پسرم را چند روز قبل از عروسی به شهادت رساندند / پیکر مهدی کاملا سوخته بود + عکس
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۰۱۶۷۲۱۰
رکنا: مادر شهید مهدی میرحسینی گفت:جسم سوختهای را نشانم دادند و گفتند: «این شهید شماست.» باورم نمیشد این جنازه پسرم باشد.
در هفتههای اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلیشان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسینپناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله را کلید زدهاند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیهطلب و ضدایرانی که اعضایش در آدمکشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشیها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانهترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب میشدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت Crime کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
شهید مهدی میرحسینی ۱ آذر ۱۳۴۳ در مشهد متولد شد. پدرش کشاورز بود و در کنار کشاورزی، بنایی هم میکرد. مهدی تحصیلاتش را تا ششم ابتدایی ادامه داد، سپس درس را رها کرد و در کنار پدرش به کشاورزی و بنایی مشغول شد. او در ۱۷ سالگی عازم جبهه شد و سرانجام بعد از ۴ سال حضور فعال در جبهه، ۶ آبان ۱۳۶۴ در مسیر جاده مهاباد، بر اثر انفجار خمپاره توسط عوامل گروهک تروریستی کومله، به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با مادر شهید مهدی میرحسینی:
«از صبح دلشوره عجیبی داشتم، به بازار Store رفته بودم تا برای عروسی مهدی پارچه بخرم. اصلا تحمل نداشتم. زود به خانه برگشتم. هنوز دیوارهای خانه بوی رنگ میداد. مهدی بوی رنگ را دوست داشت، با خود گفتم: «ای کاش اینجا بود.» تقریبا همه کارها را انجام داده بودم. حوض را شسته بودم و چند ماهی قرمز داخل حوض انداختم. مطمئن بودم که مهدی خیلی خوشحال میشود.
قرار بود عصر اصغرآقا بیاید و ریسهها را ببندد. صدای کوبیدن در آمد. ناخودآگاه بند دلم پاره شد. سریع چادرم را از روی بند برداشتم و سرم کردم. در را باز کردم، فاطمه خانم، زن همسایه بود. چهرهاش مثل همیشه نبود. گفت: «چه بوی خوبی میآید.» گفتم بوی رنگ است. برای عروسی مهدی درها را رنگ زدیم. بغض کرده بود، گفتم چیزی شده است؟ اصلا فکر نمیکردم ناراحتی او مربوط به مهدی باشد.
چیزی نگفت. کمی نشست و بعد هم رفت. دوباره در زدند. برادرم بود. لباس مشکی پوشیده بود. تا چشمش به من افتاد، من را بغل کرد و گفت: «مهدی شهید شد.» اشکهایم خشک شده بود. باور نمیکردم مهدی را دیگر نمیبینم. تا صبح کنار حوض نشستم و به ماهیها خیره شدم. خاطراتش را از بچگی مرور میکردم. صبح به معراج شهدا رفتیم. جسم سوختهای را نشانم دادند و گفتند: «این شهید شماست.» باورم نمیشد این جنازه پسرم باشد. به او گفتم مهدی تو مادرت را خیلی دوست داشتی، اگر مهدی هستی، یک نشانهای به من بده وگرنه من از نبودنت میمیرم. همان لحظه دستش را تکان داد. سرم گیج رفت و افتادم.
مراسم بزرگداشت شهدا در مهاباد برگزار میشد و مهدی برای آن مراسم غذا میبرد. در راه به کمین کومله برخورد کرد و ماشینش توسط نارنجک کومله به آتش کشیده شد. پیکرش به طور کامل سوخته بود. او را از روی پلاکش شناسایی کردیم.
اسمش را مهدی گذاشتم؛ چون به حضرت مهدی (عج) علاقه زیادی دارم. از کودکی ساکت و آرام بود. بزرگتر که شد، به قرآن خواندن و مسجد رفتن علاقهمند شد. درسش را تا ششم ابتدایی خواند و دیگر ادامه نداد، دوست داشت کار کند و به پدرش کمک کند. مهدی خیلی نجیب بود و عاقلانه رفتار میکرد.
زمان انقلاب همراه من یا پدرش در راهپیماییها شرکت میکرد. بعضی وقتها که من بخاطر کارهای خانه و نگهداری از بچهها نمیرسیدم در راهپیمایی شرکت کنم، به من میگفت: «مادر شما به راهپیمایی برو. من از بچهها نگهداری میکنم» تا زمانی که میرفتم و میآمدم، همه کارهای خانه را انجام داده بود. همیشه نصیحتش میکردم که برو سر کاری که عاقبت داشته باشد، میگفت: «دوست دارم روحانی شوم.
