کاش من هم یک عراقی بودم!
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۱۸۷۶۰۲۷
با خود فکر میکنم که پیادهروی اربعین میدان جوشش اخلاص زوار حسینی است و در این میان عراقیها چه زیبا توانستهاند گوی سبقت را از خادمان ایرانی بربایند، ای کاش منم هم یک عراقی بودم!
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح قزوین؛ اربعینها میآیند و میروند و من اینجا هنوز تشنه قدمهایی هستم که جا پای جابر عبدالله انصاری میگذارند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
عاقلانه نیست، اما حتما عاشقانه است که میگویم تمام طول سال را به نظاره مینشینم که محرم حلول کند، اما نه برای خود محرم و صفر! بلکه دلم اربعین را میطلبد، گویی دوره عاشقانه زندگی خلاصه شده به یک 10 روزهی پیادهروی اربعین....که آیا طلبیده میشوم یا باید برچسب یک "جامانده" بر دل حسرت زدهام بنشیند.
امسال نیز همانند سه سال گذشته نگاه لطف حضرت ارباب گریبانگیر دلم میشود اما این طلبیده شدن به همین راحتیها هم نیست، تمام 30 روز محرم با اضطراب پشت سر گذاشته میشود و تو میمانی بین طلبیده شدن و جاماندگی!
میگویند دلت باید حرم باشد، اما مگر میشود فقط یکبار قدم در مسیر قدمهای جابر بگذاری و بگذری؟! مگر میشود تمام طول سال را لحظه شماری نکنی که یکبار دیگر خود را بین عمودهای نجف تا کربلا ببینی؟ مگر میتوان اربعینی بود و خانهنشینی کرد؟
دهه آخر محرم که میشود زمزمهها راحتت نمیگذارند، به هرکسی که میرسی اولین سوالی که بر زبانش جاری میشود پرسش از حضورت در پیادهروی اربعین است؛ "امسال توهم راهی میشوی؟!" و پای ثابت دعای آخر هیئتها میشود آرزوی طلبیده شدن...
این چه واگویههایی است که رهایمان نمیکند؟!
مُهر خروج از کشور که بر پاسپورتت مینشیند و ویزای عراق برایت صادر میشود مرغ دلت راهی میشود، گویی که سفر از همین لحظه آغاز شده و باید راهی شوی و عجب سخت میگذرد این لحظات شیرین و دست نایافتی!
کولهپشتی عاشقیات جمع میشود، سفارش پیشکسوتهاست که بارت را سبک ببند که میهمان همچون حسین(ع) و میزبانی همچون عراقیهای دریادل داری!
بالاخره روز موعود از راه میرسد و راهی میشوی، چشمان زیادی با اشکهایشان بدرقهات میکنند و اما این دفعه کولهپشتیات سنگین شده از التماس دعاهایی که باید به استجابت دعا ختم شود.
به مرز مهران که میرسیم حجم جمعیت و اتوبوسهای کاپتاژ شده زیادی به چشم میآیند که در نوبت انتظارند.. بعضیها میگویند 10ساعتی است منتظر اجازه خروج عراقیها هستند و این انتظار برای تو به 12ساعت مبدل میشود.
حجم جمعیت را که میبینم با خود میگویم چطور این همه گرانی و سختی معیشت، مردم را از حضور در پیادهروی اربعین منصرف نکرده است؟ نداشته باشی و برای حسین(ع) هزینه کنی؟!
همه دور هم نشستهایم یکی از تهران آمده دیگری دانشجوی کاشان است، عمه و برادرزادهای خوش صحبت همنشینم شدهاند، عمه خانم میگوید؛ 5 سالی است که زائرم و هرسال عزمم برای آمدن دوباره جزمتر میشود، میپرسم با این همه گرانی و هزینهی گران سفر چرا راهی شدهای؟ میگوید از تمام خرج یک سالم میزنم که هزینه اربعین را جمع کنم! فقط نگاهش میکنم و دلم آشوب میشود...
نیمه شب است که دیگر از مرز عبور کردهایم و راهی دیدار شاه نجف میشویم، پذیرایی عراقیها فقط محدود به مسیر پیادهروی نجف تا کربلا نمیشود، نماز صبح را میهمان سفرهخانههای بین راهی هستیم که علاوه بر نماز، صبحانه هم میهمانت میکنند و با جمله "خوش آمدی زائر" بدرقهات.
از پنجره اتوبوس که بیرون را مینگری عراقیهای زیادی را میبینی که پیاده در راهند، پیر و جوان و کودک هم ندارد، مثل ما هم کولهای بر دوش ندارند، آزاد و سبک بال آمدهاند، بعضیهایشان روزهاست از بصره راه افتادهاند، پیرمردی خمیده... مادری با چندین کودک خردسال و جوانانی که عربی صحبت میکنند و من فقط نظاره گرم..
