اینجا تهِ خط است+تصاویر
تاریخ انتشار: ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷ | کد خبر: ۱۸۶۷۹۵۱۹
کارگری که از زور خشکسالی از خراسان جنوبی به تهران پناه آورده، میگوید: اول در یک تولیدی لباس کار میکردم که آن هم ورشکست شد. حالا کارم «چاییفروشی» در پارک دانشجوست؛ فلاسک دستم می گیرم و چند لیوان یک بار مصرف و یک کیسه قند؛ عصرها میروم پارک و تا نیمه شب چایی دست خلقالله میدهم. به اندازه اجاره خانه درمیآید؛ اما باقیِ زندگی را با پول یارانه میچرخانیم؛ دیگر چه بگویم؛ خودتان خوب میدانید؛ پول یارانه به نان خالی هم نمیرسد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به گزارش آفتابنیوز به نقل از خبرگزاری ایلنا؛ اینجا دروازه غار است و «علیجانجان» کارگری که از فرط ناچاری با زن معلول و دو فرزند هفت و دوازدهسالهاش در همین راستهی موادفروشا خانه کردهاست. در اتاقکی نمناک که شبیه پستویی بینور و بیروزن است. در خانهای که پنج اتاق توسریخورده دارد. خانهای که آشپزخانه ندارد. خرابهای با یک سرویس بهداشتی مشترک که سقفش شکم داده و هر آن میتواند روی سرت آوار شود. غیر از «علی» و خانوادهاش همه همسایههای خانه، مهاجر افغانستانی هستند. همه کارگر مهاجرِ نصفِ سال بیکار؛ همگی مهاجرانی در جستجوی «نان».
تا دلت بخواهد، بچههای قد و نیمقد در این حیاطِ کهنه وول میخورند؛ از هر اتاق، حداقل دو بچه بیرون میآید؛ با این همه، رختهای شسته و رنگارنگ روی بند که نشان میدهد در این عمارتِ رو به زوال و فرسوده، «زندگی» کجدار و مریز ادامه دارد. زندگیِ آدمها در جستجوی نان؛ زندگی زنها، بچهها؛ زندگیِ مردهای خسته و بیکار.
«علی جانجان» یکی از همین آدمهای مستاصل و درجستجوی نان است. مهاجری غریب که سرنوشت، او را از روستاهای بیرجند به پایتخت و کوچه پسکوچههایش کشانده. قصهی زندگیاش را که روایت میکند، گذشته و امروزش به هم گره میخورد. قصهی زندگیاش به دورها میرود؛ به خراسان تفتیده؛ به جنوب خراسانِ خشک و بیآب؛ به گرمای سوزان و بیبارانی؛ به رودهای خشک؛ به درختچههای عناب و بوتههای زرشکِ ماتمگرفته و بیبار؛ به آوازهای «الله مدد».... او به 37 کیلومتری جاده بیرجند- قائن برمیگردد؛ به «مزار حنبل»؛ روستایی که دیگر «جان» ندارد:
«خشکسالی بود؛ کشاورزی از سالهای 75- 76 رو به نابودی رفت؛ روستای ما آب نداشت؛ حتی آب لولهکشی را با تانکر میآوردند؛ ما عناب و زرشک میکاشتیم؛ چهل خانوار بودیم؛ تا به خود بیاییم، کشتوکار خوابید و همه مهاجرت کردیم؛ حالا فقط پنج خانوار در مزار حنبل ساکنند؛ آنها همه پیر و فرتوتاند و زمینگیر؛ وگرنه در روستا نمیماندند»
پنج سال پیش، «علی جانجان» کولهبار کوچکش را پشتش میاندازد و با زن علیل و دو فرزند کوچک، راهی جاده میشود؛ اولین مقصدش، ساریست؛ کارخانه آلومینیومسازی در شهرک مصطفی خمینیِ ساری. سه سال به امید بیمه کار میکند اما آخر سر، بیمه که نمیشود هیچ؛ کارخانه هم بدهی به بانک بالا میآورد و تعطیل میشود؛ چهل کارگر هم آواره و بیکار.
