زندگی حضرت رضا (ع) فرازهای بسیار عجیب و دراماتیکی دارد
تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۱۳۲۲۳۸۲
کارگردان تئاتر قدمگاه گفت: داستان قدیمی قدمگاه مبنای اولیه ایده من برای نوشتن نمایشنامه آن بود.
قدس آنلاین- تکتم بهاردوست: مهدی سیم ریز متولد ۱۳۶۰ بوده و دارای لیسانس زبان انگلیسی میباشد. وی از حدود سال ۱۳۷۳ کار خود را با نمایشهای دانش آموزی آغاز کرده و در زمان دانشجویی فعالیت خود را گستردهتر کرده است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
او چند سالی است که به کار نمایشنامه نویسی و کارگردانی تئاتر مشغول است. انگیزه گفتوگوی ما با وی اجرای تئاتر «قدمگاه» است که مهدی سیم ریز به عنوان نویسندگی و کارگردانی آن را بر عهده دارد. تئاتر قدمگاه یکی از ۱۱ تئاتر منتخب جشنواره ملی تئاتر کودک و نوجوان است که همزمان با دهه پایانی صفر در محل مجتمع فرهنگی هنری امام خمینی(ره) در مشهد به روی صحنه رفته است.
قدس آنلاین: اندکی از پیشینه نوشتن متن قدمگاه و ساخت و اجرای این تئاتر بگویید. چه شد که برای چندمین بار به سراغ یک چنین موضوعی آنهم در قالب تئاتر کودک رفتید؟
سیم ریز:یکی از دغدغههای بزرگ و همیشگی من زندگی امام رضا (ع) است و به جهت شغلم که خدمت گزاری فرهنگی در آستان مقدس امام رضا (ع) است همیشه با این محتوا عجین بودهام.
زندگی حضرت رضا (ع) فرازهای بسیار عجیب و دراماتیکی دارد که به اعتقاد من هر چه بیشتر به آن پرداخته شود باز هم جای کار در شکلهای مختلف و برای ردههای سنی مختلفی را دارد.
یکی از زیباترین داستان هایی که در سیره امام رضا (ع) خوانده بودم که در کتاب عیون الاخبار الرضای مرحوم شیخ صدوق هم آمده و جزو داستانهای مستند زندگی آن حضرت است داستان عبور حضرت از ده سرخ است که ایشان در نزدیکی دارالخلافه یا محل اقامت مامون عباسی زمانی که برای نماز ظهر به این وادی میرسند و برای وضو آب طلب میکنند همراهان و سپاهیان می گویند که آب نیست و اینجاست که حضرت خودشان زانو زده و خاک را کنار میزنند و به برکت دستان مبارک امام رضا(ع) است که چشمهای میجوشد و الان هم بعد از ۱۲۰۰ و اندی سال هنوز در منطقه ده سرخ خراسان جوشان است و زائران زیادی دارد.
قدس آنلاین: ولی شما قدمگاه را در شکل و قالبی امروزی به نمایش در آورده اید.
سیم ریز:بله. این داستان قدیمی مبنا و اولیه ایده من برای نوشتن نمایشنامه قدمگاه بود. قدمگاه با محوریت همین مکان که قدمگاه امام رضا (ع) است و آن چشمه و مصلای حضرت رضا (ع) که هنوز هم در این محل پا برجاست به یک داستان امروزی میپردازد که ریشه در جریان جنگ و دفاع مقدس دارد و اتفاقاتی که برای یک مادر چشم انتظار فرزند نوجوان به جنگ رفته مفقود الاثرش میافتد. همین قضیه بهانه اصلی من برای نگارش این نمایشنامه بود.
قدس آنلاین: از چه زبان و فاکتوری برای اجرای این نمایشنامه برای نوجوانان امروزی استفاده کرده اید؟
سیم ریز:بله همانطور که خودتان هم گفتید این کار برای گروه سنی نوجوان که از قضا گروه سنی خاصی هم هست و متاسفانه تا کنون آثار خیلی کمی هم برایش ساخته شده است نوشته و اجرا شده است. و اگر به خاطر داشته باشید اتفاقا چند سال گذشته هم مقام معظم رهبری این تذکر را هم دادند که ما برای نوجوان در عرصه رسانه و هنری کار خاصی انجام ندادهایم. که بعد از آن بود که شبکه امید راه اندازی شد.
و دقیقا به همین علیت است که ما در این کار از شخصیت صالح که شخصیت اصلی نمایش هم هست استفاده کرده ایم نوجوانی که سی سال است که به جنگ رفته و هنوز هم خبری از او نیست.
قدس آنلاین: چرا از کاراکتر عروسکی در این کار استفاده کرده اید؟
سیم ریز:برای اینکه فضا فضای قابل دریافت تری برای مخاطب نوجوان باشد کاراکتر غیر انسانی به عنوان تنومند را هم در کنار کاراکتر های انسانی طراحی کردم. تنومند که برای مخاطب کمی غیر معمولی است عروسک بزرگی است یک شخصیت گاو که اتفاقا هم در حد و اندازه یک گاو واقعی ساخته شده است و توسط دو عروسک گردان نمایش داده میشود که در بدو امر بیشترین جاذبه را برای مخاطب دارد.
تلاش کردهام که هم در محتوا یعنی قرار دادن یک کاراکتر نوجوان به عنوان محور قصه یعنی صالح و هم در ایجاد فضای بصری و اجرایی که ساخت دکور و عروسک است جذاب لازم را برای نوجوان داشته باشد و این متناسب سازی را برای او ایجاد کند.
