بلایی که زن طمعکار بر سر مرد کارگر آورد
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۰۱۷۷۳۴۱
زن کینه توز برای اینکه بتواند ثروت همسرش را بالا بکشد، در نقشه ای حساب شده او را معتاد کرد و پای بساط مواد، خانه را به نام خود کرد.
ایران آنلاین /مرد خسته از دست اندازهای مختلف زمانه که چوب ندانم کاری و البته فریب همسرش را خورده است، میگوید: همه چیز از کینه شتری خانواده همسرم شروع شد و ادامه این ماجرا زندگی ام را به پرتگاه کشاند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
ماجرا از این قرار بود که برادرم قبل از ازدواجم با عمه همسرم ازدواج کرد، اما به دلایلی بعد از مدتی به زندگی مشترک شان پایان دادند و از هم جدا شدند و همین موضوع مانند خنجری بر سینه خانواده همسرم فرود آمده بود و آنها منتظر فرصتی بودند تا تلافی کنند و از بد روزگار قرعه به نام من افتاد.
مرد بی خبر از همه جا که صد دل عاشق همسرش شده بود به خواستگاری او (برادرزاده همسر سابق برادرش) میرود و خیلی زود جواب و زندگی مشترک شان شکل میگیرد.
او میگوید: بعد از ازدواج خیلی تلاش کردم که یک زندگی ایده آل برای همسرم بسازم و همین کار را هم کردم. صبح تا پاسی از شب با موتور سه چرخی که داشتم بار حمل میکردم و از این بابت پول خوبی به دست میآوردم.
روزگار بر وفق مرادم بود و خانه و آن چه که نیاز یک خانواده بود برای همسر و سه فرزندم فراهم کردم. زمانی که مرد خانواده سخت در پی تامین مخارج زندگی بود، زن در مقابل با تحریک خانواده اش در تدارک یک نقشه حساب شده برای ساقط کردن زندگی همسرش و صد البته خودش بود و با تیشه آرام آرام به ریشه زندگی شان میزد.
مرد فریب خورده که هر از گاهی آهی از ته دل میکشد، تعریف میکند: زمانی که خسته از سر کار به خانه برمی گشتم همسرم بسته تریاک را روی طاقچه مقابلم میگذاشت و از من میخواست برای رفع خستگی از آن استفاده کنم.
تقریبا کار هر روز زنم همین بود و در نقش شیطان نمایان میشد و با لحنی به ظاهر دل سوزانه از من میخواست آن را مصرف کنم تا از غم و غصه فارغ شوم. مرد خوش خیال که فکر میکرد همسرش از سر عشق و علاقه زیاد چنین بساطی را هر روز برایش فراهم میکند مو به مو دستورات شریک زندگی اش را انجام میداد تا این که بالاخره در دام اعتیاد گرفتار میشود و کم کم پازل رویای همسر و خانواده اش را تکمیل میکند.
او میگوید: وقتی در دام اعتیاد اسیر شدم، رفته رفته هیبت ام را از دست دادم و در سراشیبی افتادم. همسرم بعد از اعتیادم سوار بر اسب زین کرده کینه اش شد و مدام با چرب زبانی از من تعریف میکرد و از صحبتهای زنهای همسایه که از من تعریف میکردند میگفت. نقشههای همسرم حساب شده بود و هر بار که مواد مصرف میکردم خواسته هایش را از من طلب میکرد، اول حسابم را خالی کرد و روزی اصل ماجرا را وسط کشید.
روزی حین مصرف مواد که از خود بی خود شده بودم همسرم شروع به تعریف و تمجید من از زبان زنهای همسایه کرد و یک کاغذ جلوی من گذاشت و درخواست کرد خانه را به نامش کنم. وقتی از همسرم پرسیدم که چه باید در کاغذ بنویسم با لحنی مهربان به من گفت: خانه را به اسم او قولنامه کنم تا سری در سرها بین فامیل و همسایهها در بیاورد.
مرد لاغر اندام که تریاک شیره جانش را کشیده بود، بدون مقاومت دست به قلم میبرد و دارایی اش را به نام همسرش میزند، اما نمیداند با این کارش در واقع مهر پایان بر زندگی مشترکش میزند. مرد فریب خورده ادامه میدهد: بعد از قولنامه کردن خانه به نام همسرم او روی دیگرش را نشان داد.