خانوادهی «جانجان» باز آوارهی جادهها و راهها می شود؛ سرگردانی در ساری خیلی نمیپاید؛ اتوبوس قدیمی، «بقچهبندیلشان» را به پایتخت میآورد؛ به تهران؛ شهرِ بیآسمان:
«آمدیم تهران؛ دو شب مرقد امام خوابیدیم. به تهران که رسیدیم؛ رفتیم سراغ سرایداری؛ گفتند زنت فلج است؛ نمیتواند کار کند، نمیتوانی سرایدار شوی؛ بیخانمان بودیم و آخر سر، یک نفر گفت بیایید دروازه غار، یک اتاق خالی برایتان جور میکنم؛ اینجا را گرفتیم با یک میلیون تومان پول پیش و ماهی 320 هزار تومان اجاره؛ دو سال است اینجاییم؛ اول در یک تولیدی لباس کار میکردم که آن هم ورشکست شد؛ حالا کارم «چایی فروشی» در پارک دانشجوست؛ فلاسک دستم میگیرم و چند لیوان یک بار مصرف و یک کیسه قند؛ عصرها میروم پارک و تا نیمه شب چایی دست خلقالله میدهم. به اندازه اجاره خانه درمیآید؛ اما باقیِ زندگی را با پول یارانه میچرخانیم؛ دیگر چه بگویم؛ خودتان خوب میدانید؛ پول یارانه به نان خالی هم نمیرسد...»
قصهی زندگی و آوارگی این خانواده و «نانِ خالی خوردن» تمام ماجرا نیست؛ از یک جایی به بعد اوضاع بازهم بدتر میشود؛ تنهایی و بیپناهی وقتی «دردها» سرازیر میشوند، بیشتر خودش را نشان میدهد.
بیست و سوم فروردین، ساعت سه بعدازظهر، چهارراه گلوبندک، فصل دردناکتری برای «جانجان» فرا میرسد: «محمدمهدی تازه از مدرسه آمده بود؛ کنار من ایستاده بود که یک موتوریِ از خدا بیخبر زد به ساق پایش و در رفت؛ ساق پایش خرد شد و خون فواره زد؛ فوری پسرم را به بیمارستان رساندم؛ صد هزار تومان ریختیم به حساب که پایش را پانسمان کردند؛ بعد هم آتلبندی و عمل؛ بیست و هفتم گفتند مرخص است؛ همان روز بیست و هفتم، مصیبت شروع شد؛ گفتند دو میلیون تومان باید بریزی به حساب و برگِ ترخیص بگیری؛ من هم به این امید که دفترچهی «بیمه سلامت» را قبول میکنند رفتم حسابداری؛ اما گفتند این دفترچه را نمیپذیریم؛ مانده بودم چه کنم؛ بچه را بیمارستان نگه داشتند و من راهی راهروهای وزارت بهداشت شدم.»
«جانجان» از وزارت بهداشت هم نامه میبرد که چون استطاعت مالی ندارد، «فرانشیز درمان» رایگان باشد؛ اما گویا بازهم بیمارستان نمیپذیرد؛ درنهایت بعد از چهار روز، انجمنهای مردمنهاد پا پیش میگذارند و بخشی از هزینه درمان را میپذیرند؛ ششصد هزار تومان میریزند به حساب بیمارستان. بیمارستان هم کارت ملی و گواهینامه پدر را نگه میدارد و بچه را مرخص میکند؛ میگویند هر وقت باقی پول را پرداختید بیایید مدارک را ببرید...
«علی جان جان» آن روزها را بدترین روزهای زندگیاش میداند؛ روزهایی که هیچکس از او، کارگرِ بیکار و بیبیمه حمایت نکرد؛ برای «محمدمهدی» هم روزهایی که پدرش از این در به آن در میزد و در راهروهای بیمارستان، التماس میکرد؛ بدترین روزهاست؛ او در کودکی طعم محرومیت و نداری را چشیده؛ اما دردش از این بزرگتر است، او شرمندگی پدر را دیده؛ این درد کمی نیست.
