Web Analytics Made Easy - Statcounter

اجتماع > اجتماعی - فاطمه علمشاهی- خبرنگار:مرد آذری زبان با صدای حزن‌آلودی می‌خواند. شیون و ‌زاری یک لحظه قطع نمی‌شود. با گذاشتن جنازه در داخل قبر، گریه‌ها شدت می‌گیرد. نزدیکان متوفی بی‌قراری می‌کنند و خویشاوندان سعی دارند آنها را آرام کنند.

کارگران قبر را به سرعت پر می‌کنند و 2نفر از تشییع‌کنندگان تاج گل‌های بزرگی روی قبر می‌گذارند و سریع مراسم خاکسپاری تمام می‌شود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

تمامی کسانی که برای مراسم خاکسپاری آمده‌اند یک به یک می‌روند، به غیر از ‌۲ مرد ناشناس که از ابتدای مراسم، در گوشه‌ای ایستاده‌اند و با فاصله چند متری نظاره‌گر مراسم هستند. وقتی اطراف قبر کاملاً خالی می‌شود آن ۲ مرد به قبر نزدیک می‌شوند و تاج گل‌ها را برمی‌دارند و به سرعت از آنجا دور می‌شوند. کمی آن‌سوتر یک وانت منتظر آنهاست.

تاج گل‌ها را پشت وانت می‌گذارند و محل را ترک می‌کنند. پرایدی نوک مدادی به آرامی پشت سر آنها در حرکت است. وانت خیابان‌های بهشت زهرا(س) را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد. به نظر می‌رسد مقصدش بزرگراه بهشت زهرا(س) است. همانجایی که اغلب چند جوان مشغول سر و سامان دادن به تاج گل‌ها هستند. مردان ناشناس تاج گل‌های به سرقت برده را کنار تاج گل‌های دیگر می‌گذارند.

زن و دختری جوان به سرعت قسمت‌های پلاسیده و گل‌آلود تاج گل را جدا کرده و چند گل تازه جایگزین می‌کنند و تاج گل را طوری کنار بزرگراه قرار می‌دهند تا توجه مشتریان را جلب کند. راننده پراید نوک مدادی که کمی آنسوتر توقف کرده است جلو می‌رود و قیمت تاج گل را می‌پرسد. مردی جلو می‌آید و می‌گوید: «۷۰هزار تومان» راننده پراید فرمان ماشین را به طرف پل روگذر کج می‌کند در حالی‌که صدای مرد جوان هنوز در گوشش است که می‌گوید: «پشیمان می‌شوی. همین تاج گل را جای دیگر باید ۱۲۰هزار تومان بخری...»

راننده پراید نوک مدادی با یک ترمز ناگهانی کنار بزرگراه توقف می‌کند و صدای کشیده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت توجه چند نوجوان را که کنار بزرگراه دسته‌های گل را در دست دارند به خود جلب می‌کند. ۳ نوجوان همزمان به طرف پراید می‌دوند و آنکه زودتر رسیده، یک دسته گل رز قرمز را از شیشه ماشین داخل می‌برد و می‌گوید: «۵هزار تومان. چند دسته می‌خواهید؟» اما راننده قصد خرید گل ندارد. می‌پرسد: «این گل‌ها را از کجا می‌آورید؟»

بچه‌ها ساکت می‌شوند و قدمی به عقب برمی‌دارند. یکی از آنها که سرزبان‌دارتر است می‌گوید: «ما این گل‌ها را از میدان امام‌حسین(ع) می‌خریم.» و بعد طوری که انگار منظور راننده پراید را از این سؤال دریافته، دوباره می‌گوید: «ما دزدی نمی‌کنیم. شما خودت برو و گل‌های روی قبرها را جمع کن. اگر توانستی از در بهشت زهرا(س) خارج کنی!»

پراید نوک مدادی دوباره در امتداد بزرگراه به حرکت در می‌آید. حاشیه بزرگراه پر است از بچه‌هایی که گله به گله ایستاده‌اند و دسته‌های گل رز و میخک و گلایل را به طرف اتومبیل‌هایی که باسرعت از کنارشان می‌گذرند می‌گیرند. فقط تا غروب آفتاب فرصت دارند که گل‌ها را بفروشند و این بر رقابت آنها برای جلب مشتری می‌افزاید. گل‌ها برخی تازه و با طراوتند و برخی پلاسیده و بی‌رنگ و رخ.

