همسر امام جمعه کازرون: فقط یک روفرشی در خانه داشتیم، آن را هم بخشیدیم
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۰۲۷۶۲۵
خانواده خرسند این روزها به خاطر داغ این شهادت مظلومانه، روزهای سختی را میگذرانند و اما صبورانه و با افتخار از زندگی و مشی شهیدشان میگویند و خدا را شکر میکنند.
به گزارش مشرق، سحر بیست و سوم ماه رمضان، زن زودتر از مراسم احیاء برمیگردد، پسرکش را میخواباند؛ سحری را آماده میکند و منتظر همسرش میماند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حجتالاسلام خرسند، دومین امامجمعه کازرون از ابتدای انقلاب بود که توسط یک فرقه انحرافی به شهادت رسید. ایشان در زمان شهادت ۵۲ سال داشت و صاحب سه فرزند پسر بود. خانواده خرسند این روزها به خاطر داغ این شهادت مظلومانه، روزهای سختی را میگذرانند و اما صبورانه و با افتخار از زندگی و مشی شهیدشان میگویند و خدا را شکر میکنند که او بعد از سالها جهاد، به آرزوی قلبیاش رسید. برای گفتوگو با این خانواده بزرگوار به کازرون رفتیم و چند ساعتی مهمان همسر و فرزندان ایشان شدیم.
صبور و آرام با داغی سنگین
برای هماهنگی شماره همسر شهید را به من میدهند. صدایش پشت تلفن، هم غمگین و داغدار است و هم صبور و پر از طمأنینه. قرار میشود شب، قبل از شروع مراسم دعای کمیل با ایشان صحبت کنم. وقتی وارد منزل ایشان میشوم، ناخودآگاه چشمم دنبال زنی میگردد که در مجلس عزای همسرش، بیقراری میکند و صورتش غرق اشک است اما وقتی از یکی از خانمها سراغ ایشان را میگیرم، زنی را نشانم میدهد که آرام و صبور نشسته است گرچه سنگینی داغ شهادت مظلومانه همسرش را تا عمق چهرهاش میتوان خواند. از ایشان اجازه میگیرم و کنارشان مینشینم. اول از شکل آشناییاش با حجتالاسلام خرسند میپرسم و اینکه چند فرزند دارد: «من اهل سعادت شهر هستم. حاجآقا با پدر و پسرعمهام در جبهه همرزم بود و ازهمین طریق با هم آشنا شدیم. سال ۷۱ عقد کردیم و بعد از ازدواج تا سال ۷۹ کازرون بودیم. بعد برای تکمیل تحصیلات حوزوی ایشان به قم رفتیم. سال ۸۶ که ایشان به عنوان امامجمعه اینجا منصوب شدند، دوباره به کازرون برگشتند. چون بچههایم مدرسه میرفتند، من قم ماندم تا سال تحصیلی تمام شود و بعد به کازرون آمدیم. سه پسر دارم؛ پسر اولم دانشجوی ارشد حقوق است، پسر دومم سال دوم حوزه است و پسر سومم ۶ سال دارد.» صدایش هنگام اشاره به پسر کوچکتر کمی میلرزد. شاید به دلتنگیهای پسرک برای پدرش فکر میکند و اینکه به خاطر این دلتنگی، چه روزهای سختی در انتظارش است.