محمدمهدی که گوشهی اتاق نشسته و با چشمان درشتش به ما که نشستهایم و از این همه درماندگی حرف میزنیم، زل زده؛ میگوید: از کارمندان و مسئولان بیمارستان یک سوال دارم؛ اگر بچه خودشان هم بود همین کار را میکردند؟ بازهم نمیگذاشتند برود خانه؟ دوست دارند کس و کار خودشان، اینجور مقابل بچهشان سکهی یک پول شود؟
محمدمهدی نامهای نوشته که دلش میخواهد «همه» بخوانند: همه باید بدانند من و پدرم آن روزها چقدر غصه خوردیم...
قصهی این کارگر، قصهی مشترکِ کارگران فصلی و بیکار است؛ «علیجانجان» که به قول خودش از ده سالگی کار کرده و زحمت کشیده، از خیلی از حداقلها محروم است؛ حتی یک بیمه درمانی مناسب ندارد؛ زندگیاش، سیکلِ بستهی تکرار مرارتهاست؛ کار؛ بیکاری؛ آوارگی؛ کار بیکاری؛ آوارگی؛ این دور، تمامی ندارد.....
حرف آخرِ این پدرِ مغموم که حین حرف زدن، دستانِ زمخت با رگهای برآمده را روی سر دخترک خردسالش میکشد؛ ساده است؛ حرف سادهای که «خیلیها» نمیخواهند بشنوند؛ «خیلیها» خود را به نشنیدن زدهاند که این دردها را نشنوند:
« اگر فکری به حال روستای محروم و بیآبمان میکردند، برمیگشتم بیرجند؛ برمیگشتم «مزار حنبل» و آقایی میکردم؛ ولی چه کنم که آنجا کار نیست؛ حتی آب هم پیدا نمیشود؛ از بدِ سرنوشت، اینجا گیر افتادهام؛ چاییفروشی و سیگارفروشی و دستفروشی که نشد کار؛ من از کار کردن نمیترسم، به هر دری هم که فکر کنید، زدم اما همه درها بسته بود؛ حالا دیگر امیدی به زندگی ندارم؛ حالا آرزوی مرگ میکنم؛ من و زن و بچهام «هیچکس» را نداریم؛ اینجا، این اتاق کوچک ما در دروازه غار، ته خط است»
اینجا ته خط است؛ اینجا کوچههای فرسودهی «دروازه غار»، تهِ خط است؛ از اتاق که خارج میشوی، از در کوتاه خانه که بیرون میآیی، خیلیها مثل «علی جانجان» هستند؛ دور افتاده از دیار و کاشانه؛ در جستجوی نان، با چشمهای بیامید؛ سالهای دربدری برای مردمِ بیروزی تمامی ندارد......
کد خبر: ۵۲۴۷۱۹ تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۶:۲۵
منبع: آفتاب
کلیدواژه: کارگر خراسان جنوبی تهران خشکسالی مهاجرت
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۸۶۷۹۵۱۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت نور؛ از ابتدا تا انتهای سفر عاشقی به کربلای ایران
دانشجوی دانشگاه آزاد جاجرم از سفر راهیان نور و مشاهده یادمانهای شهدای هشت سال دفاع مقدس مینویسد.
به گزارش گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، ز.عین؛ نمیدونم تا حالا شده دلتون برای یه چیز پر بکشه یا نه؟! تا حالا شده که فکر کنید تو این لحظه باید جای دیگهای باشید یا نه؟! اما برای من شده.. از سه ماه قبل اعزام آرام و قرار نداشتم!
میدانستم همسرم رضایت نمیدهد که دوباره راهی شلمچه شوم.. بارها و بارها اصرارش کرده بودم و جوابش یک کلمه تلخ و گس مثل یک قهوه ناب بود که دلم را از جا میکند.. نه!
از پادرمیانی شهدا برای کسانی که دلشان آنجا، اما خانوادههایی که باور به شهدا نداشتند شده بود، شنیده بودم. وضعیت من هم چندان تفاوتی نداشت..
من جانم را برای شهدا و راهشان میدادم و همسرم ذرهای به اینجور چیزها معتقد نبود. آنقدر به شهدا غر زده بودم که الان با فکر به آن حرفها هم عرق شرم بر پیشانیام مینشیند..
تمام حرفم این بود که مگر من چه فرقی دارم؟! نمیتوانید مرا هم راهی کنید؟! کی پس برای من واسطه میشوید؟! از غر زدن به شهدا و اصرار به همسرم دست برداشته بودم، باورم شده بود که امسال دعوت نشدهام..!
