Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، یکی از خوبی‌های نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغله‌های کاری، برای مطالعه پیدا می‌کنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهم‌ترین قسمت ماجراست.

 کتاب افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه‌ی تکفیری‌های اروپا در دهه‌ی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمه‌ی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

 بیشتربخوانید: روایت خواندنی از تنها بانوی سردار ایرانی/ شیرزَنی مقابل۱۰۰ مرد!

ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکه‌های تکفیری داخل اروپا متصل می‌شود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در می‌آید.

کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم می‌خواست «مجاهد» باشد و هم می‌خواست با «تروریست‌ها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاه‌های اطلاعاتی غربی می‌ترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجویی‌ها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.

** قسمت اول**

اسم من عمر الناصری است. مغربی هستم. در سال ۱۹۶۷ به دنیا آمده‌ام و مسلمانم.

البته بسیار متأسفم که اکثر این چیزهایی که گفتم صحت ندارد!

اسم من عمر الناصری نیست، دستکم اسمی که پدر و مادرم برایم انتخاب کردند این نیست. این اسمی است که برای تالیف این کتاب انتخاب کرده‌ام و البته تنها یکی از اسم‌های من در فهرست طولانی اسم‌هایی است که در مسیر زندگی‌ام استفاده کردم. شاید بهتر باشد بگویم در «زندگی‌هایم»: فرزند، برادر، دانشجو، قاچاقچی سلاح، مجاهد، جاسوس، شهروند، همسر و حالا هم نویسنده.

در سال ۱۹۶۷ هم متولد نشدم. باید هویتم را مخفی نگه دارم چون هنوز برخی از اعضای خانواده‌ام در مغرب زندگی می‌کنند و اگر اسمم علنی شود، شاید جانشان به خطر بیفتد. ولی به هر حال چیزی که [دربارۀ اطلاعات شخصی‌ام] می‌گویم به اندازۀ کافی به حقیقت نزدیک است. من [واقعاً] در دهۀ شصت میلادی متولد شدم.

گفتم مغربی‌ام و واقعاً هم مغربی‌ام. اما راستش این هم به همین سادگی نیست. پدر و مادرم مغربی هستند، قطعاً، و من هم سال‌های بسیاری از زندگی‌ام را در مغرب گذرانده‌ام. عاشق مناظر طبیعی و مردم و خنده‌های زیبای کودکان و بوی غذاهای مغربم. عاشق زن‌های مغربی‌ام در آن لباس‌های حریر براق صورتی و سبز. مغرب در قلب من جا دارد. با اینکه به چهارگوشۀ دنیا سفر کرده‌ام اما هنوز هم مغرب برای من زیباترین کشور دنیاست. تا سر حد مرگ دلم برای مغرب تنگ شده، هرچند که می‌دانم هرگز نخواهم توانست به آنجا برگردم.

اگر قلبم در مغرب باشد، عقلم در اروپاست، همانجایی که درس خواندم، جایی که بزرگ شدم و جایی که بیشترین بخش زندگی‌ام را در آن گذراندم. لوموند می‌خوانم و کتاب‌هایی که در آمریکا و انگلیس منتشر می‌شود. غرب است که با شیوه‌های تفکرش، و با فردگرایی پرهیمنۀ هیجان‌انگیزش به عقل من شکل داده.

و چون از جهتی عرب هستم و از جهت دیگر اروپایی، پس وطن ندارم. وقتی در نوجوانی به مغرب برگشتم، زبان عربی‌ام ضعیف بود و بچه‌ها من را به عنوان پسربچۀ اروپایی یا خارجی دست می‌انداختند. اما حدود یک دهه پیش که دوباره به مغرب رفتم، طوری رفتار کردم که انگار اصلاً خارجی‌ام، یک گردشگر [غربی]: در عرشۀ کشتی ویسکی نوشیدم و سیگار کشیدم و با دخترها لاس زدم.

اما من اروپایی هم نیستم! الان ۶ سال است که با همسرم در آلمان زندگی می‌کنم. شغل‌های متعددی داشته‌ام، اما شهروند اروپا محسوب نمی‌شوم. من «پناهنده» به حساب می‌آیم و با من هم مثل یکی از «کارگر-مهمان» های عرب رفتار می‌شود.

پس، از چیزهایی گفتم فقط یکی صد در صد صحیح بود: من مسلمانم.

[…] سه سالم بود که پدرم به بلژیک رفت. در بروکسل کاری پیدا کرده بود. همۀ ما را در مغرب پیش مادرم گذاشت و رفت. دو سال بعد، ما هم رفتیم پیش او. مدت کوتاهی بعد از ورود به بلژیک مادرم همه‌مان را برداشت و برای چک‌آپ پیش دکتر برد. هزینۀ مراقبت‌های پزشکی و درمانی در مغرب بالا بود، به همین خاطر ما فقط در موارد اضطراری پیش دکتر می‌رفتیم. اما در بلژیک، پوشش درمانی رایگان بود، لذا خیلی زود، پیش دکتر رفتیم. آنجا بود که پدر و مادرم فهمیدند من سل دارم.