شهر نجف و زیارت امیرمومنان به یک مبدأ طلایی تبدیل شده تا قدمهایمان را در مسیر عاشقی آغاز کنیم؛ زوار میآیند و سلامی به شاه نجف عرض میکنند و راهی میشوند... بله مسیر عاشقی... عمودهایی که سایه سرت میشوند تا به بینالحرمین برسی و دستت را در دستان عباس بی علم بگذاری...
عجب مردمان عجیبی! عراقیها را میگویم! پس از 3 سال قدم زدن در این خاک هنوز آنها را به خوبی نمیشناسم، چندسال دیگر باید بگذرد و گرد سپیدی بر موهایم بنشیند تا بدانم در دل مردمان عراق در ایام اربعین چه میگذرد؟!
میخواهم مردمان نجف را از نزدیک ببینم، بدجور نمک گیرم کردهاند، پیادهروی را از داخل شهر آغاز میکنیم، سرآغاز مهربانیها از همینجاست، شهر آبادانی ندارد، کوچههایی آسفالت نشده و پر از خاک و زباله، اما آنچنان میزبان مهربانی داری که دلت میخواهد ساعتها بر همین ناآبادیها قدم برداری و تحویلت بگیرند...
صدای مداحی گوشها را مینوازد، هرطرف را که نگاه میکنی درب همه منازل باز است و صندلیهای زیادی چیده شده، یکی آب میآورد، دیگری دستمال کاغذی تعارف میکند، یکی شربت میدهد و دیگری با خواهش دستت را میگیرد تا شبی را میهمان منزلش باشی! زبان یکدیگر را متوجه نمیشویم اما دلهایمان یکی است و چه زیبا "حب الحسین یجمعنا" تعبیر میشود.
کوچک و بزرگ و پیر و جوان ندارد، همه میزبان شدهاند و عجب میزبانی...
عمودها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاری و بر اشتیاقت افزوده میشود، عرب و عجم! سیاه و سفید! ترک و اروپایی و امریکایی ندارد... همه در راهند.. مسیری که گرما و سرما، بیابان و خشکی، آبادانی و کویر نمیشناسد... این سیل جمعیت رود خروشانی است که ذکرگویان به سمت ارباب درحرکتند.
تقریبا هر قدمی را که پشت سر میگذاری میزبانانی درانتظارند تا پذیرائیت کنند، گاهی چندین مرتبه هر وعده غذا را تکرار میکنی تا دلی از این میزبان عزیز ترک برندارد... و چه حریصند برای پذیرایی از زوار حسین(ع)!!!
خورشیدی که افتخار تابش در آسمان اربعین را دارد درحال جمع کردن بال و پر سوزان خود است که صدای "مبیت"، "مبیت"، دخترک عراقی مرا از حال و هوای خود بیرون میکشد، 10 سال بیشتر ندارد اما با چشمان زیبایش درحال التماس کردن است که شب را در منزلشان بیتوته کنیم؛ این محبت بی کران فقط زاییده عشق سیدالشهداست، دلیل از این موجهتر؟!
ثروتمند و غنی ندارد؛ همه در میدان خدمت به حسین(ع) و زوارش در حال آماده باش هستند، خورشید که غروب میکند و میهمان یکی از منازل این مردمان دوست داشتنی و باصفا که میشوی به خوبی درک میکنی که هزینه کردن برای حضرت ارباب از نداشتههایت یعنی چه!
زوار پیاده روی اربعین در هرقدمی که در مسیر پیاده روی اربعین برمیدارند احساس غربت ندارند و چه شیرین این لحظات طی میشود، حتی پاهای تاول زده ات هم تو را از ادامه مسیر و تحمل سختی راه پشیمان نمیکند.
در مسیر پیادهروی چادرهایی را برافراشته شده میبینی که به نام موکب درحال خدمت رسانی به زوار اربعین هستند از هر قشری آمده اند، دکتر و مهندس و استاد دانشگاه، خیاط و نانوا و دانشجو و آشپز همه جمعند برای خادمی! اینجا همه یک عنوان دارند "خادم الحسین"!
همه در راهند، زائران حسین(ع) خستگی را خسته میکنند.. اربعین بهانهای است که هرکس با هرچه در چَنته دارد به میدان بیاید و عاشورایی بودن خود را به رخ دیگری بکشاند.
با خود فکر میکنم که پیادهروی اربعین میدان جوشش اخلاص زوار حسینی است و در این میان عراقیها چه زیبا توانستهاند گوی سبقت را از خادمان ایرانی بربایند، ای کاش منم هم یک عراقی بودم!
