کاش این یک کابوس باشد+ تصاویر
تاریخ انتشار: ۴ تیر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۱۹۳۵۰۰۳۲
سرور میانهاندام و اندکی فربه است. صورت گرد و چشمهای قهوهای روشن دارد. آهنگ صدایش دلنشین است، با آن ته لهجه همدانی. به من گفتهاند 40 ساله است اما وقتی میپرسم، میگوید: «متولد 46 هستم. صادره از رزن.» با لبخند میگویم: «خوب ماندهای!» میخندد و چشمهایش مهربانتر میشود. محمد معصومیان روزنامهنویس
ایران آنلاین /از همان موقع که تکیه داده به عصا در درگاه خانه یک طبقه کوچه درختی شهریار دیدمش، به نظرم آمد از آنهاست که میشود ساعتها نشست و با او گپ زد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
سال 69 به همراه خانوادهاش از روستایشان «سلیلک» از توابع رزن استان همدان به شهریار مهاجرت کرده است. مادرش 25 سال پیش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سر و سامان گرفتهاند و سر خانه و زندگی خودشان هستند. سرور مانده با پدر.
«معلولیت من مادرزاد نیست. آن وقت که کوچک بودم قطره فلج اطفال ندادند و من فلج شدم. آن موقع در روستاها اینجوری بود دیگر. در شهرش هم به همه قطره نمیدادند. فقط من مشکل پیدا کردم، خواهر و برادرهایم سالم هستند.»
سرور توجهم را به کارهای دستیاش جلب میکند و میگوید: «از درست کردن اینها ماهی 300، 400 تومان درمیآورم. کم است اما دستم پیش برادر و خواهرهایم دراز نیست. ماهی 150 هزار تومان هم بهزیستی میدهد که تا پارسال 50 هزار تومان بود. خرج بابا هم با من است. اگر اجاره خانه میخواستم بدهم که دیگر اصلاً نمیشد زندگی کرد. الان من را در شهریار بعضیها میشناسند و میآیند خانه خرید میکنند. گاهی سفارش سیسمونی میگیرم که باز بهتر است. بعضی وقتها هم در نمایشگاههای بهزیستی شرکت میکنم و کارهایم را میفروشم. اما روزهایی بوده که فقط یک دانه لیف فروختهام. یک لیف 5 هزار تومانی که امسال قیمتش را 5 هزار تومان کردهام.»
سرور به پایش اشاره میکند و میگوید: «الان این وسیلهای که باید بپوشم و راه بروم، خراب است. قیمتش 5 میلیون تومان است. حتی نمیتوانم بدهم تعمیرش کنند.»
سرور ازدواج نکرده. این، سرنوشت خیلی از دخترهای معلول است: «برای دخترانی که معلول هستند معمولاً مورد ازدواج خوب پیش نمیآید. ممکن است مردی بیاید و قبول کند اما بعد میبیند زن آنطور که باید نمیتواند به امور منزل برسد و رها میکند و میرود. من حالا خودم مورد ازدواج خاصی نداشتهام اما اگر هم پیش میآمد، با این شرایط ترجیح میدادم اصلاً ازدواج نکنم.
زندگی معلولها جوری است که وقتی پدر و مادر میمیرند دیگر خواهر و برادر کاری ندارند که اینها چطوری زندگی میکنند. خیلیها حتی شرایط بدتری دارند. باز من این کارها را میکنم اما خیلیها هستند که همین توانایی را هم ندارند. دختری را میشناسم که پدر و مادرش فوت کردند و خواهر و برادرها اصلاً کاری با او نداشتند. نیمی از خانه را پدرش به نامش کرده بود اما برادرش او را در یک اتاق گذاشته بود که هیچ چیز نداشت. 42 ساله است. گاهی به او سر میزدم، همین شهریار بود. چند وقت پیش فرستادندش ارومیه پیش یکی از خواهرهایش. خیلی سخت بود برایش. به هرحال هرکسی در این سن و سال میخواهد خانه و زندگی خودش را داشته باشد اما معلولیت چیزی است که به زندگی ما تحمیل شده و نقشی در آن نداشتهایم.
الان تنها خواستهمان این است که توانمند باشیم و تا جایی که ممکن است خودمان را بتوانیم اداره کنیم. من خودم اگر جایی در اختیار داشتم که تولیداتم را بفروشم خیلی خوب بود. وقتی میخواهم تهران بروم خیلی سخت است. از شهریار با این عصا سوار اتوبوس میشوم تا آزادی میروم از آنجا دوباره چند بار باید اتوبوس عوض کنم.»
بچهها بعد از من چه میشوند؟
علی سر کوچه ایستاده. چشمها از پشت شیشه بینهایت ضخیم عینک درشت، دو خط مورب نمناک دیده میشوند. لبخند میزند و دست تکان میدهد. این کار را برای هر ماشین عبوری میکند. خانهشان وسطهای کوچه است. کوچهای در فردوسیه شهریار که جزو شهرهای حاشیهای فقیرنشین محسوب میشود. خانههای کوچک کنار هم ردیف شدهاند. یکیشان خانه علی است که با سعید، برادر بزرگترش و پدر و مادر در آن زندگی میکنند. سعید در خانه است. همیشه در خانه است. دوست دارد فقط تلویزیون تماشا کند. یک تلویزیون 21 اینچ قدیمی و یک تکه فرش و پشتی کوچک، تنها وسایل یکی از دو اتاق خانه هستند. خانههای فردوسیه خیلیهایشان همینجوری هستند. خانههای یک و دو اتاقه.
سعید 30 ساله است. وقتی میخندد جای خالی تمام دندانها در دهانش پیداست. مادر کسی را میفرستند دنبال علی 27 ساله که میگوید توی خانه بند نمیشود. برادرها هردو معلولیت ذهنی دارند. مادر و پدر، دخترخاله - پسر خالهاند و بین 6 تا بچه، فقط علی و سعید مشکل پیدا کردهاند. باورش سخت است که تا به حال به هیچ مرکز درمانی برای بچهها مراجعه نکردهاند؛ هیچ وقت. پسرها نه مدرسه رفتهاند و نه ارتباطی با کسی غیر از پدر و مادر دارند. پدر و مادری که دیگر سنی ازشان گذشته و نگهداری از بچهها هر روز برایشان سختتر میشود.
مادر دست چپ را روی مچ دست راست گذاشته؛ دستی که میگوید دیگر کار نمیکند. قبلاً قالی میبافته و حالا نمیتواند. پدر بچهها دستفروش است. کفش کهنه میخرد و میفروشد.
بالاخره موفق میشوند علی را از سر کوچه و زیر ظل آفتاب به خانه برگردانند. کنار سعید مینشیند و با همان لبخند و چشمهای کم سو نگاه میکند. سعید چند کلمهای نامفهوم میگوید و علی ساکت است.
«بچههای دیگرم ازدواج کردهاند و رفتهاند. دخترها دانشگاه هم رفتهاند اما این دوتا بچه هیچ سواد ندارند. بهزیستی کمک کمی به ما میکند اما مشکل ما فقط مالی نیست. من دائم نگران این بچهها هستم. خودم مریضم، پدرشان هم مریض است و انسولین میزند. سنمان بالا رفته. این بچهها بعداً چه میشوند؟ همهاش این فکر و خیال را دارم، نگرانم. به من خیلی وابسته هستند، خصوصاً علی. از دست کس دیگری جز من حتی غذا نمیخورد. اصلاً نمیشود نگهشان داشت، خصوصاً علی را. بچهها اصلاً شب نمیخوابند. تا 5 و 6 صبح بیدارند. تلویزیون نگاه میکنند. اگر جایی بود که آموزش میدیدند و میتوانستند کاری یاد بگیرند خیلی خوب بود. باز تهران چنین جاهایی شنیدهام هست و مال خیریههاست اما ما دوریم و در توانمان هم نیست بچهها را ببریم.»
مادر به علی اشاره میکند و اشک در چشمهایش جمع میشود: «علی چشمش خیلی ضعیف است. خدا خیرش دهد، یک دکتر چشم پزشک در تهران از ما پول نمیگیرد. خودش چشم علی را عمل کرد وگرنه دیگر بیناییاش را از دست میداد کامل. الان هم بیناییاش خیلی کم است. سعید هم تمام دندانهایش از بین رفته اما جایی نبردم. یعنی نتوانستم ببرم. اگر بتوانم میبرم برایش دندان بگذارند. خیالم اگر راحت باشد که این بچهها تا حدی بتوانند از پس خودشان بربیایند خیلی خوب است. شاید اگر وقتی کوچک بودند به پزشک متخصص مراجعه میکردیم، میتوانستند بگویند مشکل بچهها چیست و میشد کمکی هم کرد اما آن هم در توانمان نبود. تا من و پدرشان هستیم، این بچهها هم هستند. ما نباشیم تکلیف اینها چه میشود؟!» جمله آخر را میگوید و بغض میکند.
کسی عاشق من نمیشود
«مادرم را میبینم که هر روز قوزش بیشتر میشود. 75 سالش است دیگر. بیچاره چقدر بشوید و بروبد؟» این را آسیه میگوید. اسمش آسیه نیست. خودش میگوید بنویس آسیه. اسم یک دوست بچگیاش که حالا چهار تا بچه دارد. دلش نمیخواهد نامی از خودش و خانوادهاش و محل زندگیاش برده شود. میگوید: «برادرم دعوا میکند.»
برادر آسیه زن و بچه دارد و سر زندگی خودش است. زنش گاهی برای آسیه دل میسوزاند و آسیه این را دوست ندارد: «دل سوزاندنش هم برای خودش است بیشتر. دارد فکر میکند اگر مادرم که خدای نکرده یک اتفاقی برایش بیفتد، لابد سربارشان میشوم.» مادر خاموش نگاهش میکند. یکی از چشمهایش را پارسال عمل کرده و آن یکی را هم باید عمل کند. به خاطر آب مروارید.
آسیه یک برادر دیگر هم داشته که با موتور تصادف کرده و حالا 12 سال است که در آرامستان، کنار پدر که 5 سال قبلش رفته بود، آرام خوابیده.
آسیه 43 ساله است. از دوپا معلول. تا 18 سالگی ویلچر هم نداشته: «با دست، خودم را روی زمین میکشیدم. حالا هم جای خاصی نمیروم. اصلاً نمیدانم این سالها چطور گذشت. جوانیام در این خانه گذشت و اصلاً نفهمیدم موهایم سفید شده. تعارف که نداریم، پیر شدهام. زن برادرم 12 سال از من کوچکتر است. دو تا بچه دارد. دلم برای بچههایش ضعف میرود. من هم دلم میخواست شوهر و بچه داشته باشم.» جمله آخر را آرام میگوید و اول به مادر و بعد به گوش خودش اشاره میکند که یعنی خیلی خوب نمیشنود.
مادر، مچاله و کوچک کنار اتاق نشسته و لبخندی مهرآمیز روی لبهایش است. هم دخترش و هم مرا همانجور نگاه میکند. مهربانانه و مادرانه.
«من دیپلم نگرفتهام. راستش مدرسه رفتن سخت بود برایم و ادامه هم ندادم اما کتاب میخوانم. داستانها را میخوانم و فکر میکنم به اینکه چقدر زندگی آدم عجیب است. یکهو چه میشود که یک آدم معلول دنیا میآید. همه عمر اذیت میشود و حسرت میخورد و یکی هم سالم است و هیچ وقت به فکرش نمیرسد ما چطور زندگی میکنیم. ناشکری نمیکنم؛ میدانم همه بالاخره مشکلات خودشان را دارند اما اینکه آدم نتواند روی پای خودش باشد، بد است.
هرطور فکرش را بکنید، خیلی بد است. وابسته بودن بد است. راستش را بخواهید تا وقتی جوانتر بودم ترسم کمتر بود. حتی امید داشتم شاید ازدواج کنم و بتوانم مستقل باشم تا حدودی. حالا اما انگار پردهای از جلوی چشمم کنار رفته. خودم را میبینم و مادر پیرم را و آیندهای که نقطه روشنی ندارد. مستمری پدرم برای من میمانَد اما فقط بحث گرسنگی و بیجا نبودن نیست. ممکن است خیلیها به آدم محبت کنند و البته محبتشان از سر دلسوزی است ولی کسی عاشق کسی مثل من نمیشود. دلم واقعاً میخواست کسی عاشقانه دوستم داشته باشد. این حرفها را نمیشود به کسی گفت اما شما بنویسید تا همه بدانند نیاز ما فقط مالی نیست. نمیدانم، شاید من هم به خاطر رمانهایی که خواندهام، رؤیایی شدهام.»
به آنها فکر میکنم. به سرور، آسیه، علی و سعید. روایتشان را در گپ و گفتی کوتاه شنیدهام. برشی از یک داستان. دلم میخواهد بگذارمشان توی یکی از همان داستانهایی که آسیه خوانده و به قول خودش، رویاییاش کرده و پایان قصه را خوب تمام کنم. اصلاً از اول بنویسم یا شاید توی یک فیلم که به شیوه بعضی کارگردانها، یکهو شخصیت اصلی از خواب بیدار میشود و میفهمد آنچه دیده، کابوس بوده.
منبع: ایران آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۹۳۵۰۰۳۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
رفتار صحیح با کودکانی که زیاد کابوس میبینند | ۵ اقدامی که باید هنگام کابوس دیدن کودکتان انجام دهید
به گزارش همشهری آنلاین به نقل از ایسکانیوز، آیا تا به حال شده کودکتان با وحشت و ترس از خواب بپرد و متوجه شوید که کابوس دیده است؟ آیا علت کابوس دیدن وی را متوجه شده اید؟ در چنین مواقعی چه اقداماتی انجام داده اید؟ در ادامه به ۵ اقدامی که باید به هنگام کابوس دیدن کودکتان انجام دهید، اشاره شده است.
کابوس ها می توانند هم برای کودکان و هم برای والدین آنها بسیار وحشت زا باشند و اغلب ناشی از احساس ناامنی، اضطراب، ترس یا نگرانی هستند. این حالات، واکنش های شایع و طبیعی ترس، نسبت به رویاهای ترسناک هستند که معمولاً در حدود ۳ سالگی آغاز می شوند و اوج آنها بین ۴ تا ۶ سالگی است. دختران تا حدی دیرتر از پسران به آن دچار می شوند.
هنگام کابوس دیدن، کودک ممکن است عرق کند، جیغ بکشد و نفس نفس بزند. در چنین حالتی می توان سریعاً او را از خواب بیدار کرد. کودک معمولاً بعد از بیدار شدن، دست کم بخشی از خوابی را که دیده است، به یاد خواهد آورد.
کابوس ها می توانند در اثر بیماری، درد، هیجان بیش از حد، ترس، اضطراب، برنامه های خشن تلویزیون و یا کم توجهی والدین نسبت به کودک ایجاد شود. با این که معمولاً کودکان نمی توانند دقیقاً بگویند که چه چیزی آزارشان می دهد، اما والدین می توانند از روی رفتارها و گفتگوهایی که با آنان انجام می دهند، سرنخ هایی به دست آورند.
آشنایی با علل کابوس دیدن در خوابعلت هر چه باشد، این امر صحت دارد که کودکان مضطرب، نگران و یا کودکانی که احساس ناامنی می کنند، بیشتر کابوس میبینند. دانشگاه علوم پزشکی تهران پنج اقدامی که والدین باید در مواجهه با کودکان کابوس زده انجام دهند را اینگونه شرح داده است:
۱. کودکتان را آرام کنید و به او اطمینان خاطر دهیداو را بیدار و آرام کنید و به او اطمینان خاطر بدهید که همه چیز در امن و امان است. کودکتان را در آغوش بگیرید و نوازش کنید، ولی زیاد در مورد کابوس صحبت نکنید و مساله را بزرگ نکنید، زیرا ممکن است کودکتان یاد بگیرد که با استفاده از این روش جلب توجه کند. همچنین مهم نیست که در این هنگام درباره موضوع کابوس صحبت کنید.
۲. از هیجان بیش از حد جلوگیری کنیدتمام کودکان باید قبل از خواب، آرام بگیرند. از این رو، خوب است که پیش از خواب به کودکتان اجازه دیدن برنامههای تحریکآمیز یا ترسناک تلویزیونی را ندهید و برای وی داستانهای ترسناک تعریف نکنید و همچنین به او اجازه فعالیتهای بدنی زیاد را ندهید.
۳. در مورد مشکلات، ترسها و نگرانیهای کودکتان با وی گفتگو کنیدبا استفاده از نکاتی که از حرفها و پاسخهای کودکتان در مییابید، سعی کنید زمینههای اصلی ناراحتی وی را بیابید. در طول روز درباره کابوسهای کودکتان با وی صحبت کنید و بکوشید ترسها و نگرانیهایش را از بین ببرید. همچنین دور اندیش باشید و سعی کنید به تدریج کودکتان را برای حوادث رنجآور آماده کنید. برای مثال، میتوانید کودکتان را بعد از یک سفر و یا تعطیلات، به مهدکودک ببرید، تا رفتن به مهدکودک برای او کمتر تنشزا باشد. معمولاً ترسهای کودکان به دلیل بیاطلاعی آنان است.
۴. در مورد کابوسهای تکراری وارد عمل شویداگر کودکتان یک کابوس را مرتباً میبیند، ممکن است از مساله خاصی رنج میبرد. کودکتان را تشویق کنید تا در مورد کابوسها صحبت کند و در روشنایی روز آن را به صورت یک نمایش که البته پایان خوشی دارد، به اجرا بگذارید.
۵. تدابیری به کودکتان بیاموزیددر مورد کودکان بزرگ تر، این احساس که وسیلهای برای دفاع در مقابل کابوسها دارند، اغلب مفید واقع میشود. برای مثال، برخی کودکان خردسال با زره به رختخواب میروند تا در مقابل اژدها و غولها از خود محافظت کنند، برخی دیگر با روشن گذاشتن یک چراغ احساس امنیت میکنند و برخی دیگر با دعا خواندن از خدا میخواهند که آنان را در مقابل شیرها و ببرها محافظت کنند. بدین ترتیب آنها خوابهای ترسناک کمتری میبینند.
کد خبر 845151 برچسبها خبر مهم کودکان روانشناسی