گفت حاجآقا را زدند
میخواهم از آن شب سوال بپرسم اما مرددم. میپرسم اما درخواست میکنم اگر صحبت کردن درباره آن صحنهها اذیتش میکند، از این سوال رد شویم. باز هم آرام و با اطمینان میگوید مشکلی ندارد و ادامه میدهد: «شب نوزدهم همراه ایشان در مراسم مصلای نماز جمعه شرکت کردم اما چون پسرم همراهم بود و اواخر مجلس خوابش میبرد، دو شب بعد را رفتیم مسجدی که نزدیک خانهمان بود. شب بیست و سوم ماه رمضان، مراسم مسجد که تمام شد، برگشتم. حاجآقا هنوز نیامدهبودند و پسرم، محمدعلی مثل شبهای قبل سراغ پدرش را گرفت. گفتم تو بخواب، صبح که بیدار شدی پدرت را میبینی و با تو بازی میکند. شروع کردم به آماده کردن سحری تا حاجآقا برگردد. اما اضطراب عجیبی داشتم؛ حتی احساس کردم یک نفر زنگ زد اما چون مطمئن نبودم و دستم بند بود، توجه نکردم.گفتم اگر درست شنیده باشم و کسی کاری داشته باشد، دوباره زنگ میزند. کمی که گذشت، صدای ماشین حاجآقا را شنیدم که جلوی در ایستاد. کلید انداختند و در را باز کردند. خوشحال شدم که حاجآقا بهموقع از مراسم برگشتند و به سحری خوردن رسیدند. اما کمی که گذشت دیدم در باز است و ایشان وارد خانه نشدند. به نظرم رسید شاید مثل خیلی وقتهای دیگر کسی دم در ایشان را دیده و کاری با او دارد. اما یکدفعه زنگ در را زدند؛ آیفون را که برداشتم، و صدای پراضطراب «آقای ابوالپور» راننده حاجآقا را شنیدم، دلم هُرّی پایین ریخت. سریع چادرم را پوشیدم و به سمت در دویدم. ایشان تا من را دید، گفت سریع به اورژانس زنگ بزنم. فکر کردم حال حاجآقا بد شده است؛ اما گفت: آقا را زدند».
کمی مکث میکند. بنظرم میرسد شنیدنِ این جمله، چه حجمی از اضطراب به دل یک زن میریزد: «ماشین جلوی در پارک بود و چیزی نمیدیدم. وارد کوچه که شدم، دیدم حاجآقا غرق در خون افتادهاند. به درون خانه دویدم و اورژانس را گرفتم و فقط یادم میآید چند جمله گفتم: تو را خدا کمک کنید! امامجمعهتان را کشتند! به فریادم برسید! خواهش میکنم زود بیایید. تلفن را گذاشتم و دوباره به درون کوچه دویدم. مضطر و پریشان بودم و داد میزدم: به دادم برسید! یا امام زمان کمکم کن!»
احساس استیصال آن لحظهها را در کلمات و جملاتش حس میکنم: «هرچه داد زدم، کسی نبود به فریادمان برسد. یک لحظه به فکرم رسید که به کسی زنگ بزنم. اما هرچه به صفحه گوشی نگاه میکردم، شمارهای را نمیدیدم. چشمم آن شب کور شده بود» این جمله آخر را که گفت به سختی جلوی اشکهایش را گرفت.
چیزی جز دویدنم در کوچه یادم نمیآید
«از اورژانس تماس گرفتند که زخم را ببندید تا خونریزی کمتر شود. دوباره به درون خانه دویدم و با پریشانی نگاه کردم ببینم با چه چیزی میشود این زخم عمیق را بست. فقط چادر نمازم را دیدم. آن را سریع برداشتم و بردم تا آقای شریفانی زخم را ببندد. ولی کوچه غرق خون بود»
هر از چند گاهی، آهسته بغضش را قورت میدهد و سعی میکند اشکهایش پایین نریزد. میان صحبتهایمان، خانمها برای سرسلامتی و تسلیت میآیند و حاجخانم باز هم صبور وآرام، از همدردی و حضورشان تشکر میکند. «آمبولانس بعد از حدود بیست دقیقه رسید و حاجآقا را همراه آقای شریفی بردند. به خودم که آمدم توی کوچه دنبال آمبولانس میدویدم تا من را هم همراهشان ببرند. هر چه از آن شب یادم میآید دویدنهایم در کوچهای بود که حاجآقا غرق در خون افتاده آنجا افتاده بودند.
با یکی از ماشینهایی که بعدتر خودش را رساند، به سمت بیمارستان رفتیم اما وقتی رسیدم گفتند حاجآقا توی بغل آقای شریفی اشهدش را گفته بودند و قبل از رسیدن به بیمارستان جان داده بودند. وقتی به بیمارستان رسیدم، تمام کاشیهای سفید کف اورژانس، گُلهگُله خون ریخته بود و قرمز بود. فدای حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بشوم که فرمود: ما رأیت الا جمیلاً» اسم حضرت زینب (س) را که آورد، اولین باری بود که اشکهایش سرازیر شد.
