صعود مادر و کودک ایرانی به هیمالیا
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۷۵۴۱۱۴۱
آراد شاید کوچکترین ایرانی است که قدم در راه پرحادثه مرتفعترین قله دنیا یعنی هیمالیا گذاشته است؛ آنهم در ۱۶ ماهگی.
ایران آنلاین / آراد در این سفر، روی دوش مادرش، مریم شایان مهر پلهها و جادههای جنگلی هیمالیا را زیر پا میگذاشت.
مریم شایان مهر، مادر آراد این شجاعت را داشت تا تصمیم خود و آرزوی قدیمی همسرش را برای کوهپیمایی در هیمالیا عملی کند؛ همین هم بود که با خرید بلیت همسرش را غافلگیر کرد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
بعد از سفر گریه میکرد
«وقتی بعد از یک ماه برگشتیم تهران، آراد هیچچیز نمیخورد. مدام گریه میکرد؛ به زندگی در طبیعت عادت کرده بود و آپارتمان و هوای تهران را نمیتوانست تحمل کند. مجبور شدیم مدتی هم برویم شمال تا حالش بهتر شود.» مریم، مادر آراد، پیش از به دنیا آمدن فرزندش به بیش از بیست کشور در اروپا تا شرق آسیا با کولهپشتی و اقامت در چادر سفر کرده بود: «همه میگفتند شما بچهدار شدید دیگر خانهنشین میشوید؛ اما من در ذهنم بود تا زمانی که آراد را میتوانیم روی دوشمان ببریم، سفر برویم و هیمالیا غول مرحله آخر بود.»
مریم این بار سفرش را از بسیاری از آشنایان پنهان کرد؛ چون همه برای او و فرزندش دلسوزی میکردند. کسانی که ذوق و شوق چشمهای آراد را در مواجهه با طبیعت بکر ندیده بودند و همیشه فرصت بازی کردن کودکانشان با گل را از آنها دریغ کرده بودند مریم را متهم میکردند که به خاطر خودخواهی خودش بچه را هم به دردسر میاندازد. مریم اما فکر همهجا را کرده بود. در سفری که شرح بعضی وقایعش را اینجا میخوانید زندگی را بهاندازه زندگی در شهر برای آراد آسان کرد تا او این تجربه متفاوت و پر از حس و حال را در حافظهاش ثبت کند. نتیجه اینکه سفری که بهظاهر از دید همه برای آراد با نگرانی و سختی همراه بود آنقدر به او خوش گذشت که دیگر نه به اتاقش رضایت میداد نه به اسباببازیها و کارتونهایی که سرگرمی همیشگیاش بودند.
مسئله فقط عادت بود
«هیچکس بیشتر از یک مادر بچهاش را دوست ندارد. من هم به این فکر کردم که حتماً خانوادههایی در روستاهای آن ارتفاعات زندگی میکنند که آنها هم بچههایی کوچکی دارند؛ پس بههرحال میشود بچه را به این سفر برد، فقط باید عادتش دهیم. علاوه بر اینکه ما بهطور عادی در تهران در ارتفاع 1500 متری از سطح دریا زندگی میکنیم و از این نظر نسبت به اروپاییها خیلی شرایط مناسبتری داریم.» از اسفندماه سال 95 که مریم بلیتهای سفر را بهعنوان هدیه تولد به همسرش داد، تمرینها آغاز شدند. هرروز عصر به درکه میرفتند و هرچند هفته یکبار ارتفاع را بیشتر میکردند. بار اولی که تا ارتفاع 2800 متری «پلنگ چال» بالا رفتند 14 ساعت در راه رفتوبرگشت بودند و بعد از هر 300 متر ارتفاع توقف میکردند چون ممکن است دو کیلومتر راه بروید؛ اما دو متر ارتفاع بگیرید. این کارها برای این بود که بدن آراد به تغییر فشار هوا عادت کند: «مثلاً نمیشود شما بچه را با تلهکابین و ناگهانی به ارتفاع خیلی بالا منتقل کنید.» مریم دراینبین ضربان قلب، تنفس و درجه حرارت بدن آراد را چک میکرد: «خیلی کوچک بود، اوایل که هنوز یک سالش هم نشده بود. نه سرگیجه میفهمید نه حالت تهوع و نه هیچکدام از عوامل ارتفاع زدگی، خودش هم که نمیتوانست به ما بگوید، برای همین در فواصل کوتاه چنددقیقهای و مدام کنترلش میکردیم تا مطمئن شویم حالش خوب است.» آراد اما مقاومتر از آن بود که پدر و مادرش فکر میکردند و تمرینها تا جایی خوب پیش رفت که همان مسیر 14 ساعته را به چهار ساعت کاهش دادند.