و اما چه سخت میگذرد که روزشمار دلم را ورق بزنم تا اربعین 98! آیا راهیام یا جامانده؟!...
انتهای پیام/
منبع: دانا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۱۸۷۶۰۲۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
یک مکالمه بیسیمی با عراقیها درباره صدام
چیزی طول نکشید که سروکله تانکها و نفربرهای عراقی روی جاده آسفالت پیدا شد. ما حتی با آرپیجی هم از پس آنها برنمیآمدیم؛ آرپیجی به تانکها میخورد، کمانه میکرد؛ اما بچهها ناامید نمیشدند و با نارنجک ادامه میدادند تاکمی سرعت پیشروی تانکها را بگیرند. ما باید چند روز مقاومت میکردیم تا بقیه یگانها به ما الحاق شوند و پاتک را جواب دهیم.
به گزارش ایسنا، بهرهگیری از انگیزههای دینی و میهنی برای آزادسازی خرمشهر، طراحی مناسب و برنامهریزیشده، انسجام ارتش و سپاه، سرعت عمل، راهکار عبور از رودخانه، گستردگی منطقه نبرد، تأثیرات منطقهای و بازتاب جهانی، عواملی هستند که زوایای گوناگون نبرد بیتالمقدس را نسبت به سایر نبردهای دوران ۸ سال جنگ تحمیلی متمایز میکنند و باعث میشود که نبرد بیتالمقدس و آزادی خرمشهر قله افتخارات هشت سال دفاع مقدس محسوب شود.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، مصمم است با تکیه بر آثار و اسناد موجود در این مرکز، همزمان با سالروز آغاز این عملیات غرورآفرین، جلوههای شکوه مقاومت و پایداری این حماسه عظیم را به روایت فرماندهان و رزمندگان حاضر در عملیات، در چندین شماره منتشر کند:
سردار کریم نصر اصفهانی از رزمندگان و جانبازانی است که در جریان عملیات بیتالمقدس در سال ۱۳۶۱ فرمانده گردان موسی بن جعفر (ع) لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بوده است. وی در بخشی از جلد یک کتاب خود با عنوان «به اروند رسیدیم» به بیان خاطرات خود از این عملیات پرداخته است:
اردیبهشت بود و بهجای هوای مطبوع و نسیم دلانگیز بهاری، گرمای نزدیک چهل درجه خوزستان، خون ما را به جوش آورده بود؛ ولی شور و حال عجیبی بین همه بچهها موج میزد. همگی عزم خود را جزم کرده بودیم تا عملیات بزرگی را در تاریخ ثبت کنیم.
منطقه عمومی عملیات در میان چهار مانع طبیعی محصور بود؛ از شمال به رودخانه کرخه کور، از جنوب به رودخانه اروند، از شرق به رودخانه کارون و از غرب به هورالهویزه منتهی میشد و در نهایت به دژ مرزی میرسید.به سمت رودخانه کارون حرکت کردیم. ما تابهحال پلی با این عظمت ندیده بودیم؛ عملیات احداث آن در حد خلق یک حماسه و کار بچههای مهندسی ارتش بود.
نیروها به نوبت در صف ایستاده بودند تا از پل عبور کنند. سرپل، قبل از ورود نیروها گوسفند قربانی کردند. بچهها یکییکی از روی پل رد میشدند. پل زیر پایشان به لرزه درآمده بود و هیجان وصفناپذیری در بچهها ایجاد شده بود. امواج آب، بچهها را بدرقه میکرد و نوازش قطرات آب بر صورتشان گویا به آنها خوشامد میگفت.
غرب رودخانه کارون، روستای کفیشه قرار داشت که ساکنانش با شروع جنگ، روستا را ترک کرده بودند و تعدادی از بچههای ما مستقرشده بودند. ما بعد از عبور از کارون به آن روستا رفتیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم و منتظر ماندیم تا دستور عملیات صادر شود.
از روستای کفیشه تا جاده آسفالت، حدود ۲۵ کیلومتر فاصله بود؛ ولی ما مجبور بودیم سه چهار کیلومتر به سمت چپ مایل شویم و دوباره برگردیم تا دشمن را دور بزنیم؛ یعنی حدود سی کیلومتر پیادهروی داشتیم.
نزدیک صبح شد و ما همچنان در مسیر بودیم. حدود نه ساعت پیاده راهرفته بودیم و رمق نداشتیم و پاهایمان داخل چکمه مورمور و سوزنی میشد. نماز صبح را همانطور چکمه پوشیده خواندیم و دوباره حرکت کردیم.