با پسرهایم رفیق بودند
از حاج خانم درباره رابطه شهید خرسند و فرزندانش میپرسم. میگوید: «حاجآقا با پسرانش خیلی رفیق بودند. درست است مشغله زیادی داشتند، اما همان زمان کمی که فرصت پیدا میکردند، مثل یک دوست و رفیق صمیمی کنار بچهها بودند. با دو پسر بزرگتر دوست صمیمی بود با پسر کوچکم همبازی بودند. یکبار یکی از همسایگان ما به منزلمان آمده بود، همان موقع حاجآقا و پسرم در حال بازی و دویدن دنبال هم بودند. آن بنده خدا که چنین تصویری از حاجآقا در ذهنش نداشت، خیلی تعجب کرده بود. من گفتم ایشان امامجمعه شهر شماست اما پدر محمدعلی است»
از همسر شهید خرسند درباره فعالیتهای خودشان میپرسم. رشته علوم قرآن و حدیث را تا کارشناسی ارشد خوانده است. توضیح میدهد: «چند سالی در موسسه قرآنی و دارالقرآن شهر تدریس میکردم. اما با توجه به گرفتاریهایی که حاجآقا داشتند، طبیعتاً کمتر میتوانستند در کارهای بچهها کمک بدهند. به همینخاطر در این سالها تلاشم این بود که به فرزندانم رسیدگی کنم تا ایشان ازین بابت دغدغهای نداشته باشند»
«محمدعلی»، پسر ششساله شهید لباس مشکلی پوشیده و هر از چندگاهی به بهانهای میان صحبتهای مادرش میدود. حاجخانم میگوید: «خدا لطف کرد که محمدعلی موقع شهادت پدرش خواب بود. چون اگر بیدار میشد و دنبال من میآمد، نمیدانم با دیدن پیکر غرق خون پدرش چه حالی میشد. اما حتماً خیلی روزهای سختی خواهد داشت و کمکم دلتنگی برای پدرش او را اذیت میکند. دیشب میگفت من را هم توی قبر بابا بگذارید تا پیش او باشم.
چند روز قبل از شبهای قدر متوجه شدیم ایشان دارند عازم سوریه میشوند. موقعی که به من گفت، پسرم محمدعلی از اتاقش بیرون دوید و گفت: «بابا! سوریه نرویها! داعش شهیدت میکند». حاجآقا با همان زبان بچگانه خیالش را راحت کرد که اتفاقی برایش نمیافتد.
مرورگر شما از ویدئو پشتیبانی نمیکند.فایل آنرا از اینجا دانلود کنید: video/mp4
دانلود
حتی دست رد به سینه قاتلش هم نزد
حجتالاسلام خرسند را در کازرون به «مردمی بودن» میشناسند و تلاشهای مداومی که برای حل مشکلات مردم این شهر داشت. همسر و فرزندانش شاید بیشتر از همه شاهد این تلاشها بودند: «حاجآقا خیلی مردم برایش مهم بود. علاوه بر همّ و غمّی که بیرون از خانه برای رسیدگی به مشکلات مردم شهر داشت، هر موقع هم که منزل بودند، خیلیها در خانه را میزدند و ایشان هیچوقت دست رد به سینه آنها نمیزد. حتی اگر کسی مراجعه میکرد و ایشان برای حل مشکل دست بهجایی نمیرسید، به هر شیوه و طریقی که بود سعی میکرد کمکی کند. حتی اگر ما مسافرت هم بودیم و کسی تماس میگرفت و گرفتاری داشت، حاجآقا از همانجا تلفنی برای رفع مشکلش پیگیری میکرد.