یک هفته مانده به نیمه شعبان، برای امام زمان عج نیت کردم، روزه گرفتم و در سور و سات آماده سازی جشن و غرفه بسیج دانشجویی بودم.. امسال بر خلاف سال قبل که راهیان بودم در جشن خیابانی شهرمان حضور داشتم..
الحمدالله غرفه به باشکوهترین نحو ممکن برپا شد. بعد از تمام شدن جشن راهی خانه شدم، به محض رسیدن به اتاق خودم را روی تخت انداختم و نفس راحتی کشیدم!
رد لبخند از صورتم پاک نمیشد:)
پا شدم دو رکعت نماز شکر خواندم که همسرم وارد اتاق شد:
_ خیلی دلت میخواد بری راهیان؟
+ آره، دلم برای حال و هوای مناطق برای خاک خوش بوش برای آرامشش تنگ شده..
همانطور داشتم از دلتنگی میگفتم که میون صحبتم گفت:
_ مهلت ثبت نام داری؟!
اگر هنوزم ثبت نام میکنند ثبت نام کن!
هنگ کرده بودم..
+ چی؟! میتونم برم؟!
_ آره، اگه حالت خوب میشه میتونی بری..، اما با حال خوب هم برمیگردی!
به زور بغضی که از شادی گلومو قلقلک میداد کنترل میکردم، به محض خروج همسرم از اتاق اشک شادی و سجدهی شکری بود که به جا میآوردم!...
امروز باید خودم را تا شب به خوابگاه برسانم..
ساکم را بستهام..
جانماز و چفیهام را برداشتهام..
سربند سفید یا مهدی ادرکنی که روز غرفه دور مچ دستم بسته بودم، در میان سبزی چفیه خودنمایی میکرد..
چقدر با دیدن اسمتان هم آرام میشوم مولای من..
جانم فدایتان ممنونم..
انا فتحنا لک فتحا مبینا...
به قرارگاه لشکر ۴۱ ثارالله که میرسی قرار از دلت میرود...
قرارگاهی که نه زبان از پس زیبائی هایش بر میآید و نه چشم ...
این لحظه فقط کافیست دلت را به دست نسیم ملایم قرارگاه بسپاری تا آن را این سو و آن سو ببرد...
به زیبایی خیره کننده اینجا مینگرم..
گلهای قرمز شقایق در میان سرسبزی سبزهها دلبری میکنند، دلم انگار که با دیدن اینجا سر قرار آمده، انگار کسی در آغوش گرفتهاش و او آرام شده..!
باورم نمیشود چندین سال پیش اینجا جنگی شده است! از قبل از جنگ اینجا هیچ تصویری ندیدهام.
اما گمان میکنم گلهای شقایق، نماد خون عشاقی است که چندین سال پیش برای وطن و ناموس اینجا ریخته شده است. جوانانی که در مقابل دشمن سینه سپر کردند و جان خود را فدای این مرز و بوم کردند....
صدای طنین انداز اذان مرا از افکارم بیرون میکشد و لبخند کوچکی بر لبانم مینشاند.
آرامش پس از آرامش..
اینجا فتحالمبین نماد زیبایی و آرامش برای من..
در فتح المبین غمی به سراغت نمیآیید.. شاد ِ شادی!
حقیقتاً اینجا فتح الفتوح دل است...
میشداغ
آشفتگی و خستگی از سر و روی بچههای کاروان میبارد، همهمان را به صف کردند که ببرنمان رزم شب!
به ما گفتهاند تصویر خیلی خیلی کوچکی از اتفاقات یک عملیات را میخواهند نشان بدهند!
خدّام مدام یادآور میشوند که مراقب خودتان باشید و همچنان خودشان در تلاطم که زائری آسیب نبیند..
در مسیر راه افتادیم.. در ابتدا صدای تیراندازی فقط بود که خب میدانستیم تیرها مشقی هستند و ما در امانیم..
چند قدمی که برداشتیم انفجاری در چند متریمان رخ داد که صدای جیغمان به هوا رفت..! بعضیها از ترس میخواستند برگردند، برخی رنگ به رخسار نداشتند و برخی لبیک سر میدادند..
