داستان بازداشت خواننده سرشناس در اوایل انقلاب
تاریخ انتشار: ۲ مهر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۰۷۵۶۱۶۳
عبدالوهاب شهیدی ۹۷ ساله شد. خالق تصنیف زیبا و ماندگار «زندگی» با آن مطلع شهیر: «اون نگاه گرم تو...»؛ اثری در دستگاه ماهور و در گوشه طوسی. بیتردید این قطعه همانند قطعاتی، چون «توای پری کجایی» حسین قوامی، «الهه ناز» غلامحسین بنان، «مرغ سحر» محمدرضا شجریان و... در کنار آثار پرشمار شهیدی در تاریخ موسیقی ایران باقی خواهد ماند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به گزارش ایران، حضور و فعالیت عبدالوهاب شهیدی خواننده پیشکسوت موسیقی سنتی ایران، نوازنده ساز عود و آهنگساز، در عرصه موسیقی به سالهای خیلی دور برمی گردد، سالهای پربار موسیقی ایران که هنرمندان در تولید و اجرای زیباترین قطعات از یکدیگر پیشی میگرفتند تا اینکه روزگار دگر شد و شهیدی چارهای جز خانه نشینی نیافت و به ۴۰ سال خواندن و نواختن در دستگاه سکوت اکتفا کرد. امروز نه دیگر دستان چروکیده و رنجورش توانای نواختن عود را دارند و نه تارهای صوتیاش یارای خواندن.
شهیدی سالها در جامعه باربد که استاد اسماعیل مهرتاش (موسیقیدان ایرانی) مؤسس آن بود فعالیت میکرد و آواز و ردیف موسیقی ایران را در همین مرکز آموخت. محمدرضا شجریان از دیگر شاگردان مهرتاش درباره شهیدی گفته است: «استاد مهرتاش، عشق و علاقه عجیبی به آقای شهیدی داشتند و او را اعتبار «جامعه باربد میدانستند... او دارای منشی بزرگوارانه درموسیقی ما است. هرجا که او بود، بالاترین عنوان هنری را داشت... اعتبار شهیدی چنان زیاد بود که همیشه خودم را پشت او پنهان میکردم تا کسی مرا نبیند. من از او یاد گرفتم که رفتارهنری باید چگونه باشد.» تولد عبدالوهاب شهیدی بهانهای شد تا گپ و گفتی دوستانه با این هنرمند بزرگ آواز ایران داشته باشیم.
او در بخشی از گفتگو درباره به آن روزهایی که در زندان بازداشت بود، اشاره کرد و گفت: «اوایل انقلاب در اصفهان بازداشت شدم آن هم بر سر یک زمین کشاورزی که از دولت گرفته بودم. آن زمان یک چاه آب در زمین حفر کرده بودم که حدوداً ۵۰۰ میلیون تومان برایم هزینه برداشت، اما تنها ۴ میلیون تومان به من برگرداندند. بعد از آن هم یکسری مشکلات محلی به وجود آمد و یک تعداد جوان نابالغ شروع به اذیت مردم کردند. مشکل بازداشت من همچنان ادامه داشت تا آنکه از مسئولان پرونده خواستم پروندهام را ببینند و نتیجه نهایی را اعلام کنند و خوشبختانه از مرکز نامه آمد که ایشان را محترمانه آزاد کنید، اما چه فایده پول و زمین از بین رفت.»
منبع: فرارو
کلیدواژه: عبدالوهاب شهیدی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۷۵۶۱۶۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
شهیدی که عراقیها فکر میکردند آدمخوار است!
یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و از دوستان شهید شاهرخ ضرغام تعریف میکند: «شاهرخ در نفوذ به مناطق دشمن معمولاً بدون سلاح میرفت و با سلاح بر میگشت. هیبت عجیبی داشت. قدش بلند و قیافهاش خشن بود. حتی عراقیها از او میترسیدند.
شبها به همراه چند نفر از نیروهایش میان نخلستانها میرفت و مخفی میشد. تردد نیروهای دشمن را زیر نظر داشت. در پایان شب و قبل از بازگشت کار عجیبی میکرد. میگفت: «اسیر گرفتن خوب است؛ اما باید دشمن را ترساند.»
با نیروهایش صورتهای خود را سیاه میکردند. آخر شب به سراغ فرماندهان دشمن میرفتند. آنها را گرفته و بعد قسمتی از لاله گوش آنها را میبریدند و رهایشان میکردند. بعد هم بر میگشتند.
این کار آنها دشمن را به وحشت انداخته بود. سربازان عراقی هر روز فرماندهانی را بین خود میدیدند که لاله گوش آنها بریده شده بود. بیشتر افسران عراقی از حضور در منطقه به خاطرات منشیر و آبادان وحشت داشتند.
شبی با شاهرخ رفتیم برای شناسایی عراقیها. از یکی از روستاها عقب نشینی کرده بودند. صبح زود وارد روستا شدیم. کسی آن جا نبود. وسط روستا یک دستشویی بود. شاهرخ رفت دستشویی.
من کنار دیوار نشسته بودم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی خیلی بیخیال به سمت ما میآید. سریع پشت دیوار مخفی شدم. نمیتوانستم شاهرخ را صدا کنم.
سرباز عراقی مقابل دستشویی رسید. با تعجب به دستشویی نگاه میکرد. یکدفعه شاهرخ لگدی به در زد. بعد هم فریاد زد و گفت: «وایسا!»
سرباز عراقی از ترس اسلحهاش را روی زمین انداخت و فرار کرد. ما هم به دنبال او دویدیم. شاهرخ کمی جلوتر او را گرفت. سرباز عراقی که خیلی ترسیده بود، داد میزد: «من رو نخور!»
من کمی عربی بلد بودم. جلو رفتم و با تعجب گفتم: «نخور؟ یعنی چی؟»
سرباز گفت: «فرمانده ما عکس این آقا رو به ما نشون داده و گفته اون آدمخواره. فرماندههای ما خیلی ازش میترسند.»
شاهرخ خیلی خندید. بعد از آن اسم گروه چریکی خودش را که شامل ۴۰ نفر مثل خودش بودند، گذاشت «آدمخوارها».»
منبع: فارس
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی