Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «مهر»
2024-04-30@00:33:03 GMT

بخشیدم؛ حتی کسی که کبریت را کشید

تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۰۸۷۴۹۶۷

بخشیدم؛ حتی کسی که کبریت را کشید

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها - امین جوکار: شنیدن صدای پربغض بیژن بعد از عبور ۳۰ و چند ساله از بزرگترین فاجعه انسانی آبادان، واکاوی مستندِ زندگی مردان و زنانی‌ است که روحشان زخمیِ یک آتش بزرگ است؛ آنقدر بزرگ که بیژنشان روبروی‌مان نشست و گفت ترجیح می‌داد که آن روز سینما باشد و در آغوش مادر و یا پدر کباب شود!

زمانی که واژه‌ پدر و مادر به گوش‌تان می‌خورد، اولین چیزی که به ذهن‌تان می‌رسد چیست؟

مسلما سینما رکس.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

هیچ‌وقت کلمه‌ بابا و مامان را به زبان نیاوردید؟

شرایط من با بچه‌های دیگر خیلی فرق می‌کند،  هیچ‌وقت صدا نزدم، چون پدر و مادر را نداشتم، با این دو کلمه اصلا رابطه‌ای ندارم، تاکید می‌کنم اولین چیزی که من از کلمه‌ پدر و مادر- نه بابا و مامان- برایم تداعی می‌شود سینما رکس آبادان است.

چند ماهه بودید که سینمای رکس آبادان سوخت؟

در آشفتگی آن زمان به دفعات شناسنامه‌ من تغییر داده شد، ولی به صورت واقعی ششم شهریور سال۵۶ متولد شدم و ۲۸ مرداد سال ۵۷ زیر یک سال سن داشتم.

خیلی سخت است، یک نوزاد بتواند این تصویر را داشته باشد، ولی شاید خیالتان با پس‌پرده‌ چشمانتان به واقعیت نزدیک باشد، تصویری از آن زمان در ذهن‌تان وجود دارد؟

در زندگی‌ام همیشه واقع‌گرا بودم، افرادی که یکسری چیزی‌های مهم را در زندگی خود ندارند، خیال‌بافی نمی‌کنند و با دردشان کنار می‌آیند و بهتر به داشته‌های زندگی خود می‌چسبند؛ من هیچوقت خیال‌بافی نکردم.

یعنی هیچ‌وقت تصویری از رفتار پدر و مادر را در ذهن خود تصور نکردید؟

تصویرسازی نبود، آنها حضور داشتند. شاید باورتان نشود ولی به دفعات تصویر مادرم در ذهنم این است که در بغلش هستم. هنوز زمانی که مادرم مرا بغل می‌کرد و با من حرف می‌زد را به یاد دارم.

آیا این موضوع واقعی است؟ شما آن زمان زیر یک سال داشتید.

بله، در آن زمان یک سال هم نداشتم ولی چون بارها خواب آن لحظه را دیدم آن حال با بنده رشد کرده است.

این تصویر شما را آرام یا اذیت می‌کند؟

نه، مسلما اذیتم نمی‌کند، چون وجود مادرم در هر لحظه برایم دلچسب است.

فقط یاد مادر؟

بله.

چیزی از پدر به یاد ندارید؟

نه، هر چقدر تصویر‍‌سازی می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم. بارها نزد پدر رفتم و با ایشان حرف زدم، حتی زمانی که به خوابم می‌آید چهره واضحی نمی‌بینم یعنی یک تصویر کاملا مبهم ولی مادر را با آن موهای صاف و بلند، با آن لباس‌های همیشه گل‌دار و در کنار آن سینه‌ریزی که در گردن داشت هنوز در ذهن دارم.

در این خواب، کودکی یا امروز خود را می‌بینید؟

کودکی. بعضی از وقت‌ها که به این مسئله فکر می‌کنم برایم یک تصویر مبهم می‌شود. نمی‌توانم در زمان حاضر، خودم را حتی کنارشان تصور کنم. در واقع در جایی در کودکی زندگی برایم کاملا ایستاد، من جلو آمدم ولی زمان در همان جا متوقف شد.

 اولین بار فاجعه رکس را چطور شنیدید، چه کسی برایتان تعریف کرد و چطور توانستید آن را درک کنید؟ قصه‌ اینکه پدر و مادرتان به دلیل حضور در سینما دیگر کنارتان نیستند.

بعد از فوت پدر و مادر، خانواده متلاشی شد، ضمن اینکه در فاجعه رکس دایی و خاله من هم در سینما حضور داشتند و سوختند؛ سه نفر اول خانواده‌ مادرم را از دست دادم، مادرم که نفر دوم خانواده بود، خاله که بعد از مادرم بود و دایی بزرگ من که پسر اول و بزرگ خانواده بود؛ مردی که تمام خانواده برای مسائل مهم با او مشورت می‌کردند؛ بعد از رفتن آنها مسلما خانواده در یک فاجعه‌ بسیار بزرگ قرار گرفت؛ این چهار نفر را به صورت مستقیم در آتش‌سوزی از دست دادیم و برخی دیگر نیز از داغ این عزیزان نابود شدند.

کدام یک از اعضای خانواده به شکل غیرمستقیم در این حادثه از کنار شما رفتند؟

پدربزرگ و مادربزرگ پدری فوت شدند و حال مادربزرگ مادری که بعدها اولین آدم زندگی من شد، بر اثر این اتفاق به جنون کشیده و هنوز به یاد دارم که سال‌ها بعد یکی از چشمانش به خاطر گریه‌ بیش از اندازه کور شد با این حال زمانی که صحبت مادر می‌شود همیشه دوست دارم اول چهره‌ مادر و بعد محبت مادربزرگم را به یاد بیاورم.

با توجه به سن کم شما و باورهای غلط سنتی آن روزگار، نگاه‌های سنگین و کهنه را از سوی بستگان در کودکی حس نکردید؟

متاسفانه در سطح فرهنگی آن ایام کلمه‌ «نکبت» همیشه برایم تداعی فاجعه بود و همیشه از این کلمه متنفر بودم.

این نگاه سنتی تا چه زمانی همراهتان بود؟

این مسئله بیش از ۱۰ سال بعد از خانواده‌دار شدنم نیز وجود داشت. چرا می‌گویم خانواده‌دار شدنم؟ چون من سال اول اصلا خانواده نداشتم و بعد از آن اتفاق شیون‌ها، زاری‌ها، لباس‌های مشکی و زخم‌های روی صورت خانم‌ها را همه به یاد دارم، بعد از جنگ که به آبادان برگشتیم در خانه‌ سابق مادربزرگم ساکن شدیم؛ بعدها آن خانه را به من هدیه کردند ولی به دلیل آن تصاویر ذهنی که از عزاداری‌ها در آن خانه در ذهنم بود هیچوقت آن را نخواستم و قبول نکردم‌.

چه زمانی سنگینی این نگاه از روی شما برداشته شد؟

سنگینی آن نگاه که برداشته نشد، هنوز هم بعضی از اوقات در ذهن خودم به سراغم می‌آید.

مقصود من این است که چه زمانی از بیرون گفتند که این کودک «بی‌گناه» است؟

حداقل ۶ تا هفت سال طول کشید شاید هم ۱۰ سال تا این نگاه از روی من برداشته شد.

آن آدم‌ها را بخشیدی؟

من همه را بخشیدم، خودم را نیز بخشیدم.

خودتان را برای چه چیزی بخشیدید؟

خودم را به خاطر گناه تمام این سال‎ها. بعضی وقت‌ها شما گناه نمی‌کنید اما احساس گناه می‌کنید، من گاهی از اینکه ماندم احساس گناه می‌کنم، برای اینکه قرار بود به سینما بروم ولی در آخرین لحظه پدربزرگم نگذاشت با پدر و مادرم بروم و گفت چون سینما تاریک است بچه را نبرید؛ می‌ترسد. اگر به آن مقطع برگردیم و توان انتخاب داشته باشم مسلما اول انتخاب زنده بودن برای همه را دارم ولی اگر غیر از این باشد مسلما با پدر و مادر می‌رفتم.

شما در حال حاضر صاحب زندگی و فرزند هستید، شغل دارید؛ علت اینکه تمام این زندگی را می‌بخشید و سوختن را انتخاب می‌کنید، چیست؟

شما بعضی اوقات زندگی می‌کنید ولی فقط احساس زندگی کردن دارید، بعضی اوقات نه، از پشت و جلو خالی هستید، مثل آدمی که در جاده‌ای قرار دارد که نه سرش و نه تهش معلوم نیست، در حال قدم زدن است و گذشت روز و شب و سال‌ها نیز بیشتر اذیتش می‌کند، آفتاب شما را می‌سوزاند، سرما شما را می‌لرزاند ولی باز در حال برداشتن قدم هستی من در این جاده در حال رفتن و قدم برداشتن هستم، می‌روم و می‌رسم؛ به کجا؟ نمی‌دانم.

این گفته‌ها، کمی چاشنی بی‌انصافی ندارد؟ به هرحال در این سالها آدم‌هایی در کنارت بودند که به محبت آنها ایمان داری.

این آدم‌ها به تدریج از زندگی من رفتند چاشنی بی‌انصافی زمانی مصداق دارد که آنها هنوز در زندگی‌ات باشند، نسلی که من در خانواده‌ پدر بزرگم در کنارشان بزرگ شدم در حال حاضر با هیچ کدام‌شان ارتباط چندانی ندارم، شاید فکر می‌کنم آن نگاه سنتی را هنوز داشته باشند.

یعنی به شکل محاوره و خودمانی می‌گویید هیچکس پدر و مادر آدم نمی‌شود؟

اصلا، تمام دنیا را جمع کنید نمی‌توانند آن حس را برایت به وجود بیاورند یا حداقل این است که من تا به الان این حس را نداشتم، در حال حاضر ۴۰ سال از عمرم می‌گذرد و دقیقا این حس را نداشتم.

شما علاوه بر تحمل داغ نداشتن پدر و مادر آن هم در «از دست‌دادنی تراژیک» کودکی را هم در جنگ سپری کردید، با این حال و احوال اصلا کودکی کردید؟

من اصلا کودکی نکردم، در کودکی، همه‌ دنیا به جنگ با من آمدند. زمانی بر سر تحصیل، کجا درس بخوانم؟ چه کار کنم، چه کار نکنم سردرگمی داشتم و بعد از آن هم که به خودم آمدم تازه فهمیدم که پدر و مادرم چه شدند؛ یعنی من دقیقا از کلاس دوم و سوم ابتدایی فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده است، از آنجا یک جنگ جدید علاوه بر جنگ هشت ساله برایم شروع شد.

جنگ با چه و چه کسی؟

جنگ با خودم و بچه‌گی‌ام، نمی‌شود اسمش را عقده گذاشت ولی از یک جایی به بعد نمی‌توانستم احساس کنم جایی که هستم متعلق به همان جایم. شاید از آنجا به بعد حس می‌کردم لقمه‌هایم را هم سر سفره می‌شمارند شاید این حس درست نباشد ولی آن را همیشه همراه داشتم.

یک احساس سرباری؟

دقیقا. چون این حس بازگو شد و من به صورت تصادفی فهمیدم، برای همین متاسفانه از یک چاه درآمدم و در یک چاه دیگر افتادم.

اولین باری که سر مزار پدر و مادر رفتید چه زمانی بود؟

هیچوقت یادم نمی‌رود اولین بار در روزهای جنگ اتفاق افتاد، شاید یک تا دو سال بود که من این مسئله را باور کرده بودم؛ با مادربزرگ و یکی از دایی‌هایم به آبادان آمدیم.

می‌دانستید که قرار است بر سر مزار پدر و مادر بروید؟

کسی به من نمی‌گفت حتی زمانی سعی می‌کردند پنهان کنند ولی مسلما می‌دانستم آنجایی که دارم می‌روم کجاست. هنوز یادم است، یک روز زمستان بود و تازه باران باریده بود، قبل از هر چیز گودال سینما رکس نظرم را جلب کرد؛ همان جایی که دسته‌جمعی همه را به خاک به سپرده بودند، آن موقع گودال جایی بلندتر از قبرستان بود، جایی بود که کاشی‌کاری شده و دور تا دور آن چینی‌کاری خاص و کوتاهی داشت، به این دلیل در ذهنم مانده بود، با توجه به عکسی که پدربزرگم قبل از آن از مزار شهدای رکس فرستاده بود، تصویر ذهنی‌ای که ساخته بودم یک محدوده‌ای بود که پیرمردی سرحال -که پدربزرگم بود- وسط آن ایستاده و چهار قبر با سنگ براق، زرد و خاکی نیز بود، آنجا بود که «بیژن محمدی» فهمید وقتی شناسنامه از او می‌خواهند یا زمانی که اسم شهیدان را  می‌گویند، بیژن فرزندِ غلامحسین یعنی چه؟

حال روحی‌ات در آن روز چطور شد؟

هم دوست داشتم باور کنم هم دوست داشتم باور نکنم، باور کردنش خیلی سخت بود؛ هنوز یادم است اولین بار که کنار قبرها ایستادم و دستم را روی آنها گذاشتم دستم یخ زد، حالا سرمای خود قبر بود یا سرمای وجودم را نمی‌دانم. بعدها فهمیدم این حس ترس و تنهایی تا سال‌ها همراهم خواهد بود. نمی‌شود این حس را توضیح داد. در آن لحظه جای اینکه بخواهم حس کنم که افرادِ در این قبور پدر و مادرم هستند، ترس خیلی اذیتم می‌کرد.