به کرگدنها میگفت آهو!
حوصله آراد اصلاً در این سفر سر نرفت؛ در مسیری که از دل جنگلهای انبوه وحشی میگذشت، هر پرنده و خزنده و چرندهای را که تا قبل از آن پشت حصارهای باغوحش یا در کارتونهای تلویزیون دیده بود، با چشمانش کشف میکرد. کرگدنها را از نزدیک میدید، آببازی با فیل در رودخانه را تجربه میکرد و البته به همه حیوانات میگفت آهو! آنقدر که بسیاری از خارجیان که هم مسیرشان بودند هم یاد گرفته بودند به هر حیوانی بگویند آهو و ذوق کنند!
نزدیک بود کروکدیلها حمله کنند
هیجان هیمالیا نوردی اما برای این کودک کوهنورد به دیدن آهوها ختم نشد و مادرش مریم، در تجربیات خطرناکتری هم فرزندش را سهیم کرد. یکی از آنها عبور از رودخانه کروکدیلها قبل از شروع کوهنوردی در پارک جنگلی چیتوان، یکی از شهرهای نپال بود. «به ما گفته بودند رنگ لباستان نباید جیغ باشد و اگر صدایی از قایق بلند شود کروکدیلها بالا میآیند، اولش نمیترسیدم اما وقتی نشستم و دیدم کروکدیلهایی به طول سه متر درست کنار قایق سبک ما شنا میکنند و دهانشان را باز و بسته میکنند، ترسیدم.» سروصدا کردن در آن شرایط خیلی خطرناک بود: «همینکه نشستیم آراد داد زد مامان، مامان! شیر میخواست و من مجبور شدم کل مسیر را به آراد شیر بدهم تا دوباره بلند چیزی نگوید! قایقران سریع ایستاد و چوبش را نگه داشت و آماده بود که کروکدیلها اگر سرشان را از آب بیرون آوردند دورشان کند. همه در قایق ترسیده بودند و به قایقهای اطراف هم گفت که به من کمک کنید یک بچه کوچک اینجاست. وقتی خواستیم پیاده شویم به من گفت تابهحال هیچوقت اینقدر نگران مسافری نبودهام. همه میگویند تو الآن با خنده این خاطره را تعریف میکنی! اما اگر اتفاقی میافتاد خودت را نمیبخشیدی، اما من این را میگویم که هر بچهای ممکن است همینکه در خانه میدود اتفاقی برایش بیفتد. با این معادلات من نباید هیچ کاری در زندگیام انجام دهم چون ممکن است اتفاقی بیفتد!»
