Web Analytics Made Easy - Statcounter

رکنا: وقتی برای اولین بار پیرمردی رو توی پارک جنگلی نزدیک خونه‌مون دیدم که به کلاغ‌ها غذا می‌داد، خیلی تعجب کردم. کلاغ‌ها ازش نمی‌ترسیدن و دورش حلقه زده بودن. پیرمرد بلند، بلند، باهاشون حرف می‌زد و با دست بهشون غذا می‌داد. وقتی خواستم نزدیک‌تر برم، سرم داد کشید و گفت: جلوتر نیا، پرنده‌های من زیاد از غریبه‌ها خوششون نمیاد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

همون لحظه دستاش رو باز کرد و دو سه مرتبه جمله‌ای رو تکرار کرد، که انگار به زبون دیگه‌ای بود که من نمی‌شناختم.

به گزارش اختصاصی رکنا، آرمین در ادامه گفت: کلاغ‌ها شروع کردن به سر و صدا کردن و دونه، دونه به هوا پریدن و در عرض چند ثانیه، دیگه حتی یک کلاغ هم اونجا نبود. از اینکه کلاغ‌ها حرف پیرمرد رو می‌فهمیدن، تعجب کرده بودم. بعد از اینکه کلاغ‌ها از ما دور شدن، پیرمرد آروم اومد سمت من و بی‌مقدمه از من پرسید: شغلت چیه؟ کمی از سوالی که پرسیده بود جا خوردم. با خودم فکر کردم که احتمالاً عقل درست و حسابی نداره. به هر حال جواب دادم: برای نشریه‌ای داستان کوتاه می‌نویسم، ‌چطور؟

چند ثانیه‌ای به صورتم خیره شد و گفت: خوبه، کلاغ‌های من از داستان خوششون میاد، می‌خوای باهاشون رابطه برقرار کنی؟ گفتم: آره، برام جالبه، ولی باور اینکه بتونن زبون آدم‌ها رو بفهمن برام سخته. با حالت بی‌تفاوت و سردی نگاهم کرد و پرسید: می‌خوای یا نه؟ جواب دادم: خب گفتم که، برام جالبه. پرید وسط حرفم و گفت: فردا ساعت شش و شش دقیقه صبح همینجا باش، کلاغ‌ها عاشق شنیدن حرف‌های عجیبن. دیگه چیزی نگفت و بدون خداحافظی از اونجا دور شد.

فردای اون روز، رأس همون ساعتی که گفته بود، توی محل قرار حاضر شدم. ولی نه خبری از پیرمرد بود و نه خبری از کلاغ‌ها. زیاد نمی‌تونستم صبر کنم و باید می‌رفتم سر کار. ده دقیقه‌ای منتظر موندم، ولی خبری نشد. همون لحظه از پشتم، صدایی شنیدم. سرم رو که برگردوندم،‌ ضربه شدیدی به صورتم خورد و پرت شدم روی زمین. پیرمرد با چوب بزرگی بالای سرم ایستاده بود. خواستم، بلند شم که ضربه شدیدتری به سرم خورد و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمام رو باز کردم، روی زمین نشسته بودم و به دیوار نمناکی تکیه داده بودم. دست‌ها و پاهام با طناب بسته شده بود و به سختی می‌تونستم خودم رو تکون بدم. اطرافم پر بود از کلاغ‌های سیاه و بزرگی که به چشمام زل زده بودن و از خودشون سر و صداهای عجیبی درمی‌آوردن. فضای اتاق شبیه آب انبار قدیمی و متروکه‌ای بود که با چندتا شمع روشن شده بود. کمی اونطرف‌تر پیرمرد رو دیدم. ازش پرسیدم: چرا داری با من اینکار رو می‌کنی؟ با اشاره دست بهم فهموند که باید سکوت کنم و خیلی آروم بهم گفت: می‌تونی داستانت رو از همین الان شروع کنی، چون اگه این کار رو نکنی، بهشون می‌گم تیکه تیکت کنن. مثل اون؛ و با دست به اسکلتی اشاره کرد که اونطرف‌تر روی زمین افتاده بود. بدجوری ترسیده بودم و نفسم در نمی‌اومد. پیرمرد دیوانه‌تر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم. باید هر جوری بود، براش نقش بازی می‌کردم و وانمود می‌کردم که حرفاش رو جدی می‌گیرم و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرم می‌آورد. این بود که رو بهش کردم و گفتم: این باعث افتخار منه که با شما و پرنده‌های قشنگتون آشنا شدم و از بین هزاران نویسنده، این منم که برای کلاغ‌های شما داستان می‌گم، امیدوارم هیچ وقت این لطف رو از من دریغ نکنین.

