شهید محمد رضا شفیعی
تاریخ انتشار: ۲۱ تیر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۱۹۶۳۷۶۷۰
به گزارش «تابناک»، هرچه درباره عملیات کربلای چهار و حکایت غواصان دست بسته آن عملیات در ماه های اخیر شنیدهایم و با شکوه مراسم تشییع شهدای آن عملیات، حکایت قهرمانی هایشان را مرور کردهایم، باز جا دارد که روایت شهادت یکی از رزمندگان جان برکف کشورمان در آن عملیات را بازخوانی کنیم؛ شهیدی که شانزده سال بعد از آن عملیات پیکر سالمش کشف شد و تعجب همگان را برانگیخت!.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حسین محمدی مفرد از جمله غواصان واحد تخریب لشکر 5 نصر که هم رزم شهید شفیعی بوده، درباره شهادت وی میگوید:
عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در 1365/10/03 آغاز گردید و در صبح روز 1365/10/04 به اسارت دشمن درآمدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از دو اذیت و شکنجه در 1365/10/06 به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت می گذشت و در این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در تخت سمت چپ من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود و من که هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده و غمگین و ناراحت بودم، چون از سرنوشتی که خواهم داشت خیلی آگاهی نداشتم، سکوت را بهتر میدانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه میکردم.
ساعت حدود 4 تا 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به این سرباز میگفتريال عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره میگفت، نه نه این حرفها را نزن که سرت را میبرند و سر من را هم میبرند! ولی محمد رضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی میگفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ میگفت و درود بر خمینی را تکرار میکرد و سرباز را هم مجبور میکرد که بگوید.
من از صحبتهای محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را میشناسی که اینقدر راحت با او حرف میزدی؟ گفت: نه! گفتم پس با چه جرأتی اینگونه صحبت میکردی؟ گفت: «من از هیچ کس ترسی ندارم. به عراقی ها گفتهام که پاسدار هستم؛ عراقی ها هستند که باید از من بترسند. آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها.»
همین طور که این شهید عزیز صحبت میکرد با خودم گفتم: «گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده»!
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم. نمیدانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و پرسیدم چه شده؟ گفت: درد دارم و روی تخت نشسته بود و از درد به خودش میپیچید و عراقی ها را صدا میکرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: «حسین من زنده نمیمانم؛ جراحتم بسیار است. من را فراموش نکن. من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم ...» که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: «لطفا بگیر بخواب... دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم»، چون از حرفهای محمد رضا دلم یکباره گرفت. غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.
چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من 14 سال داشتم. درد جراحتم را فراموش کردم و اشک میریختم به حال تنهایی و غربت گریه میکردم. آنقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم
کاری از دستم ساخته نبود و فقط به او نگاه میکردم که درد می کشد. پرستار بار دیگر آمد و مسکن تزریق کرد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرفها یادم نمیآید ولی مهمترین حرفها این بود که چرا اینقدر راحت حرف میزنی؟ چرا فکر میکنی گفتن این حرفها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمیکنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!
گفت: «چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور میکردم تا من را فراری دهد؛ در اسارت یا میمیرم یا فرار میکنم و از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا نمیترسم! من بازیگر نیستم و از دشمن ترس ندارم؛ اسیر نیستم» و چند بار این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان... .
فردا صبح ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردند که فکر میکنم پادگان نیروی هوایی بود، چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی میآمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا میکردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد و رفت. محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر میکنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را میگفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.
آن شب خیلی سخت گذشت. با سن کمی که داشتم درد جراحاتم دیوارهای بلند سلول بر روی زمین سرد فصل دی ماه سکوت بهترین چیز بود و دیگر توان شنیدن حرفهای سنگین مرگ و جدایی را نداشتم فقط با خدا حرف میزدم و اشک میریختم و گاهی نالههای محمدرضا من را از آن حالت خارج میکرد. نیمه های شب بود که خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمد رضا نزدیک به نرده های درب زندان بودم.
مقداری پنبه بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ که بوی بدی هم میداد؛ از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم؛ آنقدر جراحتشان زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام میشد.
با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است، ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج دوباره خوابیدم
فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمد رضا چون توان حرکت نداشت در همان پتوی که از بیمارستان حمل شده بود، داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمد رضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت میکرد، ولی ناله محمد برای سرما نبود... درد جراحاتش بود. او احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت های پزشکی.
زخم های من کم بود و میشد آن ها را تحمل کرد، ولی محمد رضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم کمی غذا آوردند ولی محمد رضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله های محمد رضا شروع شد؛ اما نه مثل دیروز خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت.
ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش میکنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که میگفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه میکردم. صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم.
همه کسانی که در سلول بودند، بیدار بودند و با نگرانی به محمد رضا نگاه میکردند و هیچ کس حرفی نمیزد. گویی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست.
همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است. با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد.
هیچ وقت این صحنه را فراموش نمیکنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش میکشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را.
فکر میکنم این وضع شاید 50 ثانیه هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید. با نارحتی به آن برادر گفتم «خوب شد آب ندادی و او شهید شد.» او در جواب گفت «من قصد اذیت نداشتم. آب برای جراحات او خوب نبود».
آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. میدانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان میخواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه و عقل. البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود... .
از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را در طول اسارت نمیدانستم، به همان دلیل که گفتم. فقط میدانستم که اسم ایشان محمد رضا، پاسدار و اهل قم است. چون چندین بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود، برادر بزرگوارم آقای محسن میرزایی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند.
پیکری که سالم ماند
بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت»
شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد
منبع: بسیج نیوز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت basijnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «بسیج نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۹۶۳۷۶۷۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فرمانده بسیج : آینده جهان از شبی که عملیات وعده صادق انجام شد تغییر کرد / این عملیات قاعده جدیدی در دنیا بنیان کرد
رییس سازمان بسیج مستضعفین با اشاره به پاسخ ایران به جنایتهای رژیم صهیونیستی گفت: عملیات وعده صادق بیانگر قدرت الهی ملت ایران بود و قاعده جدیدی در دنیا بنیان کرد.
به گزارش ایرنا؛ سردار سرتیپ غلامرضا سلیمانی روز دوشنبه در همایش تبیینی همپای طوفان در شهرکرد افزود: عملیات وعده صادق فرهنگ مجاهدت، فداکاری، ولایتمداری، انسجام و وحدت ملی ملت ایران را که طی ۴۵ سال با وجود همه سختیها کسب شده بود را به نمایش گذاشت.
وی با تاکید بر اینکه عملیات وعده صادق بیانگر قدرت الهی ملت ایران است، اظهار کرد: پاسخ ایران به جنایتهای رژیم اشغالگر قدس نمادی از یک برنامهریزی بسیار دقیق و از لحاظ راهبردی بسیار اساسی، تحول آفرین با پیامدهای موثر و آیندهساز بود.
رییس سازمان بسیج مستضعفین گفت: آینده جهان از شبی که عملیات وعده صادق انجام شد تغییر کرد و با این عملیات، مسیر جدیدی در مقابل جهان اسلام و بشریت گشوده شد.
وی تاکید کرد: با عملیات وعده صادق ساختار رژیم اشغالگر قدس که روزی اندیشه از نیل تا فرات را در سر میپروراند و تنها مولفه شکلدهندهاش امنیت بود به هم ریخت.
سردار سلیمانی با اشاره به خروج ساکنان سرزمینهای اشغالی از این مناطق گفت: امنیت و قدرت مهمترین مولفه رژیم صهیونیستی بود که آن هم در عملیات طوفان الاقصی شکسته شد و با عملیات وعده صادق این رژیم در یک موقعیت جدیدی قرار گرفت.
وی یادآور شد: امروز دوست و دشمن بر این اعتقادند که رژیم صهیونیستی توان قرارگرفتن در موقعیت قبل خود را ندارد.
به گفته وی، استکبار جهانی تلاش زیادی کرد تا در قالب فضای رسانهای دستاوردهای عملیات وعده صادق را کوچک جلوه دهد اما این تلاشها به جایی نرسید و همه افرادی که مسائل دنیا را به لحاظ راهبردی مطالعه میکنند براین باورنند که پیامدهای راهبردی این عملیات در آینده آشکار میشود.
رییس سازمان بسیج مستضعفین با اشاره به رشادتهای شهید محمد کیانی گفت: در این سالها کارنامه درخشان، بی وقفه و خالی از تزلزل و سستی از حاج محمد (جمعلی) کیانی شاهد بودیم.
به گفته وی، این شهید والامقام یکی از عناصر موثر در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تیپ قمربنی هاشم(ع) استان بود.
رئیس سازمان بسیج مستضعفین گفت: در دورانی که نظام دوران تثبیت خود را سپری میکرد و گروهکها ایجاد ناامنی و تزلزل میکردند، این شهید بزگوار در میدان مواجهه با این گروهکها حضور بی نظیری داشت.
به گفته وی، شهید کیانی با شروع قائلههای بزرگتر در مناطق کردنشین و تجزیه طلبی، تربیت نیرو برای حضور در این مناطق را برعهده داشت و بسیاری از پادگانهای آموزشی سپاه را بنیانگذاری و سازماندهی کرد و خیل عظیمی از رزمندگان دوران دفاع مقدس از تربیت یافتگان مکتب ایشان بود.
وی اضافه کرد: شهید کیانی فرمانده موثر و خط شکن بود که با عبور از اروند بیش از ۳۰ حمله را در دوران دفاع مقدس را به صورت شبانهروز مدیریت کرد.
سردار سلیمانی با بیان اینکه در خطوط پدافندی که شهید کیانی حضور داشت این خطوط هیچگاه شکسته نشد ادامه داد: شهید جمعلی کیانی در عملیات والفجر هشت، کربلای چهار به کمک لشکر امام حسن(ع) و کربلای پنج خوش درخشید.
رییس سازمان بسیج مستضعفین با اشاره به اینکه شهید کیانی در تربیت کادر و نیرو در زمان جنگ فعالیت موثری داشت، گفت: به جوانان مسوولیت میداد تا زمینه رشد و موفقیت را برای آنها فراهم کند.
وی اظهارداشت : استقلال لشکر قمر بنی هاشم(ع) چهارمحال و بختیاری توسط شهید کیانی رقم خورد و بعد از پیروزی کشور و پایان یافتن جنگ نیز که بعضیها تصور میکردند کار تمام شده باز هم در صحنههای مختلف حضور داشت.
همایش تبیین همپای طوفان به مناسبت سومین سالگرد سرلشکر پاسدار شهید سید محمد حجازی و هفتمین روز عروج ملکوتی جانباز و فرمانده دوران دفاع مقدس محمد کیانی در مصلی امام خمینی (ره) شهرکرد برگزار شد.
رزمنده مجاهد و سردار سرافراز سپاه اسلام، یادگار هشت سال دفاع مقدس، راوی جنگ و خادم الحسین حاج محمد(جمعلی) کیانی هرچگانی ۲۷ فروردین ۱۴۰۳ به علت سکته قلبی در سن ۶۶ سالگی به جمع رفقای شهیدش پیوست.
حاج جمعلی کیانی با آغاز جنگ تحمیلی در مهرماه ۱۳۵۹ به جبهه شوش اعزام شد و فرمانده گردان امام سجاد(ع) تیپ همیشه سرافراز قمر بنیهاشم (ع) در عملیاتهای والفجر ۸، کربلای ۵ و والفجر ۱۰ بود.