به خاطر بیماری سل نمی‌توانستم در شهر همراه خانواده‌ام زندگی کنم. مرا اجبارا به آسایشگاه بیماران فرستادند که در اصل یک دیر کاتولیکی در حومۀ شهر بود. آسایشگاه تقریباً ۷۰ کیلومتر با بروکسل فاصله داشت.

ناگهان و بدون هیچ مقدمه‌ای، من، یک کودک اهل آفریقای شمالی با آن میراث قرآنی، سر از یک مدرسۀ کاتولیک درآورده بودم که راهبه‌ها اداره‌اش می‌کردند. در هر دوره، حدود ۲۰۰ کودک در آنجا بودند، همه سفید پوست و اروپایی. من، تنها عربِ آنجا بودم.

[…] در آن سال‌ها، چندان خانواده‌ام را نمی‌دیدم، جز تابستان‌ها که همگی با هم به مغرب برمی‌گشتیم. هر از گاهی هم در تعطیلات طولانی آخر هفته یا دیگر تعطیلات برای دیدنشان به بروکسل می‌رفتم. بعضی وقت‌ها هم -البته به ندرت، شاید دو سه بار در طول سال- پدر و مادرم به دیدنم می‌آمدند و چندساعتی می‌ماندند. اما زندگی حقیقی‌ام در همان آسایشگاه کاتولیک می‌گذشت.

[…] ۱۵ ساله که شدم با خانواده‌ام به طنجه برگشتیم. هم بیماری من تمام شده بود و هم کار پدرم در بروکسل. اولش خیال می‌کردم برگشتنمان به مغرب بازگشتی جذاب به زادگاهمان خواهد بود. هیچ وقت در بلژیک حس نکرده بودم که در وطن خودم زندگی می‌کنم و همین باعث شده بود همیشه دلم برای وطن حقیقی‌ام مغرب پر بکشد.

هرچقدر از مغرب دور می‌شدم، مغرب برایم باشکوه‌تر می‌شد. مغرب بود که هویت من را مشخص می‌کرد. هرچه سنم بالاتر می‌رفت، بیشتر و بیشتر به چیزهایی که نشانم می‌داد من در بلژیک یک آدم متفاوتم افتخار می‌کردم: من عرب بودم، مسلمان بودم. از همۀ آن اروپایی‌های سفیدپوست هم بهتر بودم.

اما وقتی به مغرب برگشتیم، خیلی زود فهمیدم مغرب هم دیگر به هیچ وجه وطن من نیست. در مغرب هم حس می‌کردم خارجی‌ام، درست مثل بلژیک. از ۵ سالگی به بعد تقریباً فقط به زبان فرانسوی حرف زده بودم و همین باعث می‌شد لهجه‌ام و اصطلاحاتی که به کار می‌بردم به نسبت بچه‌های مغربی «عصاقورت داده» تر باشد. همین لهجه‌ام و اینکه اساساً خیلی کم عربی بلد بودم را مسخره می‌کردند.

[…] از خانواده‌ام نیز [از نظر روحی و عاطفی] دور شده بودم. این جدایی محصول همان سال‌هایی بود که جدا از آنها زندگی می‌کردم. نشانه‌هایی از این جدایی را در همان تابستان‌هایی که با هم در مغرب می‌گذراندیم دیده بودم. […] چند ماه بعد از برگشتنمان از بلژیک، پدرم در شهرستان «سیدی قاسم» در مرکز مغرب کاری پیدا کرد. می‌خواست همه با هم به آنجا برویم ولی هیچکدام از ما راضی نبودیم. طنجه یک شهر پرجمعیت بود، یک کلان‌شهر با آدم‌هایی از جاهای مختلف. بیش از آنکه شبیه شهرهای مغرب باشد شبیه شهرهای اروپایی بود. اما شهرستان سیدی قاسم چیزی نبود جز یک کوره‌شهر، در بخش عقب‌افتادۀ کشور!

پدر و مادرم مدام سر این موضوع دعوا داشتند. [یک بار من هم سر همین موضع با پدرم درگیر شدم و اجازه ندادم مادرم را کتک بزند]

[…] چند ماه بعد از این دعوا، کاری در یک کشتی کوچک مسافربری پیدا کردم و شروع کردم به چرخیدن دور دنیا با کشتی. از اینکه دورم خوشحال بودم، دور از مغرب، دور از خانواده، دور از همه چیز.

وقتی برگشتم، مادرم دیگر در مغرب نبود. بالاخره از پدرم طلاق گرفته و با بعضی از برادرها و خواهرهایم به بلژیک برگشته بود. اما آنقدر با خانواده‌ام غریبه شده بودم که این هم خیلی ناراحتم نکرد.

ده سالِ بعد از آن را در مغرب تنها زندگی می‌کردم. گاهی وقت‌ها در خیابان می‌خوابیدم و گاهی وقت‌ها در هتل، بسته به اینکه پول داشته باشم یا نه. به شدت مشروب می‌خوردم، هر روز حشیش می‌کشیدم، موسیقی رِگِی گوش می‌کردم. در آن سال‌ها با تعداد خیلی زیادی دختر همبستر شدم. مطلقاً به آینده فکر نمی‌کردم. اگر پول توی دست و بالم بود، خرج می‌کردم، وقتی هم جیبم خالی می‌شد چندان برایم اهمیتی نداشت.

اوایل، شغلم راهنمایی گردشگرها بود. در همین کار، گردشگرها را به تلۀ فرش‌فروش‌ها می‌انداختم. در این کار استاد شده بودم. بچه که بودم [در آسایشگاه و خانۀ ادوارد]، کلی از وقتم را با زیر نظر گرفتن بقیه گذرانده بودم و به همین خاطر راحت می‌توانستم آدم‌ها را بشناسم. می‌توانستم با نگاه کردن به چند چیز جزئی از قوس ابروها، حالت و حرکت دست‌ها و طرز راه رفتن، کل شخصیت طرف را دربیاورم. به صورت غریزی می‌فهمیدم چطور خارجی‌های آسیب‌پذیرتر را شکار کنم، همان‌هایی که خیلی راحت می‌شد تحت فشارگذاشتشان. فقط ظرف چند ثانیه می‌توانستم بفهمم از فلان کس می‌شود پولی کاسب شد یا نه!

گردشگرهایی که دنبال حشیش به مغرب می‌آمدند بیشتر از گردشگرهایی بودند که برای خرید قالی به آنجا می‌آمدند. در نتیجه من هم خیلی سریع کارم را تغییر دادم و تبدیل شدم به واسطه بین تولید کننده‌های حشیش (در کوه‌ها) با گردشگرهایی که توی شهرها می‌چرخیدند. ظرف مدت کوتاهی کارم به جایی رسید که معامله‌های چندصدکیلویی حشیش را جوش می‌دادم. البته دیگر فقط برای گردشگرها نبود بلکه مشتری‌های آن طرف آب هم اضافه شده بودند. تجارت خیلی چرب و پرسودی بود. و فقط همین اهمیت داشت.

خیابان‌های طنجه پر بود از نیروهای پلیس. کارشان بیش از هرچیز دیگر این بود که از گردشگرها مقابل کلاهبردارهایی مثل من مراقبت کنند. علاوه بر آن، تعداد زیادی هم نیروی مخفی امنیتی [با لباس های شخصی] وجود داشتند. خیلی سریع یاد گرفتم چطور آنها را در بین جمعیت تشخیص دهم.

بعضی جوان‌ها، جنس‌های قاچاقشان را در محوطۀ بازار روی پتو بساط می‌کردند و می‌فروختند: عطرها و دستگاه‌های الکترونیکی و لوازم بهداشتی کم‌ارزش و ارزانی که قاچاقی از اروپا آمده بود. موقعی که مامورهای مخفی این جوان‌ها را دستگیر می‌کردند زیر نظر می‌گرفتمشان. دقیق نگاه می‌کردم چطور مخفیانه و از پشت به سمت آنها می‌روند تا دستگیرشان کنند. طرز حرکتشان را بررسی می‌کردم. یاد گرفتم چطور پلیس‌ها را از حالت چهره‌شان بشناسم، آن حالت‌های عبوس و خیلی جدی صورتشان. بعد از مدتی، دیگر به صورت غریزی می‌توانستم تشخیص‌شان دهم و به همین خاطر می‌توانستم از آنها دوری کنم تا گیرشان نیفتم.

دلال خوبی بودم و خیلی زود آوازه‌ام بلند شد. افراد برای کارهای سختشان سراغ من می‌آمدند. مثلاً دو نفر از خبرنگارهای روزنامۀ ال پائیس به مغرب آمده بودند تا دربارۀ موضوع قاچاق انسان بین طنجه و سئوتا تحقیق کنند. آنها را راهنمایی کرده بودند پیش من بیایند. این قاچاق، یک تجارت خطرناک و کاملاً زیرزمینی در مغرب بود. اما من توانستم آنها را ببرم سروقت چیزی که می‌خواستند و آنها هم موفق شدند صدها عکس بگیرند.

مدتی بعد یک خبرنگار دیگر سراغم آمد و از من خواست او را به دانشگاه فاس  ببرم که آن روزها دچار شورش شده بود. شورش‌ها خیلی خشن شده و روزها شدیداً از سوی پلیس، از اطراف دانشگاه محافظت می‌شد و در نتیجه کسی نمی‌توانست داخل برود. اما شب، می‌توانستم آن خبرنگار را به صورت مخفیانه به داخل دانشگاه ببرم. بعضی دانشجوها را راضی کردم با او مصاحبه کنند. کل شب را هم همراهش بودم و مصاحبه‌ها را برایش ترجمه می‌کردم.

اما بعضی چیزها خیلی خطرناک بود، حتی برای کسی مثل من. مثلاً یک روز دو نفر آلمانی که به آنها حشیش می‌فروختم با یک پیشنهاد تازه سراغم آمدند. می‌خواستند حشیش بخرند و در مقابل سلاح بدهند. یک فهرست کامل از همۀ سلاح‌هایی که می‌توانستند بفروشند همراه داشتند. فهرستشان باورکردنی نبود. از مسلسل کلاشینکوف داشتند تا تانک و موشک‌انداز و موشک و هواپیمای جنگی!