سفر مریم شایان مهر با آراد به هیمالیا
این آسانگیری تنها در سفر از رودخانه نبود، مریم در تمام طول سفر این ویژگی را حفظ کرده بود و بهنوعی سبک زندگیاش با این روحیه سازگار است. بااینحال همه شرایط آسودگی را هم برای پسرش در سفر مهیا کرده بود. «ما در هر پانصد متر ارتفاع یک روز اقامت میکردیم تا بدن همه عادت کند. در هر روستایی اقامت میکردیم بچههای زیادی بودند. وقتی در هر 300 متر ارتفاع به روستا میرسیدیم، بچههایشان میآمدند آراد را از من میگرفتند. دختربچههای هفت، هشتساله به او غذا میدادند که خیلی آشنا، کار بلد، بسیار مهربان و بچهدوست بودند. اینجا شما بروی رستوران هیچکس حاضر نیست فرزندت را بگیرد که غذا بخورید اما آنجا همه خودشان این کار را میکردند.» جالب اینجاست که مریم برای آراد غذای ویژهای به همراه نبرده بود: «احساس کردم هر چه بچههای آنها میخورند آراد هم میتواند بخورد. مثل سیبزمینی، تخممرغ، شیر، عسل، نودل، برنج و مرغ. من نمیتوانستم برای یک ماه فقط چند کوله غذای آراد را همراهم ببرم. تنها چیزی که حجم زیادی داشت پوشک بود. خودم هم باورم نمیشد اما در ارتفاع 4 هزار متری هم روستاهایشان انواع پوشک داشتند که البته خیلی گران بود. هر دارویی که پزشک لازم دانسته بود مثل سرماخوردگی، حساسیت، اسهال و تنفس را هم برده بودم و اتفاقاً همه آنها در طول سفر لازم شدند؛ اما من نگران نبودم چون داروها را خورد و خوب شد.»
زندگی روزانه در کوهستان
برنامه زندگی آراد مثل زندگیاش در تهران بود. تنها فرقش این بود که سرگرم کردنش بهاندازه خانه از مادر انرژی نمیگرفت. چون پیادهروی در گرمای روز کار را سخت میکرد ساعت چهار صبح بیدارباش بود و صبحانه. تا ظهر پیادهروی میکردند و بعد از ناهار به گشتوگذار و تفریح میپرداختند و درنهایت ساعت هفت میخوابیدند: «همهچیز باانرژی خورشیدی کار میکرد و بعد از ساعت هفت شب دیگرکسی جایی بیدار نبود. ما سعی میکردیم نفر اول به اقامتگاهها برسیم چون یکی دو نفر که حمام میرفتند آب دیگر سرد میشد. همه با خورشید زندگی میکردند و همین خورشید هم بسیاری از روزها پشت ابر بود. اقامتگاهها، خانههای چوبی بودند که فقط در لابی یک هیتر داشتند و در اتاقها هیچ وسیله گرمایشی نبود. من حتی مجبور بودم پوشک آراد را در کیسهخواب تعویض کنم که سرما نخورد.»
باید نیمرو را از رستوران میخریدیم
جدا از اینکه مریم اعتقاد داشت آراد میتواند غذاهایی را بخورد که بچههای دیگر هم میخورند اما باید احتیاط هم به خرج میداد. در تمام طول مسیر رستورانها برای کنترل قیمتها منویی ثابت داشتند. گرچه اقامت در اقامتگاهها رایگان بود؛ در عوض هزینه غذا بسیار زیاد بود و بااینکه غذاها سالم و باکیفیت بودند و قبل از پخت هرچه میخواستند از باغچه میکندند و درست میکردند؛ اما فروش مواد غذایی بهصورت جداگانه ممنوع بود و حتی یک تخممرغ نمیفروختند و لزوماً باید نیمرو را از رستوران میخریدند. جنگلهای وحشی هم جز سیبهای کال و بیکیفیت ثمری به اهالی نمیدادند. همه اینها باعث شده بود برنامه غذایی آراد تکراری شود و البته مریم با بردن مکملها، ویتامینها و البته شیر مادر آن را جبران میکرد.
