شهر غریب (قسمت دهم)
تاریخ انتشار: ۲ بهمن ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۲۴۷۱۰۹۸
چهارم دیماه 1365 ساعت 11:15 قبل از ظهر بود که دستهایمان را محکم گره زدند، با سیم تلفن.ما چهار نفر بودیم، دو مجروح و دو سالم. افسر جوان عراقی به سربازان دستور داد عقب ببرندمان. باورمان نمیشد جنگ چنین قسمتهایی هم دارد. با اینکه بارها اسیر عراقی دیده بودم اما متوجه نشده بودم چقدر اسارت بد است. وقتی به شخصیت انسان اهانت میشود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
فریب خوردهها
زندان الرشید با وجود شلوغی بیش از حدش، یک خوبی بسیار مهمی داشت، اینکه سلولها و راهرو و مجموعهاش عملا در دست خودمان بود.
مسلم شده بود برای ما، که دیگر اسیریم و جایی هم نبودیم که نیروهای ایران به ما برسند. اضافه شدن اسرای جدید کربلای پنج و شش هم، مجرای تنفسی برای ما شد که بفهمیم در ایران چه شد، بعد از ما.
همانجا بود که فهمیدیم عملیات کربلای چهار همان نیمهشب، لغو شده بود. همان وقتی که ما وسط معرکه بودیم...
دو پیشبینی ما خیلی غلط بود! حالا میگویم.
مجموعههای بسیج و سپاه، با ارتش، در جنگ همیشه کنار هم بودیم، اما تظاهر میکردیم با همیم. واقعیت آن بود که هیچ وقت اعتماد لازم را به هم نداشتیم. آن طرف نمیدانم، ولی ما همیشه فکر میکردیم ارتشیها حاضر نیستند مثل ما فداکاری و از جان گذشتگی کنند.
اولین ارتشیهایی که با عملیاتهای بعد از کربلای چهار به ما اضافه میشدند همیشه برای ما (که اکثرا بسیجی و سپاهی بودیم) غریبه بودند.
اما اشتباه میکردیم. ارتشیها از ما دلچسبتر و فداکارتر بودند. شاید مثل ما مقید نبودند روزی ده هزار صلوات بفرستند، اما در کارها جدی و مصمم و کله شقتر بودند. حتی مقابل عراقیها.
شاید ترانههای گوگوش و مهستی را بلد بودند و گاه با هم میخواندند، ولی خیلی وقتها، بارِ مجروحها روی دوششان بود. آب دادن به تشنهها، کل کل کردن با نگهبانها، و کتک خوردنها، بی هیچ ادعایی!
بعدها در فرصتی از برخی کارهای شجاعانه آنها خواهم نوشت. در حالی که سالهای جنگ با تصوراتی اشتباه، فکر میکردیم تنها نیروهای داوطلب هستند که جانفشانی میکنند.
این باور غلطِ ما بود، که در همان ماه اول اسارت فهمیدیم چقدر اشتباه میکردیم.
اشتباه دوم را با حکایتش میگویم.
آن روزی که نگهبانهای عراقی با خشم ریختند داخل و همه ما را کشیدند به حیاط، شنیده بودند روی یکی از دیوارها شعاری نوشته شده. جالب آنکه به قدری دیوارهای زندان از زندانیهای عراقی قبلی یادگاری نوشته شده بود که اگر هم چیزی نوشته شده بود امکان نداشت پیدا شود. اما عراقیها دقیقا میدانستند دنبال چه چیزی و کجا باید بگردند! ظاهرا نوشته کوچکی بود با مضمون "خمینی قائد"، مانند همه یادگاریهایی که زندانیها مینویسند، با چیز نوک تیزی در دیواری کندهکاری شده بود.
ما همه تظاهر میکردیم به زور وادارمان کردهاند جبهه بیاییم. حتی وقتی عراقی از من پرسید تو دانشجو بودهای چرا آمدی جبهه، گفته بودم هر دانشجویی نمیرفت جبهه اخراج میشد!
حالا "خمینی قائد "چه بود؟!
عراقیها پرسیدند چه کسی آن را نوشته؟ طبیعی بود هیچکس جواب ندهد. حتی آن ترسویی که نوشته بودش.
ما را و همه مجروحها را در حیاط برای چند ساعت زیر آفتاب تند و گرمای شدید، سر پا نگه داشتند که اگر نگویید چه کسی بوده، همگی به شدت تنبیه میشوید. هیچکس جواب نداد.
چقدر ما احساس غرور میکردیم...
راستش مهم نبود تنبیه و شکنجه در اسارت
اما آن سه نفری که نگهبانها جدا کرده و به آنها سیگار و شیرینی تعارف میکردند حالمان را بد میکرد! همانها گزارش داده بودند.
هر سه جاسوس از نیروهای داوطلب بودند، که حالا با هر توجیهی، تصمیم گرفته بودند با عراقیها همکاری کنند. شاید از کتک وحشت داشتند، شاید گرسنگی، شاید تشنگی، شاید دور افتادن از ایران. ولی تصمیم احمقانهای گرفته بودند که بعدا کتکاش را و چوب این انتخابشان را خوردند.
تنبیه بدنی سیصد نفر برای عراقیها خیلی سخت بود. گاه دستشان بعد از کتک زدن ده بیست نفر تا چند روز درد میکرد، حالا تصمیم گرفته بودند سیصد نفر را تنبیه کنند که چرا هیچ نمیگویید.
یکی از نگهبانها فکری به ذهنش رسید. در حالی که در حیاط چندین ردیف ایستاده بودیم، گفت هر دو ردیف روبروی هم بایستیم. بعد دستور داد به نوبت و در حضور آنها، هر دو نفری که روبروی هم هستیم، چند کشیده آبدار به هم بزنیم، تا رها شویم.
فکری شیطانی...
ده نفر اول استنکاف کردند و حاضر نشدند نفر روبرویی خود را بزنند. ما از دور داد میزدیم؛ بچهها بزنید! چون همین که نمیزدند هر دو را وحشیانه با کابل میزدند!
کتک خوردن از خودمان حتما خیلی کم دردتر بود...
از نفر یازدهم کتک زدنهای خودمان به خودمان شروع شد. باید چند کشیده را محکم به هم میزدیم تا عراقیها قبول کنند.
نادر جایش را عوض کرد آمد روبروی من. وقتی نوبت ما شد دلم نمیآمد بزنم، شش سال رفاقت در جبهه و در هر عملیاتی قول گرفتن که آن دنیا هم منتظر هم باشیم حالا باید میزدم در گوش نازش!
نگهبانها اول به من گفتند بزن. همه نیرویم را جمع کردم چشمهایم را بستم و با خجالت زدم. گفتند محکمتر، باز زدم، گفتند بار سوم... اگر نمیزدم همه زحمتم هدر رفته بود. با اشک نگاهش کردم، خودش گفت بزن رحیم... و زدم.
حالا نوبت او بود. گفتم نادر محکم... هنوز جملهام تمام نشده بود که با کشیدهاش یک متر پرت شدم!! چه دستی داشت نادر! یا من خیلی نازک نارنجی بودم. صورتم بیحس شده بود و نفهمیدم دو تای دیگر زد یا بیشتر... ولی اشکهایم کامل پاک شد!
وقتی رفتیم داخل، صحنه عجیبی بود، هر دو نفری که کشیده به هم زده بودند در بغل هم بودند و داشتند گریه میکردند.
راهروی سلولها، انگار مارش عزا میزدند.
برای شهید شدن دوستانمان آن قدر گریه نکرده بودیم.
انگار همهی غم 45 روز اسارت ناگهان سر باز کرده بود.
احد که دانشآموز عبدالمحمد بود، کشیدهها بین دانشآموز و معلم رد و بدل شده بود و حالا هر دو در بغل هم گریه میکردند.
آقا ماشاالله که مسنتر از همه ما بود، در بغل آقای فاطمی که او هم سناش زیاد بود گریه میکرد و همدیگر را میبوسیدند.
من و نادر به هم میخندیدیم...
نگهبانها که خیال میکردند فتنهای را درست میکنند تا نتوانیم دیگر متحد شویم، بر عکس نتیجه گرفتند. ما یکیتر شدیم...
ولی ما فکر نمیکردیم بین ما که برای شهادت آمده بودیم ناگهان با تغییر شرایط، سه نفر جاسوس و فریب خورده پیدا میشود. شاید خود جاسوسها هم دیروزش فکر نمیکردند فردا قرار است کثیفترین کار عمرشان را انجام بدهند. گزارش به دشمن!