بعضی از گل‌ها را هم از ساقه جدا کرده‌اند و در داخل کیسه‌های پلاستیکی ریخته و به قیمتی بسیار ارزان‌تر از سایر گل‌ها می‌فروشند اما چرا این گل‌ها را از ساقه جدا کرده‌اند و چرا به قیمت ارزان‌تر می‌فروشند؟ دیدن این گل‌های بدون ساقه یا به قول مردم «سرگل» راننده را به یاد حرف‌های پیرزنی می‌اندازد که هفته گذشته او را در بهشت زهرا(س) دیده بود: «گل‌هایی را که روی مزار عزیزانت می‌گذاری حتماً از ساقه جدا کن. در غیر‌این صورت، دزدان گورستان، گل‌ها را برمی‌دارند و دوباره می‌فروشند!»

گل‌های نازنین

سنگ قبرش کاملاً خاص و منحصربه‌فرد است. روی سنگ قبر تصویر کتاب‌های علوم، ریاضی و دینی پنجم ابتدایی به‌صورت برجسته تراشیده شده است. بالای این نقش برجسته‌ها تصویر دخترکی معصوم نقش بسته است. نازنین ۱۲سال بیشتر نداشت که در اثر سرطان از دنیا رفت. بعد از فوت نازنین، تنها چیزی که دل پدر و مادرش را آرام می‌کرد آمدن به سر خاک و گذاشتن چند شاخه گل بر سرمزار دخترشان بود.

مادر نازنین اوایل متوجه نبود که هر دسته گلی روی مزار دخترش می‌گذارد به فاصله کمتر از یک ساعت به سرقت می‌رود تا اینکه یک روز از سرخاک دخترش به آسایشگاه کهریزک رفت و در مسیر برگشت دوباره سرخاک نازنین رفت و در کمال تعجب دید گل‌هایی که روی مزار دخترش گذاشته بود ناپدید شده است.

مادر نازنین حالا یک باغچه کوچکی بالای سردخترش درست کرده و در آن چند شاخه گل کاشته است اما گویا این هم چاره کار نبوده است. می‌گوید: «تا حالا چند بار گل‌های باغچه را از ریشه‌کنده و برده‌اند با این حال من همچنان برای آرامش دل خودم به کاشت گل ادامه می‌دهم.»

حاضرم به دزدها پول بدهم!

۱۰سالی است که هر شب جمعه برای زیارت قبر پدرش به بهشت زهرا(س) می‌رود. صابون سارقان گل به تن امیر محمدخانی هم خورده است. می‌گوید: «موضوع فقط دزدی گل نیست. هر روز در تهران دزدی‌های خیلی بدتری اتفاق می‌افتد اما نکته با اهمیت در این مورد این است که وقتی کسی متوجه می‌شود گل‌هایی که روی مزار عزیزانش گذاشته بود به سرقت رفته، علاوه بر خسارت مالی، دچار لطمه عاطفی هم می‌شود. من شخصاً حاضرم پول یک دسته گل را به دزدان پرداخت کنم اما آنها دست به گل‌های روی مزار پدرم نزنند.»

انگشت اتهام به‌سوی معتادان

حدوداً ۱۸یا ۱۹ساله است. درست روبه‌روی در اصلی بهشت زهرا(س) ایستاده. دسته‌های گل را داخل سطل‌های پلاستیکی قرار داده و در کنار آنها حجم انبوهی از گل‌های بدون ساقه(سرگل) را روی هم انباشته است.

این همه سرگل را از کجا آوردی؟

برخلاف همکاران کم‌سن و سالش سعی می‌کند با آرامش به این سؤال پاسخ دهد. با این حال در پشت این آرامش نوعی نگرانی و حتی دلخوری از این پرسش را می‌توان تشخیص داد. می‌گوید: «این گل‌ها ضایعات میدان است. گل‌های ساقه شکسته را از ساقه جدا می‌کنیم و داخل کیسه‌های پلاستیکی می‌فروشیم.» بعد برای اثبات حرفش جعبه‌های پلاستیکی کنار دستش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «سرگل‌ها را با این جعبه‌ها از میدان می‌آوریم.»