انفجار پس از انفجار صدای شلیک گلوله پس از گلوله..
داشتیم به این صداهای دور عادت میکردیم که ناگهان دیدمان گرفته شد و به سرفه افتادیم..
دود استتار زده بودند..
بعد از گذراندن این قسمت وقتی چشمانمان در تاریکی شب توانست چیزی را ببیند مقابلمان تانک دیدیم!
به ثانیهای نکشید که این بار در فاصلهای کمتر صدای انفجار آمد..
صدای جیغها کمتر شده بود و اکثر بچهها لبیک سر میدادند..
از ابتدای مسیر تا پایان رزم شب و روایت ماجرای میشداغ در فکر بودم..
آنچه شهدا، جانبازان و مردان این خاک تجربه کردهاند هزاران برابر این چیزی که ما اینجا دیدیم بوده است..
چی باعث شده بود که خودشان را اینگونه به خطر بیاندازند؟!
از خانوادهها و عزیزانشان دل بکنند و برای ما از خودشان بگذرند..
چه قراری با خدا و امام زمان بسته بودند؟
چه کردند که اینگونه خریداری شدند..!
و، اما آیا من به عنوان فرزند ایران که خودم را انقلابی و بسیجی میدانم حاضرم از خودم بگذرم؟! حاضرم ن در صحنهی تیر و انفجار بلکه فقط در صحنهی فضای مجازی از کشور و انقلابم حرف بزنم؟! قدمی برای تبیین مسائل روز بردارم؟! و در کنارش اگر حرفی هم شنیدم در قدمهایی که برمیدارم دچار تردید نشوم؟!
آن شب صداها و تصاویر انگار به ما میگفتند:
در تاریکی و صدای تیر و خمپاره.
خودت را قاضی خودت کن! و ببین کدام برنده بودهاید؟!
تو؟ یا نفست؟
آری! و باز هم این نفس سرکش است که، چون اسبی چموش تاخت و تاخت و تاخت...
و تو الان اینجا با قطرهای اشکت با شهدا حرف بزن.. با امام خودت عهد ببند..ای شهیدان..
شما را به جان مادرتان مرا به حال خودم وا مگذارید..
مولای من!
میدانم که بارها عهد بستم که گناهی را ترک کنم و عهد شکستم..
از تو میخواهم اینبار مرا در ترک آنها یاری کنی.. مرا سخت در آغوش بگیری تا لحظهای غافل نشوم!
اِنَّ الحسینَ مِصباحُ الهُدی و سَفینةُ النَجاةإ / انَّ الحیاةَ عقیدةٌ و جهادٌ
مشغول صرف صبحانه بودیم که گفتند تعدادی دعوت نامه برامون اومده:
بسم رب شهدا و الصدیقین
بیش از ۱۴۰۰ کیلومتر پیمودهاید...!
آمدی و رسیدی.
آمدی و انتظار به پایان رساندی.
آمدی و فراق جایش را به وصال سپرد..!
میدانی چند وقت است که دعوتنامهها را مهر زدهام؟!
میدانی چند وقت است که منتظرت هستم؟!
از زمانی که نور دعوت ما به قلبت رسید و رضایتنامه را امضا زدی، چشمم به راه بود و در تمام مسیر چشم از تو برنداشتم..!
تو ندیدی، اما قدم بر بال فرشتگان میزاشتی..!
بیا رفیق جان!
بیا که درست به موقع رسیدی..
نفسی تازه کن و وارد یادمان شو.
اسم من شهید علی اشرف ظاهری ست.
مزارهای خاکی رنگ را یکی یکی نگاه کن، به اسم من که رسیدی همانجا بشین آنجا منزلگاه ماست.
بنشین و چشمانت را ببند و حضورم را حس کن.
تو بگو و من میشنوم.
تو دعا کن و من آمین میگویم.
من اَمین دلِ تنگ تو هستم.
مبادا فکر کنی بین من و تو فاصله ایست دور.
یا راهیست بعید، نه..!
من دقیقا همانجا کنار تو هستم:)
تک تک جملاتی که برای اومدن به اینجا به شهدا گفته بودم در مغزم رژه میرفتند..
