می برم و به کارم ادامه می دهم تا بهتر و بهتر باشم و عناوین مهمی را برای تیمم کسب کنم.
در مورد تعویض پیراهن عجیبی که با مسی در بازی پی اس جی و بایرن در فصل 23-2022 داشتی به من بگو:
در همان بازی رفت، آلفونسو دیویس از لئو پیراهنش را خواست و من از نیمار آن را خواستم و او نیز پیراهنش را به من داد. سپس در بازی برگشت از لئو درخواست پیراهن کردم و او به من گفت که در رختکن آن را عوض می کنیم. اما بعد از جشن پیروزی با هواداران دیر به رختکن رسیدم و دیگر نمی خواستم به رختکن آنها بروم تا مزاحمتی ایجاد نکنم، پس دیگر از مسی نپرسیدم. داستان همین بود (با خنده).