یعنی این گل‌ها را از روی قبرها برنمی‌دارید؟

با ناراحتی می‌گوید: «گل دزدی کار ما نیست. کار معتادان است.» بعد انگشت خود را به طرف مردی با ظاهر ژولیده که چند کیسه پلاستیکی پر از گل در دست دارد نشانه می‌رود و می‌گوید: «او گل‌ها را از روی قبرها برداشته و دارد به رهگذران می‌فروشد.» راننده پراید بعداز این مکالمه دوباره استارت می‌زند و از آنجا دور می‌شود در حالی‌که هنوز یک سؤال در ذهنش بی‌جواب مانده است. چرا مقدار گل‌های بدون ساقه یا به قول گلفروش جوان، ضایعاتی بیشتر از گل‌های سالم است؟

بهترین زمان گل دزدی

۱۷ساله است و چندسالی می‌شود که اطراف بهشت زهرا(س) گلفروشی می‌کند. خودش که نه اما یکی از دوستانش هرازگاهی شیطان گولش می‌زند و دستش روی گل‌هایی که مردم روی مزار عزیزانشان گذاشته‌اند کج می‌شود. دوستش به او گفته بهترین زمان برای برداشتن گل‌ها، بعد از غروب پنجشنبه و آغازین ساعت‌های روز جمعه است. در این ساعت‌ها مقدار زیادی گل روی مزارها قرار داده شده و شما فرصت کافی‌داری تا آنها را بفروشی. به‌عنوان مثال شما اگر بعداز ظهر روز جمعه گل‌ها را بردارید دیگر فرصت کافی برای فروش آنها نخواهید داشت.

زمانی برای دزدی

ظاهری کاملاً آراسته دارد. شلوار جین و پیراهن گرانقیمتی به تن کرده است. اول به چپ و راستش نگاه می‌کند. بعد در حالی‌که همچنان زیرچشمی اطراف را می‌پاید شروع می‌کند به جمع کردن گل‌های روی مزارها. در همین لحظه صدایی را کنار گوش خود می‌شنود: «ببخشید آقا من هم می‌خواهم گل جمع کنم... اما کمی می‌ترسم.» مرد سرش را بلند می‌کند. زنی با ظاهر نه چندان آراسته کنارش ایستاده است.

زن دوباره می‌گوید: «این گل‌ها را به چه کسی می‌فروشی؟» مرد کمی من و من می‌کند و با‌‌ تردید می‌گوید: «من نمی‌دانم. من... من این گل‌ها را خودم اینجا گذاشته بودم و حالا...!» با دستپاچگی حرفش را ناتمام می‌گذارد و کیسه پلاستیکی بزرگی را که تا نصفه پر از گل کرده برمی‌دارد و با عجله از آنجا دور می‌شود. مرد جوان تند تند گام برمی‌دارد اما تمام حواسش به آن زن پرسشگری است که حالا سوار بر یک پراید نوک مدادی آهسته به دنبالش می‌رود. مرد مرتب به عقب برمی‌گردد و نگاه می‌کند. او که حسابی به راننده پراید مشکوک شده است بجای رفتن به طرف در خروجی، روی دیوار بتنی بهشت زهرا(س) می‌جهد و در یک چشم برهم زدنی پشت دیوار از نظر محو می‌شود.

راننده پراید محو تماشای بلندی دیوار بتنی بهشت زهرا(س) است که صدای پیرزنی را کنار گوش خود می‌شنود: «سلام خانم خبرنگار! تونستی با گل دزدها حرف بزنی...؟» سرش را برمی‌گرداند. همان پیرزنی است که هفته گذشته در بهشت‌زهرا(س) به او توصیه کرده بود گل‌ها را از ساقه جدا کند و بعد روی قبر بگذارد.

