Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «اکوفارس»
2024-05-07@22:56:45 GMT

از آب هم می‌ترسیدم و مدام گریه می‌کردم

تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۱۱۸۰۴۶۳

خبر فوری نوشت: شاهین ایزدیار پرافتخارترین ورزشکار ایران در تاریخ رقابت‌های پاراآسیایی که در سه دوره برگزار شده این رقابت‌ها، 19 مدال به دست آورده. شاهین در جاکارتا مدال‌های طلای ایران را استارت زد و تا روز پایانی شش طلا و یک نقره گرفت تا موفق‌ترین ورزشکار کل این رقابت‌ها شود. «ارتش یک نفره» بهترین لقبی است که به او دادند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

او پرسپولیسی است و شش مدالش را با شش گل پرسپولیس مقایسه می کند و آن را برای کری خوانی استفاده می کند.

چه شد با معلولیتی که داشتی وارد ورزش شدی؟
کودک بودم‌. خانواده من هم مانند خیلی‌های دیگر که بچه‌های‌شان را به کلاس شنا می‌فرستند، من را ثبت‌نام کردند تا شنا یاد بگیرم. خیلی هم دیر یاد گرفتم. از آب هم می‌ترسیدم و مدام گریه می‌کردم و در آب نمی‌رفتم.

چطور قهرمان شنای آسیا از آب می ترسید؟
شاید باورتان نشود اما چیزی را که بقیه در دوازده جلسه یاد می‌گیرند، یک سال طول کشید تا یاد بگیرم. با این حال با تشویق خانواده رفتم وارد تیم شهر شدم. چهار سال با افراد عادی تمرین می‌کردم و مسابقه می‌دادم. چند عنوان استانی و پنجم‌، ششمی هم در کشور گرفتم. تا اینکه پدر یکی از بچه‌ها من را به هیات جانبازان کرج معرفی کرد و سه ماه بعد مسابقات کشوری جانبازان و معلولان بود که در مشهد ستاره مسابقات شدم!

فلپس هم مثل تو از آب می ترسید. برای همین به تو می گویند فلپس ایران؟
بله مثل اینکه مایکل فلپس هم همین شرایط را داشته اما خب اسطوره شده است.

چند ساله بودی که در گوانگ‌ژو مدال گرفتی؟
17 ساله و جوان‌ترین عضو کاروان بودم. در آن دوره هم مثل جاکارتا نخستین طلای کاروان را گرفتم.

تو که بچه کرج هستی چرا به مشهد رفتی؟
من بعد از مسابقات گوانگ‌ژو به دلیل بی‌مهری‌های هیات البرز و البته حضور آقای ضیایی، مربی‌ام به مشهد رفتم. از آن زمان دیگر با تیم جانبازان تمرین کردم اما حالا شش ماه است که با تیم استان خراسان و شناگران المپیکی و آسیایی‌اش تمرین می‌کنم که بهترین‌های ایران هستند.

به رقابت با افراد عادی و حضور در لیگ شنا فکر می‌کنی؟
قبل از این اجازه نمی‌دادند اما از امسال می‌خواهم در مسابقات کشوری و لیگ شنای ایران هم شرکت کنم.

شانسی هم برای برنده شدن داری؟

چیزی که از رکوردها مشخص است، در برخی مواد که تخصص من است، بین نفرات اول و سوم قرار دارم، پس برای برنده شدن شانس دارم.

 به تیم ملی هم فکر می‌کنی؟ قوانین اجازه‌اش را می‌دهد؟
از نظر قوانین مشکلی نیست و خانم نعمتی هم در هر دو رده فعالیت می‌کند. با این حال زدن رکورد کشورهای دیگر خیلی سخت است. شنای ما در کل پنجاه سال از دنیا عقب‌تر است اما این فاصله در پارالمپیک و پاراآسیایی کمتر است.
گرفتن سهمیه هم کار بسیار دشواری است! در بین بچه‌های عادی هم تا امروز تنها یک نفر سهمیه گرفته است که یک افتخار به حساب می‌آید! آقای محمد علیرضایی در المپیک 2008 توانست رکورد صد متر قورباغه را بزند و سهمیه ورود به المپیک را بگیرد. در پارالمپیک هم من تنها ایرانی بودم که در هر دو دوره با آوردن ورودی راهی رقابت‌ها شدم.