این قضیه مربوط می‌شود به اواخر دهۀ هشتاد میلادی که امپراطوری شوروی در حال فروپاشی بود. ژنرال‌های شوروی هرچه در اختیار داشتند را -پیش از آنکه از دستشان برود- می‌فروختند تا پولش را به جیب بزنند. رودخانه‌ای از سلاح‌های مختلف به سمت اروپا جاری شده بود و هر کس طالب سلاح بود، می‌توانست گیر بیاورد.

فهرست را که نگاه کردم به آن دو گفتم: «دیوونه‌اید؟ خیلی شانس آوردید که اومدید سراغ من. هر کس غیر من بود می‌فروختتون به پلیس. اون وقت باید بقیۀ عمرتون رو اینجا تو زندان می‌گذروندید.»

هیچکس در یک کشور مسلمان، خصوصاً در مغرب، با سلاح اینطور برخورد نمی‌کرد. اگر آن دو نفر آلمانی دستگیر می‌شدند، شکنجه‌شان می‌کردند و هیچ وقت هم نمی‌توانستند از زندان بیرون بیایند. [همانجا توی زندان می‌پوسیدند]. سریع برگه را سوزاندم و دیگر هیچ وقت دربارۀ این موضوع حرفی نزدیم.

منبع: مشرق

انتهای پیام/

یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟/ «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمی‌کردم»

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: حاشیه های سیاسی افغانستان

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۱۸۲۹۸۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

راز شگفت انگیز محبوبیت مهوش هنرمند در محله مولوی / لات ها شجاع اما ساده / روایتی تلخ، اما طنزآمیز از زندگی و رنج‌های مردم جنوب شهر تهران

محمدجواد محمدحسینی: شامگاه جمعه، ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ در خانۀ «گفتارها» در شبکۀ اجتماعی کلابهاوس، به مناسبت ششمین سالگرد درگذشت مرحوم دکتر عباس منظرپور، نشستی با عنوان «در کوچه و خیابان؛ کارنامه دکتر عباس منظرپور، زندگی و آثار او» با سخنرانی نعمت‌الله فاضلی، نویسنده، جامعه‌شناس و استاد دانشگاه و مجید تفرشی، نویسنده، مورخ و سندپژوه برگزار شد.

نام خانوادگی اصلی عباس منظرپور، مؤلف کتاب‌های در کوچه و خیابان، نادره دوران و خاطرات پیرمرد، «پزنده» است. اجداد او آشپزهای دربار فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه بودند. او در سال سوم دبیرستان به خاطر تمسخر همکلاسی‌هایش نام خانوادگی‌اش را به «منظرپور» تغییر داد؛ کاری که بعدها از آن ابراز پشیمانی کرد و دوست داشت دیگران او را همان «پزنده» بدانند. مجید تفرشی و نعمت‌الله فاضلی در جلسۀ این هفتۀ خانۀ گفتارها که با اجرای محمدرضا مهاجری همراه بود، هر یک نکاتی را پیرامون آثار عباس منظرپور یا همان عباس پزنده مطرح کردند که در ادامه خلاصه‌ای از سخنان هر یک ذکر خواهد شد.

برای منظرپور بر خلاف دیگر نویسندگان، ۷۰ سالگی آغاز شکوفایی قلمی‌اش‌ بود

مجید تفرشی: پنجشنبه پیش رو ششمین سالگرد درگذشت دکتر عباس منظرپور است. ایشان سال‌های پایانی عمر خویش را در لندن زندگی می‌کرد. چند سال پیش در لندن برای کتاب «نادره دوران» یک جلسه برگزار کردیم که با سخنرانی مرحوم دکتر محمد صدقیان، بنده و خود دکتر منظرپور همراه بود. البته مرگ ایشان در ایران بود و من و ایشان با هم از لندن به تهران آمدیم؛ اما این سفر برای استاد منظرپور یک سفر بی‌ بازگشت بود.

آثار دکتر منظرپور را باید در یک چهارچوب علمی بررسی کرد؛ حال آنکه مطالبش برای عوام نوشته شده است. باید در نظر داشته باشیم موضوع تاریخ خانواده (خاندان)، مسئلۀ بسیار مهمی در دنیا است. حدود ۶۰ درصد از مراجعین به آرشیوهای کتابخانه‌های دنیا مورخین حرفه‌ای نیستند، بلکه کسانی‌اند که در مورد تاریخ محلی و تاریخ خانواده کار می‌کنند؛ البته موضوع تاریخ فرودستان و تاریخ مردم هم به موضوع‌های پرطرفدار تبدیل شده است. در ایران هم کم‌کم به موضوع تاریخ محلی و تاریخ خانواده (خاندان) دارد توجه می‌شود.

دکتر مجید تفرشی

تهران پژوهی

بحث تهران‌پژوهی اگرچه قبلاً توجه زیادی به آن نمی‌شد همچنین بحث تاریخ و تاریخنگاری جنوب شهر تهران، هر دو به تدریج در ایران رونق گرفته اند؛ قبلاً هم به جنوب شهر تهران توجه شده بود، اما به مقدار کم؛ مثلاً در فیلم‌های علی حاتمی و آثار صادق هدایت مطالبی در این باره هست، اما این موارد در حکم استثنا است. بعدها جعفر شهری با نوشتن کتاب‌های طهران قدیم و تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم مطالعات را در این موضوع به حد اعلا رساند. بعد از شهری هم دکتر عباس منظرپور وارد این رشته شد. هر دوی این‌ها مورخ حرفه‌ای نبودند و در رشته تاریخ تحصیل نکرده بودند. من با هر دو نفر رابطه نزدیکی داشتم. خودِ من هم به مسائل تهران قدیم علاقه دارم و اجدادمان از اوایل قاجار و خانواده‌مان تا هم اکنون در همین حوالی جنوب شهر زندگی کرده و زندگی می‌کنند. به هر حال الان تهران‌پژوهی رونق زیادی دارد و آدم‌های زیادی در این زمینه کار می‌کنند.

بیماری همسر و آغاز نویسندگی

منظرپور، نویسنده و روشنفکر بود و در جوانی کنشگر سیاسی محسوب می‌شد؛ او همواره یک عدالت‌خواه و سوسیالیست بدون دلبستگی حزبی بود؛ اما نویسندگی حرفه‌ای او در سنین ۷۱ و ۷۲ سالگی شروع شد. شاید این سوال پیش بیاید که چرا اینقدر دیر به نویسندگی حرفه‌ای روی آورد؟ ظاهراً بیماری سخت همسرش که باعث شد منظرپور بازنشسته شده و در کنار همسرش در خانه بماند، او را به این فکر واداشت که به نویسندگی رو آورد. البته منظرپور مطب شخصی خودش را داشت، ولی از وزارت بهداشت بازنشسته شد. بنابراین بستری شدن همسرش در خانه باعث شد تا شروع به نوشتن کند.

کتابهایش

او کتاب در کوچه و خیابان را در مورد تهران قدیم نوشت. در مورد نام این کتاب باید توجه کرد که در تهران قدیم، خیابان به معنی مدرن وجود نداشته و خیابان برای بعد از کودتای ۱۲۹۹ است و اولین خیابان‌ها در تهران خیابان بوذرجمهری و اسمال بزاز و مولوی بود. بنابراین در آن زمان منظور از خیابان یعنی همین خیابان‌هایی که نامشان برده شد؛ همچنین اگر در آن زمان می‌گفتند "سر قبر آقا"، منظور از آقا، همان امام جمعه تهران و داماد شاه قاجار است که در انتهای خیابان مولوی دفن شده و بقعه و مقبره‌ای دارد. بنابراین مفهوم خیابان در آن زمان معنی مشخصی داشت. خود منظرپور هم مال خیابان مولوی بود.

این کتاب نشان داد اگرچه نویسنده پزشک و تحصیلکرده و مدرن بود، اما از آن فضای محلی خارج نشده بود. او خاطرات خودش را که دستِ اول بود می‌نوشت. بعداً چند سالی به انگلستان آمد و من آنجا با او آشنا شدم. یکی از آثار منظرپور، به دلیل انتشارش در خارج از کشور، کمتر به علاقه‌مندان آثار او و مطالعات تهران، کمتر در داخل کشور مورد توجه واقع شده است. منظرپور کتاب «نادره دوران» را سال ۱۳۹۰ در دوران اقامت نویسنده در لندن، توسط انتشارات مردمک به چاپ رساند.

در این کتاب ۱۳۰ صفحه‌ای، ۹ حکایت کوتاه و بلند وجود دارد که برخی از آنها به دلایل مختلفی در ایران مجال انتشار پیدا نکردند و برخی نیز به دلیل همگون‌بودن با دیگر نوشته‌ها و برای تکمیل‌شدن و جوری جنس در این مجموعه جا گرفته و برای نخستین‌بار منتشر شده‌اند. همچنین او از دوران خدمت پزشکی خود هم خاطراتی مکتوب کرده است که منتظر چاپ هستند. در زمینۀ مستند هم کارهایی کرد. موضوع دیزی و خیابان مولوی تبدیل به مستندهایی شد که برای تولید این مستندها منظرپور مشاوره داد. همچنین کتاب خاطرات پیرمرد بعد از فوت ایشان منتشر شد که من افتخار نوشتن مقدمه‌ای بر آن را داشتم. این آثار باعث شد منظرپور در دهۀ آخر عمر خود شناخته شود.

منظرپور خیلی تیزبین و نقاد بود. ای کاش زودتر شناخته می‌شد. او برخلاف دیگران، و حتی خود من، می‌توانست یک حادثه ساده را بسیار شرح و بسط دهد و مدت‌ها در مورد ابعاد کمتر مورد توجه قرار گرفته شده آن توضیح ارائه کند. من فکر می‌کنم منظرپور در آینده بیشتر در بین محققان و مخاطبان عام شناخته خواهد شد.

سه نمونۀ موفق و ناکام از جنوب شهر تهران

در تاریخ معاصر جنوب شهر تهران، سه نمونه موفق اما ناکام داریم؛

اول شادروان جهان پهلوان غلامرضا تختی است که در بین مردمان مشهور بود به «آقا تختی»، دوتای دیگر کمتر شناخته شده‌اند. تختی، زاده خیابان خانی آباد است. او به دلیل قهرمانی‌ها، ایرانمداری، مردمگرا بودن و رشادت‌هایی که داشت و همچنین دیدگاه‌های سیاسی‌اش و به دلیل شهرت بسیار به حق محبوب همگان شده است، که در این گفتار نیازی به صحبت زیاد درباره او نیست.

دوم توفیق جهانبخت یا جهانبخت توفیق است که متولد ۱۳۱۰ بود. او در کودکی از سراب با خانواده به تهران آمد. او اصالتاً اهل آذربایجان بود. او در مدرسۀ فرخی در خیابان مولوی که محل تحصیل فرودستان جنوب تهران در محله باغ فردوس مولوی بود تحصیل کرد و در آنجا کشف شد و سراغ کُشتی رفت؛ بعد هم با تحصیل در دانشگاه لندن مهندس شد. او قهرمان کشتی جهان بود؛ اما مانند تختی جوانمرگ شد. وی در سال ۴۹ با سرطان کبد در اوج محبوبیت از دنیا رفت. جهانبخت توفیق نماد یک قهرمان فروتن از خانواده‌ای فرودست بود که برخلاف روند کلی عدم توفیق اجتماعی و آموزشی مردمان جنوب شر تهران، در هر دو قلمرو علم و اجتماع به بالاترین سطح رسید، ولی او نیز چون تختی جوانمرگ شد و ناکام ماند.

سوم، داوود مقامی است، او در ابتدا قهرمان پرورش اندام بود و کارگر کشتارگاه جنوب تهران که وارد دنیای هنر شد؛ تا اواخر دهه ۴۰ بُت جنوب شهر بود. او نیز در محله باغ فردوس در مولوی رشد کرده بود؛ خیلی فقیر بود، ولی استعدادش کشف شد و خواننده کوچه و بازار شد. سال ۵۰ در ۳۶ سالگی از دنیا رفت. مقامی در طول فعالیت هنری خود، با آثار هنری مورد علاقه فرودستان، محبوب و قهرمان هنری مردمان محروم، به خصوص ساکنان جنوب شهر تهران بود.

مردمان این محله ها در جنوب شهر تهران از این سه تن به عنوان سه فرد موفق، الگوهای نادر موفقیت، ولی ناکام، جوانمرگ و با سرنوشت تلخ یاد می‌کنند. موفقیتی که آرزوی همگان بود و نصیب کمتر کسی در جنوب تهران شده بود و جوانمرگی و عاقبتی تلخ که هیچ کس طالب آن نبود. بنابراین چنین افرادی و نیز دیگر لات‌ها نمادهای مردم جنوب شهر بودند که به همت منظرپور و جعفر شهری حکایت و روایتشان زنده ماند. البته باید تاکید کنم که منظرپور و شهری از هم تقلید نکردند و هرچه بودند خودشان بودند و اگر قلمشان ایرادی هم دارد باز قلم خودشان است.

راز محبوبیت مهوش

در این جا به نقل از کتاب «نادره دوران» که در مورد زندگی و راز موفقیت و شهرت مهوش هنرمند، خواننده و رقاصه قبل از انقلاب است مطالبی را ذکر می کنم. به گمان من، حکایت ماقبل آخر این کتاب از نظر کمی و کیفی جذاب‌ترین بخش این کتاب است. درواقع خود نویسنده هم احتمالاً چنین نظری داشته که نام این بخش (نادره دوران) را ‌عنوان کتاب قرار داده است. نادره دوران چند برش از زندگی معصومه/ اکرم عزیزی‌بروجردی هنرمند کمتر شناخته‌شده دهه ۱۳۳۰ شمسی، هنر، موسیقی و سینمای ایران است. درباره وی و عمر کوتاه ۴۰ ساله او (۱۳۳۹- ۱۲۹۹)، به طور پراکنده مطالب بسیاری گفته و نوشته شده است، ولی به‌جرئت می‌توان گفت که خط‌به‌خط روایت داستان‌گونه منظرپور از ناگفته‌هایی از زندگی شخصی و حادثه مرگ مهوش، خواندنی، جذاب و قابل استناد تاریخی است.

منظرپور بی‌آنکه خود را در این مورد مورخ بداند، مانند یک روزنامه‌نگار تجسسی به بخش‌های مختلف زندگی شخصی و حرفه‌ای مهوش پرداخته است. منظرپور درباره فرجام او می‌نویسد: «آن روز مراسم تشییع جنازه‌اش برگزار می‌شد. در عمر خود چنین جمعیت و ازدحامی ندیده بودم. هنوز هم متحیرم که رمز محبوبیت این زن، در چه چیزی نهفته بود؟ مهوش چندان زیبا نبود. خوش‌اندام به همچنین، صدای خوبی نداشت و رقص خوبی هم نمی‌دانست. پس چه چیزی او را چنین محبوب لوطی‌ها و گردن‌کلفت‌ها و جنوب‌شهری‌ها کرده بود؟ چیزی به نظرم نمی‌رسد جز آنکه خود را از آنها می‌دانست و آنان نیز او را از خود می‌دانستند». مهوش البته آن‌قدر بخت نداشت تا همانند دیگر زنان سرشناس هنرمند و ادیب معاصر ایران توسط جامعه نخبه و روشنفکر به شهرت و اعتبار عمومی برسد، ولی منظرپور در همین ۲۰ صفحه توانسته تصویری گویا از او ارائه کند.