در همین زمینه: فوت۱۴هزار تهرانی در پاییز ۹۶ آماده‌سازی قطعه ۵۰ بهشت‌زهرا برای خاکسپاری شهدای آتش‌نشان ۱۵۰ دستگاه آمبولانس تویوتا وارد ناوگان بهشت زهرا (س) می‌شود بهسازی معابر در قطعه شهدا، با هدف تسهیل در رفت و آمد ایست قلبی؛ اولین دلیل مرگ پایتخت‌نشینان

منبع: همشهری آنلاین

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۹۱۴۳۰۹۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کرده‌ایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شده‌اند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.

پیش‌تر دو مطلب در مرور و معرفی این‌کتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنج‌های ننه‌علی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت می‌کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.

آنچه از نظر می‌گذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننه‌علی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننه‌علی متوجه می‌شویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختی‌های زندگی‌اش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل می‌کند و می‌گوید غصه‌های او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه می‌دارد.

جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان می‌کنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه می‌شود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک می‌زند.

در فرازهایی از فصل یازدهم می‌خوانیم؛

محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.

دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من می‌میرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.

***

نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره می‌رسند. صبح، محاصره می‌شوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر می‌کند. کسی کوچک‌ترین تکانی می‌خورده، جنازه‌اش روی دست بقیه می‌مانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را می‌شکافد و به سر علی می‌خورد؛ هر دو به شهادت می رسند.

رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده می‌مانند و عقب بر می‌گردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر می‌دارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب بر می‌گردد.

اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی می‌افتاد، دق مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: علی کجا؟ می‌گفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.

عنوان فصل دوازدهم کتاب پیش‌رو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت می‌شود که زهراخانم به‌خاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک می‌خورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمی‌داد و از خجالت نمی‌توانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.

در فرازهایی از فصل دوازدهم می‌خوانیم؛

مدت‌ها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمی‌داد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو می‌زدم و پول دستی قرض می‌گرفتم؟! اگر برای مردم لب باز می‌کردم و دردی که در سینه‌ام بود را بیرون می‌ریختم، حرمت شهیدانم شکسته می‌شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمی‌خواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی می‌کردیم، همه می‌دانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود می‌زدم بیرون و هوا تاریک می‌شد بر می‌گشتم خانه. خجالت می‌کشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!

***

به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دلجویی کند.

گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم. نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود.

ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....

***

دور از چشم همه می‌نشستم یک گوشه و گریه می‌کردم. عکس علی را دست می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچه‌های مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر می‌گردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرف‌های حرف‌های علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر می‌گردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب می‌کردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.

فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از این‌فصل آمده است؛

به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را بر می‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چاره‌ای نداشتم باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم...

خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه. رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: دستت برای همه به خیر می‌ره، به خودمون که می رسه خشک می‌شه! چرا نمی‌زاری حقوق‌مون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.

***

در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت می‌شود. لحظات تشییع، سخت‌ترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سخت‌تر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل می‌کرده و هم کتک‌های رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.

در فرازهایی از فصل چهاردهم می‌خوانیم؛

چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می‌لرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!

گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی می‌رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...

***

«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیت‌گرفتنش از زهراخانم است.

در فرازهایی از فصل پانزدهم هم می‌خوانیم؛

دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات می‌سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم می‌کنی؟!

جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس می‌کرد. سینه‌اش به خس خس افتاد؛ سخت نفس می‌کشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچه‌ها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمی‌رسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.

صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه می‌کردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.

کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند

دیگر خبرها

  • کشف «گذرگاه مردگان»
  • جدیدترین پهپاد انتحاری سپاه و شباهت آن با لنست روسی
  • حجاب و عفاف باید به رفتار عینی و عملی مردم تبدیل شود
  • (تصاویر) بهشت اردیبهشت اصفهان
  • فیلم| دزدی با آگهی اجاره خانه ؛ ماجرا چیست؟
  • دزدی با آگهی اجاره خانه ؛ ماجرا چیست؟
  • بهشت اردیبهشت اصفهان
  • لوسمی رایج‌ترین سرطان کودکان/ ۶۵ تا ۷۰ درصد کودکان مبتلا به سرطان در ایران درمان می‌شوند
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • ببینید | تصاویری از دزدی تلفن همراه در پشت چراغ قرمز در کمتر از 30 ثانیه!