روز خواستگاری خبر شهادت دادند
تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۱۸۶۲۰۳۵
به گزارش خبرگزاری بسیج، جمعی از اعضای جامعه قرآنی به نیابت از حافظان، قاریان و فعالین قرآنی به دیدار خانواده شهیدان محمد و ابراهیم عاکفی رفتند و سلام جامعه قرآنی را به آنان ابلاغ کردند.
هشت روز مانده به 18 سالگی شهید شد
در این دیدار مادر شهیدان عاکفی در خصوص شهید ابراهیم عاکفی اظهار داشت: او هشت روز مانده تا 18 سالش کامل شود، شهید شد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
ابراهیم را روی تخت خواباندند، دکترها دورش جمع شدند و هرچه کردند ابراهیم چشم هایش را باز نکرد، چند ساعتی بیهوش بود همین که الله اکبر اذان را گفتند خودش بلند شد و دور و اطرافش را نگاه کرد، دکتر لپش را کشید و گفت تو ما را سرکار گذاشتی؟ گفت من خواب نبودم مکه رفته بودم، همه نشانیهای مکه و کعبه را داد. از آن موقع او را حاجی صدا کردیم اگر حاج ابراهیم نمی گفتیم جواب نمی داد.
من به خدا بدهکار نمی شوم
مادر شهید ادامه داد: هفت سالگی اسمش را در مدرسه نوشتیم. یک روز معلمش من را خواست. به من گفت بچه تان درس نمی خواند و فقط بازیگوشی می کند، ناراحت شدم، گفتم ابراهیم چرا معلمت دلگیر است؟ گفت اگر معلم راست می گوید خودش چیزی بنویسد تا ما هم از روی آن بنویسیم. گفتم او خودش هم مثل تو روزی دانش آموز بود. بعد از آن تکالیفش را به دقت انجام می داد. از هشت سالگی نمازش را می خواند بچه ها که می گفتند چرا نماز می خوانی می گفت شما به خدا بدهکار می شوید ولی من نمی شوم.
تو مادری زینبی هستی
مادر شهیدان عاکفی در بیان خاطره ای گفت: برای خاکسپاری شهدا به همراه ابراهیم به بهشت زهرا (س) رفته بودیم. در حال رد شدن از قطعه منافقین بودیم که جوانی از نیروهای نظامی من را صدا و زد و به خانمی اشاره کرد و گفت: این خانم را نگه دارید که فرار نکند. من هم همین کار را کردم، آن خانم من را کتک و لگد زد تا آنجا که دستم به شدت زخمی شد و عفونت کرد. آن روز من خیلی خسته بودم، وقتی به خانه رسیدم ابراهیم برگه ای را آورد که امضا کنم، برگه عضویت در بسیج بود، به من گفت امروز نشان دادی که مادری زینبی هستی، پیشانی ام را بوسید و امضا را گرفت.
این مادر شهید افزود: شب ها پست می داد. نصف شب خانه می آمد نماز شب می خواند و دوباره به بسیج می رفت. یک شب بیدار شدم، دیدم کسی گوشه اتاق ایستاده. فکر کردم دزد است، کارد آشپزخانه کنارم بود به سمتش پرت کردم، برق را روشن کردم دیدم ابراهیم است، نماز می خواند، معلوم بود این بچه را خداوند برای خودش نگه داشته است.
وی ادامه داد: سال 62 جبهه رفت. فقط دیدم صبح زود در را باز کرد و برایم دست تکان داد و رفت. بعد فهمیدیم به جبهه رفته است. یواشکی سن شناسنامه اش را زیاد کرده بود. مدتی بعد در عملیات خیبر شهید شد.
مارد شهید ابراهیم عاکفی افزود: در کوچه محل زندگیمان بچه های زیادی بودند که ابراهیم با هیچ کدامشان دوست نبود. عادل جباری چند سالی از ابراهیم بزرگتر بود و قرآنش هم بهتر از ابراهیم بود. باهم دوست شدند و این پسر باعث شد قرآن ابراهیم قوی تر می شود.
مادر شهیدان عاکفی درباره شهید محمد عاکفی گفت: بعد ابراهیم خیلی دلتنگی می کردم و محمد مثل یک مادر با من رفتار می کرد. زنگ در را که می زد می فهمیدم محمد است. از بهشت زهرا (س) می آمدم هوایم را داشت می گفت تو مادر شهید هستی ارج و قرب داری باید هوایت را داشته باشم. حرف شهادت می زد می گفتم شهادت ابراهیم برایمان بس است، می گفت من برای جنگ اسرائیل شهادت را می خواهم.