اولین باری که سر مزار پدر و مادر رفتید و به ترستان غلبه کردید و با آن‌ها حرف زدید چه زمانی بود؟

از آنجایی که اختلاف سنی زیادی با خانواده‌ پدر بزرگم داشتم و به اصطلاح خودمانی مرا «بچه‌ننه» بار آورده بودند. اجازه نمی‌دادند تنهایی به جایی بروم، مادربزرگم به من فوق‌العاده حساسیت خاصی داشت تا آنجا که در اوج جنگ و جنگزدگی اولین دغدغه‌ او سلامتی بیژن بود، بهترین قسمت غذا همیشه سهم بیژن بود، بهترین جای هر چیزی مال بیژن بود. درست است محبت مادری را حس نکردم ولی محبت مادربزرگ را حس می‌کنم و می‌شناسم ولی مادر را نمی‌شناسم، در این فضا شما متوجه می‌شوید و حس می‌کنید که حس، حس مادربزرگی است و حس مادرانه را لمس نمی‌کنید با این گفته‌ها جنگ که تمام شده بود در سال ۶۸ و در یک روز تابستانی داغ و شرجی به آبادان برگشتیم، اولین قدمهای آزادی من از قید مراقبت خانواده آن روزها شکل گرفت، نخستین بار بود که پول کرایه تاکسی گرفتم اولین کاری که با همان پول کرایه تاکسی کردم یادم هست؛ به هنرستان رفتم، کلاس‌بندی شدیم، گفتند بروید و فردا بیایید. همان موقع از همانجا تا خیابان امیری پیاده آمدم، اولین جایی که رفتم سینما رکس بود، یک در چهار لنگه‌ باریک که با یک سیم آن را بسته بودند، لای در تقریبا به اندازه‌ پنج انگشت باز بود، سیم و در را باز کردم، نور به راه‌پله رسید؛ یک جای سوخته، تاریک، با تعداد زیادی کفش؛ روی دیوار جای دست بود، پیدا بود که یک اتفاق بزرگ رخ داده است.

چه کششی باعث شد به سمت سینما رکس بروید؟

سوال‌های زیادی در ذهنم بود که می‌خواستم به جواب آنها برسم. اولین قدم‌هایی که در این راه‌پله برداشتم هنوز جزیی از ترس‌های زندگی‌ام هستند.

از چه چیزی ‌ترسیدید؟

هنوز هم نمی‌دانم اما مسلما می‌دانم این راه‌پله همان راه‌پله‌ای است که مسیر زندگی من را تغییر داد؛ ترسناک بود چون می‌دانستم از این جا به جایی می‌روم که پدر و مادرم سوخته‌اند. برای اولین بار بود که سینما رکس را می‌دیدم، صندلی‌ها همه چپ‌شده و در یک گوشه، سوخته و زنگ زده بودند و یک سقف شکسته که آسمان از آن پیدا بود. در آن محیط به دنبال جایی میگشتم که پدر و مادرم آنجا نشسته بودند. از آنجا به بعد بود که دیگر از خود سینما رکس نترسیدم. بعد از آن دوست داشتم فیلم «گوزن‌ها» را ببینم ولی با توجه به ممنوعیت استفاده از ویدئو در آن روزها خیلی سخت می‌توانستی فیلم را گیر بیاوری.

و بالاخره گوزن‌ها را دیدید؟

اولین بار که فیلم را دیدم آن را نصفه رها کردم، شاید باورتان نشود من فیلم گوزن‌ها را پنج یا ۶ سال پیش کامل دیدم.

برای تماشای اصل فیلم گوزن‌ها یا تصویرسازی خودتان از فاجعه‌ رکس آن را تماشا کردید؟

برای تصویرسازی، دنبال این بودم ببینم کجای این فیلم خانواده‌ام سوخته‌اند.