اگر چه چند روز بعد هر سهشان، هم از ما و هم از عراقیها چند برابر کتک خوردند، برای همیشه فراموش کردند که میشود انسان هم فروخت...
چقدر آن موقعها آغوشمان باز بود.
همین که گفتند اشتباه کردیم
همین که گفتند پشیمانیم
زود قبولشان کردیم
این روزها دیگر
یادمان رفته
چه بودیم...
بیشتر بخوانید
منبع: ایران آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۲۴۷۱۰۹۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
امام از حرف محسن رضایی ناراحت شدند و گفتند بروید کارتان را بکنید!
بابت همین شک و تردید بود که فرماندهان تصمیم گرفتند تا به سراغ امام بروند و از او کسب تکلیف کنند. بنا شد تا محسن رضایی به جماران برود و با امام ملاقاتی داشته باشد. وقت هم به شدت تنگ بود؛ هر دقیقه میتوانست تاثیر گذار باشد.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، نوروز سال ۱۳۶۱ و ماههای قبل از آن در سال ۱۳۶۰ روزهایی بود که جبهههای نبرد برای ایران در شرایطی عالی به سر میبردند؛ نیروهای ایرانی روی دور پیروزی بودند؛ مهر ماه ۱۳۶۰ با عملیات ثامنالائمه حصر آبادان را شکستند؛ آذر ماه ۱۳۶۰ هم با عملیات طریقالقدس توانستند بیش از ۶۵۰ کیلومتر مربع از سرزمینهای اشغالی از جمله شهر بستان را آزاد کنند. فرماندهان نظامی و سیاسی جنگ برای هتتریک پیروزیها نوروز ۱۳۶۱ را مناسب دیدند؛ عملیاتی به نام «فتح المبین» هدف از انجام این عملیات آزادسازی اراضی اشغال شده ایران توسط عراق بود که نیروهای ایرانی در این عملیات آزادی سرزمینهای شمال خوزستان و غرب کرخه را در نظر داشتند. این سومین عملیات گسترده ایرانیان بود تا خاک خود را از لوث وجود دشمن عراقی پاک کنند. این عملیات ایمنسازی شوش، دزفول و اندیمشک برابر حملات آتی دشمنان را هم در نظر گرفته بود.
از این رو از اواسط پاییز که طرحریزی این عملیات آغاز شده بود، اقدامات اطلاعاتی لازم برای شناسایی مناطق توسط بومیان و ساکنان محلی جریان داشت. طراحان و برنامهریزهای عملیات سه منبع دیگر نیز برای کسب اطلاعات از منطقه داشتند؛ عکسهای هوایی، شنود مکالمات نیروهای عراقی و بازجویی از اسرایی که در جریان طریقالقدس در اختیار ایرانیان قرار گرفته بودند.
اما از آن سو نیروهای عراق نیز بیکار ننشسته بودند. آنها نیز با هر ابزاری که داشتند اقدام به شناسایی میکردند و تا حدودی در جریان عملیات آتی ایران قرار گرفته بودند. حمله عراق در بهمن ماه ۱۳۶۰ به منطقه چذابه یکی از نشانههای هوشیاری آنها نسبت به عملیات جدید ایران بود؛ عملیاتی که قرار بود کربلای ۲ نامیده شود که شب عملیات نامش تغییر کرد و شد «فتح المبین».
عراق با طرح و اجرای یک عملیات آفندی یا تهاجمی به تنگه چذابه در تاریخ ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۰، پیشگیری یا تاخیر در اجرای عملیات سراسری و بزرگ ایران را پیگیری میکرد. در این عملیات آتش سنگینی بر منطقه کوچک تنگه چذابه ریخته شد و پس از کم شدن آتش، یگان زرهی عراق به سمت شهر تازه آزاد شده بستان روانه شد؛ البته که با سرعتی آهسته و چنان که تمایلی به پیشروی نیست.
با رصد وضعیت، فرماندهان ایران کم کم به این نتیجه رسیدند که قصد عراق پیشروی نیست و اخلال و تاخیر انداختن در عملیات آینده است. سردار غلامعلی رشید درباره حمله عراق در آن برهه زمانی گفته ما نسبت به اهداف دشمن ابهام داشتیم؛ زیرا عراقیها در عین حالی که حملات سنگینی را انجام میدادند ولی کلا به سمت بستان پیشروی نمیکردند. در این شرایط فرماندهی کل سپاه طی تحلیل اظهار داشت هدف دشمن تاخیر در عملیات بعدی است و باید سریعا منطقه عملیات را فعال کنیم.