بعد از شهادتش، متوجه شدیم در مساجد مداحی میکرده است. به فکر همه بود. زمستانها دور از چشم من، برف جلوی در همسایهها را پارو میکرد.قصد ازدواج نداشت، من اصرار کردم. میگفت: «جنگ تمام شود، بعد ازدواج میکنم.» با اصرارهای من بلاخره قبول کرد. یکبار که به مرخصی آمد، خواستگاری رفتیم و عقدشان کردیم. قرار شد چند ماه بعد مراسم ازدواجشان را بگیریم که دوباره به جبهه رفت. من مخالف جبهه رفتنش بودم، مهدی فرزند اولم بود. وابستگی زیادی به او داشتم؛ اما مخالفتهای ما فایدهای نداشت. تصمیمش را گرفته بود.
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
این قاتل هنگام اعدام 23 دقیقه طول کشید تا جان دهد + عکس
انتشار اولین فیلم از شکنجه مرگبار کودک بوکانی توسط نامادری اش + فیلم (16+)
انتشار اولین فیلم از دسیسه های شوم 2 زن شیک پوش + جزییات
یک فاجعه / 35 دختربچه ایرانی در خنداب به حجله رفتند!
تجاوز 2 خواهر به پیرمرد همسایه !+عکس
بلای شوم بر سر دختر بدنساز در تهران!
این دکتر منحرف به بیمارانش تجاوز می کرد! + عکس
وحشتناک ترین لحظه برای 2 دختر موسیقیدان در شهرک غرب!+ عکس
علی بی غم را می شناسید؟! / او زندان را دوست دارد؟! + فیلم گفتگو
شهلا چرا نزد پلیس تهران مشهور شد! + فیلم مصاحبه
فوری / سعید براتی، سرباز مرزبانی پس از 15 ماه آزاد شد + تصاویر
حامله شدن از جسد شوهر ! + عکس
وقتی صیغه نامه دوستم با شوهرم را دیدم خشکم زد!
پریا 17 ساله در خانه مجردی آرمان به 8 پسر هدیه داده شد!
منبع: رکنا
کلیدواژه: خودرو سلامت مسکن بازنشسته ها مهم ترین های 24 ساعت ارز و سکه جنایت Crime بازار Store غذا مداحی مادر جنایت جنازه وحشیانه منافقین عکس فیلم زن دختر تهران ایران حوادث مرد حوادث تهران پدر
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.rokna.net دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «رکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۱۶۷۲۱۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد
این یک بیت شعر با خط زیبای شهیدسید مهدی شاهچراغ برای همیشه به یادگار ماند: با صدهزار جلوه برون آمدی که من /با صدهزار دیده تماشا کنم تو را. شهیدسید مهدی شاهچراغ معلم و هنرمند خطاط بود. اما دغدغه جنگ و جبهه او را به میدان جهاد کشاند. سیدمهدی نه در دوران جنگ که پیش از آن در عرصه انقلاب و بیداری و آگاهی مردم و هم محلیهایش نسبت به ظلم رژیم شاه سهیم بود. شهید سیدمهدی شاهچراغ خیلی زود به آرزویش رسید و مزد مجاهدتهای خود را در عملیات غرورآفرین الی بیتالمقدس گرفت. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ او آسمانی شد، آنچه در ادامه میآید ماحصل همکلامی ما با محترمالسادات شاهچراغ همسر شهید سیدمهدی شاهچراغ است.