همسرم بلافاصله بعد از این ماجرا به دادگاه رفت و از من شکایت کرد که خانه اش را میخواهد، من هم که به خاطر اعتیاد ذلیل و بی رمق شده بودم کلید خانه را تقدیم او کردم و آواره کوچه و خیابان شدم. تنها دارایی ام یک موتور سه چرخ بود که برایم از این دنیای بی رحم باقی مانده بود. به ناچار روزها با آن بارکشی میکردم و شبها پشت همان میخوابیدم. در واقع خانه به دوش شده بودم و هر کنج، پستو و گوشه تاریک شهر برایم حکم خانه را داشت و شب در آن جا پناه میگرفتم.
بعد از آوارگی، خانواده و فامیل مانند همسرم پشت به من کردند و من را از خودشان راندند. مرد از همه جا رانده شده نزدیک به دو سال در سرما و گرما پشت موتور سه چرخش روزگار را سر میکند و به نوعی تاوان ندانم کاری گذشته و البته کینه خانواده همسرش را پس میدهد.
البته همسرش که خانه را از چنگ وی در آورده بود آن را میفروشد و بعد از مدتی پول باد آورده به او وفا نمیکند و او مثل شوهرش با سه بچه قد و نیم قد آواره کوچهها و خرابهها میشود و در آنها پناه میگیرد تا به نوعی چوب حیله گری اش را خورده باشد.
مرد تنها و بی یاور درباره گذشته خود میگوید: این قصه غم انگیز و بی خانمانی من مدت زیادی طول کشید تا این که پیغامی از سوی همسرم به واسطه برادرم به من رسید. او به برادرم گفته بود منتظر روزی است که من را داخل جوی آب ببیند و برای زندگی رقت انگیز من فریاد شادی سر دهد. همین حرف چنان من را تکان داد که گویی زلزلهای رخ داد.
برای همین تصمیم گرفتم به کمپ ترک اعتیاد بیایم تا از شر مواد افیونی خلاص شوم. الان پاک شده ام، اما بی جا و مکان هستم و به ناچار همچنان در کمپ باید سر کنم تا شاید نور امیدی در دل کسی بتابد و با کمک او بتوانم دوباره یک موتور سه چرخ برای خودم فراهم کنم و دستم جلوی کسی دراز نباشدباشگاه خبرنگاران/.
منبع: ایران آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۱۷۷۳۴۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
داریوش مهرجویی؛ قتل فجیع کارگردان در خانه/ نشر مصاحبه با مقتول در روز قتل
عصر ایران- سالی که نیمۀ نخست آن با خبر درگذشت یک کارگردان مشهور سینما و آن هم نه به صورت طبیعی که با مرگ خودخواسته یا همان خودکُشی آغاز شده بود (کیومرث پوراحمد) در نیمۀ دوم هم آبستن چنین غافلگیرییی برای ایرانیان بود و چه بسا تلختر چون اولی تصمیم خود کارگردان بود و دومی تصمیم قاتل یا قاتلان که داریوش مهرجویی و همسرش را در ویلای شخصیشان در کرج سلاخی کردند.
این که نام کوچک کارگردان داریوش بود و قتل در پاییز و با سلاح سرد رخ داد و همسرش را هم کشتند و جنایت در خانه خودشان انجام شد 5 مولفهای بود که ذهنها را در آغاز به سوی شبیهسازی با قتل داریوش فروهر و پروانه اسکندری در پاییز 1377 برد.
این در حالی بود که داریوش مهرجویی از همان سال 61 که به ایران بازگشت، دیگر گرد سیاست نگشت و با فیلمها در حال کار و زندگی بود و در عین حال تأملات فلسفی داشت و اگرچه مثل اکثر شهروندان به وضعیت کنونی معترض بود اما کنش سیاسی تندی نداشت تا به چنان سرنوشتی دچار شود. خیلی زود البته معلوم شد انگیزۀ قتل سیاسی نبوده اما هنوز چنان که باید و شاید ابعاد حادثه تشریح نشده تا باقی ماندۀ شایعات هم رخت بربندد.
