داستان کوتاه «روستايي فقير»
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۷۵۹۴۹۲۳
خبرگزاري آريا -
داستان هاي کوتاه
روستايي فقيري که از تنگدستي و سختي معيشت جانش به لب رسيده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگي آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشي افتاده ام. از روي زن و بچه هايم خجالت مي کشم، زيرا حتي قادر به تامين نان خالي براي آنان نيستم. با زن، شش فرزند قد و نيم قد، مادر و خواهرم در يک اتاق کوچک مخروبه زندگي مي کنيم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه مي کند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
روستايي گفت:همه دار و ندارم يک گاو، يک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و يک خروس است.آخوند گفت:من به يک شرط به تو کمک مي کنم و آن اين است که قول بدهي هرچه گفتم انجام بدهي.روستايي که چاره اي نداشت، ناگزير شرط را پذيرفت و قول داد....آخوند گفت:امشب وقتي خواستيد بخوابيد بايد گاو را هم به داخل اتاق ببري. روستايي برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتي من و خانواده ام نيز در آن جا نمي گيريم. تو چگونه مي خواهي که گاو را هم به اتاق ببرم؟!آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده اي هر چه گفتم انجام دهي وگرنه نبايد از من انتظار کمک داشته باشي.صبح روز بعد، روستايي پريشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: ديشب هيچ يک از ما نتوانستيم بخوابيم. سر و صدا و لگداندازي گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند يکبار ديگر قول روستايي را به او يادآوري کرد و گفت:امشب علاوه بر گاو، بايد خر را نيز به داخل اتاق ببري.چند روز به اين ترتيب گذشت و هر بار که روستايي براي شکايت از وضع خود نزد آخوند مي رفت، او دستور مي داد که يکي ديگر از حيوانات را نيز به داخل اتاق ببرد تا اين که همه حيوانات هم خانه روستايي و خانواده اش شدند! روز آخر روستايي با چشماني گود افتاده، سراپاي زخمي و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه اين وضع برايش امکان پذير نيست!آخوند دستي به ريش خود کشيد و گفت: دوره سختي ها به پايان رسيده و به زودي گشايشي که مي خواستي حاصل خواهد شد. پس از آن به روستايي گفت که شب گاو را از اتاق بيرون بگذارد!ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستايي نزد آخوند مي رفت، اين يک به او مي گفت که يکي ديگر از حيوانات را از اتاق خارج کند تا اين که آخرين حيوان، خروس نيز بيرون گذاشته شد.روز بعد وقتي روستايي نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستايي گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، ديشب خواب راحتي کرديم. به راستي نمي دانم به چه زباني از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شديم.
منبع: asriran.com
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۷۵۹۴۹۲۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
نویسندهای که برای مخاطب دام پهن نمیکند
خون میچکید...خشم میخروشید و زمین میلرزید.
زنجیرها بریده و دشنهها در دست، خون زیر پوست شهر دویده بود.
سرها میغلتید.
از گیوتینها خون میچکید...
کوچههای پاریس در آن روزها قهرمانان زیادی را دید اما چارلز دیکنز قهرمانی را میبیند که شاید به چشم کوچههای پاریس هم نیامده باشد، قهرمانی که در تاریکی میایستد تا دیده نشود. چارلز دیکنز، داستان از خود گذشتن را روایت میکند. داستان پیدا نشدن و در کرانه ماندن.
«داستان دو شهر»، پیدایی است که میکوشد پنهان بماند؛ شاهکاری است که میخواهد معمولی باشد. شاید به همین دلیل بیرنگ و لعاب نشان داده میشود و بیشتر از آنکه جذاب به نظر برسد، ماندگار است. چارلز دیکنز با توصیف فخر نمیفروشد؛ مشتش را میفشارد تا قدرت توصیفش سرازیر نشود و این خودنگهداری آگاهانه، توصیفاتی خیرهکننده را پدید میآورد؛ مانند توصیف آتش گرفتن یک خانه که زندهتر و شفافتر از هر تصویری است.
توصیفات دیکنز بریده از داستان نیست و متناسب حالوهوای سکانس است؛ طلوع خورشید در آرزوهای بزرگ و داستان دوشهر فرق میکند، چون محتوای این دو داستان متفاوت است.چارلز دیکنز با توصیف دنیای پیرامون شخصیتها، به اعماق وجود آنها راه پیدا میکند؛ نویسنده برای مخاطب دامی پهن نمیکند. دیکنز تعلیق نمیسازد، بلکه داستان را از نقطهای آغاز میکند که تعلیق متولد میشود بیآنکه مخاطب دست نویسنده را در ایجاد تعلیق ببیند. نویسنده داستان را از اوج یک موج آغاز میکند.چینش موقعیتها بهگونهای نیست که از نقطهای شروع شود و به نقطهای دیگر ختم شود، بلکه خطوطی دوار است که از نقطهای آغاز میشود و به همان نقطه برمیگردد؛ بازگشتی که همراه با تکامل درونی شخصیتهاست.مخاطب در ابتدای داستان، خودش را در جزیرههایی دورافتاده از هم میبیند، ولی بهتدریج میفهمد که این جزیرهها پیکرهای واحدند که یک زلزله آنها را از هم دور ساخته و این زلزله همان نقطه اصلی و همان موج است. چگالی بالای نقطه مرکزی، قوامبخش تمام داستان است و مخاطب تا پایان داستان، دامنههای موج اولیه را لمس میکند. فرجام غافلگیرکننده داستان، فرمزده نیست؛ بلکه اوج گرفتن محتواست که مخاطب را در پایان غافلگیر میکند.فرم در نگاه دیکنز، تنها آیینهای برای نشان دادن محتواست و فنای فرم در محتوا، فرجامی ماندگار را در تاریخ ادبیات رقم میزند. فرجامی که به سینما هم میرسد و الهامبخش کریستوفر نولان، برای فرجام بتمن میشود.
تلاش دیکنز برای معمولی نگهداشتن حالوهوای داستان، قهرمان را دستیافتنی میکند؛ نویسنده جایگاه قهرمان را با تکنیکهایی مصنوعی تنزل نمیدهد تا مخاطب آن را باور کند. دست نویسنده در شکلگیری قهرمان پیدا نیست. انگار نویسنده فقط گردابی فراهم میکند و به پاخاستن شخصیتها از این گرداب، انتخاب خودشان است.گویی شخصیتها راه خودشان را میروند و خود فرجامشان را انتخاب میکنند.احساس استقلال شخصیتها از نویسنده، مخاطب را به آنها نزدیک میکند، آنقدر نزدیک که داستان دوشهر را تنها داستان پاریس و لندن نمیداند؛ هر کجا که رخوتی آرامشنما باشد، لندنی را هم میبیند. هر کجا که تلاطمی درونی باشد پاریسی را هم پیدا میکند و هر کجا که وجدانی باشد، گردابی را هم حس میکند.
از زندان معاف شد!
چارلز دیکنز با نام کامل چارلز جان هافِم دیکنز، در۷فوریه۱۸۱۲ در انگلستان به دنیا آمد. پدر او کارمند یکی از ادارات سازمان نیروی دریایی پادشاهی بریتانیا بود. اوهمیشه تلاش میکرد که خانوادهشان را بهعنوان خانوادهای مرفه و ثروتمند به دیگران بشناساند و در این راه حتی دست به فریب و نیرنگ با گرفتن وام و قرض میزد. به دلیل همین نیرنگها و بدهیها بود که پدر چارلز دیکنز مدتی را هم در زندان گذراند.در آن زمان اگر کسی بهدلیل بدهی راهی زندان میشد، تمام اعضای خانوادهاش را نیز با او به زندان میفرستادند. این قانون شامل حال خانواده دیکنز نیز شد و تنها چارلز دیکنز که در آن زمان ۱۲سال داشت، از زندان رفتن معاف شد. این اتفاق بار زیادی را روی دوش چارلز دیکنز جوان گذاشت. حالا او باید تمام بدهیهای پدر و مخارج خودش را تأمین میکرد. به همین دلیل به کارخانه واکسسازی رفت و تا آزادی پدر، در آنجا مشغول به کار شد. او پس از آزادی پدر مجددا توانست به مدرسه برگردد و تحصیل را ادامه دهد.