Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فرارو»
2024-04-25@09:43:57 GMT

نویسنده کیلیویی چند؟

تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۱۰۸۸۵۱۶

نویسنده کیلیویی چند؟

محمود برآبادی در روزنامه شرق نوشت: ناشری کتابم را چاپ کرده بود و بعد از آنکه چندبار برای حق‌التألیفش تماس گرفتم و نتیجه نداد، رفتم دفترش. گفت: «شرمنده. می‌بینی که بازار کساده. این روز‌ها کسی کتاب نمی‌خره. مخصوصا این‌جور کتابا رو».

گفتم: «مگه کتاب‌های من چشه؟ تازه چندتا لاک‌پشت هم گرفته».   گفت: «کسی به لاک‌پشت و خرگوش نگاه نمی‌کنه.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

کلا وضع خرابه». خلاصه بعد از کلی کلنجاررفتن و بعد از آنکه قسم و آیه خوردم پول‌لازم هستم، ناشر محترم گفت: «الان دستم خالی است، ولی می‌تونی به‌جاش کتاب ببری». نمی‌توانستم بگویم کتاب به چه دردم می‌خورد. یک بسته کتاب به‌جای حق‌التألیف گرفتم و راه افتادم طرف خانه. کتاب‌ها سنگین بود و من هم که نمی‌توانستم تاکسی دربست بگیرم. با هر مکافاتی بود خودم را به نزدیک خانه‌مان رساندم.   از اتوبوس پیاده شدم و بسته کتاب‌ها را در دست گرفتم و راه افتادم. چند قدم نرفته بودم که دیدم دو راننده با هم دعوایشان شده و دارند ارواح رفتگان یکدیگر را شاد می‌کنند.   راننده وانت رفت و از توی ماشین، قفل‌فرمان را برداشت و آمد و بالا برد که بزند تو سر راننده سواری. راننده سواری که هم غافلگیر شده بود و هم ترسیده بود، من را که دید با بسته کتاب ایستاده‌ام و آن‌ها را نگاه می‌کنم، بسته را از من گرفت و بالا برد و سپر کرد.   راننده وانت نامردی نکرد و محکم کوبید روی بسته. کتاب‌ها روی زمین ولو شدند. گفتم: «ببین چه‌کار کردی. کتابام خراب شد. من نویسنده کتاب هستم». راننده سواری گفت: «نویسنده کیلویی چنده؟»   گفتم: «حالا این کتاب‌ها را چی‌کار کنم؟» راننده گفت: «اول و آخرش که باید خمیر بشه».   مردم رسیدند و راننده‌ها را از هم سوا کردند. من مشغول جمع‌کردن کتاب‌ها از زمین شدم. اولش ناراحت بودم، ولی بعدش به این فکر کردم و ناراحتی‌ام کم شد. با خودم گفتم کتاب‌های من که نمی‌توانست فکر این بنده خدا را عوض کند، لااقل باعث شد که مغزش متلاشی نشود.

منبع: فرارو

کلیدواژه: نویسنده کتاب

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۰۸۸۵۱۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

واسه نونه... واسه نونه!

همشهری آنلاین - سیدسروش طباطبایی‌پور: اولین صف، صف نان بود که توجهم را به‌خود جلب کرد. مردان و زنان پا به سن‌گذاشته‌ای که روز خانواده‌ را باید با سنگک داغ آغاز می‌کردند؛ وگرنه سنگ شان روی سنگ بند نمی‌شد و زمین شان به آسمان می‌رسید و آسمان شان به زمین! پاهایم کمی شل شد که من هم نان به‌دست شوم، اما قرار نیم‌ساعت نرم دویدن، برایم جذاب‌تر بود تا نان تازه.

بیش‌تر بخوانید: معدل آزمون نهایی بچه های سال آخر دبیرستان اعلام شد | مدرسه؛ کارخانه‌ یکسان‌سازی!