بیقرار رفتن بود
سیدمهدی متولد ۶ تیرماه سال ۱۳۳۸ دامغان بود. درسخوان بود و همزمان با درس و تحصیل کار هم میکرد. خدمت سربازیاش را در اصفهان سپری کرد. کمی بعد معلم شد و بعد از آن ازدواج کرد. همسرش میگوید: وقتی ازدواج کردم سنم کم بود. خیلی از کارهای خانه را بلد نبودم. سیدمهدی من را در کارهای خانه مثل آشپزی و لباس شستن کمک میکرد. همیشه نماز را اول وقت میخواند و من بلافاصله پشت سرش میایستادم. نمازهای جماعتمان را هیچگاه از یاد نمیبرم. زندگی خوبی داشتیم. او در دوران انقلاب هم فعالیت داشت. چند روز قبل از پیروزی انقلاب بود. مردم راهپیمایی میکردند. سیدمهدی در جلوی صف راهپیمایان، عکس امام (ره) را به سینه چسبانده بود و شعار میداد. جمعیت به پادگان نزدیک میشد. سیدمهدی میان نظامیان رفت و گروهی از آنها را همراه خود میان مردم کشاند. بعضیها میگفتند: «این چه کسی است که با جرأت آنها را به جمع ما میکشاند.» چند روز بعد پادگانهای ارتش به دست مردم فتح شد. جنگ که شروع شد، سیدمهدی هم بیقرار رفتن شد. جهاد فرصت دوبارهای برای همسرم بود. او کار، درس و معلمی را به عشق حضور در میدان جهاد رها کرد و راهی شد. با اینکه ما منتظر تولد فرزندمان بودیم. اما همین هم مانع سیدمهدی نشد.
خبر تولد فاطمه
خدا خیلی زود فاطمه را به ما هدیه کرد. خبر تولدش را در جبهه به او دادند. دوستانش میگفتند: یکی از بچهها فریاد زد: دختر سید مهدی متولدشده! همرزمانش که متوجه شدند، از شادی فریاد کشیدند و تبریک گفتند. شیرینی میخواستند. هرکس به نحوی سر به سر سیدمهدی میگذاشت. بعضیها از دور میگفتند:مبارکه! عدهای هم میپرسیدند:اسم دخترت را چی میگذاری؟ سیدمهدی با خوشحالی جواب داد: فاطمه!
فرمانده گردان رو به سیدمهدی کرد و گفت:شما دیگر برگرد! خانمت به شما احتیاج دارد. بچهها میخواستند از سیدمهدی خداحافظی کنند که او با حرفش همه را متعجب کرده و پاسخ داده بود: من تا آخرعملیات میمانم.
شهادت در بیت المقدس
همرزمش لحظه شهادت کنارش بود. ابوتراب کاتبی بعدها برایم از آن لحظه اینگونه روایت کرد. آتش سنگینی بود. خمپارهای به سنگرشان خورد به طرفشان رفتیم و صدای نالهای شنیدیم. کمرش ترکش خورده بود. میدانستم که به تازگی پدر شده است. دو انگشتر در دست داشت. آنها را درآوردم و صورتم را نزدیکش بردم و گفتم: سیدجان! بگو هر چی میخواهی بگو! دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست و همان لحظه به شهادت رسید. همسرشهید در ادامه میگوید وقتی به شهادت رسید کوچکترین تغییری در صورتش ایجاد نشده بود. چهرهاش همان بود که موقع خداحافظی آخر دیده بودیم. گویی خوابیده بود.
بدرقه با دعای خیر
قبل از رفتن به جبهه پیش پدرش رفت تا از او هم اجازه بگیرد. پدرش بعدها برایم گفت سید مهدی آمد و در حالیکه سرش پایین بود به من گفت: پدر! از شما اجازه میخواهم تا با خیال راحت به جبهه بروم. من هم نگاهی به او کردم و پاسخ دادم با وضعی که همسرت دارد من صلاح نمیبینم که تنهایش بگذاری! فردای همان روز برای وداع آخر آمد. من هم که اصرار سیدمهدی را برای رفتن دیدم، رضایت دادم و دعای خیرم را بدرقه راه او کردم و گفتم خدا پشت و پناهت!
فاطمه و شهادت پدر
خیلی طول نکشید که خبر شهادت سیدمهدی را برای خانواده آوردند. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات الی بیتالمقدس سیدمهدی به آرزویش رسید. تشییع پیکر شهید خیلی شلوغ بود. بسیاری از مردم آمده بودند تا حضورشان تسلی خاطر بازماندگان باشد. فاطمه، چند روزه بود. دائم گریه میکرد. فاطمه را روی سینه پدر شهیدش گذاشتند آرام شد.
از شهید سیدمهدی شاهچراغ وصیتنامهای بر جا ماند که در یازدهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ و تنها چند روز قبل از شهادتش آن را نوشت. شهید سیدمهدی شاهچراغ بسیار ولایتمدار بود. او در این نوشتار در کنار توصیههایی که به خانواده داشت از ملت ایران خواسته بود که برای امام دعا کنند.
منبع: روزنامه جوان
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی