سیزده ساله بودم که انقلاب شد. سال سوم راهنمایی در مدرسهای در پایین نظامآباد. نه آن قدر بچه بودم که هیچ نفهمم و ندانم و نه آن قدر بزرگ که کاری از دستم برآید و انجام بدهم و فکر کنم دینم را ادا کردهام. رضا احمدی البته از هر چه میتوانستم و از عهدهام میآمد کوتاهی نمیکردم، از شعارنویسی روی دیوارها و تابلونویسی و تظاهرات در حیاط مدرسه گرفته تا کمک به برادرانم برای توزیع نفت و رساندن آن به خانهها در آن زمستان پنجاه و هفت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
انقلاب پیروز شد و 10 ماهی گذشته بود که آن پیر فرزانه در سخنرانیاش از لزوم تقویت بنیه نظامی و آمادگی برای مقابله با خطر حمله بیگانه گفت و ملت را تشویق به فراگیری فنون نظامی کرد و گفت: «همه جا باید این طور بشود که یک مملکتی بعد از چند سالی که بیست میلیون جوان دارد، بیست میلیون تفنگدار داشته باشد و بیست میلیون ارتش داشته باشد.» همین سخن را گرفتند و در پنجم آذر 58 بسیج را تشکیل دادند. همراه با برادرم و عدهای از بچههای محل جزو اولین نفراتی بودیم که برای عضویت در
بسیج ثبتنام کردیم. به زحمت پانزده سالم میشد، گرچه بهنظرم خیلی بزرگ شده بودم. پایگاه ما در مسجد جامع فاطمیه در خیابان تسلیحات بود. همان جا آموزش دیدیم. آن وقتها تأکید بیشتر روی آموزش عقیدتی و آشنایی با احکام و اصول دین بود. معلم احکام ما دبیر ادبیات دبیرستان بود. آقای مهدیخواه که با لهجه شیرین یزدیاش برایمان از دین و احکام شرعی میگفت و ما بچههای کم سن و سال و شیطان نظامآباد چه شیطنتها که نمیکردیم و چه آتشها که نمیسوزاندیم و او چه بزرگوارانه از همه آنها در میگذشت. خدایش رحمت کند. آموزش نظامی هم فقط به باز و بسته کردن کلاشنیکف و ژ-سه منحصر میشد. مربیان نظامیمان هفت هشت سالی از خودمان بزرگتر بودند و همه مهارت نظامیشان یکی دو خشابی بود که با آن تفنگها خالی کرده بودند. ما که حتی به میدان تیر هم نرفتیم و هیچ تیری از آن سلاحها در نکردیم بعد از چند هفته آموزش تئوریک و بازی کردن با آن تفنگهای بیفشنگ و کسب مهارت در باز و بسته کردن آنها با چشمان بسته به مقام شامخ بسیجی رسیدیم. آن موقع کارمان پاسداری از آرمانهای انقلاب بود. نپرسید آن آرمانها چه بودند که لازم بود برای پاسداری از آنها شبها در مسجد تا صبح نگهبانی بدهیم و روزها رهایشان کنیم و سراغ درس و مدرسه برویم. هر چه بود ما از آنها نگهبانی میکردیم. پانزده سالم بود و هر چقدر هم ادعای فهم و بزرگی میکردم آن مفاهیم برایم انتزاعی بودند و از دایره درک خودم و دوستان بسیجیام خارج بودند. جنگ که شروع شد اما داستان کاملاً متفاوت شد. حالا آرمانهایمان کاملاً روشن و واضح بودند. یک متجاوزی جسارت کرده و به ایران ما حمله کرده بود و عربده میکشید و هل من مبارز میطلبید و جانهای هموطنانمان را گرفته بود و خاک میهنمان را اشغال کرده بود. وطنمان که در خطر بود، فکر میکردیم دینمان هم مورد حمله قرار گرفته است و باید از آنها دفاع کنیم. هنوز شانزده سالم نشده بود و آن اوایل در ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران قبولم نمیکردند. باید صبر میکردم. صبر کردم و از آن آرمانها در مسجد فاطمیه دفاع کردیم و شبها تا صبح بیدار ماندیم و روزنامه دیواری درست کردیم و کار فرهنگی کردیم و خودسازی کردیم تا نوبتمان رسید. بهار سال 60 بود که به محض تعطیلی مدارس با رفیق شفیقم محمد واشقانی به پایگاه پنج سپاه رفتیم تا برای اعزام به جبهه ثبتنام کنیم. کار به این سادگیها نبود. برای سربازی و جانبازی هم باید واجد شرایطی میبودی و هر کسی را قبول نمیکردند. مهندس موسوی راست گفته بود که «بسیج مدرسه عشق است» و البته در این مدرسه فقط اسامی عاشقان را مینوشتند. فرمها را پر کردیم و تحویل دادیم و برای مصاحبه به اتاقی راهنمایی شدیم. دو سه نفر از نیروهای رسمی سپاه که فقط چند سالی از ما بزرگتر بودند مصاحبهها را انجام میدادند. انواع و اقسام سؤالات شخصی و خانوادگی و دینی و عقیدتی پرسیدند که جواب دادم. سختترین سؤال را یکیشان پرسید که «ولایت فقیه چیست؟» و من حیران و سرگردان مانده بودم چه بگویم که یاد شعار نوشته شده روی دیوار مدرسه دیهیم افتادم. با صدای بلند و قیافه کاملاً حق به جانب و عاقلانه گفتم: «همان ادامه راه انبیا است.» آنها که خودشان هم ظاهراً تعریف درستی از آن نداشتند با خشنودی پذیرفتند و به لطف خدا مصاحبه را قبول شدم. شاد و خندان از اتاق بیرون زدم که محمد را دیدم غمزده پشت اتاق