خلاقیت، هدیه طبیعت به کودکان
آنچه برای مریم در طول سفرهایش در این چند سال موردتوجه بوده و اصلاً برای همین تصمیم گرفت آراد را با خود همسفر کند تفاوت دیدگاهی بود که مادران ایرانی با مادرانی که در سفرها با آنها روبرو شده بود داشتند. آنها میدانند استقلال و سفر، خلاقیت و توانایی کودک را بالا میبرد. همه مادران در کولههایشان بچه داشتند و همه این محدودیتها در ذهن ما ایرانیهاست. مادران اروپایی بچهها را در یخ و برف و کوه میبرند. نوجوانان اروپایی در سیزدهسالگی خودشان تنها سفر میکنند. من در سیزدهسالگی تازه تنها خودم به مدرسه میرفتم! این کاری که ما در ایران میکنیم؛ اینکه بچهات را تا سیسالگی در خانه کنار خودت را نگهداری و فقط تو را ببیند و حالا سالی یک سفر چندروزه برود، عاطفه و لطف نیست! زندگی مثل عبور از یک نمایشگاه است. یا کل زمانی که در یک نمایشگاه هستید جلو یک عکس میایستید و بعد بیرون میروید یا تمامی عکسها را میبینید. میگویند وقتی میخواهی بمیری همه زندگیات میآید جلو چشمت. کسی که کل زندگیاش درگیر این بوده که خانهاش را بزرگتر کند، فقط دفترچههای وامش جلو چشمش میآید اما من که بزرگتر کردن خانه و این مسائل را کنار گذاشتم و این سبک زندگی را انتخاب کردم، در آن لحظه کل سفرهای زندگیام در دور دنیا سراغم میآید و اگر فرزندم را با این دنیا آشنا کنم برای او هم همینطور خواهد بود و چه چیز از این بهتر.
وقتی مریم خسته شد
آراد رد طول سفر مشکل خاصی پیدا نکرد اما مریم که هنوز دو سال از زایمانش نگذشته بود، هنوز به فرزندش شیر میداد یا او را روی دوشش میگذاشت حالا ضعیف شده بود و تاری چشم و سرگیجه که نشانه ارتفاع زدگی بود اجازه رسیدن به انتهای مسیر را به او نداد؛ باوجوداین بعدازآن سفر مریم هنوز هم مسافرت میکند و حالا سراغ ایرانگردی رفته است. آراد شمال ایران و کویرهای مرکزی را دیده است و نوروز قرار است با سفر به استانهای جنوبی بدنش را آماده نگه دارد «بعدازاین سفر خیلی صبورتر شدم. اواخر سفر خسته شده بودم و میگفتم دیگر سفر اینچنینی نمیروم؛ اما الآن دوباره شروع کردم. کلاً سختیهای با موفقیت که غرورآفرین است در ذهن آدم میماند و من منتظرم آراد بزرگتر شود تا دماوند را بزنیم و خودمان را آماده کنیم برای بازگشت به اورست.»
گرانی بهانه است
گرچه هزینه سفر به نپال به دلیل امکانات و تجهیزاتی که لازم داشت کمی بیش از سفرهای معمول بود؛ اما مریم میگوید اگر سفر کردن برای کسی مهم باشد میتواند ارزان سفر کند. او حتی سفرهای یکماههای را در چند کشور تجربه کرده است که هزینهشان از هزینه زندگی در تهران کمتر بوده است. «البته که من نمیتوانم به هر مادری بگویم بچه را یک ماه بگذار پشتت و آن بالا هم راحت خواهی بود. باید خونسرد و راحت باشی. سبک زندگیها متفاوت است. من نمیتوانم به کسی که تابهحال یکشب هم در چادر نخوابیده بگویم برو اورست؛ اما خودم هم در خانوادهای بودم که خیلی نگران همهچیز بودند و از یکجایی به بعد دیدم نمیتوانم از همهچیز بترسم و نخواستم این محدودیتها هم برای آراد باشد. البته که مهمترین قسمت سفر داشتن همسفر خوب است. سعید، همسرم واقعاً مسئولیتپذیر است و در بسیاری مواقع حمل آراد با او بود و وسایل با من. چه در سفر و چه در خانه هر دو نگهداری از آراد را بر عهده داریم و این باعث میشود اصلاً احساس تنهایی برای نگهداری از آراد نداشته باشم./سایت نوداد
------منبع: ایران آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۷۵۴۱۱۴۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مشق الفبای زندگی در آغوشی شاید مهربانتر از مادر
ایسنا/قزوین میگوید «معلمهای استثنائی انتخاب شده هستند، مگر میشود از آنچه خداوند برایت مقدر کرده پشیمان باشی»، آری خداوند به این معلمان مأموریت داده که با عشق و صبوری به دانشآموزانی با شرایط خاص درس زندگی بیاموزند؛ ایسنا در این گزارش به مناسبت هفته معلم چند خطی از معلمان استثنائی نوشته است.
