ما توانستیم...
تاریخ انتشار: ۳۱ شهریور ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۰۷۲۱۸۰۸
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز آبادان، بوی ماه مهر به مشام می رسد، بوی مدرسه و درس و تحصیل، درست مثل همان روزها گذری در کوچه پس کوچه های شهر کافی است تا این را بخوبی احساس کنی.
اینجا اما آغاز فصل درس و مدرسه، آغاز دیگری را هم به همراه دارد آغاز جنگی که تحمیل شد و دفاعی که جانانه بود.
حاج محسن پور با هر قدمی که بر می دارد آن روزها را به خاطر می آورد آن روز که قرار بود دانش آموزان مهیای کلاس درس شوند و جوانان در شهر تازه داشتند برای جان گرفتن انقلاب تلاش می کردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
سالهاست گلاب به دوش در هر مراسمی که بوی شهدا می دهد عطر گلاب را به رهگذران هدیه می کند اما تقویم آن تاریخ را هر روز برایش تداعی می کند برگی از روز شمار که بوی توپ و خون می دهد.
سی و یکم شهرویور سال 59 را البته همه آبادانی ها و خرمشهری ها خوب بیاد دارند .
وقتی آرامش شهر به یکباره فرو ریخت.
حاج محسن پورمی گوید: صدای انفجارهای مهیب و حول انگیز دل همه را به لرزه در آورد. زنان و کودکان وحشت زده شده بودند، مردان هم سر درگم از وضعیت موجود . پرواز جنگنده های عراقی و بمباران آنان بر فراز آبادان و خرمشهر و صدای غرش وحشتناک آنان وحشت عجیبی در میان مردم ایجاد کرده بود. در دقایق اولیه ، کسی نمیدانست که چه شده است همه مردم رادیوهایشان را روشن کرده بودند تا از این شرایط هول انگیز خبری به دست آورند. چیزی نگشت که گوینده رادیو آبادان اعلام کرد: عراق به ایران حمله کرده است. جنگ آغاز شده و باید با یک سازماندهی مناسب شهر را اداره کرد.
مردان به دنبال خروج زنان و فرزندانشان از شهر بودند. نیروهای نظامی و انتظامی هم ؛ همه داشته های خود را در نوار مرزی متمرکز کردند. جوانان زیادی هم به مراکز بسیج برای دفاع مراجعه کردند.
هیچکس و هیچکس فکر نمی کرد که این جنگ بیشتر از یک هفته طول بکشد، عجیب بود! همه خانواده هایی که در حال خروج از شهر بودند و آنهایی هم که هنوز در شهر مانده بودند همه تصور می کردند که جنگ یک هفته دیگر به پایان میرسد؛
حاج ابراهیم یکی از شهروندان آبادانی می گوید: شروع جنگ برای همه اهالی آبادان و خرمشهر یک شوک بزرگ بود. مردم واقعا در روز شروع جنگ سر درگم بودند . شروع جنگ شروع روزهای سخت برای آبادان و خرمشهر بود. شروعی که هشت سال ادامه داشت.
سلیمان، پیرمردی هم که در سالهای جنگ مو سفید کرده می گوید: بیشترین چیزی که ما را در روزهای اول جنگ ، نگران کرده بود ، شلوغی شهر و حضور صدها هزار زن و بچه بود چون هم بشدت ترسیده بودند و هم جانشان در خطر بود. به همین علت مردان هم بسیار نگران درصدد نجات جان زن و فرزندانشان بودند.
ننه عباس بانوی آبادانی که یادش می آید آن روز برای خرید به خیایان یک احمد آباد رفته بود می گوید: خاطرم هست بعثی ها با شلیک خمپاره به جان مردم افتاده بودند صدای فوق العاده وحشتناک هواپیما هنوز در گوشم پیچیده بود، صدای انفجار بمبهای بزرگ و شکستن دیوار صوتی توسط هواپیما که تا پیش از این هرگز تجربه نکرده بودیم.
یک شهروند آبادانی که کارمند پالایشگاه هم بود می گوید: در همان روز اول جنگ نیروهای بعثی مخازن بزرگ نفت و محصولات پالایشگاه آبادان را مورد اصابت قرار دادند و دود بسیار سیاه و غلیظی فضای شهر آبادان را گرفت.