آنجایی که من غر میزدم و گلایه میکردم آنها در انتظار من نشسته بودند و با لبخند به غرولندهایم گوش میدادند..
قطره اشکی که که لج بازانه از گوشه چشمم سر میخورد را پاک کردم، در دلم بابت تمام حرفها عذر خواستم و گفتم..
دلم تنگ شده بود خب..!
هویزه
وارد مزار شهدای هویزه شدیم..
ورودی با سربندهای سبز و قرمز و تعدادی پرچم و وسایل نظامی مزین شده بود.
از راه روی ورودی که گذشتیم مزار زیبای شهدای هویزه خودنمایی میکردند..
یکی پس از دیگری گشتم و گشتم..
مزار شهید علم الهدی از همه شلوغتر بود، شهید شاخص هویزه، دانشجوی حماسه آفرین جنگ..
ماجرای شهید علم الهدی و دوستانش را از صوت کانال مطرا شنیده بودم..
جریان مقاومت مردمی اولین قدم شهید علم الهدی در زمان دفاع مقدس در خوزستان بود..
و ایستادگی تا آخرین قطره خون پای انقلاب و نظام آخرین کار این شهید بزرگوار بود..
از مزار شهید گذشتم و به گشتن دنبال نام شهیدی که در دعوت نامهام بود ادامه دادم..
شهید علی اشرف ظاهری
پیدایش کردم!
هیچ کس در کنار مزار سنگی ننشسته بود.. نمیدانم!
شاید برای خلوت و راز و نیاز آنجا را آماده کرده بود..
زمانی را به درد و دل با شهید عزیز گذراندم و قول و قرارهایی گذاشتیم..
من به او قولهای دادم و از او هم قولهای گرفتم..
اطراف را نگاهی انداختم..
هر کس در حال و هوای خودش بود..
در کنار شهیدی نشسته بود و با او صحبت میکرد..
یکی با لبخند
یکی با اشک
دیگری هم با خیره شدن به نام شهید..
یک شب زندگی به سبک رزمندگی
وارد یه زمین خاکی دیگه شدیم..
زمینهای خاکی که ذره ذره آنها صحبت میکردند..
در مسیر خادمینی که زیر آسمان خدا و بر روی خاک بهشتی نماز میخوانند، سربازی که با احترام زائرین را به منطقه هدایت میکرد، زائرانی که در تلاطم وضو یا عکاسی بودند را میدیدم و در نهایت به حسینیه رسیدیم و گوش به روایت آقای قاسمی از ماجرای شط علی و هور سپردیم.
اینجا همان نقطه محال است، نمیشود و امکان ندارد است..
نقطهای که چه جبهه دشمن و چه خودمان میدانستیم که امکان انجام عملیات وجود ندارد!
اما، ما از تحریم سیم خار دار به موشک نقطه زن، از قایقهای کوچک به ناوهای بزرگ رسیده ایم.
اینجا در این مرز و بوم هیچ غیر ممکنی وجود ندارد!
اینجا جوانان با استراتژیکهای متفاوت حماسه میآفرینند..
سالها پیش جوانی به نام شهید علی هاشمی، اسکله شط علی در هور را مرکز فعالیت برای شناسایی عملیات تبدیل کرد، جایی که میگفتند ن امکانش هست و ن امکاناتش..
با قایق هور را حسابی گشتیم و دل را به شهدای غواص سپردیم...
نمونه کوچکی از عملیات را برایمان به تصویر کشاندند..
و، اما رفیق!
چه یارانی در این امواج غرق شدند تا اینک من و تو غرق در این دنیا نشویم...
و حرف حق را با تمام وجودمان به دنیا برسانیم..
طلائیه
سلام بر عباسهای تشنه لب..
سلام بر قمقمههای عطشان..
سلام بر سکوتی که پر از فریاد است..
طلائیه یادآور تشنگیها و رشادتهای رزمندگان ایران است..
جایی که لحظه به لحظه اش کربلاست..
جایی که با فریاد یا اباالفضل ع دلاوری هایشان را ثبت کردند..
برایم سوال است که چرا وقتی روی این خاکها مینشینم، احساس خوبی پیدا میکنم؛ و یا این عطر خوبی که اینجا جریان دارد از کجاست..
به طرف سه راهی شهادت که میرفتیم این عطر، شدت میگرفت..
میگویند عاشقی که در پی لیلای شهادت بود در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد.
روی تپه خاک کوچکی مینشینم، محو تماشای غروب و صدای اذان مغرب میشوم..
با نفس عمیقی ریههایم را پر از عطر طلائیه میکنم..
اذان تمام شد و هوا تیره و تاریک!
اینجا مغزم آرام است فکر نمیکند، تنها به سکوت زیبای طلائیه گوش میدهد..
اروند بغض آلود؛ بزرگترین مزار آبی جهان
جمله روی تابلو قلبم را از جا میکند!
کربلا فقط یک سلام!
اینجا نزدیکترین جا به کربلا بود.. اشکهای روی گونهام اختیاری نبودند.. من مدت هاست دلتنگ جایی هستم که تا به حال ندیده ام!
اما الان اینجا در کربلای ایران میگن که به حرمت خیلی نزدیکم آقای امام حسین ع!
اینجا در جوار شهدای غواصی که هر کدام کربلایی را رقم زدند و به سوی آغوش شما پرواز کردهاند هستم.. کاش مرا هم در آغوش بگیری جان من!
قدم به سمت مزار شهدای غواص برمیدارم..
صدای موجها، صدای صوت، صدای راوی همه به طور عجیبی عجین شدهاند.
به سمت دریا تو میکشونی..
دارم میام ن! تو میرسونی..
میون خمیهات تو مینشونی..
بی اراده..
میزنم دلو به جاده..
میبینم عاشقتر از من..
چه زیاده، چه زیاده!
مثل آتیشه!
قلب عالم از حرارت زیر و رو میشه
میسوزونه!
این قیامت ظلم و از ریشه
این همه مهمون..
سر به صحراها گذاشتن..
بی سر و سامون..
لیلی عالم تویی!
با این همه مجنون، این همه مجنون!
نهرخین؛ دروازهی بهشت
جایی که همه با هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهید شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا دیگران بیایند....
اما هیچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند.
نهر خین مهمون صحبتای سردار یکتا از داش مجید و حاج علیشون بودیم..
در اینجا نمیدانی به غیرت جوانمردان کشورت مغرور بشی، به حال مادران و خانوادههایشان گریان شوی و یا به اتفاقات افتاده در عملیات حیران!
اینجا همه چی ماورائیست!
در اینجا صحبت میکنی و به آب میسپاری..
و آب تمام صحبتهای تو را به گوش آنکه باید..
شلمچه؛ قطعهای از بهشت
همزمان با غروب آفتاب به سرزمین بی غروبان رسیدیم..
این منطقه که میرسی دلت دیگر آرام و قرار ندارد..
دلت میخواد بروی خودت را روی خاک بیاندازی وهای های گریه کنی..
در اینجا باید زمان را روی دور کند گذاشت..
باید آهسته و آرام قدم برداشت..
باید از ذره ذره لحظات استفاده کرد..
موقع ورود دو تا آقا قرآن گرفته بودند.
با نوای ولایت، ولایت، همهی آبرومه..
شهادت، شهادت، همهی آرزومه..
از زیر قرآن رد شدیم..
غروب شلمچه از نظر من ن قابل توصیفه ن قابل تصویر کشیدن.. فقط باید دید!
با دو تا از بچههای کاروان به سمت وضوخانه رفتیم به نوبت وایمیستادیم وسایل هم رو نگه میداشتیم تا وضو بگیریم..
زودتر از همه برگشتم و وسایل بچهها رو گرفتم گفتم:
من هستم برید زود بیاین به نماز برسیم..
کمی که گذشت، خانم جوانی نزدیکم شد و پرسید:
شما تا کی اینجا هستید؟
میشه وسایل منو نگه دارین زود برمیگردم...
چون استرس اینو داشتم به نماز نرسم گفتم:
زود بیاین لطفا دوستام بیان میخوام برم به نماز برسم..
چشمی گفت و یه پیراهن که تو پلاستیک بود همراه با تلفن همراهش بهم سپرد:
این پیراهن برام خیلی مهمه.. مراقبش باشین! پیراهن شهیدِ..