مهم ترین زمینۀ شایعه آخرین مصاحبۀ همسر او - وحیدۀ محمدیفر- بود که از تهدیداتی سخن میگفت و ابراز نگرانی میکرد و همین هم سبب شگفتی شد که چرا خودشان قضیه را جدیتر نگرفتند یا موقتا به مکانی دیگر نکوچیدند یا از دیگران نخواستند به آنان یاری کنند تا طعمهای تنها در مقابل مهاجم یا مهاجمان نباشند؟ مصاحبه درست در همان روز قتل در صفحه اول روزنامه اعتماد منتشر شد. اتفاقی که اگر بی سابقه نباشد کمسابقه است و به واقع اسباب حیرت است. دادستان کل دادگستری البرز هم گفت: «شکایتی در دادسرای فردیس طرح نشده بود تا پلیس یا دستگاه قضایی ورود داشته باشد.»
در گفتوگو با همسر داریوش مهرجویی اگرچه در روتیتر از اقدام به سرقت با چاقوی فردی ناشناس اشاره شده اما تیتر درباره این موضوع نیست و به نقل از او آمده «سنتور علی سنتوری را دزدیدند» حال آن که به قاعده باید به تهدید پرداخته میشد. حتی تصویر هم به بهرام رادان بازیگر نقش سنتوری اختصاص دارد نه مصاحبه شونده.
داریوش مهرجویی در آغاز دهه ۶۰ از ایران رفت اما تصمیم گرفت بازگردد و کار کند. بازگشت و به خلق آثاری ماندگار پرداخت که به بخشی از گنجینه فرهنگی و هنری ایران بدل شدند.
او مطالعات و علایق فلسفی داشت چنانکه در دانشگاه «یوسیالای» لُسآنجلس نیز در رشته فلسفه تحصیل کرد و با فیلم هایی که ساخت به یکی از نمادهای موج سینمای ایران بدل شد.
اگر مهاجرت اوبه فرانسه 60 ادامه مییافت نه «اجارهنشینها» داشتیم و نه از سه گانۀ «سارا، پری و لیلا» خبری بود و نه از «مهمان مامان» و «سنتوری» و کارهای دیگر که از همه خاطره داریم.
فیلمهای سالهای متأخر او را اگرچه خیلیها دوست نداشتند و برخی به ضعف فیلمنامههای همسر جوان نسبت میدادند اما خود کارگردان جایی خصوصی گفته بود «نارنجیپوش» نیز یک دورۀ انحطاط تاریخی را به تصویر کشیده است. مشهورترین اثر او البته «هامون» بود در ۱۳۶۸ و در دهۀ 70 نیز بانو، سارا، پری، لیلا و درخت گلابی را.
مهرجویی به ایران برگشت چون در غرب احساس امنیت نمیکرد و پیرانه سر در خانه امن خود کشته شد و این نیز به واقع مایه شگفتی و تحسر بود:
"من مهاجرت را تجربه کردهام. خوب نبود. آدم در غرب احساس ناامنی میکند. غرب، خیلی بیرحم است. سیستم و قوانین آنها بیرحم است. با همین قوانین سفت و سخت، اقتصادشان را شکل دادهاند. مثل ما نیستند که با پول نفت زندگی کنند... وقتی میروی یا مجبور میشوی به عنوان پناهنده ثبتنام کنی با یک حقوق بخور و نمیر یا تن بدهی به کارهای پست و ناجور. ضمن این که اروپاییها بیگانههراسی دارند و دایم در این باره حرف میزنند که مهاجران را باید بیرون کرد... یک نانوایی بود در پاریس کنار خانه ما. یک روز همسرم آمد. دیدم خیلی ناراحت است. گفتم چه شده؟ گفت به خاطر سه سانتیم ( یک صدم فرانک) که کم داشتم همه خریدهایم را پس گرفت و گفت برو پولش را بیاور. بله، به خاطر سه سانتیم!"- [مجلۀ 24، اسفند 1390]
قتل فجیع کارگردان و همسرش تکان دهنده ترین پایان بود برای یک عمر زندگی هنری که دل و دماغی برای کسی باقی نگذاشت تا به آن نگاه سینمایی داشته باشد جز یک نفر که خشم و اعتراضاتی را برانگیخت و بیشتر چندش آور توصیف شد.