مکی یازع هم که آن روزها در آبادان مانده بود و حالا برای خودش منبعی از اطلاعات دفاع مقدس است می گوید دشمن هزار و 117 بار در طول سالهای جنگ آبادان را بمباران کرد و با تمام این اوصاف مردم ایستادند تا مقاومتی کاملا مردمی در تاریخ ثبت شود.
او به یاد می آورد که برای پایان دادن به هیاهو و سردرگمی مردم در همان روزهای ابتدایی جنگ 4 کمیته ارزاق، سوخت، تخلیه و نظامی تشکیل شد تا در این امور وضعیت شهر را سروسامان دهیم.
اما عیاد بهرام زاده آغاز جنگ را 31 شهریور نمی داند، مدافع 57 ساله ای که آن روزها بسیار جوان بود نخستین شهدای جنگ را در مرز شلمچه و 19 خرداد 59 برای ما روایت کرده است.
روزهای جنگِ خرداد تا شهریور که در تاریخ نیامده. روزی که خرمشهری ها بدون سلاح به خط زدند و مقاومتی 45 روزه را نشان دشمن دادند.
سرتیپ قمری که برای آموزش به دانشجویان افسری به خرمشهر سفر کرده چشمش که به پادگان دژ میافتد ناخودآگاه اشک می ریزد با او هم راه می شوم و از تنها بازمانده 45 روز مقاومت خرمشهر می گوید.
علی قمری افسرگردان دژ، یا بهتر است بگوییم تنها افسر باقی مانده از 19 افسری که در گردان دژ مقاومت کردند تا دشمن نتواند وارد شهر شود.
این مدافع 45 روز مقاومت خرمشهر چشم به دوردست می دوزد و می گوید: باغ سوخته آن کتابی است که یاد همرزمانش بخاطرش آن روزها را نگاشته و روایت گری می کند.
خرمشهر با همین نیروهای مردمی و به کمک تکاوران نیروی دریایی 45 روز مقاومت کرد و آبادان نیز به مدد بسیج مردمی و نیروهای نظامی یکسال محاصره را تحمل کرد اما سقوط نکرد.
مدافع مقاومت 45 روزه خرمشهر با ابراز تاسف از آن روزها و خوشنودی از امروز، می گوید ما پیش از جنگ حتی توانایی ساخت یک فشنگ را نداشتیم اما حالا موشکهایی می سازیم که در قلب دشمن فرود می آید و این خود یعنی ما توانستیم...
کد ویدیو دانلود فیلم اصلی
منبع: خبرگزاری صدا و سیما
کلیدواژه: آبادان آغاز جنگ تحمیلی بوی ماه مهر شهدا بمباران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.iribnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری صدا و سیما» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۷۲۱۸۰۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
شهید عبدالرضا موسوی؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهادت برای فتح خرمشهر/ شهیدی که محل دفنش را مشخص کرده بود
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، شهید عبدالرضا موسوی جانشین شهید محمد جهان آرا در سپاه خرمشهر بود. این دو شهید بزرگوار تا پای جان برای حفظ شهرشان در هنگام تجاوز دشمن جنگیدند و همراه دیگر مدافعان خونین شهر مقاومت کردند.
چهارم آبان ۵۹ که خرمشهر سقوط کرد، همگی هم قسم شدند تا خاک میهن را از دشمن پس بگیرند، اما قسمت نبود هیچ کدام شان آزادی خرمشهر را در سوم خرداد ۱۳۶۱ ببینند. محمد جهان آرا در هفتم مهرماه ۱۳۶۰ در حادثه سقوط هواپیمای فرماندهان در کهریزک تهران به شهادت رسید و موسوی نیز در ۱۷ اردیبهشت سال ۶۱ در جریان عملیات «الی بیت المقدس» و قبل از آزادی خرمشهر شهید شد.
به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید دکتر عبدالرضا موسوی، با فراهه عبدالخانی مادر و خاتون موسوی خواهر شهید گفت و گویی انجام دادیم.
بانو عبدالخانی مادر ۸۶ ساله شهید در بیان خاطراتی از آخرین ماههای حیات زمینی فرزندش میگوید: شاید دو یا سه ماه به شهادت عبدالرضا باقی مانده بود که هفتهای چند بار من را به گلزار شهدای آبادان میبرد. آن زمان خرمشهر سقوط کرده بود و ما در آبادان حضور داشتیم.
