Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛بی‌رحمی کومله به روایت پدر و مادر یک شهید در هفته‌های اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلی‌شان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسین‌پناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله را کلید زده‌اند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.

بیشتر بخوانید:ناگفته های همسر شهید فاریابی از نحوه شهادت شوهرش به دست گروهک تروریستی کومله

نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

شهید محمدرضا اکبرنژاد ۶ تیر ۱۳۵۲ در منطقه طلاب مشهد متولد شد. پدرش کارمند و مادرش خانه‌دار بود. او تحصیلاتش را تا نهم ابتدایی ادامه داد، سپس درس را رها کرد و مدتی در حرفه نجاری مشغول بود. در ۱۷ سالگی عازم خدمت سربازی شد، پس از گذشت سه ماه از خدمت سربازی‌اش، در ۶ مرداد ۱۳۷۲ به دست عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بر گفت‌وگوی بنیاد هابیلیان با خانواده شهید محمدرضا اکبرنژاد:

محمدرضا فرزند اولم بود و بعد از او ما صاحب ۶ فرزند دیگر شدیم. پسر صبور و حرف‌شنویی بود. به یاد دارم، یک روز برای جویا شدن اوضاع درسی‌اش به مدرسه‌اش رفتم، همه معلم‌ها از نمرات و اخلاقش راضی بودند. در کار‌های خانه کمکم می‌کرد، من آن زمان سه بچه کوچک داشتم و اگر محمد کمکم نمی‌کرد، از پس بزرگ کردن فرزندانم برنمی‌آمدم.

تا نهم ابتدایی درس خواند، بعد از آن در شغل نجاری مشغول به کار شد. محمدرضا ورزشکار بود، در سطح مسابقاتی تکواندو کار می‌کرد. چند مدال طلا هم به دست آورده بود. محمدرضا پشتکار زیادی داشت. کمربند مشکی تکواندو‌اش را روز چهل‌ام خودش برایش آوردند. همیشه محمدرضا را در مراسم مذهبی و تظاهرات‌های انقلابی به همراه خودم می‌بردم. شب‌ها به او شعار‌های انقلابی را آموزش می‌دادم و روز‌ها او را با خودم به راهپیمایی می‌بردم.

یکی از روز‌هایی که با هم به راهپیمایی رفتیم، خیلی شلوغ شده بود، می‌خواستم کنار جمعیت بروم که یکدفعه محمدرضا به زمین افتاد و جمعیت هم روی آن می‌افتادند، شرایط خیلی سختی بود. تمام تلاشم را کردم که او را بغل کنم، خودم روی او افتادم. فقط می‌توانم بگویم، معجزه شد که محمدرضا زنده ماند.

بزرگتر که شد در جلسات قرآن شرکت می‌کرد. بعضی شب‌ها که جلساتش تا دیروقت طول می‌کشید و ما خواب بودیم، آرام کفش‌هایش را در می‌آورد و راه می‌رفت که کسی از خواب بیدار نشود.

هجده‌ساله که شد، خودش را برای خدمت سربازی معرفی کرد. آموزشی را در شهر رضوان‌شهر گیلان سپری کرد و برای انجام خدمت به کردستان اعزام شد. برایم تعریف کرد که فرمانده برای تقسیم نیرو از سرباز‌ها تست شجاعت گرفت، محمدرضا در این آزمون قبول شد و به کردستان اعزام شد. فقط یکبار به مرخصی آمد، آن هم در محرم برای شرکت در عزاداری‌ها بود.

از شرایط سخت آنجا گلایه‌ای نداشت، هر بار که به او می‌گفتیم برای انتقالیت کاری انجام دهیم، مخالفت می‌کرد و می‌گفت: «من راضی نیستم. یک نفر بخاطر من به کردستان برود و من در مشهد در راحتی باشم؟» روزی که قبل از رفتنش حرم امام‌رضا (ع) بود. شب تاسوعا بود. ما نیز راهی حرم شدیم که محمدرضا گفت: «مادر من می‌خواهم بروم، زودتر برگردید.» وقتی رسیدیم، ساکش را بسته بود. تمام لباس‌هایش را جمع کرده بود و من گفت: «مامان من باید بروم، یک چیزی می‌گویم، ناراحت نشوی! نه از کسی طلبکارم و نه بدهکار هستم.» گفتم وصیت می‌کنی؟ چیزی نگفت.

زمانی که سوار قطار شد، انگار روح من هم با قطار می‌رفت. قطار از من رد می‌شد. من تا توانستم با چشم قطار را دنبال کردم.

پنج‌شنبه بود. برای عیادت پدر و مادرم به تربت جام رفته بودیم. ظرف می‌شستم که ناگهان بی‌دلیل لیوان در دستم شکست و تکه‌تکه شد. دلم آشوب شد. با خودم گفتم اتفاقی افتاده است.

حاج‌آقا را مجبور کردم سریع به مشهد برگردیم. دلم شور محمدرضا را می‌زد. گفتم اگر اتفاقی افتاده باشد، در خانه می‌آیند تا خبر دهند، باید خانه باشیم. سه ماه از رفتنش گذشته بود.

در خانه را زدند. زن همسایه‌مان بود. با چشمان اشک‌آلود گفت: «حاج‌آقا می‌گویند که به خانه ما بیایید.» این رفتار آنقدر غیر عادی بود که مطمئن شدم برای محمدرضا اتفاقی افتاده است. سریع به خانه همسایه رفتم و دیدم اهالی مسجد همه جمع شده‌اند.

گفتم: «محمدرضا شهید شده است!» ناگهان از حال رفتم.

بعد شهادت محمدرضا من اسلحه‌اش را در دست گرفتم و در مقابل هرکسی که بخواهد کوچکترین تخطی به این انقلاب کند، می‌ایستم.

محمدرضا به همراه هم‌رزمانش برای گشت‌زنی رفته بودند که به کمین کومله و دمکرات برخورد کردند. بیست‌وسه هم‌رزم دیگر محمدرضا در کنار او به شهادت رسیدند. آن منطقه به مدت یک هفته امن نبود و جنازه محمدرضا را بعد از یک‌هفته از زیر آفتاب داغ برداشتند و برای ما فرستادند. وقتی پیکر محمدرضا به دستم رسید، آنقدر متورم شده بود که نمی‌توانستم صورت پسرم را شناسایی کنم.

منبع:میزان

انتهای پیام/

بی‌رحمی کومله به روایت پدر و مادر یک شهید

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: شهدا خواندنی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۰۶۰۱۰۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

شیطان با نقاب خواستگار

  به آنها نزدیک می‌شوم و بعد از پایان کارهای اداری پرونده، از مادر و دختر می‌خواهم تا علت حضورشان در اداره چهارم پلیس آگاهی را که اداره رسیدگی به پرونده‌های فقدانی است، برایم توضیح بدهند.
مادر آهی می‌کشد و می‌گوید یک ماه است که به خاطر این خانم خواب و خوراک نداریم، آبروی‌مان رفته و همسرم مرا مقصر می‌داند و فکر می‌کند به خاطر بی‌توجهی و نظارت ضعیف من این اتفاقات برای دخترمان افتاده است.به خدا از نظر من همه‌چیز طبیعی بود و دخترم هم مثل سایر دانش‌آموزان سرگرم درس و مدرسه بود. من یک درصد هم حدس نمی‌زدم زیر این ظاهر آرام و سربه‌زیر، یک موجود سرکش پنهان شده که از ۱۱سالگی مشغول گفت‌وگوی تلفنی و مجازی با پسری است که کیلومترها با تهران فاصله دارد .دو سال پنهانی با هم در تماس بوده‌اند و در این مدت آن پسر عکس‌هایی از خودش برای آیدا می‌فرستد که دخترم فکر می‌کند با یک جوان تحصیلکرده و مرفه سروکار دارد. بالاخره این فرد موفق می‌شود دخترم را فریب داده به شهر محل سکونتش در شرق کشور بکشاند. باورتان نمی‌شود من و پدرش تا امروز که همکاران‌تان خبر پیدا شدن آیدا را به ما دادند، چه شرایط سختی را پشت سر گذاشتیم. فکر این‌که چه بلاهایی ممکن است سر دخترم آمده باشد و این‌که اصلا او را دوباره زنده و سالم می‌بینم یا نه، مرا دیوانه کرده بود.من نمی‌دانم دیگر چه چیزی باید به شما بگویم. لطفا از خودش بپرسید که نتیجه خوش‌باوری و اعتمادش به یک پسر غریبه چه بود و در این مدت چه شرایطی داشت؟
بعد از این حرف مادر، نگاهی به دخترک می‌اندازم که همچنان از شرم سرش را پایین انداخته است. مادر باعصبانیت می‌گوید: تو که با این رفتارهایت ثابت کردی خیلی جسور هستی و سر نترسی داری، حالا خجالتی شدی؟برای خانم مشاور تعریف کن چه اتفاقاتی برایت افتاده است. اشک در چشمان آیدا حلقه می‌زند و می‌گوید: من که گفتم پشیمانم. خانم به خدا من به اصرار دوستم با آن پسر حرف زدم، وگرنه من اصلا چه می‌دانستم که دوست‌پسر یعنی چه؟دوستم اصرار کرد و من هم وارد رابطه تلفنی با او شدم و بعد هم از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم تا این‌که بعد از یکی، دو سال اصرار کرد برای دیدنش بروم. من با توجه به عکس‌هایی که برایم فرستاده بود، فکر می‌کردم آدم‌حسابی و تحصیلکرده است و خانواده خوبی دارد. پنهانی راهی شهر محل سکونتش شدم اما همین که به کوچه و محله‌شان رسیدم، نظرم عوض شد؛ وارد خانه‌شان که شدم یک خانه ۳۰متری کثیف و به‌هم‌ریخته بود.مجید به همراه مادرش زندگی می‌کرد. اولین صحنه‌ای که با آن مواجه شدم، مادرش بود که یک گوشه خانه نشسته بود و مشغول وزن‌کردن و بسته‌بندی مواد شیشه بود. بعد از یک روز اقامت در آن خانه متوجه شدم مجید هم به شیشه اعتیاد دارد و چندین بار موقع مصرف شیشه در صورت من هم فوت کرد و قصد داشت مرا هم معتاد کند. فکرش را بکنید من با چه ذهنیتی راهی آنجا شده بودم و حالا با چه آدم‌هایی سروکار پیدا کرده بودم .نه راه پس داشتم، نه راه پیش؛ از ماندن در آنجا احساس خطر می‌کردم و نمی‌دانستم قصد آنها از کشاندن من به خانه‌شان چیست؟ ازسوی دیگرروی تماس باوالدینم وبرگشتن به خانه را نداشتم.چند روزی به همین منوال گذشت وهمکاران شما برای بردن من آمدند. من واقعا خوشحالم و امیدوارم والدینم مرا ببخشند. من روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشتم و از صمیم قلب از این‌که از خانه فرار کردم و خام وعده‌های یک پسر معتاد شیشه‌ای شدم، متاسف و پشیمانم.امیدوارم مادر و پدرم مرا ببخشند و فرصت دوباره‌ای به من بدهند تا همان دختر خوب و عاقلی که از من انتظار داشتند، بشوم. من با این سن کم، زندگی در کنار یک پسر معتاد و مادرموادفروشش را تجربه کردم و این چیزی است که تا آخرعمر ازذهن من پاک نخواهد شد.امکان داشت اتفاقات بدتری برای من بیفتد. من خوب می‌فهمم که اینجا بودنم درست مثل عمر دوباره است.

حامی نوجوانان باشید
سرگرد سمانه مهربانی، رئیس اداره اجتماعی وفرهنگی پلیس آگاهی تهران دراین‌باره می‌گوید: دوران بلوغ و نوجوانی حساس‌ترین مرحله رشد فرزند شماست؛ دورانی که فرزند بی‌تجربه شما باید دست دردست شما آن را پشت سربگذارد .شما به‌عنوان والدین باید با مطالعه و ارتقای سطح دانش و آگاهی خود برای رویارویی با چالش‌های پیش‌رو آماده باشید. پیش از بزه‌دیدگی فرزند باید او را با ویژگی‌های دوران بلوغ و نوجوانی آشنا سازید. به فرزندتان بیاموزید احساسات و گرایش وی در این سن نسبت به جنس مخالف فقط تمرینی برای نقش‌های بزرگسالی است وهرگز نباید با جدی‌گرفتن این احساسات و تمایلات، آینده درخشان تحصیلی شغلی و عاطفی خود را با مشکل مواجه سازد.در صورت ناتوانی دربرقراری ارتباط صحیح با فرزند و احساس خطر نسبت به رفتارهای مشکل‌آفرین وی سریعا با یک مشاور متخصص درامور نوجوانان مشورت کنید.دوست فرزند خود باشید تا در صورت بروز هرگونه مشکل یا چالش در زندگی شما اولین کسی باشید که موردمشورت و درددل قرار می‌گیرد.درغیر این صورت فرزند شما به دوستان و همسالان خود روی می‌آورد که با راهکارهای ناپخته و اشتباه؛ فرزند شما را هرچه بیشتر در پرتگاه سقوط و چرخه باطل اشتباهات قرار می‌دهند.

دیگر خبرها

  • تشییع پیکر مطهر شهید محمدرضا غضبان
  • پیکر شهید «محمدرضا غضبان احمدی» در کرج تشییع و تدفین شد
  • روایت شهید فاطمیون + فیلم
  • روایت خسروپناه از سجایای اخلاقی محمدرضا سنگری
  • ۲۵۰۰ یادواره محله‌محور و خانه‌محور در کهگیلویه و بویراحمد برگزار می‌شود
  • جزئیات جدید از شهادت مرزبان هنگ مرزی بانه + تصویر
  • شیطان با نقاب خواستگار
  • پایان انتظار ۳۷ ساله مادر شهید اسدپور در شیراز
  • پایان انتظار ۳۷ ساله مادر شهید در شیراز
  • جنایات کومله به روایت تنها معلم بازمانده زندان «برده سور»