یعنی هیچ وقت خود فیلم گوزن‌ها برایتان مهم نبود؟

به هیچ عنوان.

نسبت به این ساخته‌ مسعود کیمیایی هیچ نفرت ناخودآگاهی ندارید؟

در زندگی من نفرت اصلا جایی ندارد.

و در نهایت بعد از حضور در سینما رکس راهی مزار شهدای سینما برای صحبت کردن با پدر و مادر شدید؟ این بار خالی از ترس کودکی.

بعد از اینکه سینما رکس را دیدم، هفته‌ اولِ افتتاح مدارس با اتوبوسی که به سمت مزار شهدا می‌رفت به کنار پدر و مادرم رفتم، طبق عادتی که همیشه داشته و در حال حاضر دارم قبل از اینکه سر مزارشان بروم بر سر گودال رفتم، چون فکر می‌کنم اینجا آدم‌هایی خوابیدند که شاید خیلی‌ها ندانند که چه کسانی هستند ولی پدر و مادر من جایشان مشخص است، شاید آن آدمها چشم‌به‌راه و منتظر باشند، شاید رها شدند. گودال برایم یک نشانه شده است چون اولین بار از طریق آن قبر پدر و مادرم را پیدا کردم، نشستم؛ خیلی حرف و سوال داشتم ولی دیدم نمی‌توانم چیزی بگویم، سوالاتم بی‌جواب می‌ماند، حرف‌هایم ادامه پیدا نمی‌کرد، دقیقا مثل آدمی که وقتی به یک نقطه‌ای می‌رسد کاملا تهی می‌شود. آنجا بیشتر از آنکه پدر و مادر حضور داشته باشند «قبر پدر و مادر حضور داشت». بعضی اوقات از سر اینکه می‌خواستم پدر و مادر داشته باشم می‌رفتم، بعضی وقت‌ها هم فقط از روی عادت؛ یعنی ناخواسته می‌رفتم و با خودم می‌گفتم من اینجا چه کار می‌کنم. همیشه از داشتن حس پدر و مادر تهی هستم ولی مسلما در زندگی‌ام این دو قطعه سنگ بسیار تاثیرگذار هستند.

هیچوقت تحت فشار روحی و نگاه‌های سنگین کودکی اتفاق افتاده که عصبانی شوید و برای رفتن به سینما رکس پدر و مادر را ملامت کنید؟

برای رفتن به سینما ملامت‌شان نکردم ولی به خاطر نبردن خودم ملامت‌شان کردم، افسرده نیستم ولی واقعیت زندگی همین است.

از سینما رفتن نمی‌ترسید؟

در خانواده تا چندین سال کسی اجازه‌ رفتن به سینما را نداشت، پدر بزرگم اصلا اجازه نمی‌داد. اولین بار که می‌خواستم به سینما بروم، بنیاد شهید شهرستان کازرون به خاطر تغییر در شرایط روحی ما را مجبور کرد که به سینما برویم، فیلمی به اسم «افق» در حال اکران بود، یک سانس فیلم را به خانواده‌های شهدا اختصاص داده بودند، اولین بار آنجا بود که به سینما رفتم.

شما از ورود به سینما ترس داشتید؟

من از سینما نمی‌ترسیدم از «سینما رکس آبادان» می‌ترسیدم.

شما یک انگشتر عجیب از پدر دارید، در مورد این انگشتر توضیح بدهید و چه زمان به دست شما رسید؟

اولین بار مادربزرگم، من را در یک اتاق کوچک برد، یک تخت فلزی در آن اتاق بود و تا سقف روی آن رخت‌خواب؛ برایم همیشه سوال بود، بار ملحفه را از زیر تخت کنار زدم، یک صندوقچه‌ بزرگ، آهنیِ سبز که نقش گل روی آن بود وجود داشت، مادربزرگ صندوقچه را از زیر کشید، برای اولین بار در صندوقچه باز شد و این صندوقچه، وسایل باقیمانده از پدر و مادر را در خود جای داده بود، خیلی‌ها از انگشتر می‌گویند ولی چیزی دارم که هیچ‌کس نمی‌داند، من هنوز لباس عقد و ازدواج پدر و مادرم را دارم.