رمز موفقیت کتاب در کوچه و خیابان، انسجام فرم و محتوای آن است

نعمت‌الله فاضلی: من سال ۹۲ یا ۹۳ با کتاب در کوچه و خیابان آشنا شدم؛ این کتاب را سخت پیدا کردم و دیر توانستم بخرم و بخوانم. من نتوانستم منظرپور را ببینم. کتاب او داستان‌های واقعی از تهران است. کلمه «واقعی» مهم است؛ زیرا منظرپور داشت به عنوان مشاهده‌گر چیزهایی را که دیده بود، صادقانه روایت می‌کرد. در کوچه و خیابان همه‌اش در مورد خیابان مولوی و اسمال بزاز و اطرافش هست؛ خصوصاً کوچه حمام گلشن. دورانی که منظرپور آن را روایت می‌کند دوره گذار جامعه ایرانی به تجدد و مدرنیته است. اولین احساس من از این کتاب این بود که باید این بخش از تاریخ و فرهنگ حتماً روایت می‌شد. این فرهنگ کم و بیش به تمام تهران و ایران منتقل شد و من به خود بالیدم که چنین هم‌وطنی داشتم که تاریخ زندگی خود را به تاریخ تهران و ایران صادقانه و انسان‌گرایانه پیوند زده است.

دکتر نعمت الله فاضلی

ایجاد انسجام بین فرم و محتوا و چیزهای جدید

منظرپور در نثر خلاق و صادقش کاری کرد که ما بتوانیم تاریخ را حس کنیم، بو کنیم، لمس کنیم. او سعی کرد بین فرم و محتوا انسجام برقرار کند و این انسجام نقطه قوت کتاب است. او با زبان کوچه و بازار این دوره را روایت کرده است؛ سبک نگارش او سبک گپ زدن است؛ عامیانه نوشته است؛ قصه در قصه نوشته است؛ گپ زدن با مذاکره و گفت‌وشنود متفاوت است؛ در گپ زدن گوینده راحت است و اگر وسط مطالبش چیزی به ذهنش رسید، می‌گوید؛ شنونده هم همینطور است و اگر چیزی به ذهنش رسید به گوینده انتقال می‌دهد؛ گوینده تعهد ندارد حتماً مطلبی را از ابتدا تا انتها بیان کند.

ضمن اینکه استاد «پزنده» (منظرپور) خودش را قصه نویس نمی‌داند؛ نثر او از جنس هدایت و گلشیری نیست؛ فرمی که او انتخاب کرده با محتوایش هماهنگ است. این را در کتاب جعفر شهری (تاریخ اجتماعی تهران قرن ۱۳) و عبدالله مستوفی (شرح زندگانی من) نمی‌بینیم و لذا منظرپور می‌گوید در کتاب من چیزهای جدید وجود دارد.

هماهنگی منش اخلاقی با سبک

نکته دیگر در مورد کتاب در کوچه و خیابان این است که منش اخلاقی منظرپور با سبکی که انتخاب کرده هماهنگ است؛ منظرپور دلسوز مردم فرودست بود؛ مردم‌دوست بود؛ ایران‌دوست بود؛ عدالت‌خواه و سوسیالیست بود، ولی توده‌ای نبود و به شوروی وابستگی نداشت. در عین اینکه تحصیلکرده و مدرن بود، ولی آرمان او عدالت‌خواهی و مردم‌داری بود. این ویژگی‌های اخلاقی در سبک نوشتاری استاد پزنده مشاهده می‌شود. با خواندن برخی داستان‌های کتاب آدم قاه‌قاه می‌خندد و با خواندن برخی دیگر گریه می‌کند. روایت، روایت رنج‌های مردم است که به صورت طنز نوشته شده است. تیپ شخصیتی منظرپور از دل خواندن این داستان‌ها مشخص می‌شود.

«پزنده» می‌خواهد برخی ارزش‌های اجتماعی را یادآوری کند؛ مثلاً در قطعاتی که از مادرش می‌گوید، فوق‌العادگی وجود دارد؛ قناعت تصویر می‌شود؛ فداکاری، قناعت، پای قول و قرار بودن، ارزش‌هایی است که منظرپور یادآوری کرده است. او از تهران یک مانیفست ارائه داده است و نگرانی‌های خودش را نسبت به آینده بیان کرده و گفته است نباید اجازه داد که این ارزش‌ها از بین برود.

در مورد تهران خیلی کتاب نوشته شده است؛ البته در مورد پایتخت‌های دیگر مثل لندن خیلی بیشتر نوشته شده است؛ اما کار استاد پزنده از یک‌پارچگی‌هایی برخوردار است که کارش را جدید می‌کند؛ آشفتگی‌ای که در برخی روایت‌های کتاب در ظاهر وجود دارد به آشفتگی اوضاع تهران برمی‌گردد؛ در آن زمان تغییرات شتابانی در جریان بود؛ بناهای تاریخی داشت از بین می‌رفت و رضا شاه داشت کارهای مختلفی انجام می‌داد؛ این آشفتگی در فرمِ روایت استاد پزنده نمایان است؛ ناخودآگاه ذهن خواننده با آن آشوبناکی همراه می‌شود.