قرار بود خواستگاری بروم که خبر شهادت دادند
وی به آخرین وداع محمد اشاره کرد و گفت: آخرین بار که می رفت گفت تسبیح و مهرم را پادگان جا گذاشتم برای همین انگشتری که خودش به من هدیه داده بود را به او برگرداندم تا دستش کند. کیفش را تا سر خیابان برایش بردم. مینی بوس که سوار شد صورتش را برعکس من برگرداند که دلش نلرزد. دستم را بلند کردم گفتم یا حضرت زینب (س) اگر بچه هایم شهید شدند خودت کمکم کن، قربان محمد ابراهیم خودت ولی نمی خواهم بچه ام اسیر شود، اگر شهید شدند عیبی ندارد. قرار بود یک هفته بعد بازگردد تا برایش خواستگاری برویم. جمعه روز عید قربان بود، بی تاب شده بودم، شب خوابی دیدم که صبح به دخترم گفتم محمد شهید می شود. پسر بزرگم به همراه چند نفر از دوستان محمد به منزل آمدند. حرف یکی از شهدای بزرگ پیش آمد گفتم کاش این ها که سرمایه های کشور هستند بمانند و بچه های ما شهید شوند. همانجا پسرم گفت محمد شهید شده.
با شنیدن خبر شهادت پسرم سجده شکر به جا آوردم
مادر شهید ادامه داد: همانجا سجده کردم و خدا را شکر کردم که حضرت زهرا (س) بچه هایم را به نوکری قبول کردند. پسرم فکر کرد حالم بد شده گفتم چیزی نیست، با خدای خودم صحبت می کنم.
مادر شهید در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: گریه هایم از ناشکری نیست چهار پسر بزرگ کردم که هر چهار نفر انقلابی و با قرآن هستند. پیکر محمد کامل سوخته بود، انگار دستکشی سیاه دستش کرده بود، به پسر بزرگم گفتم یک جا از بدن محمد را پیدا کن ببوسم. دیدم پسرم ابا و عمامه اش را انداخت وناله کرد، گفت مادر تو درست حرفی را زدی که حضرت زینب (س) زده بود.
منبع: دفاع پرسمنبع: بسیج نیوز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت basijnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «بسیج نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۸۶۲۰۳۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حضرت زهرایی بود و با اقتدا به حضرت مادر(س) جانش را فدا کرد
در گوشهای از گلستان شهدا و بالای یکی از مزارها نام مادر بیش از هرچیز دیگر، حتی جمعیت همیشگی که به دور مزار او جمع شدهاند، خودنمایی میکند؛ روایتهای همرزمان در توصیف او بسیار است اما عاشقانهترین توصیفی که میتوان از او داشت این است که عاشق حضرت زهرا (س) بود و با اصابت ترکش به پهلو به شهادت رسید.
به گزارش خبرگزاری ایمنا، گلستان شهدای اصفهان و خاک مقدس آن، آرامگاه و دربرگیرنده مردانِ مرد این دیار است که هر کدام از هستی خود گذشته و برگی زرین به کتاب تاریخ این دیار افزودهاند، خاکی که در پس آن روایتهای فراوانی جا خوش کرده و باید خواند و شنید.
در گوشهای از گلستان شهدای اصفهان و بالای سنگ یکی از مزارها، حکاکی «یازهرا (س)» بیش از هرچیز دیگر، حتی جمعیت همیشگی که به دور مزار او جمع شدهاند، خودنمایی میکند؛ واژهها و روایتهای همرزمان در توصیف او بسیار است اما عاشقانهترین توصیفی که میتوان از او داشت این است که عاشق حضرت زهرا (س) و فرمانده گردان یازهرا (س) بود و با اصابت ترکش به پهلو شهید شد؛ مداحی دلسوخته بود و وقتی به پای صوت دعای کمیل او بنشینی، از سوز دل خواندن او را متوجه میشوی و میان همین اشکها بود که رزق شهادت خود را از حضرت مادر (س) گرفت.
گفته بود من در عملیاتی شهید میشوم که رمز آن یازهرا (س) است و خودش هم وصیت کرده بود که بر روی سنگ قبرش بنویسند: «یازهرا (س)»؛ عجیب است این دلدادگی میان مادر و برخی از فرزندانش.
محمدرضا تورجیزاده متولد ۱۳۴۳ بود و پدرش اطراف مقبره علامه مجلسی نانوایی داشت؛ در گرمای طاقتفرسای تابستان و کنار تنور روزههایش را میگرفت و مقلد امام (ره) بودند و در همان روزهایی که بسیاری حتی جرئت بردن نام امام (ره) را نداشتند و داشتن رساله او جرم بود، آن را در منزل داشت.
تا ۴ سالگی محمدرضا اتفاقات زیادی برای او میافتاد و به همین واسطه مادرش هم زیاد به حضرت زهرا (س) متوسل میشد و در میان یکی از همین توسلها بود که با خدای خود گفته بود «دوست دارم پسرم سرباز امام زمان (عج) بشود» و از همان روز بود که مشکلات قبلی به سراغ محمدرضا نیامد.