در همین چمدان بودند؟

بله، آنجا بود که مادربزرگم اولین بار بی‌پرده به من گفت که این لباس عقد و عروسی مادرت است، کمی در صندوقچه را بیشتر باز کرد، گفتم این‌ها چیست؟ گفت این ها نگاتیوهای بعد از سوختن است. یعنی از جنازه‌ پدر و مادر عکس گرفته بودند. یک ساک کوچک دیگر هم در صندوقچه بود، خواستم آن را نگاه کنم در صندوق از بالا افتاد و با صدای زیادی بسته شد و مادربزرگ قفلش کرد و نگذاشت ببینم و گفت دیگر بس است.

آن زمان چند ساله بودید؟

۱۶ ساله. مدتی بعد مادربزرگ گفت، دو یادگاری داریم که نمی‌دانیم باید چه کارشان کنیم، خودت باید تکلیف‌شان را مشخص کنی؛ یک نقشِ پروانه که سینه‌ریز مادرت است و بعد از سوختنش از طریق آن مادر را شناختند و البته حلقه ازدواج پدرت؛ یعنی اینکه بعد از سوخته شدن‌شان این‌ها را جدا کردند، من آن موقع عمق حرفش را نفهمیدم، مادربزرگم فوت کرد و در صندوقچه باز شد و اولین چیزی که من برداشتم آن لباس بود، لباس را باز و تمام قد نگاهش کردم، همین حالا هم بعضی اوقات لباس را باز می‌کنم و نگاهش می‌کنم، حتی بویش می‌کنم و یک چیز جالب اینکه بعضی از تار موهای مادر بر لباس چسبیده است.

انگشتر و سینه‌ریز را چه زمانی دیدید؟

بعد از فوت مادربزرگ کیف درون صندوچه باز شد، یک بقچه‌ سفید به اندازه‌ کف دست در این کیف بود، با ترس بقچه را باز کردم، اولین بار انگشتر پدر و سینه ریز مادر را در حالی که گوشت سوخته‌ تنشان به آن چسبیده بود را دیدم، بعد از سال‌ها یک نشانه پیدا کردم؛  نشانه‌ای که به فجیع‌ترین شکل ممکن است و نمی‌توانی با آن کنار بیایی. همانطور که کف دستم بودند، عرق کردم و یخ کرده بودم و می‌گفتم من باید با این‌ها چه کار کنم، خدایا اینها چه هستند؟ به حدی گوشت سوخته به این آنها چسبیده بود که نمی‌دانستم باید چه کار کنم، باز بقچه را بستم.  سینه‌ریز مادر را نمی‌توانستم کاری کنم یعنی اینکه نمی‌توانستم دستم را طرف آن ببرم، نمی‎توانستم گوشت را از سینه‌ریز جدا کنم، نمی‌شد با این مسئله کنار بیایم. در مورد اینکه سینه‌ریز را چه کنم خیلی فکر کردم، کنار قبر مادر رفتم و گود کردم و سینه‌ریز را خاک کردم، احساس می‌کردم یک تکه از بدن مادرم جدا بوده است. بعضی از شب‌ها کابوس‌های وحشتناک می‌دیدم، به دفعات با ترس از خواب بیدار می‌شدم، بارها وقتی در فیلم‌ها مهر داغ بر بدن یک جاندار می‌دیدم کاملا به هم می‌ریختم، چون آن سینه‌ریز به همان شکل از تن مادر جدا شده بود و هنوز گوشت به سینه‌ریز چسبیده بود، یک گوشت سوخته‌ کباب‌شده و هر وقت در بقچه را باز می‌کردید بوی سوختن را حس می‌کردید.

با انگشتر پدر چه کردید؟

گوشت چسبیده پدر را جدا کردم و انگشتر را برای همیشه به دستم چسباندم. ابتدا به دستم کردم دیدم کمی بزرگ است، انگشتر را درآوردم از یک گوشه شکسته بود، آنقدر حرارت دیده بود که با اولین آبی که خورد شکست، مجبور شدم آن را به طلاسازی ببرم، به طلاساز گفتم جلوی خودم درستش کنید می‌خواهم همین حالا دوباره به دستم باشد. دقیقا از اولین باری که درست شد و در انگشتم گذاشتم تا به حال، هر ‌بار برایش اتفاقی افتاده، جلوی چشمم تعمیر شده و هیچوقت از من جدا نشده است. خیلی وقت‌ها برای اینکه حس خوب داشته باشم می‌بوسمش؛ شاید برای خیلی‌ها تصورش هم غلط باشد ولی من به این شکل با پدرم ارتباط برقرار می‌کنم.