به رسم هر سال قصد داشتم تلفنی و یا شاید هم حضوری مصاحبهای تهیه کنم و تیک انجام آن را مثل هر سوژه دیگری روی کاغذ بزنم اما انگار حس ناخودآگاهی من را به سمت دیگری صدا میزد، سمتی که برای قدم برداشتن به سوی آن باید طوری دندانهایم را روی هم بفشارم که مبادا وقتی به آن چهره معصوم با موهای طلایی و چشمهای سبزش مینگرم اشک در چشمم حلقه بزند.
همان رکودر صورتی همیشگیام را برمیدارم و عینکم را به چشمم میزنم، به مقصد میرسم و وارد مدرسه میشوم؛ در بدو ورود به مدرسه از آن دور دانشآموزی خندهرو که در حال پایین آمدن از پلههاست دستش را بالا میبرد و با مهربانی بلند و کشدار میگوید سلام، من هم در جواب میگویم سلام دختر زیبا.
به گزارش ایسنا، اینجا مدرسه ابتدایی «بیاضیان» است، مدرسهای که خیّر مدرسهسازی به نام «نجف بیاضیان» آن را در سال ۸۵ احداث کرده و هم اکنون دانشآموزان کم توان ذهنی، سندروم داون و بیشفعال در آن تحصیل میکنند.
گویا زنگ تفریح است و بچهها یکی پس از دیگری به حیاط مدرسه میآیند، هر کدام نگاه و رفتارهای متفاوتی دارند، یکی پر جنب و جوش است و پلهها را دو تا یکی طی میکند، یکی آرام در پنهانیترین گوشه حیاط مینشیند و آن یکی برای پایین آمدن از پلهها خودش را در آغوش گرم مادرش جای داده است.
همانطور که محو خندههای بیکینه این فرشتگان هستم حس میکنم کسی پشت سرم ایستاده وقتی برمیگردم دختری را میبینم که ماسک بر صورت دارد اما انگار چشمان درشت و مشکی او یک کتاب حرف دارد و فقط یک نفر باید بیاید و آن کتاب را بنویسد، سلام دادم و اسمش را پرسیدم اما دخترک بدون جواب به سمت کلاس میرود.
زنگ تفریح تمام میشود، وارد ساختمان مدرسه میشوم، صمیمیت و مهربانی خالصانه مدیر، کادر و معلمان این مدرسه آنقدر زیاد است که پتکی بر افکارم میزند و در ذهنم میگویم هنوز هم دنیا جای قشنگی برای زندگیست.
از راهروی مدرسه گذر میکنم و وارد کلاس میشوم معلم جوان و مهربانی در حال تدریس است، از همین آستانه در کلاس هم میتوان متوجه صبوری و عشق در قلب او به این کودکان معصوم شد.
از کنکور زبان جا ماندم و سرنوشت مرا به اینجا آورد!
سمیه کیایی که معلم کودکان استثنائی است، در گفتوگو با ایسنا میگوید: از سال ۹۵ در حال تدریس در مدرسه استثنائی هستم، وقتی کنکور دادم مدرسه استثنائی دومین انتخابم در کنکور بود امید به قبولی نداشتم اما وقتی نتایج آمد بسیار خوشحالم شد، البته که اوایل خیلی دوست داشتم معلم زبان شوم اما از کنکور زبان جا ماندم و سرنوشت طوری شد که من اینجا باشم.