با درخشش تو در بازی‌های پاراآسیایی، ما چقدر شانس مدال برای بازی های پارالمپیک داریم؟
فاصله ما با رکوردهای جهانی بسیار زیاد است. از چین و ازبکستان چند نفر به این موفقیت رسیده‌اند اما فاصله ما به دلیل کمبود امکانات خیلی بیشتر است. آنها از امروز تا چهار سال دیگر به اردو می‌روند اما اینجا در بهترین حالت یک‌سال قبل از مسابقات دنبالت می‌گردند و می‌خواهند که سر تمرین بیایی!

برنامه‌ات برای آینده چیست؟
تا جایی که بتوانم مدال‌ می‌گیرم و شنا می‌کنم. بعد از آن‌ هم فکر کرده‌ام به بچه‌هایی که مثل خودم معلولیت دارند کمک کنم و مربیگری کنم.

قطعا سختی‌های بسیاری را برای رسیدن به این هفت مدال تحمل کرده‌ای. خسته نمی‌شوی؟
زندگی یک قهرمان یا به عبارتی زندگی قهرمانی خیلی سخت است. اینکه شب ساعت 9 بخوابی خیلی سخت است. اینکه نتوانی با دوستانت به سینما و رستوران بروی خیلی سخت است. اینکه پنج صبح وارد آب شوی و روزی پانزده کیلومتر شنا کنی کار بسیار دشواری است. اینکه هفته‌ای پانزده جلسه شنا کنی کار دشواری است اما همه اینها لازم است تا بتوانی این مدال‌ها را کسب کنی. در این راه البته همانطور که گفتم افراد دیگری هم هستند که کمک می‌کنند.

در این دوره با شناگر چینی هم رقابت سختی را داشتی؟
بله آقای ژو در این دوره رقابت نزدیکی را با من داشت که 5 طلا و دو نقره گرفت و من 6 طلا و یک نقره و عنوان پرمدال‌ترین ورزشکار به من رسید.

تو گفتی که از 5 صبح وارد آب می شوی و روزانه 15 کیلومتر شنا می کنی، پس با این حساب کاری جز شنا نداری؟
 شغلم که شنا کردن است و از طریق همین پاداش‌هایی که تعلق می‌گیرد زندگی‌ام می‌چرخد.

پاداش ارزی را که کمیته ملی پارالمپیک وعده داده بود، دریافت کردید؟
بله. پای سکو پاداش دلاری را هم دریافت کردیم. سی هزار و پانصد دلار پاداش گرفتم.

پاداش مدال‌ها را به چه شکلی محاسبه می‌کنند؟ گفته می شد چون تعداد طلاهایت زیاد است امکان دارد پاداش کامل بهت ندهند؟
واقعیتش از قانونی که در وزارت ورزش و جوانان تصویب شده بی‌خبر هستم اما خاطرم هست که در گوانگ‌ژو که دو طلا، یک نقره و سه برنز کسب کردم به من 199 سکه دادند که 150 سکه برای مدال طلا بود و 49 سکه دیگر را هم به یک طلا و یک نقره و سه برنز دادند. حال این‌که چه فرمولی دارد و چگونه حساب کردند را من نمی‌دانم.

تو شش اول شدی و پرچم ایران را بالا بردی، چه حسی داشتی؟
حس خاصی داشتم. به هر حال پرچم کشور را به اهتزاز در می‌آوری و هزاران نفر به احترام پرچم کشور و سرود ملی ایران بلند می‌شوند، که واقعا این لحظات قابل وصف نیست. در کنار این، تمام گریه کردن‌‌ها، تمرینات سخت و ‌دشواری‌هایی که داشتم در یک آن از جلوی چششم رد شدند که این روی سکو رفتن تمام خستگی‌ها را از تنم بیرون کرد.

تو مشهد تنها زندگی می کنی؟ شرایط زندگی تنها برای یک ورزشکار سخت نیست؟
خانواده پیشم نیستند و خیلی سخت است که وقتی به خانه بر می‌گردی، کسی نباشد که منتظرت باشد. یا مثلا موقع سال تحویل امسال، تنها بودم و رانندگی می‌کردم. آن موقع بود که خیلی گریه کردم.

خب حداقل سال تحویل، تعطیل می‌کردی
نمی‌شد. من امسال حتی عاشورا و تاسوعا هم تمرینم را تعطیل نکردم. باید تمرین می‌کردم و در نتیجه بیشتر از همیشه تنهایی آزارم می‌داد. وقتی ورزش قهرمانی انجام می‌دهی، خیلی چیزها را از دست می‌دهی. مثل سلامتی. زانو و کتف‌هایم اوضاع خوبی ندارد. کلر آب هم که دندان‌ها را خراب می‌کند و رنگ موها را از بین می‌برد. خیلی‌ها فکر می‌کنند من موهایم را رنگ می‌کنم.

در ایران خیلی ها به تو لقب مایکل فلپس را دادند
مقایسه با ایشان، افتخار بزرگی برای من است. ایشان 27 طلا در المپیک دارند و مردم خیلی لطف داشتند که به من القابی مثل فلپس ایران یا فلپس آسیا را دادند. امیدوارم لایق و شایسته این القاب باشم.

کدام لقب بیشتر به دلت نشست؟ مایکل فلپس یا ارتش یک نفره؟
ارتش تک نفره را خیلی دوست داشتم.

 بازی‌های پرسپولیس را دنبال می‌کنی؟
چون به صورت حرفه‌ای تمرین می‌کنم، فرصت زیادی برای این کار نیست مگر اینکه شهرآورد یا بازی ملی مهمی باشد که آن را تماشا کنم.

طرفدار کدام باشگاه خارجی هستی؟
بارسلونا.

بازی‌های این تیم را هم دنبال می‌کنی؟
چون شب‌ها باید خیلی زود به رختخواب بروم، فرصتی برای این کار نیست، اما تلاش می‌کنم پیگیر نتایج باشم.

در اینستاگرام نیز، پرسپولیسی‌ها برایت سنگ تمام گذاشتند.
بله از همه‌شان ممنونم. به خصوص از علی دایی، علی انصاریان، برانکو ایوانکوویچ و... که هوایم را داشتند. واقعاً از حمایت آن‌ها روحیه گرفتم.

خیلی ها تعداد طلاهای تو را به علاقه به پرسپولیس ربط دادند. آیا این چنین بود که طلای هفتم را به خاطر پرسپولیس نگرفتی؟
اینکه گفتند به خاطر پرسپولیس هفتمین طلا را نگرفتی، شوخی بود که یکی از خبرنگاران انجام داد. من زورم نرسید که هفتمین طلا را بگیرم. من در ماده‌های سرعتی و نیمه استقامت، 6 طلا گرفتم اما حریف قزاقم در استقامت خیلی خوب بود و نمی‌توانستم از او طلا بگیرم.

چه بازخوردی از موضوع 6 طلا گرفتی؟
مثبت بود. سر تمرین پرسپولیس رفتم. یک پیراهنی دادند که شماره‌اش 6 هست و نامم هم پشتش ثبت شده. خیلی خوشحالم کرد. ضمن اینکه برای بازی برگشت مقابل السد دعوتم کردند که حتما می‌روم.

با چه شکل و شمایلی می‌خواهی روز سه‌شنبه به ورزشگاه آزادی بروی؟
شاید پیراهن شماره ۶ با امضای همه بازیکنان را به تن کنم یا شال تیم را به گردنم بیندازم.

آخرین باری که استادیوم رفتی، کی بود؟
فکر کنم 10 سال قبل. بازی پرسپولیس و استقلال. ولی یادم نیست کدام دربی بود اما یادم هست که پرسپولیس آن بازی را برد.

برخورد پرسپولیسی‌ها چطور بود؟

خیلی گرم و صمیمی بودند. آقای برانکو هم خیلی خوب برخورد کردند. دیدم در اینستاگرام هم پستی گذاشتند. آقای بیرانوند هم که بحث هفتمین طلا را شنیده بودند، می‌گفتند من اگر جایت بودم، هفتمین طلا را هم می‌گرفتم تا سکه بیشتری بگیرم. روحیه‌شان خیلی خوب بود و امیدوارم در بازی برگشت برابر السد هم نتیجه بگیرند.

بدترین خبری که از پرسپولیس شنیدی چه بود؟
اینکه باشگاه از جذب بازیکن محروم شد و تمام بازی‌هایش را با ۱۳ بازیکن ادامه داد. البته خبر خوب هم اینجا بود که در هر بازی، بچه‌ها سربلند از زمین خارج شدند. واقعاً این موضوع خوشحال‌کننده است.

به مدال پارالمپیک فکر می‌کنی؟
خیلی سخت است. تا حالا از قول دادن در این مورد شانه خالی کردم اما همه توانم را می‌گذارم که تاریخ‌ساز شوم و در توکیو روی سکو بروم. من در پارالمپیک لندن، 12/1 شرکت کردم و هفتم شدم. در ریو 9/1 شنا کردم، یعنی سه ثانیه بهتر شنا کردم اما باز هم هفتم شدم.

      

منبع: اکوفارس

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت ecofars.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «اکوفارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۱۸۰۴۶۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح». - اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «ربا حسان» از زنان مقاوم فلسطینی است که از اوضاع و آنچه امروز در غزه می گذرد نوشته است. او می گوید چند بار دیگر آواره گی از سرزمینش را تجربه کرده اما این بار از تجربه آخر خود که توسط اسماء خواجه زاده به فارسی ترجمه شده، چنین روایت می کند: 

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح».

من با هربار آوارگی مقداری از اشتیاقم به زندگی را از دست می‌دادم. از جمع کردن خودم در مکان‌ها خسته شدم. یادم می‌آید در دیر البلح، وقتی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم وسط راه ایستادم؛ دلم می‌خواست به طرف خانه خودمان بروم نه به سمت پناهگاه. مرگ برایم اهمیتی ندارد. آیا زندگی ارزش این‌همه ماجرا برای نجات پیدا کردن را دارد؟ در ذهنم جمله مولایمان علی تکرار می‌شد: «این دنیای شما نزد من از آب بینی بز بی‌ارزش‌تر است.»

درخواست عربستان بر ایجاد گذرگاه امن برای کمک به غزه

جنگ اینجا، یک جنگ نیست بلکه چندین جنگ است. جنگ‌های آب و غذا و جابه‌جایی و حتی سرما. بدنم را به غذای کم عادت داده بودم و حتی اگر در روز یک لقمه غذا می‌خوردم تأثیری روی من نداشت اما سخت‌ترین موضوع، کمبود آب بود. روزی که با هشت نفر از اعضای خانواده‌ام به جبالیا آواره شدیم، باید فقط دو لیتر آب استفاده می‌کردیم!

این دو لیتر آب هم برای نوشیدن بود هم رفتن به توالت. من روزی یک بار آب می‌خوردم تا مجبور نباشم بروم توالت، و سهمم از آب نوشیدنی را برای وضو نگه می‌داشتم، که آن را هم بعدها تیمم می‌کردم.

ما در جنگ همه‌چیز را بازیافت می‌کنیم. مثلا تفالۀ قهوه را نگه می‌داریم و مقداری آب به آن اضافه می‌کنیم و می‌گذاریم دو روز بماند و تخمیر شود. بعد دوباره آن را می‌جوشانیم و می‌خوریم. آبِ شستن لباس‌ها و مایع ظرفشویی را نگه می‌داریم تا دوباره در توالت ـ خدا عزتتان بدهد ـ

استفاده کنیم. پاکت‌های پنیر و لیوان‌های مقوایی را نگه می‌داریم تا بسوزانیم و رویش آتشش غذا درست کنیم. بطری‌های شامپو و صابون را نگه می‌داریم تا داخلشان آب بریزیم و به جای شلنگ استفاده کنیم. یا از بقچه لباس‌ها به جای متکا و از در مربا به جای بشقاب استفاده می‌کنیم. پردۀ درمانگاه را به‌عنوان روانداز استفاده کردیم و بعدا وقتی به ما روانداز دادند از پرده‌ ها، خیمه درست کردیم.

دنیا اینگونه و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن زهد را به ما یاد داد.

کمدی سیاه در جنگ؟ چقدر پیش می‌آید که به یک دلیل هم می‌خندم و هم گریه می‌کنم. در ابتدای بحران آب در شمال، خیلی گریه کردم. مادرم با لبخندی بر لب گفت اشک‌هایم برای شستن صورتم بس است و باید آب را برای کار دیگری استفاده کنم. خندیدم. یا بعدتر وقتی داخل اتاق معلمان مدرسۀ ابتدایی وابسته به آژانس «غوث» زیر تخته سیاه می‌خوابیدم گریه کردم. بالای سرم ابری بزرگ و پنبه‌ای از سقف آویزان بود که رنگش خاکستری شده بود. یک نخ آبی هم از آن آویزان بود انگار که از ابر باران می‌بارید.

من هربار می‌خواستم بخوابم به آن زل می‌زدم و از سادگی این ایده می‌خندیدم اما یک لحظه بعد وقتی یادم می‌آمد به چه دلیل اینجا خوابیده‌ام می‌زدم زیر گریه. یا یک روز وقتی عمه‌ام برای دیدن ما به پناهگاه آمد، برای برادرزاده‌ام که نوزاد بود پوشک آورده بود. مادرم به او گفت این پوشک‌ها برای برادرزاده‌ام کوچک است اما اشکال ندارد چون ما دخترها می‌توانیم از آن به جای نوار بهداشتی استفاده کنیم. و به این شکل هرچیزی باعث خنده‌ام می‌شد، همان به گریه‌ام می‌انداخت. 