دیگر از این انگشتر نمی‌ترسید؟

آنقدر حس نداشتن‌شان به من غلبه کرده بود که بیشتر از اینکه بترسم، دوست داشتم حس کنم کنارم هستند، یعنی با یک انگشتر به چیزی که سال‌ها نداشتم؛ رسیدم.

با اینهمه تلاطم روحی چه میزان از عمر خود را زندگی طبیعی داشتید؛ بدون خیال، تصاویر تلخ و آتش؟

هیچوقت مثل بقیه زندگی نکردم، خوشبختی‌های زندگی من کاملا با دیگران فرق داشت، بعضی از اوقات حس داشتن یک خانواده، یک خوشبختی تمام عیار است.

ولی با این وجود در طول گفتگو تاکید داشتی که قلبت از نفرت خالی‌ست؟

تمام آدمهای زندگی برایم مثل رهگذر بودند، آدم‌هایی که خانواده ندارند، خیلی زود فراموش می‌کنند و خیلی زود می‌بخشند. شاید من راحت‎تر از بقیه بتوانم از گناه دیگران بگذرم، چون دوست ندارم آدم‌ها از زندگی‌ام بروند.

حتی از کسی که کبریت را بر سینما انداخت تنفر ندارید؟

نه، قلبم همیشه روشن است، قلبم را سیاه نمی‌کنم چون که پدر و مادرم به غیر از اینکه زیر خاک هستند، در قلبم هستند به خاطر همین دوست ندارم قلبم را سیاه کنم و حتی فراتر از این همیشه امیدوارم در دنیا هیچوقت جنگ نشود.

کد خبر 4409992

منبع: مهر

کلیدواژه: آتش سوزی ابادان سینما رکس آبادان بوشهر کرمانشاه خبرگزاری مهر هفته دفاع مقدس گرگان مشهد ماه محرم شهرکرد حمله تروریستی اهواز رژه نیروهای مسلح شیراز دفاع مقدس جنگ تحمیلی خطبه های نماز جمعه اربعین حسینی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.mehrnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «مهر» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۸۷۴۹۶۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

کالا‌های وارداتی که دلارشان ارزان ماند؛ اما تورمشان قد کشید/ رانت ارزی به سود مردم یا وارداتچی ها؟

به گزارش تابناک اقتصادی؛ «از روز اول عید تا پایان ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ نزدیک به ۲۰ میلیارد دلار ارز ۲۸۵۰۰ تومانی بابت واردات کالا‌های اساسی تامین شد» این بخشی از صحبت‌های رئیس کل بانک مرکزی در فروردین امسال است که تاکید داشت در سالی که گذشت، در کنار تامین ۵۰ میلیارد دلار ارز با نرخ زیر ۴۰ هزار تومان برای واردات کالا، برای کالا‌های اساسی نظیر گوشت و مرغ و و شکر و نهاده‌های داملی، نزدیک به ۲۰ میلیارد دلار به نرخ ترجیحی ۲۸۵۰۰ تومان تخصیص و تامین شده است.

آماری که در نگاه اول، تحسین برانگیز است؛ چراکه با هدف مدیریت قیمت کالا‌های اساسی و ضروری مردم نظیر موارد مذکور، در دستور سیاست گذار قرار داشته است، اما با نگاهی به تغییرات تورمی کالا‌های وارداتی با ارز ثابت ۲۸۵۰۰ در سالی که گذشت، متوجه می‌شویم که بسیاری از این کالا‌های وارداتی، به رغم ادعای کنترل تورم قیمت ها، با افزایش نرخ تورم بالاتر از میانگین سالانه کشور مواجه بوده است.

به عنوان نمونه و بر اساس آمار رسمی منتشر شده توسط مرکز آمار ایران؛ نرخ تورم نقطه به نقطه فروردین امسال نسبت به فروردین سال قبل برای محصولی همچون گوشت گوساله و گوشت گوسفند به ترتیب ۶۴.۸ و ۵۹.۸ درصد بوده است.

این در حالی است که دی ماه سال قبل علیرضا پیمان پاک  قائم مقام وزیر جهاد کشاورزی در امور تجارت و تنظیم بازار در گفتگو با تابناک اقتصادی اظهار داشت: روزانه بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ تن گوشت گرم گوسفندی و گوساله از حدود ۱۲ کشور (استرالیا، روسیه، مغولستان، کنیا، رومانی، ارمنستان، گرجستان و ...) با ارز ترجیحی ۲۸۵۰۰ تومان وارد کشور می‌شود.