اما صف دوم، انبوه‌تر از این حرف‌ها بود که بتوان آن را نادیده گرفت. دو کوچه آن طرف‌تر، جلوی درِ بسته دانشگاه علم و صنعت و انبوهی از عاشقان علم و دانش که برای عبور از سد کنکور، لحظه‌شماری می‌کردند تا در باز شود و در آزمونی آزمایشی شرکت کنند. گروه سنی‌شان، جوان و تک‌خال‌هایی میانسال و اندکی هم ریش‌سفید. تصمیم گرفتم مسیرم را به طرفشان کج کنم تا شاید خاطرات کنکور لعنتی در ذهنم زنده شود.

سردرگمی، شباهت مان بود و تنها تفاوت کنکوری‌های سال ۱۴۰۳با کنکور دهه۷۰، این بود که ما قبل از بازشدن در محل آزمون، دور هم جمع می‌شدیم و چرت و پرت می‌گفتیم و می‌خندیدیم، ‌اما این جماعت تازه به سد رسیده، معمولا سرشان توی گوشی بود و کسی، دیگری را تحویل نمی‌گرفت. به‌سختی توانستم با دو سه نفر ارتباط برقرار کنم، البته با حال در جازدن! یکی از جوان‌ها که سبیل انبوهی هم برای خودش دست‌وپا کرده بود، در جواب پرسش بی‌مزه من گفت: «بابام گفته باید عمران قبول بشم، اما من عشق ورزشم...» دیگری هم سرش را به نشانه‌ اعتراض چرخاند و آخری هم گفت: «واسه نونه... ه. واسه نونه!»

فضا سنگین بود و داشت عرقم خشک می‌شد. نفسم گرفته بود؛ از آنها فاصله گرفتم تا کمی اکسیژن تازه وارد ریه‌هایم شود. دو کوچه بالاتر، جمعیت دیگری گرد هم آمده بودند؛ فکر کردم آنجا هم حوزه کنکوری آزمایشی است؛ اما از آن دور، سن و سالشان به پشت کنکوری‌ها نمی‌خورد. این را از سر و صدا و جیغ ‌و ‌ویغشان می‌شد فهمید؛ گروه سنی نوجوان!

کمی سرعتم را زیاد کردم تا زودتر کنجکاوی‌ام فروکش کند. گروه سنی؛ نوجوان! دخترانی معصوم که به همراه والدین‌شان، جلوی در مدرسه‌ای با برج و باروهایی به آسمان رسیده، ایستاده بودند و هی پا به‌پا می‌شدند. یکی گفت: «اگه قبول نشم مامانم پوستم رو می‌کنه» و دیگری گفت: «دختر همسایه‌مون دبیرستانش همین‌جا بود و الان پزشکی می‌خونه...» و یکی هم اول صبحی، اصلا نای حرف‌زدن نداشت.

بدجوری به نفس‌نفس افتاده بودم. ترجیح دادم هر چه زودتر به خانه برگردم تا در نخستین روز دویدن، گروه سنی کودک‌تر و جمعیت حیران‌ و سرگشته‌تری سر راهم سبز نشوند!

کد خبر 847073 برچسب‌ها جوانان نوجوان مدرسه و مدارس کنکور

دیگر خبرها

  • واسه نونه... واسه نونه!
  • الزام فرهنگسازی برای کتاب‌های الکترونیکی
  • معرفی نامزدهای ایرانی کتاب‌ برای کودکان با نیازهای ویژه
  • مهرداد صدقی با یک آبنبات جدید به نمایشگاه کتاب می‌آید
  • روایتی حقوقی و هنری از کارگران کارخانه چیت‌سازی بهشهر 
  • انتشارکتاب «نقاشی قشنگ» براساس حدیثی از امام رضا (ع)
  • انتشار کتابی متفاوت درباره آلبرکامو
  • ورود «مسافر و مهتاب» با «فرقه خودبینان» به کتابفروشی‌ها
  • تحلیلگر سابق سی آی ای: من تحت تاثیر حمله موشکی ایران قرار گرفتم
  • ◄ بحران رانندگان عمومی جدی شد/ کوچ رانندگان سواری کرایه بین شهری از این شغل