ارتش و سپاه برای این عملیات اختلاف نظر داشتند؛ سپاه معتقد بود که باید از چهار محور «عین خوش»، «پل نادری»، «شوش» و «رقابیه» به صورت همزمان حمله آغاز شود؛ اما ارتش که نگاهی کلاسیک داشت، تاکید داشت که به علت محدودیت در نیروی انسانی، باید از دو محور عمل شود. نهایتا با توافق محسن رضایی و علی صیاد شیرازی بنا بر این شد که از همان چهار محور اقدام شود. مشکل نیروی انسانی هم با توجه به روحیه بالایی که ناشی از دو عملیات پیروزمندانه در جامعه جاری بود محل نگرانی نبود و بنا به روایتها، تا سه برابر مورد نیاز راهی جبههها شدند.
قرار بود روز نخست تعطیلات نوروز ۱۳۶۱ عملیات فتح المبین آغاز شود؛ اما عراق که از ماجرا بو برده بود یا بنا به روایتهایی در جریان قرار گرفته بود دو روز پایان سال از دو محور به مواضع ایران حمله کرد؛ ۲۸ اسفند ماه عراق باز هم به سمت سرزمین ایران از دو محور شوش و تنگه رقابیه هجوم آورد؛ این دو محور از جمله محورهایی بودند که بنا بود ایران از طریق آنها برای آزادی سرزمینهای اشغالیاش اقدام کند. در واقع به جای اینکه عراق از سوی نیروهای ایرانی غافلگیر شود، این ایرانیها بودند که با حمله عراقیها غافلگیر شدند. فردای آن روز یعنی بیست و نهم اسفند ماه نیز ارتش عراق از بامداد باز هم دست به حمله زد و تا عصر هنگام همچنان تاخت و تاز میکرد. از سوی دیگر دو قرارگاه از چهار قرارگاه نیروهای رزمی ایران با جنگنده بمبافکنهای دشمن عراقی بمباران شد که تلفات چشمگیری بر جا گذاشت.
علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش در این باره گفته به جای آنکه ما عملیات را شروع کنیم چند روز قبل از آغاز عملیات دشمن شروع کرد. فشار عجیبی به نیروهای ما آورد. این فشار برای ما غیر قابل تحمل بود؛ چون پشت نیروهای ما آب بود؛ رودخانه کرخه. او اضافه میکند تا آمدیم بجنبیم دشمن از محور دوم عملیات را شروع کرد عراق در محور رقابیه دو تا چهار کیلومتر پیشروی کرد و خود به خود محور به هم خورد شاید دشمن، یکی دو روز بیشتر وقت نمیخواست تا دو محور را به هم متصل کند. معلوم بود دارد حساب شده کار میکند و میخواهد ما را به موضع انفعال بکشاند و ابتکار عمل را بگیرد. بیشتر حالمان گرفته شد. بدبختانه با طرحی که مصوبه همه ما بود از چهار محوری که میخواستیم حمله کنیم، فقط دو محور باقی ماند. این دو محور هم به هیچ ترتیب با محاسبات و برآوردهای عملیاتی و معیارهای تخصصی نمیخورد. دو محوری که طرف شرق بود دو محور باقی مانده یکی از طرف عین خوش بود و یکی هم طرفی که ارتفاعات جلوی آن را گرفته و دشمن فکر میکرد همان ارتفاعات برای پدافند کافی است و خودش را محکم میدانست.
با این حملات غافلگیرکننده عراق سازمان رزم دو محور که دو قرارگاه را هم شامل میشد از هم پاشیده شد؛ فرماندهان را شک و تردید فرا گرفت؛ نمیدانستند با این وضعیت حملات پیشدستانه عراق، طبق برنامه عمل کنند یا عملیات را به تعویق بیندازند؛ آنها دو به شک مانده بودند و فضا به تعبیری معلق بود.