نبرد با تانکها
بین ما و یگانهای قرارگاه نصر، یک گپ افتاده بود و آنها هنوز به ما ملحق نشده بودند که خیلی خطرناک بود. دشمن متوجه حضور ما در منطقه شده بود؛ چون وقتی با دوربین نگاه کردم، دیدم حدود ۲۰۰ لاکپشت از دور دارند سمت ما میآیند و گردوخاک راه انداختهاند.
چیزی طول نکشید که سروکله تانکها و نفربرهای عراقی روی جاده آسفالت پیدا شد. ما حتی با آرپیجی هم از پس آنها برنمیآمدیم؛ آرپیجی به تانکها میخورد، کمانه میکرد؛ اما بچهها ناامید نمیشدند و با نارنجک ادامه میدادند تاکمی سرعت پیشروی تانکها را بگیرند. ما باید چند روز مقاومت میکردیم تا بقیه یگانها به ما الحاق شوند و پاتک را جواب دهیم.
همانطور که بچههای لشکر نجف اشرف که سمت چپ ما بودند بهطرف جنوب رفتند تا طرف دیگر جاده را تکمیل کنند و به یگانهای قرارگاه نصر ملحق شوند، چهار لولی عراقیها شروع به شلیک کرد. حدود دو ساعت صدای شلیک عجیبوغریب، رعب و وحشت غیرقابل وصفی در منطقه راه انداخته بود.
من تابهحال چنین چیزی ندیده بودم. تانکهای دشمن لحظهبهلحظه به ما نزدیکتر میشدند و خمپارهها و توپهایشان منطقه را دیوانهوار شخم میزدند و میخواستند ما را وادار به عقبنشینی کنند؛ اما بچهها هم کوتاه نمیآمدند. یکی از آن بچهها سید اصغر تحویلیان بود که علاوه برداشتن شجاعت، بمب انرژی و شوخطبع هم بود و لحظهای آرام و قرار نداشت. اصغر و حسن نصر اصفهانی هم پشت سنگر نشسته بودند و پاتک دشمن را پاسخ میدادند.
جلسات فرماندهی با حسین خرازی، مصطفی ردانی پور و بقیه بچهها مرتب برقرار بود تا اوضاع را بررسی و اطلاعرسانی کنیم. حسین خرازی گفت: «باید سعی کنید که امشب دو گردان تعویض بشود. گردان عباس فنایی و گردان منصور رئیسی و اگر عملی نشد؛ مجبور هستیم یکشب عملیات را عقب بیندازیم تا شما عوض شوید؛ چون دو محور است. یکی بغل جاده و یکی هم بغل این خاکریز که باید تقریباً به فاصله یک کیلومتر از خاکریز باشد. بعد هم نگاهی به من کرد و گفت آقا کریم به من اطلاع دادند که شما همعصر درگیر بودید و چند تا تانک و ماشین دشمن را زدید.»
سید حسن حسینی هرندی؛ مسئول استراق سمع در تائید حرف حسین خرازی و برای تلطیف فضا گفت: «من پشت بیسیم میشنیدم وقتیکه نیروهای ما تانکهای عراقی را زدند، عراقیها با عصبانیت میگفتند؛ اینها را بزنید. مواظب باشید. در ضمن خیلی به آنها دلداری میداد و شروع کرد به گفتن اینکه سمت چپ و راستتان را بپوشانید.»
بعد ما دیدیم؛ یک مقدار به اعصابشان مسلط شدند، بنابراین وارد کار شدیم؛ بسمالله گفتیم و او را صدا زدیم. بیسیمچی عراقی گفت: «چه کسی صدا میزند؟ گفتم میشل ابلح است که صدا میزند! آقا کفرش درآمد! یک مقدار سربهسر آنها گذاشتیم. وقتی اعصابش داغون شد، دیگر حرف نزد.»
حدود نیم ساعت یا سهربع بعد دوباره تماس گرفت و گفت: کیستی؟ گفتم: صدام حسین از کاخ ریاست جمهوری. وقتی بیسیم چی گزارش میداد تلفاتمان اینقدر است؛ میگفتم: خب فدای سر صدام! این را که میگفتم خیلی عصبانی میشد و شروع میکرد به دادوبیداد عربی. همگی خندیدیم و حسین خرازی بعد از شنیدن خاطره جالب سید حسن، نقشه منطقه عملیاتی را باز کرد و مأموریت تکتک گردانها را برای ما توضیح داد.
منبع:
مساح، مرتضی، به اروند رسیدیم (جلد ۱)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۵۷، ۱۵۸، ۱۵۹، ۱۶۱، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۴اسفالت
انتهای پیام