بدون مقدمه شروع کردم به داستان گفتن. پیرمرد به صورت عجیبی نگاهم می‌کرد، انگار اون هم از نوع حرف زدن و رفتار من تعجب کرده بود. ولی عجیب‌تر از هر چیز این بود که می‌دیدم کلاغ‌ها واقعاً با داستانی که می‌گفتم رابطه برقرار می‌کنن. به هیچ عنوان از پیرمرد نمی‌خواستم تا دست و پام رو باز کنه، قصدم این بود که بیش از حد اطمینانش رو جلب کنم. تقریباً چهار روز بود که اونجا بودم و هر روز دو بار برای کلاغ‌ها داستان می‌گفتم. جوری شده بود که کلاغ‌ها حتی روی شونه‌های من هم نشستن. به صورت شدیدی به نوع حرف زدن و نگاه کردن من وابسته شده بودن. یک روز که از پیرمرد خواستم تا طناب‌ها رو از دست و پام باز کنه، با چوب افتاد به جونم و مدام فریاد می‌کشید که تو هم دروغگویی و باید بمیری و ضربه‌های شدیدی به سر و صورتم می‌زد که یکدفعه کلاغ‌ها شروع کردن به قارقار کردن و اینطرف و اونطرف پریدن و بعد از چند ثانیه همه‌شون حمله‌ور شدن به سمت پیرمرد. من که ضربه‌های شدیدی به سر و صورتم خورده بود، با چشم‌های بسته روی زمین افتاده بودم و فقط صدای کلاغ‌ها و فریادهای دلخراش پیرمرد رو می‌شنیدم.

نمی‌دونم چقدر گذشته بود که به زور چشم‌هام رو باز کردم، بدن بی‌جون پیرمرد، افتاده بود روی زمین و کلاغ‌ها روش نشسته بودن. تقریباً هیچ چیز از پیرمرد باقی نمونده بود. باورش برام آسون نبود ولی کلاغ‌ها طناب دور دست و پای من رو هم پاره کرده بودن. بدنم خشک شده بود، به سختی می‌تونستم از جام بلند شم. ولی به هر زحمتی بود، این کار رو کردم و با سرعت از پله‌های آب انبار بالا رفتم و خودم رو به فضای باز رسوندم. دریچه آب انبار درست توی همون پارک جنگلی نزدیک خونه من بود. از اون موقع درباره ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود ‌با کسی صحبتی نکردم، و الان چند سالی می‌شه که روزی دو مرتبه به آب‌انبار می‌رم و برای کلاغ‌های اونجا غذا می‌برم و داستان‌های جدیدم رو براشون می‌خونم.

اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:

اتفاق عجیب در پرونده اعضای شورای شهر بابل / شاکی خصوصی کیست؟

ورود این زن و شوهر به تهران ممنوع بود / پلیس هر دو را دستگیر کرد

چه اسراری در زیارت امام رضا (ع) نهفته است؟

تهدید منفجر کردن هواپیما توسط مسافر شرور! + فیلم و عکس

دختر 18 ساله به خاطر همخوابی با یک مرد خانواده اش را قتل عام کرد + عکس

فوری / دستگیری ۲۲ نفر از عوامل پشتیبانی کننده تروریست های اهواز

قتل مرد همسایه به خاطر خوابیدن روی تشک خوشخواب!+عکس

تجاوز به دختران نوجوان / اعضای این باند بیمار جنسی بودند !+ عکس

دختر همدانی در دام شرور خطرناک / یا باید تن می داد و یا با اسید سوخته می شد!

اولین گفتگو با سرباز غیور حادثه تروریستی اهواز / خودم را سپر دختر جوان کردم + فیلم

ناله‌های تلخ پدر شهید خردسال حادثه تروریستی اهواز + فیلم

هویت 4 تروریست اهواز اعلام شد +اسامی و عکس

مادرم بعد از طلاق به بد راهی رفت! / زن بدحجاب ویرانمان کرد!

منبع: رکنا

کلیدواژه: خودرو سلامت مسکن بازنشسته ها مهم ترین های 24 ساعت ارز و سکه حمله تروریستی اهواز غذا پرنده پیرمرد پارک جنگلی کلاغ غذا عکس اهواز حادثه تروریستی اهواز ایران حادثه تروریستی حمله تروریستی اهواز حمله تروریستی فیلم دختر زندگی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.rokna.net دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «رکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۷۶۶۰۳۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

سیلاب شدید در بهاباد ؛ حجم وحشتناک آب را ببینید

دریافت 7 MB

به گزارش همشهری آنلاین، بهاباد در ۲۰۰ کیلومتری شهر یزد قرار دارد، در ادامه ویدئویی را دراین باره ببینید.

کد خبر 846661 برچسب‌ها سيل استان یزد خبر مهم آب و هوا - ایران حوادث ایران

دیگر خبرها

  • (ویدیو) صحنه تماشایی از کمک پلیس وظیفه شناس به یک پیرمرد
  • روایتی از فداکاری و ایثار یک مادر در سیل کازرون
  • بی گدار به آب زد تا نجاتگر باشد/ روایت فداکاری یک مادر در سیل کازرون
  • سیلاب شدید در بهاباد ؛ حجم وحشتناک آب را ببینید
  • رعد و برق وحشتناک در جیانگژی چین + فیلم
  • (ویدیو) رعد و برق وحشتناک در چین
  • رعدوبرق وحشتناک در جیانگژی چین
  • کوچ ملی‌پوش والیبال ایران به اندونزی!
  • پیرمرد رکورد بردهای خانگی را حفظ کرد (عکس)
  • جسد پیرمرد ۷۰ ساله در ارتفاعات روستای دالاهو پیدا شد