بنابراین به رغم واردات گوشت گرم گوساله و گوسفند با ارز ترجیحی ۲۸۵۰۰ تومانی در سال گذشته، بازهم شاهد رشد نرخ تورم این محصول مهم در سفره مردم بوده ایم؛ موضوعی که نیاز به شفاف سازی از سوی مسئولان مرتبط با این بخش در وزارت جهاد کشاورزی دارد. چراکه به گواه گزارش مرکز آمار، در اردیبهشت ۱۴۰۲ میانگین قیمت یک کیلوگرم گوشت گوساله در مناطق شهری ۳۳۹ هزار تومان بوده است، اما در فروردین سال جدید این رقم به ۵۴۷ هزار تومان افزایش یافته است. همچنین متوسط قیمت یک کیلو گوشت گوسفند در اردیبهشت ۳۷۱ هزار تومان بوده، اما در شروع سال جاری به ۵۹۲ هزار تومان صعود کرده است که نشان از رشد تورم این محصول با وجود سیاست ارزی تخصیص دلار ۲۸۵۰۰ تومانی برای واردات گوشت قرمز دارد.

از سوی دیگر، در فروردین ماه سال جاری، نرخ تورم نقطه‌ای شکر نیز که به صورت وارداتی با ارز ۲۸۵۰۰ تومانی است به ۴۷.۸ درصد رسیده است؛ به بیان دیگر خانوار‌های کشور نزدیک به ۴۸ درصد بیشتر از فروردین ماه ۱۴۰۲ برای خرید یک کیلو شکر مصرف روزانه خودشان هزینه کرده‌اند.  

این رویه تورمی در گروه حبوبات نیز به چشم می‌خورد؛ جاییکه بسیاری از نیاز بازار حبوبات با ارز نرجیحی واردات شده و بخشی هم با نرخ نیمایی کمتر از ۴۰ هزار تومان؛ اما نرخ تورم گروه حبوبات هم رشد داشته است. به عنوان نمونه، در نخستین ماه سال، نرخ تورم نقطه به نقطه کشکش پلویی ۶۷.۸ درصد، لوبیا قرمز ۴۲.۵ درصد و لپه و عدس نیز نزدیک به ۳۰ درصد بوده است.  

آنچه مسلم است در رویکرد ارزی مذکور، میلیارد‌ها دلار با هدف کمک به معیشت مردم و کنترل تورم کالا‌ها برای واردات این محصولات تخصیص و تامین شده است، اما در نهایت تورم بسیاری از این محصولات وارداتی چه به صورت مستقیم و چه به صورت غیرمستقیم در سبد هزینه‌ای مردم، افزایش داشته است؛ این در شرایطی است که اختلاف معنادار نرخ ارز ۲۸۵۰۰ و نیمایی با بازار آزاد به قدری بوده است، که شائبه رانت ارزی برای برخی واردکننده‌ها را در افکار عمومی تقویت کرده است و نیازمند شفاف سازی از سوی بانک مرکزی، وزارت صمت و وزارت جهاد کشاورزی و همچنین ورود نمایندگان مردم در مجلس به این موضوع مهم است تا حداقل برای سال جاری، با درس گرفتن از گذشته، تصمیم بهتر و مناسب تری گرفته شود.

 

دیگر خبرها

  • اولین هنرپیشه زن سینما و یک سرگذشت تلخ پرتکرار
  • کار وزارت نیرو برای فرهنگ‌سازی مصرف برق به جایزه‌دادن کشید!
  • راموس گوش ستاره سابق رئال را کشید!
  • کالا‌های وارداتی که دلارشان ارزان ماند؛ اما تورمشان قد کشید
  • کالا‌های وارداتی که دلارشان ارزان ماند؛ اما تورمشان قد کشید/ رانت ارزی به سود مردم یا وارداتچی ها؟
  • بازارساز ترمز رشد ارز را کشید/خبری از افزایش قیمت دلار نیست
  • اتفاق تلخ در بسکتبال/ سومین نوجوان حادثه تصادف هم پر کشید
  • «برنامه بی‌واسطه» دستاوردهای محققان دانشگاه آزاد اسلامی را به تصویر کشید
  • مطهری یک نفس راحت در تراکتور کشید (عکس)
  • قیمت رحم اجاره‌ای سر به فلک کشید/ بازار اجاره رحم در چارتر دهه هفتادی‌ها