قدس آنلاین:چرا از قالب امروزی استفاده کردید؟ تعریف یک داستان تاریخی قدیمی در بطن یک داستان امروزی.
سیم ریز:در پرداختن به داستانهای مذهبی همانطور که شما هم حتما میدانید یکی از بهترین و تاثیر گذارترین نمونه های موفق فیلم روز واقعه است و البته سریال امام علی(ع) است که هیچ وقت مستقیم به شخصیت حضرت نپرداخته است و ما در واقع همیشه حضرت را در آیینه اصحاب ایشان مثل مالک، عمار و ...میبینیم. به همین دلیل هم همه تلاشم من این بوده که در پرداختن به موضوعات مذهبی از واسطه هایی استفاده بکنم که دستم را برای پرداختن به شخصیت معصوم بازتر بگذارد و بتوانم ارائه دقیق تری از وجود معصومین در آنها داشته باشم.
در این تئاتر هم مثل خیلی از کارهای دیگر که برای اهل بیت (ع) بویژه امام رضا (ع) انجام دادهام سعی کردهام یک داستان واسطهای باشد و برای مخاطب قابل لمستر. در واقع در این اثر هم خود موقعیت جغرافیایی به عنوان بزرگترین خط اتصال این و زمان و موقعیت است. چون الان روستای ده سرخ یک مکان گردشی، زیارتی تفریحی است که در فحوا و بطن خودش یک روایت تاریخی مذهبی را دارد. دقیقا همین الگو را من در نمایشم از آن استفاده کرده ام.
قدس آنلاین: این کار تا چه زمان به روی صحنه خواهد بود؟
سیم ریز: این تئاتر در همین هفته و فقط به مناسبت دهه اخر صفر اجرا شد که امروز عصر اخرین اجرا آن به روی صحنه خواهد رفت و خدا را شاکرم که از این کار به خوبی توسط دانش آموزان و مدارس استقبال شد
انتهای خبر/
منبع: قدس آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۳۲۲۳۸۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!
داستان کوتاه
مریم رحمَنی
یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجرهی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیدهام.مثل وقتهایی که خواب میبینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمیتوانم از هم تفکیک کنم.
پردهی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بیاختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانهام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشمهایم بسته نمیشد و مدام تصویر مردی قوی هیکل میآمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشمهایم را باز میکردم و سعی میکردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکانها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمیشود بیدارش کرد.
نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن میشد و داشتم فکر میکردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم میرفتم یک لامپ میخریدم و خودم عوضش میکردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جملهی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد!
لای پنجره باز بود و سوز تندی میآمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم.
برگهای درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانهی ما، همینطور داشتند تکان میخوردند و یک صدای خشخش ریزی توی هوا میرقصید.
بوی دود سیگار از کنار بینیام رد شد و بیهوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلودهی مرکز شهر و وسط اینهمه شلوغی کمتر پیش میآید ماه را گوشهای از آسمان ببینم. با زن همسایهی طبقهی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار میکشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آنقدرها که تصور میکردم باد سردی نمیوزید.
-شما هم خوابتون نمیاد؟
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پیاش!
همزمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را بهخاطر بسپارم.
- من هیچ صدایی نشنیدم!
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
کلمهی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه میدانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين.
به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود.
زن گفت: چای یا قهوه میخورید؟
گفتم: این موقع شب نه! خوابم میپرد و تا صبح باید داستانسرایی کنم!
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزهای زدهام، چهرهی بیتفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمیدانستم کجاست خندهام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم.
زن گفت: شبها خیلی طولانیاند.
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنهی وسط حیاط نشستم تا راحتتر بتوانم به حرفهایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید!
-پس چکار کنم؟
- من و همسرم فیلم میبینیم. گاهی بازی میکنیم. منچ و مارپله.
دوباره خندیدم و دوباره خندهام را و بالاپوشم را جمع کردم.
- فیلمهای توی خیابان را هر روز میبینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور میکنم. فیلم به چه کارم میآید.
داشت لابلای برگهای اکالیپتوس دنبال چیزی میگشت.
- ها... بیا... اومد بالاخره
-چی اومد؟
-ماه! خودتم داشتی دنبالش میگشتی.
از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجهی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که میدیدم مجموعهای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمیدیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود.
-قشنگه.. نه؟
-خیلی
-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه میکنه، تو اونو.
صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع کرد.
دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آنقدر صدای خندهاش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
-برای صدای شازدهکوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمیخوری؟
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد.
یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم میخورد تصمیمهای عجیبی برای خانهداری میگیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شبها دمنوشهای خوشمزه درست کنم. یا اینکه فردا عصر حتما کیک هویج درست میکنم و برای همسایهی طبقهی بالا میبرم و باهاش دوست میشوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب میریزم.
برگها را از توی دستم ریختم کف حیاط.
توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافهی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبهی خالی کبریت در میآورد و هی زیر لب میگفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایهی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبهی درگاهی آشپزخانه رویش را بهسمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچهتون رد شدن و تو ترسیدی؟
گفتم آره. اولینبار بود که یکی از بچههای کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف میکرد.
- و تو فکر کردی قاتلهای امیرکبیر حمله کردن!
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید.
بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حملهی غازهای وحشی خیلی ترسناکه!
قوطی نسکافه و جعبهی چای کیسهای کنار هم و هر دستم روی یکیشان.
یا باید چای میخوردم یا یک قهوهی فوری.