سال ۱۳۵۷ بود که محمدرضا ۱۴ سال داشت و با چند جوان انقلابی از هم محلهایهایش اعلامیههای امام (ره) را پخش میکرد؛ یکشب که با برادر و پدرش به مسجدی در خیابان فروغی رفتند آقای کافی سخنرانی داشت و با پایان سخنرانی بود که همه جمعیت به سمت بیرون حرکت کردند و شعار دادند و همان حین بود که مأموران ساواک هم به مردم حمله کردند پدر و برادر محمد همدیگر را پیدا کردند اما محمد چند ساعت بود که گم شده و وقتی پیدا شد، کمر او سیاه و کبود شده بود و ظاهراً چندین ضربه با باتوم خورده بود اما بعد از این اتفاق هم دست از فعالیتهایش برنداشت و حتی شبهای بعد مشغول به شعار نویسی شدند.
با آغاز جنگ تحمیلی چندین بار به محل اعزام رفت اما شرط اعزام اجازه کتبی پدر بود و و پدرش هم میگفت دیپلمت را که گرفتی برو؛ سال ۱۳۶۰ و در زمانی که ۱۷ ساله بود، یک روز به خانه آمد و وسایلش را جمع کرد و در پاسخ به تعجب مادرش گفت: «حضرت امام پیام دادند برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست و من اگر تا الآن صبر کردم به احترام شما بوده اما دیگر جای صبر نیست.»
محمدرضا احترام و علاقه زیادی برای سادات قائل بود؛ روزی یکی از همرزمانش که برای بار اول به جبهه رفته بود دنبال بود تا به گردان یازهرا (س) برود اما میگفتند ظرفیت تکمیل است؛ نزد فرمانده گردان رفت و گفت: «آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا (س) بیایم.» و محمدرضا پاسخ داد: «شرمنده جا نداریم» و او نیز گفت: «من میخواهم به گردان مادرم بروم، برای چی جا ندارید؟»؛ محمدرضا جا خورد و پرسید: «اسمت چیه؟» که پاسخ گرفت سید احمد و همان موقع نام او را در گردان ثبت کرد و وقتی سید احمد به داخل گردان رفت متوجه شد بیشتر بچهها از سادات هستند.
پنجم اردبهشت ۱۳۶۶ بود که محمدرضا بعد از سرکشی به نیروها به سنگر رفت؛ ۵ نفر در سنگر کنار هم نشسته بودند و با انفجار مهیبی که رخ داد، محمدرضا در همان حالتی که نشسته بود مجروح شده بود و لبخندی به لب داشت و وقتی قرار شد او را از سنگر بیرون بیاورند تازه متوجه شکاف عمیق پهلوی چپ و خونی شدن بازوی راست او شده بودند؛ قرار شد او را منتقل کنند و هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که پشت بیسیم اعلام شد: «برادر تورجی رفت پیش حاج حسین…» و در آن لحظات باید کسی حضور داشت و میخواند «در بین آن دیوار و در، زهرا صدا میزد پدر…»
شهید تورجیزاده نیروی رسمی سپاه بود اما بنا به اذعان دوستانش تقریباً هیچگاه از لباس سپاه استفاده نکرد چرا که معتقد بود: «این لباس حرمت دارد و مقدس است اما قبل از دفن این لباس را به من بپوشانید میخواهم با آن وارد محشر شود»
وصیت کرده بود مادر و پدرش او را داخل قبر بگذارند و انگار که میخواست صبر آنها را زینبی کند؛ مادر درب تابوت را باز کرد و موهای پسرش را شانه کرد، به او عطر زد و بعد هم شروع به سخنرانی کرد و اجازه نداد کسی گریه کند و میگفت پسرم راضی نیست.
یک ماه قبل از شهادتش بود که قبر کنار سید رحمان را به مسئول گلستان شهدا نشان داده و گفته بود اینجا را یک ماه برای من بگذارید و جانش را داد و پای وعدهاش ماند؛ شب جمعه اول ماه رمضان با هفتم محمدرضا همزمان شده بود و قرار شد اول مراسم افطاری و بعد دعای کمیل برگزار شود؛ یکی از دوستان محمد به محض ورود به مراسم شروع به گریه کرد و وقتی اطرافیان علت را پرسیدند اینطور پاسخ داد: «محمد چند روز قبل از شهادتش میگفت من دوست دارم در مراسمم اول به مردم شام بدهند و بعد دعای کمیل باشد.» و بدون هیچ دخالتی بود که این خواسته محمد هم اجرا شد.
کد خبر 747483