پسر فروغ فرخزاد : نمیتوانستم گریههای فروغ را درک کنم!
تاریخ انتشار: ۲۶ تیر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۱۹۷۱۳۲۷۶
رکنا: شاید به جرات بتوان کامیار شاپور را معروفترین فرزند طلاق در ایران معاصر نامید، فرزندی که در یکسو مادرش فروغ فرخزاد، شاعر برجسته موج نو ایران قرار داشت و در سوی دیگر پدرش پرویز شاپور، نویسنده صاحب نام نشریات آن دوران. کامیار با آنکه خود شاعر و نقاش صاحبسبکی بود اما همیشه زیر سایه حواشی زندگی خانوادگیاش قرار میگرفت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
جناب شاپور شما چندساله بودید که مادر را از دست دادید؟
من آن زمان در کلاس نهم بودم و چهارده سال سن داشتم.
خیلی از مخاطبhن دوست دارند تصاویر عینی و روشنی از فروغ فرخزاد را از توضیحات شما ببینند. اگر خاطرات خاص یا صحبتی دارید که تابهحال بازگو نشده است، ممنون میشوم برای ما تعریف کنید؟
خاطرات من از فروغ بسیار مختصر هستند؛ اما خاطره فراموش ناشدنی که در ذهنم مانده این است که زمانی که پدر و مادرم از هم جداشده بودند من دیگر فروغ را ندیدم تا دوره دبیرستان که در دبیرستان فیروز بهرام بودم یک روز کلاس تعطیلشده بود و من در حیاط با یکی از همکلاسیهایم در حال دعوا کردن بودم که یکی از دوستانم میان دعوا آمد و گفت شاپور مادرت آمده و کنار در منتظر توست! من خیلی تعجب کردم چون مادر من تابهحال چنین کاری نکرده بود... تا کنار در رفتم و فروغ را دیدم. خیلی حرف نزدیم با همقدم زنان به سمت خیابان جمهوری رفتیم، سمت خیابان حافظ، صحبتهای فروغ را به خاطر ندارم فقط گریههای فروغ را به یاد میآورم و اینکه رسیدیم به چهارراه یوسفآباد که فروغ به من گفت برویم سمت حافظ.
آن زمان یک کافهتریایی بود، در همین خیابان حافظ که محل جمع شدن روشنفکران آن دوره بود. آن زمان من از دیدن فروغ بسیار متعجب بودم و نمیتوانستم گریههایش را درک کنم؛ و به همین خاطر همراهیاش نکردم و به خانه برگشتم. خیلیها که این خاطره را میشنوند، از من میپرسند درباره دیدارتان با فروغ به پدرتان چیزی گفتید یا نه؟! نه... من با پدر راجع به این موضوع صحبتی نکردم تا بعدها که این خاطره را در جاهای مختلف تعریف کردم و ایشان متوجه شدند... این تنها خاطره من از فروغ بود!
روزی که پدر خبر از دنیا رفتن فروغ را به شما داد را به خاطر دارید؟
بله. پدر خبر تصادف Crash و فوت شدن فروغ را به من داد، اما مرا برای تشییعجنازه و مراسمش نفرستاد جز یکبار که من همراه با دوست پدرم آقای اردشیر محصص برای لحظاتی در مراسم فروغ حضور پیدا کردم؛ اما متاسفانه جزییات را به خاطر ندارم.
آقای شاپور امسال پنجاهمین سالمرگ فروغ است و پنجاه سال از آن رویداد تلخ ادبی میگذرد، بیشک شما به عنوان فرزند فروغ در متن خیلی از ماجراها بودید. اگر مایل هستید درباره فضای ارتباط فروغ با ابراهیم گلستان برای ما بگویید؟
من آن زمان آقای گلستان را نمیشناختم، اما کلاس هشتم بودم و خوب به خاطر دارم که فیلم خشت و آینه در سینما Cinema اکران شده بود. من هر روز موقع برگشت از مدرسه پوستر تبلیغاتی فیلم را میدیدم و شنیده بودم که فروغ هم در این فیلم نقشی را ایفا کرده است و هر بار با دیدن آن پوستر تبلیغاتی به طرز غریبی غمگین و ناراحت میشدم.
زمانی هم که از انگلستان برای تعطیلات تابستانی به ایران آمدم، همراه با خالهام گلوریا به دیدار آقای گلستان رفتم و ایشان وسایلی که از فروغ مانده بود را به ما تحویل دادند و یکبار دیگر هم همراه با خاله و داییام به خانه ایشان رفتم که خودشان انگلیس بودند و با همسرشان فخری گلستان ملاقات کردیم. آن زمان ایشان تعدادی تابلو که متعلق به فروغ بودند را به ما تحویل دادند که من آنها را به امانت دست گلوریا سپردم، چون فکر میکردم او بهتر از آنها مراقبت خواهد کرد.
در کتاب تپشهای عاشقانه قلبم، فروغ تعدادی از اشعارش را به شما تقدیم کرده است. در این سن و این روزها که نوشتههایش را مرور میکنید چه حسی نسبت به این اشعار دارید؟
کلا فروغ در پنج شعر از من یادکرده است، سه شعر در مجموعه اسیر و دو شعر در مجموعه عصیان، نمیشود گفت چه احساسی! اما آدم احساس میکند شاعر در حال متحولشدن است... اشعاری که در عصیان به من تقدیم کرده را دوست داشتم اما شعر بازگشت را از باقی اشعارش بیشتر دوست داشتم، چون دردی که فروغ در وجودش داشته در این شعر بهخوبی بیان و توجیه میشود.
در جدایی پدر و مادرتان خیلیها میگویند اطرافیان خیلی تاثیر داشتند شما به عنوان نزدیکترین کسی که شاهد این اتفاق بودید دلیل این جدایی را در چه چیزی میدیدید؟
ترجیح میدهم پاسخ ندهم.
خانم پوران فرخزاد مدتزمان کمی است که از دنیا رفتهاند به نظرتان بهتر نیست حالا برای پس گرفتن آن وسیلههایی که در موردشان صحبت کردید اقدام کنید؟ چون بهاحتمالزیاد دستنوشتهها باید دست ایشان باشد.
بله حتما! دو تن از وکلای خوب و دوستان عزیز که یک نفر از آنها آقای سیروس شاملو هستند به همراه یک دوست دیگر به من قول مساعدت و همکاری دادهاند که هرچه زودتر این اتفاق به سرانجام برسد.
منبع: رکنا
کلیدواژه: جام جهانی سلامت مهم ترین های 24 ساعت تصادف Crash فیلم سینما Cinema ایران گریه فرزند فروغ فرخزاد شاعر عکس قتل حوادث جوان تصاویر دختر پلیس تجاوز همسرش شوم
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.rokna.net دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «رکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۹۷۱۳۲۷۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فقط یکی از معلمها میداند
خبرگزاری مهر، گروه مجله _ مرتضی درخشان: اینکه یک پسر در آینده چهکاره میشود را میتوان اول از همه از خودش پرسید و پاسخی که دریافت میکنید اغلب خلبان، پزشک یا مهندس است. البته ضمن احترام به صنف «لاستیک فروشان»، این قاعده، استثنائاتی مثل آن لاستیک فروش محترم هم دارد؛ اما این پاسخ اصلاً معتبر نیست، شما باید از افراد دیگر هم بپرسید، هرچند، در آنها هم پاسخ کلیشهای بسیار دیده میشود.
مثلاً در زمان ما پدر و مادرها مصرّاََ معتقد بودند که ضمن احترام به شغل شریف «حمالی»، ما نهایتاً حمال میشویم که البته بعضی اعتقاد داشتند که همان موقع حمال هستیم که البته با پیشرفت تکنولوژی و آشنایی پدر و مادرها با مشاغل جدید امروزه این رویه تغییر کرده و بخصوص مادرها معتقدند که بچهها «یک چیزی» میشوند که آن یک چیز حتماً حمال نیست.