خنده رو لبم نشست و با خنده گفتم:
پیراهن شهیدِ یا خریدین؟
آخه خیلی مرتب و تا شده تو پلاستیک بود!
با خنده قشنگی جواب داد پیراهن شهیدِ عزیزم از خانوادهشون گرفتم:)
و منو با حس عجیبی تنها گذاشت..
حس قشنگ اعتماد..
ذوق برای در دست داشتن پیراهن شهید..
و همش جملاتی مثل
شهدا حواسشون بهم هست.. شهدا میخوان دلگرم بشم.. شهدا... تو مغزم پخش میشد!
تا حالا انقدر بهم حس خوب و قشنگ منتقل نشده بود..
هنوزم با یادآوریش قند تو دلم آب میشه..
داشتند صفهای نماز رو میبستند که ترجیح دادم برم رو خاک شلمچه خلوت کنم..
چفیه رو پهن کردم، جانمازم را باز کردم..
سنگ حرم حضرت اباالفضل ع که مادرم امسال از کربلا برایم آورده بود، نخ و تیکه کوچیکی از پرچم حرم امام حسین ع کنار مهر، چیزهایی بودند که قاب جانمازم رو زیبا کرده بودند و قلبم رو با هر بار دیدن پر از اکلیل..
سربند یا صاحب الزمان عج از لای قرآن قشنگ صورتیام که هدیه همین سفر راهیان بود رو هم کنار جانمازم گذاشتم..
بعد از کمی دردودل قامت بستم..
بعد از نماز سمت مراسم بله برون رفتیم..
مراسم بله برون جاییِ که میری، خلوت میکنی، عهد میبندی و ماموریت میگیری جوری رفتار کنی که سرباز واقعی امام زمان عج رفتار میکنه..
بعد از مراسم شانههایمان سنگین شد، اما دل هامون سبک!
آنقدر حالمون خوب شده بود که نمیخواستیم برگردیم!
لحظات آخر... نمیتوانیم از جایمان بلند شویم...
این چند روز چقدر با شهدا خو گرفته بودیم...
دل کندن سخت است!
شهدا...
کاش میشد برای همیشه ما را میهمان خود میکردید..!
اما میدانم!
باید دل و روح و جانمان را میذاشتیم و میرفتیم به ماموریت برسیم!
تو مسیر برگشت حال و هوا شبیه پیاده روی اربعین بود که از تلویزیون دیده بودم..
عدهای نوحهای رو همخوانی و سینه زنی میکردند و راه میرفتند..
میروم و با خود میاندیشم که آیا بار دیگر به کربلای ایران، به بهشت دعوت میشوم یا..
وقتی بر خاکی که روی آن افتاده بودی قدم میزدم، با تو پیمان بستم، کوله بار گناهم را همانجا روی زمین بگذارم و همان میثاقی را ببندم که تو با خدا بستی.
تا شاید من هم به آسمانیها بپیوندم..
تا شاید من هم مثل یکی از آنهایی باشم که امام زمان (عج) برای خودش انتخاب میکند..
تا شاید من هم مثل تو پرواز کنم!
در دلم یکسره من شوق شهادت دارم
در سرم ول وله ایست، حس سعادت دارم
دلم از ماندن اینجا زار است
در دلم یکسره من عشق شهادت دارم
رهبرم خامنهای (مدظله) دل تنگ است
و من امشب هوس شهد شهادت دارم
راه ما را چو بود خامنهای راهبرش
دل صیاد همیشه هوس صید شهادت دارد..!...
در نهایت بابت نداشتن قلم خوب و توصیف بهتر مناطق و یادمانها عذرخواهم..
خواستم چند دقیقهای از لحظات اونجا رو اینجا پیاده و وصف کنم..
ان شاءالله دل هرکسی با شهداست دعوت بشه و از نزدیک زیبایی و حال و هوای مناطق رو درک کنند..
التماس دعا
ز. عین
دانشجوی دانشگاه آزاد جاجرم
انتشار یادداشت به معنای تأیید تمامی محتوای آن توسط «خبرگزاری دانشجو» نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروهها و فعالین دانشجویی است.