چه پناهگاه چه مدرسه جاهایی بودند پر از خفت و تحقیر. در روز چهار نان پیتا میان ما تقسیم می‌کردند. نصف نان برای یک نفر و هر نان هم به اندازه یک کف دست! بعدتر ما از نانوایی‌ها نان می‌خریدیم تا اینکه آنها هم بسته شد. بعد با مصیبت آرد خریدیم و در تنور گلی نان درست کردیم. 

یک نمونه تحقیر را برایتان بگویم؛ رفتن به توالت. داخل مدرسه نه تا توالت بود با هزاران آواره، و صفی طولانی برای قضای حاجت درست می‌شد. من اول مجبور بودم هیچ‌چیز نخورم تا مجبور نباشم داخل صف بایستم یا در حیاط مدرسه جلوی همه راه بروم. از اینکه با آن وضعیت اهانت‌بارم آنجا بودم خجالت می‌کشیدم. برای همین از برخورد با مردم و حتی دیدن خودم در آینه پرهیز می‌کردم.

یک بار به من اصرار کردند به بیمارستان اماراتی نزدیک پناهگاه بروم و آنجا حمام کنم. اولش قبول نکردم. چون نمی‌توانستم قبول کنم با این وضعیت پایم را بیرون بگذارم و در خیابان راه بروم اما آخرش رفتم. من تنها کسی نبودم که می‌خواست حمام کند. در هر اتاق حداقل ده نفر منتظر نوبتشان بودند تا حمام کنند و مسئولان هم از یک اتاق دنبالمان می‌آمدند و از آنجا بیرونمان می‌کردند و به اتاق دیگر می‌فرستادند. برایم تحقیرآمیز بود. به شکل بی‌سابقه‌ای گریه کردم و به حمام و آب و جنگ لعنت فرستادم و بدون اینکه دوش بگیرم برگشتم. از نظر روحی خیلی برایم سنگین بود.

در پناهگاه یک بار یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاهم را دیدم. از زمان فارغ التحصیلی در سال 2019 این اولین باری بود که می‌دیدمش. خودم را از نگاهش می‌دزدیدم چون خجالت می‌کشیدم و امیدوار بودم او مرا ندیده باشد. صبح روز بعد در راه دستشویی از دور دیدمش که کنار در ایستاده. نمی‌توانم دربارۀ واکنشم توضیحی بدهم اما از دور برایش دست تکان دادم. مرا ندیده بود و من همچنان دست تکان می‌دادم تا به او رسیدم. سلام کردم و عمدا خیلی حرف زدم چون می‌خواستم به او و خودم ثابت کنم از این وضعیت تحقیرآمیز شرمسار نیستم در حالی‌که در واقع تا سرحد مرگ شرمسار بودم. شاید هم دیدن یک چهرۀ آشنا در این وضعیت باعث می‌شد حس کنیم کمی تسلی پیدا کرده‌ایم! نمی‌دانم. 

با گذر زمان به پناهگاه عادت کردیم. وضعیت آب بهتر شد و ما روی آتش غذا درست می‌کردیم. حتی من مرفه شده بودم و صبح‌ها زود بیدار می‌شدم تا خودم تنهایی آتش روشن کنم و روی آن چای یا قهوه بگذارم. بعد یک مودم خریدیم و اشتراک اینترنت گرفتیم. حالا هروقت تشنه‌ام می‌شود آب می‌خورم و هروقت خواستم توالت می‌روم و دیگر به مردم داخل حیاط و اینکه چقدر داخل صف منتظر خواهم شد، اهمیتی نمی‌دهم. 

همین‌طور برای پوستم کرم خریدم تا مثل قبل به خودم توجه کنم و چند کتاب هم گرفته‌ام تا اینجا بخوانم با این‌حال خسته و ترسیده‌ام. می‌ترسم از اینکه این، زندگی‌ام بشود. می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • اشک‌های بامزه چمران در شورای شهر تهران
  • اگر بیش از حد به دیگران وابسته می شوید بخوانید
  • (عکس) بخندیم یا گریه کنیم؟؛ میوه فروشی که روی گوجه سبز برچسب هندوانه زد
  • می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!