دیگری ایستاده است. قبولش نکرده بودند. گفته بودند سن و سالت کم است. من فقط دو ماه از محمد بزرگتر بودم و در واقع همسن و سال بودیم. چشمهایش خیس از اشک بود و با بغض گفت: «نامردها نگذاشتند.» وقتی فهمید مرا قبول کردهاند عصبانیتش بیشتر هم شد. دلم برایش سوخت. به او گفتم نگران نباشد، با هم میرویم و از آنها خواهش میکنیم اسمش را بنویسند. رفتیم داخل اتاق مصاحبه و بیمقدمه از آن دو سه نفری که با محمد مصاحبه کرده بودند پرسیدم: «برادرها، چرا محمد را قبول نکردهاید؟» گفتند سنش کم است و نمیتوانند و محذوریت قانونی دارند. گفتم به جثهاش نگاه کنید، ورزیده و توانمند است و از عهده آموزش برمیآید و من قول میدهم مشکلی نباشد. از آنها انکار و از من اصرار که باید قبولش کنید و ما با هم دوستیم و با هم آمدهایم و باید با هم برویم. بحث بالا گرفته بود که ناگهان یکیشان پرسید: «صبر کن ببینم، اصلاً تو خودت چند سالت است؟ تو هم که هنوز هفده سالت نشده و نمیتوانی بروی؟» با شوخی و خنده گفتم ما آمدیم کار رفیقمان را درست کنیم انگار خودمان هم گیر کردیم. خلاصه به التماس افتادیم و کلی خواهش و تمنا و زاری کردیم تا اجازه دادند هر دو نفرمان برویم. یک هفته بعد برای آموزش نظامی به پادگان امام حسین اعزام شدیم و رسماً در «مدرسه عشق» ناممان را ثبت کردند و بسیجی شدیم!
منبع: ایران آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا
منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۶۴۸۶۸۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مدرسه، جایی برای گفتگوی رو در رو با دانشآموزان
دبیرکل اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان گفت: جنگ امروز جنگ روایتها است و آنقدر این جنگ خانمان سوز است که دشمن در تلاش است ذهن و فکر تمامی جوانان ما را از بین ببرد.
به گزارش ایسنا، حسین تاریخی در مراسم اختتامیه رویداد روایت دختران ایران گفت: رسانههای دشمن همواره به دنبال ایجاد یاس، ناامیدی و ترس در دل مردم ایران هستند؛ شاید برای برخی از افراد عجیب باشد اما در حوادث یک ماه اخیر و به دنبال شرارتهای رژیم صهیونیستی در منطقه، برخی از دانش آموزان اعلام کردند که در مدرسه با فضای ترس مواجه بودیم؛ آنها به شدت ترسیده بودند که نکند اسرائیل حمله کند و جنگ بشود؛ حتی تعدادی از دانشآموزان هم به مدرسه نیامده بودند.
دبیرکل اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان گفت: جنگ امروز جنگ روایتها است و آنقدر این جنگ خانمان سوز است که دشمن در تلاش است ذهن و فکر تمامی جوانان ما را از بین ببرد و هر کس که در ایران زندگی می کند را مایوس و ناامید کند.
وی با اشاره به حوادث تلخ سال ۱۴۰۱ و تلاشهای دشمن در تشویش و گمراهی اذهان عمومی گفت: آینده نوجوانان و جوانان ما به شدت مورد حمله ناجوانمردانه قرار گرفته است؛ اگر لطف الهی نبود؛ ممکن بود ما هم مورد حمله رسانههای دشمن قرار بگیریم؛ فکر ما آشفته شود؛ برای جلوگیری از این حوادث ما نیازمند تبیین اهداف و برنامه برای مردم هستیم؛ تبیین هم نیاز به کمک و روایت کردن دارد.
دبیرکل اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان گفت: ما باید در جایی که امکان رو در رو شدن با دانشآموزان را داشته باشیم روایتگری کنیم. جایی که میتوانیم با او به تبادل نظر و گفتگو بپردازیم؛ حتما این کار را بکنیم و این فرصت را غنیمت بشماریم. شاید نتوانیم در فضای مجازی به خوبی دشمن عمل کنیم اما مدرسه جایی است که در دست ماست. جایی که میتوانیم به صورت هنرمندانه با مخاطبان نوجوان خود ارتباط برقرار کنیم. مدرسه یکی از جدیترین فرصتهای ماست که میتواند تعیین کننده باشد.
به گزارش روابط عمومی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان، وی با اشاره به اینکه گاهی خود ما هم باورمان نمیشود که به چه دستاوردهایی رسیدیم؛ افزود: اسرائیل از ابتدای طوفان الاقصی تاکید می کند همه کاره ایران است؛ آمریکا و اروپا دائما بر قدرت ایران تاکید کردند؛ اما باز هم کسانی هستند که قدرت دفاعی و نظامی ایران را دست کم می گیرند؛ این ندیدن قدرت داخلی آفتی بوده که صدها سال است در ایران وجود داشته است. دشمن هم بر این نقطه ضعف تمرکز دارد.
دبیر کل اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان خاطر نشان کرد: دشمن دائماً به فکر این است که از تفرقههای بین ما استفاده کند و ما باید هشیار باشیم و بهانههای واهی برای تفرقه افکنی را به دشمن ندهیم.
انتهای پیام