مادر شهید ادامه میدهد: یکبار به عبدالرضا گفتم: پسرم! چرا این قدر من را به گلزار شهدا میآوری. جاهای دیگری هم برای رفتن و سرزدن وجود دارد. در پاسخ گفت: "اینجا قطعهای از بهشت است مادر جان! اینجا بهترین بندگان خدا آمریده اند. " دو یا سه ماه بعد خودش هم به شهادت رسید و پیکرش در همان گلزار دفن شد.
وی در بیان خاطره دیگری از فرزندش اظهار داشت: یک روز دیدم که عبدالرضا برمزار شهیدی قرآن میخواند. صوت بسیار زیبایی داشت. آن روز مرحوم همسرم (پدر شهید) همراه مان بود. گفتیم: عبدالرضاای کاش بر مزار ما هم اینطور با صدای خوش قرآن بخوانی. گفت: نه من دوست دارم شما بر مزارم قرآن بخوانید. من و پدرش خیلی ناراحت شدیم. گفتیم تو جوانی، اما ما سن و سالی داریم. تو باید بمانی و حالا حالاها زندگی کنی. ما برای تو آرزوها داریم. اما عبدالرضا روی حرف خودش بود و میگفت روزی میرسد که ما برسر مزار او قرآن بخوانیم.
این مادر شهید میافزاید: پسرم در اواخر عمر زمینی اش مرتب به گلزار شهدا میرفت. خودش هم بوی شهدا را گرفته بود. یک روز در گلزار شهدای آبادان دیدم عبدالرضا کنار مزار شهید گمنامی ایستاده و در فضای خالی کنار مزار شهید، چوبی را به زمین فرو میکند. جلوتر رفتم و دیدم در آن فضای خالی کنار قبر شهید گمنام، مرتب این چوب را فشار میدهد. پرسیدم: چرا همچین کاری میکنی؟ گفت: اینجا محل دفن من است. زمانی که شهید شدم، من را اینجا دفن میکنند.
بانو عبدالخانی ادامه میدهد: آن زمان هنوز خرمشهر آزاد نشده بود و به حتم اگر خونین شهر آزاد میشد و به شهرمان برمی گشتیم، به حتم او را در خرمشهر دفن میکردند. چون شهر ما آنجا بود. اما انگار به دل پسرم برات شده بود که قبل از آزادی خرمشهر به شهادت میرسد و پیکرش را در همین گلزار شهدای آبادان دفن میکنند. اتفاقا همین طور هم شد و پسرم چند روز قبل از آزادی خرمشهر به شهادت رسید و پیکرش را در جایی دفن کردند که خودش نشان داده بود.
خاتون موسوی خواهر شهید نیز از قول مادرش اظهار میدارد: چند ماه قبل از شهادت عبدالرضا، به خاطر علاقه و جایگاه بسیار بالایی که در خانواده داشت، میخواست همه را خصوصا مادرمان را آماده شهادتش کند؛ لذا زیاد مادرمان را به گلزار شهدا میبرد و برسر مزار آنها قرآن میخواند و از مقام شهدا برای مادر میگفت. همه اینها به خاطر این بود که پدر و مادر را آماده شهادتش کند.
خواهرشهید بیان میدارد: مادرم قضیه چوبی را که برادرم در محل دفنش به زمین فرو برده بود را تعریف کرد. روز دفن عبدالرضا، این چوب درست بالای مزارش بود. ما آن چوب را میدیدیدم و به کرامت این شهید بزرگوار پی بردیم که چطور مدتی قبل از شهادتش، محل دفن خودش را نشان داده بود. مادر میگوید وقتی که من چوب را بالای مزار پسرم دیدم، همانجا فهمیدم خدا نگاه بسیار خاصی به او دارد.
خواهر شهید میافزاید: سال ۱۳۵۵ شهید عبدالرضا موسوی در رشته پزشکی در کل ایران نفر اول شد و همچنین نفر اول اعزام به خارج از کشور بود. این شهید بزگوار سرشار از نبوغ، استعداد، هوش، ذکاوت، پشتکار، تقوا، تواضع، مدیریت، مسولیت پذیری و البته خلوص محض بود.
انتهای پیام/