خالهها و داییها معتقد بودند که این بچه هوش سرشاری دارد و ضمن احترام به «یک جایی»، یک روز این بچه به یک جایی میرسد! البته اگر شما رقیب فرزندان آنها بودید ضمن احترام به «هیچ جا» شما به هیچ جا نمیرسیدید.
عموها و عمهها خیلی متأثر از رفتار پدر و مادر شما آینده شما را ترسیم میکردند و اگر شما را دوست داشتند میگفتند که این بچه خیلی «باهوش» است و ضمن احترام به مقام شامخ «پدر»، یک روزی مثل پدرش یک چیزی میشود، اما اگر پدر شما و همسرش را دوست نداشتند، ضمن احترام مجدد به مقام شامخ «پدر» میگفتند، این هم مثل پدرش هیچ چیز نمیشود.
بهترین روش برای فهمیدن آینده فرزندان، جستوجو در بین معلمهای مدرسه بود. نه اینکه معلمها بدانند؛ اما یکی از معلمها معمولاً میفهمید. شما باید بگردید و برای هر دانشآموز آن معلم خاص را پیدا کنید.
از نظر مشاوران مدرسه که همه دانشآموزان اگر با همین روند ادامه بدهند ضمن احترام به «مشکلات جدی»، در آخر سال به مشکلات جدی بر میخورند. معلمها هم اغلب معتقدند که ضمن احترام به «زندانیان و خلافکاران»، دانشآموزان آخرش از راه بهدر میشوند و از این حرفها! اما یک معلم هست که انگار همهچیز را میفهمد، یکی که هر دانشآموز یکی برای خودش دارد و مال من «علیرضا افخمی» بود؛ معلم ریاضی سال اول دبیرستان.
من استعداد خاصی در فیزیک، هندسه و ورزش داشتم، خودم در کودکی فکر میکردم که فضانورد بشوم، در راهنمایی تصورم این بود که مدیر یک جایی خواهم شد، اما در دبیرستان، وقتی آقای افخمی به ما موضوع تحقیق داد که یک جوان چه خصوصیاتی باید داشته باشد، وقتی نتیجه کارها را بررسی کرد و به کلاس برگشت از یک ساعت و نیم زمان کلاس، حدود یک ساعت در مورد تحقیق من صحبت کرد. نه اینکه از تحقیق خوشش آمده باشد، نه! از یک جمله خوشش آمده بود. من یک جایی از این تحقیق برای نقل قول از پدرم نوشته بودم: «پدرم میگوید…» و همین جمله شده بود موضوع کلاس ما!
اصلاً قواعد تحقیق را رعایت نکرده بودم، حتی حرف مهمی هم در تحقیقات من نبود. علیرضا افخمیِ جوان، که خیلی لاغر بود و ریش کوتاه یک دستی داشت از این شکل نقل قول من خوشش آمده بود. او همان معلم من بود که فهمید قرار است چهکاره شوم، اما من همیشه با او «ارّه بده و تیشه بگیر» بودم. نهایتاً روزی که فهمیدم او درست فهمیده بود، دوست داشتم اینها را برایش بنویسم و بخوانم، اما سرطان این حسرت را به دل من گذاشت و آقای افخمی را توی بیمارستان پیدا کرد و با خودش برد.
خیلی دوست نبودیم، اما میتوانستیم در پیری دوستان خوبی باشیم. مثل بعضیها که این روزها دوستان خوبی برای هم شدیم. «علیرضا افخمی» خیلی شاگرد داشت، حتی شاید وقتی بعد از مدتها من را میدید نمیشناخت، اما من فقط و فقط یک افخمی داشتم…
کد خبر 6094247