وی درباره تفاوتهای دانشآموزان استثنایی با دانشآموزان عادی بیان میکند: در این مدرسه دانشآموزان بیشفعال، کمتوان ذهنی، سندورم داون تحصیل میکنند و تفاوت این است که در مدرسه استثنایی معلم باید به صورت فردی ارتباط بگیرد و تدریس کند چراکه هر دانشآموز خلقوخوی متفاوتی دارد و با هر یک از آنان باید رفتار ویژهای داشته باشیم به طور مثال دانشآموزان سندروم داون احساساتی هستند یا دانشآموزان بیشفعال با معلم خیلی همکاری ندارند و به یکباره حتی به بیرون از کلاس میروند.
این معلم در پاسخ به اینکه آیا تاکنون خسته و پشیمان شده است، خاطرنشان میکند: فکر کنید معلم باشید چندین ماه درس بدهید و نتیجهای نگیرید چون دانشآموز کشش ذهنی نداره، درست سنجش نشده و یا به صورت اشتباه در مدرسه ثبتنام شده است، شاید گاه خسته شده باشم اما هیچ وقت پشیمان نشدم.
وی تصریح میکند: ارتباط با دانشآموزان استثنائی تأثیر مثبتی در زندگیام گذاشته، من امروز آدم ۱۰ سال پیش نیستم و خیلی قویتر از قبل شدهام، وقتی معلم مدرسه استثنائی هستی باید دانشآموزانت را با تمام کم و کاستیهایشان دوست داشته باشی و برای ادامه راه حتماً باید صبوری را سرلوحه قرار دهی.
این معلم در خصوص بهترین هدیهای که روز معلم دانشآموزان برایش آوردهاند میگوید: بهترین هدیهای که روز معلم گرفتم یک شاخه گل مصنوعی پارچهای بود که چهار میل روی آن خاک نشسته بود و این هدیه را از دانشآموزی دریافت کردم که وضعیت مالی خوبی نداشتند وقتی هم گل را برایم آورد گفت «خانم مامانم هیچی برای شما نخریده بود و من فقط همینو تونستم براتون بیارم»؛ این هدیه خیلی برای من ارزشمند است و هنوز هم آن را دارم.
فراموشی عدالت آموزشی در مدرسه استثنائی
وی درخصوص مشکلات ساختمان مدرسه استثنائی میگوید: مدرسه ما دو طبقه است و آسانسور ندارد و دانشآموزانی که معلولیت دارند هیچ وقت نمیتوانند به طبقه بالا و سالن اجتماعات بیایند مگر اینکه پدر و مادر با سختی فرزندش را در آغوش بگیرد و به طبقه بالا بیاورد، ای کاش که مدرسه مناسب این کودکان مظلوم ساخته شود و بستههای حمایتی برای خانواده آنان نیز در نظر گرفته شود تا کمی بار مشکلات از دوششان برداشته شود. یکی دیگر از مشکلات نبود گفتار درمان و فیزیوتراپ است در صورتی که ما تمام تجهیزات لازم را در مدرسه داریم.
کیایی درباره یکی از خاطرات دوران فعالیت خود در مدرسه استثنائی اظهار میکند: روز اول کاری من بود، هیچ تجربهای نداشتم صرفاً کارورزی رفته بودم اما مسئولیت کلاس نداشتم، زنگ اول همه چیز خوب پیش رفت، زنگ دوم یکی از دانشآموزان روی زمین افتاد و تشنج شدید کرد، ترسیده بودم که باید چه کنم فقط به پهلو او را خواباندم، پارچهای لای دندان او گذاشتم و پس از رد شدن تشنج او را بردم و دست و صورتش رو شستم و مواجهه با این اتفاق در اولین روز کاری موجب قویتر شدن من در این راه شد.
وی در پایان بیان میکند: معتقدم معلمهای استثنایی انتخاب شده هستند چراکه خداوند فرشتگانی را به ما سپرده بنابراین تدریس به این دانشآموزان برای من جایگاه والایی دارد.