کتاب، بسیار گیرا است؛ ۵۰۰ صفحه است؛ من یک نفس آن را خواندم دو کتاب شازده حمام (اثر محمدحسین پاپلی یزدی) و در کوچه و خیابان، دو کتابی است که برای آنان که عادت به خواندن ندارند ولی دوست دارند کتابخوان شوند توصیه می‌شود.

او یک لات شناس بود

در کوچه و خیابان سهمی مهم در تهران‌پژوهی و ایران‌پژوهی دارد؛ ما منبعی نداریم که دهه‌های ۲۰ تا ۵۰ تهران را اینگونه برایمان روایت کرده باشد؛ در کتاب‌های دیگر اینگونه منسجم روایت نشده است؛ روایتِ زنده از زندگان و مردگان آن زمان است. نویسنده تیپ‌های اجتماعی را توضیح داده است؛ یکی از این تیپ‌ها تیپ لات‌هاست و نویسنده درکی همدلانه از لات‌ها داشت. منظرپور در دهه ۸۰، در این کتاب هشدار داد که نگذارید با سوء استفاده از لات‌ها برای چهارمین بار در دوران معاصر، لات‌ها در مقابل آزادی صف‌آرایی کنند.

او یک لات شناس بود؛ برای نمونه، در مورد طیب، حرف‌های زیادی گفته شده است؛ منظرپور می‌گوید طیب یک اختلال مغزی داشت و اصلاً ترس در وجود او نبود؛ بنابراین نمی‌شود به او گفت شجاع! شجاع، کسی است که می‌تواند بترسد، ولی طیب نمی‌ترسد. در مورد باقی لات‌ها، مثل شعبان بی‌مخ، ناصر جیگرکی و مصطفی دیوونه هم همین را می‌گوید. آنها از کشتن و کشته شدن ابایی نداشتند و در عین حال زودباور و فداکار و ساده بودند، ولی از این‌ها سوء استفاده می‌شد.

تیپ دیگری که استاد پزنده آن را توضیح می‌دهد، نوکیسگان هستند. او خطرات و بلایای نوکیسگان را برای کشور در قالب داستان توضیح داده است. تیپ دیگر تیپ بی‌سوادها هستند که خطرات آنها را هم می‌گوید.

چرا انسان باید محله‌اش را دوست داشته باشد؟

شناخته شدن این کتاب بستگی دارد به اینکه چقدر اطلاعات ما در مورد دانش شناخت شهر ارتقا پیدا کند و چقدر مطالعات شهرشناسی رونق بگیرد. اما سه نکته پایانی ام در مورد کتاب به شرح زیر هستند:

۱- در کتاب منظرپور درس‌های اخلاقی هم هست؛ او عاملیت خود را با نوشتن این کتاب در سن کهولت نشان داده است؛ نوشتن در ۷۰ سالگی، آن هم روی کاغذ، نشان از یک علاقه، همت و انضباط دارد.

۲- استاد، صادقانه نوشته است؛ ولی این بدان معنا نیست که عین واقعیت را نوشته است؛ هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند عین واقعیت را روایت کند ماهیت خاطره‌نویسی، یک تفسیر و گزینش از واقعیت است. مهم این است که این روایت مسئولانه باشد؛ در نوشته‌های منظرپور این مسئولانه روایت کردن موج می‌زند؛ سرمشقی است برای متعهدانه نوشتن و متعهدانه خواندن و تعهد نسبت به ایران. کسی که محله خود را دوست ندارد، شهر خود را دوست ندارد و کسی که شهر خود را دوست ندارد، کشور خود را دوست ندارد و کسی که کشور خود را دوست ندارد، جهان را دوست ندارد.

۳- منظرپور درس عشق و دوست داشتن می‌دهد؛ اما در کتابش عشق‌های عامیانه را شرح می‌دهد؛ این یک قابلیت انسانی بزرگ است. منظور ما از عشق، عشق‌های جنسی و عشق‌های عرفانی نیست؛ منظور ما محبت به گیاه است، محبت به حیوانات، محبت به مردم، محبت به شهر و بناهای تاریخی است. پزنده نمی‌خواهد ادیبانه بنویسد، ولی با مهربانی می‌نویسد.

بیشتر بخوانید:

۲۱۶۲۱۶

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1895178

دیگر خبرها

  • روایت دکتر مرندی از سال‌ها همراهی با مقام معظم رهبری ؛ ماجرای عبای سوغاتی چه بود؟
  • چهار روایت معتبر از سبک زندگی با آموزه های قرآنی
  • چرا «زندگی پس از زندگی» هنوز پربیننده است؟
  • راز شگفت انگیز محبوبیت مهوش هنرمند در محله مولوی / لات ها شجاع اما ساده / روایتی تلخ، اما طنزآمیز از زندگی و رنج‌های مردم جنوب شهر تهران
  • راهیابی دو فیلم ایرانی به جشنواره مسکو
  • «بعد از رفتن» و «روایت ناتمام سیما» مسافر مسکو شدند
  • قاتل: از زندگی متنفر بودم، زن و دو پسرم را کشتم
  • خاطرات یک روستازاده از جبهه خواندنی شد
  • تظاهرات ضد صهیونیستی در ۵۴ شهر مغرب
  • «هیس! پیرمرد چهارده ساله خوابیده» به کتابفروشی‌ها آمد