بابت همین شک و تردید بود که فرماندهان تصمیم گرفتند تا به سراغ امام بروند و از او کسب تکلیف کنند. بنا شد تا محسن رضایی به جماران برود و با امام ملاقاتی داشته باشد. وقت هم به شدت تنگ بود؛ هر دقیقه میتوانست تاثیر گذار باشد. از همین رو تصمیم بر آن شد تا محسن رضایی توسط یک هواپیمای جنگنده به تهران برده شود؛ بدین صورت که یک خلبان در کابین جلو و فرمانده کل سپاه هم در کابین عقب. به همین ترتیب رضایی به تهران منتقل شد؛ دیداری با امام کرد؛ رضایی رفته بود که از رهبر فقید انقلاب نه مشورت که کسب تکلیف کند؛ اما امام واگذار کرده بود به فرماندهان که هر چه صلاح میدانند انجام بدهند. محسن رضایی اصرار میکند که امام برای انجام عملیات استخاره کند که بنیانگذار انقلاب نیز امتناع میکند و میگوید بروید کارتان را بکنید.
سردار مرتضی صفار، فرمانده جبهه شوش در عملیات فتح المبین درباره این دیدار میگوید: امام در کل گفته بودند؛ بروید کارتان را انجام بدهید و نگران نباشید. آقا محسن به حضرت امام میگویند استخارهای هم بکنند. امام ناراحت میشوند و میگویند شرایط استخاره فراهم نیست؛ بروید کارتان را بکنید. در آخر هم امام گفته بودند؛ حالا اگر هم خواستید دلتان قرص شود در قرارگاه کربلا یک استخارهای هم بکنید. آقا محسن برگشتند و وقایع را گزارش دادند بماند که به دلیل فشار وارد شده در سوار شدن به جنگنده حالشان اصلا خوب نبود و زیر سرم رفتند.
پس از بازگشت رضایی در قرارگاه کربلا، تفالی به قرآن میزنند که سوره «فتح» میآید؛ آنجا تصمیم میگیرند که نام عملیات از کربلای ۲ به فتحالمبین تغییر کند. نهایتا بامداد دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ با رمز «یا زهرا» عملیات آغاز شد؛ ۳۵ گردان ارتش و ۱۰۰ گردان سپاه در این عملیات حاضر بودند؛ صیاد شیرازی فرماندهی نیروهای ارتش و رضایی فرماندهی نیروهای سپاه را بر عهده داشتند عراق هم ۷ تیپ زرهی ۲۰ تیپ پیاده و ۱۰ گردان توپخانه را پای کار آورده بود.
به لطف زمینهای رملی در منطقه عملیات نیروهای ایرانی توانستند کانال حفر کنند و تونل بزنند و از این طریق لشکرهای ۱۰ زرهی و مکانیزه عراق تحت محاصره قرار گرفتند. طبق اسناد موجود این نقشه برای دور زدن نیروهای دشمن عراقی و محاصره آنها ابتکار احمد متوسلیان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسولالله تهران بود.
این عملیات در چهار مرحله برق آسا صورت گرفت و هشتم فروردین ماه چهارمین و آخرین مرحله اقدام برگزار شد. در نتیجه این عملیات ۲هزار و ۵۰۰ کیلومتر مربع از سرزمینهای اشغال شده توسط عراقیها به خاک کشور بازگشت. اما نتیجه دیگری که این عملیات داشت آن بود که از طریق غنایمی که نیروهای ایرانی از دشمن عراقی به دست آوردند توانستند یگان توپخانه سپاه پاسداران را راهاندازی کنند. در سلسله عملیاتهای ثامن الائمه طریق القدس و فتح المبین بخشهای زیادی از مناطق اشغال شده توسط عراقیها آزاد شدند و این گونه پیش زمینه آزادسازی خرمشهر فراهم شد به عبارت دیگر، نتیجه اصلی این عملیات، فراتر از آزادسازی اراضی اشغالی و تاسیس یگان توپخانهای سپاه بود.
سایر اخبار (تصاویر) لئوپون، پادشاهِ پادشاهان؛ حیوان عجیب و غولپیکری که حاصل جفتگیری پلنگ و شیر است! (تصاویر) دانشمندان چهرۀ یک انسان اولیه را شناسایی کردند؛ انسان اولیه این شکلی بود! (تصاویر) چند سال پس از مردن انسانها زمین چه شکلی خواهد بود؟ انسانهایی که خوراکشان گوشت انسان است!