به کلاس دیگری میروم، در این کلاس تقریباً ۱۰ دانش آموز حضور دارند، یکی با کتاب درسیاش مشغول است، آن یکی بازیگوشی میکند و حواسش به رکودر صورتی در دست من است.
تدریس در مدرسه استثنایی را به هرکاری ترجیح میدهم
زینت نعمتیفر که نیمی از عمر خود را در راه تدریس به کودکان استثنائی گذرانده است و امسال بازنشسته میشود در گفتوگو با ایسنا اظهار میکند: زمانی که کنکور دادم هیچ شناختی نسبت به مدرسه استثنائی نداشتم، در این رشته قبول و مشغول تدریس شدم حتی اگر پیشنهاد تدریس در مدرسه عادی داشته باشم هرگز قبول نمیکنم و این دانشآموزان را رها نخواهم کرد چراکه وابستگی عمیقی به این کودکان معصوم دارم.
وی میگوید: هیچ وقت از تدریس در مدرسه استثنائی خسته و پشیمان نشدم و همیشه برای ارتباط با این دانشآموزان انرژی دارم و به طور کلی هم در محیط این مدرسه روابطه عاطفی عمیقی بین معلم و دانشآموز جاری است.
نعمتیفر خاطرنشان میکند: همیشه سعی کردهام با دانش آموزانم رابطه عمیق و همراه با مهربانی برقرار کنم و به حدی به آنان وابسته هستم که اگر در مورد مشکلی در خانواده دانشآموزم مطلع شوم تمام فکرم درگیر او خواهد شد طوری که انگار از یک خانواده هستیم.
وقتی سؤال میکنم بهترین هدیهای که از دانشآموزان دریافت کردید چه هدیهای بود؟ پیش از اینکه معلم بخواهد پاسخم را دهد از انتهای کلای دانشآموزی که روی ویلچر نشسته، نگاهش را از من میدزد و بلند میگوید «خانم هدیه من تو راهه».
نعمتیفر هم در پاسخ میگوید: لبخند بر لبان دانشآموزان برای من بهترین هدیه است و هیچ هدیهای جز حال خوب آنان من را خوشحال نمیکند چراکه از صمیم قلبم دوستشان دارم و این دوست داشتن تا حدی است که وصف آن در جمله نمیگنجد.
وی در خصوص کمبودهای مدارس استثنائی اظهار میکند: این دانشآموزان نیاز به روابط اجتماعی و آموزش مهارتهای اجتماعی بیشتری دارند اما متأسفانه زمان کمی برای آموزشهای مهارتی در نظر گرفته شده درصورتیکه باید بر افزایش مهارتهای این دانشآموزان تمرکز شود تا بتوانند فعالیتهای روزمره خود را به تنهایی انجام دهند.
این معلم در پایان بیان میکند: خوشبختانه مدیر توانمند مدرسه ما امسال اتاق مهارتی در این مدرسه آماده کرده است تا دانشآموزان با حضور در این اتاق بتوانند مهارت آموزیهایی چون اتو و جمع کردن لباس، شستن ظرف، غذا درست کردن و مواردی از این دست را یاد بگیرند.
پس از پایان مصاحبه چشمم به دانشآموزی که در انتهای کلاس کنار پنجره تنها نشسته است میافتد، همان دانشآموز با چشمان مشکی است که چند دقیقه پیشتر در حیاط مدرسه دیده بودم، به آرامی از معلم میپرسم اسم آن دانشآموز چیست میگوید اسمش شهرزاد است و به دلیل مشکل ذهنی که دارد ترجیح میدهد همیشه تنها بشیند و کم پیش میآید با کسی صحبت کند.
در چشمان دخترک خیره میشوم و چشمانم را میبندم و در خیالم شهرزاد را در قامت معلمی میبینم که در همین کلاس برای دانشآموزانش قصه میگوید، آری با صبوری و با فداکاری قصه شادی، قصه آزادی و قصه آدمیزادی را برای دانشآموزانش میگوید.
انتهای پیام