افراد نیازمندی که دم درمیآمدند هیچوقت دستخالی برنمیگشتند. خیلی وقتها حاجآقا به من میگفتند چه چیزی توی خانه داریم بشود به این فرد نیازمند داد؟ وقتی محمدعلی کوچک بود، کف خانهمان فقط موکت بود. چهار دستوپا که میرفت، زانویش زخم میشد. من به همین خاطر یک روفرشی خریدم و روی موکت انداختم. یکبار حاجآقا گفتند یک جایی سرکشی رفته بودم، دیدم واقعاً وضعشان خراب است. تا موقعی که بشود مشکلشان را حل کرد، چیزی توی خانه داریم که بتواند کمکی به آنها کند؟ تصمیم گرفتیم همین روفرشی را برایشان ببریم. حتی میبینید که دست رد به سینه قاتلش هم نزده بود وقتیکه نیمهشب دم در خانه از ایشان درخواست کرده بود با او عکس بگیرد.»
ایشان چهارمین شهید ما هستند
درباره نگاه حاجآقا به زندگی میگوید: «خیلی برایش مهم بود زندگیمان ساده و بدون تجملات باشد.گاهی من خرده میگرفتم و میگفتم بالاخره باید برای خانه امکانات راحتی معمولی مثل مبل را داشته باشیم چون به هر حال آدم بیماری و خستگی و مریضی دارد؛ اینجا بود که کمی کوتاه میآمدند وسیلههایی برای خانه خریداری کنیم و تنها به این خاطر که برایش مهم بود حالا که خودش کمتر پیش ما حضور دارد و بیشتر بار زندگی روی دوش من قرار دارد، حداقل تا حدی منطقی شرایط برایمان راحتتر باشد.»
از او میخواهم در مورد صبر و توسلی که به حضرت زینب سلامالله دارند، صحبت کنند: «آن شب میگفتم قربان دلت بروم حضرت زینب! روز عاشورا چه کشیدی. مدام دعا میکنم خداوند ذرهای از صبر حضرت زینب را به من بدهد.» اشک مجال ادامه نمیدهد. میگوید: «ایشان چهارمین شهید ما هستند. من دو تا از داییهایم و برادرم نیز شهید شدهاند که برادرم ۳۳ سال است مفقودالاثرند. شهادت حاجآقا داغ ما را تازه کرد و این خیلی سخت بود.»
آقای گلچین که از خبرنگاران کازرون است اشاره میکند که یکی از دغدغههای جدی حاجآقا تأسیس موزه شهدا بود و پیگیر بودند. حاج خانم میگوید: «لباس شهادت ایشان را انشاءالله وقتی موزه شهدای شهر تأسیس شد به آنجا هدیه میکنیم.»
پسر بزرگ شهید خرسند: پدرم در مسائل کاری با ما مشورت می کرد
با پسر بزرگتر حجتالاسلام خرسند کمی گفتوگو میکنم و درباره رابطهای که با پدرش بگوید: «پدرم دوست صمیمی من بود و ارتباط نزدیکی با هم داشتیم. من شیراز زندگی میکنم؛ هر موقع برای کاری میآمد شیراز، حتماً به ما سر میزد. حتی در مورد مسائل کاریشان نیز با هم صحبت میکردیم.»
پدرم در مورد مسائل اعتقادی خیلی حساس بود ولی هیچوقت در این خصوص ما را به چیزی مجبور نمیکرد. در واقع بدون نیاز به امرونهی یا اجبار، اعتقادات دینی برایمان مهم بود و به اعمال و عبادات دینی علاقه داشتیم. علتش هم این بود که به تمام چیزهایی که میگفت، اعتقادی قوی داشت و خودش به آنها عمل میکرد. این اعتقاد قوی و تقیّد به همه دستورات دینی برای ما جذاب و دلنشین بود و باعث میشد به دین و تقیدات دینی علاقهمند باشیم. یعنی از شکل رفتار و زندگی ایشان به مبانی دینی اعتقاد پیدا کردیم و عمل میکردیم. اگر گاهی کوتاهی اتفاق میافتاد مثلاً نماز صبح ما قضا میشد یا اشتباهی میکردیم، نصیحتمان میکرد. اما هیچوقت برخورد تندی نداشت.»
تنها خواهر شهید خرسند: شاخصترین ویژگی ایشان انس با قرآن بود
امروز پای صحبتهایش مینشینم: «حاج محمد فرزند سوم خانواده بودند. از من کوچکتر بودند؛ دو برادرمان از من بزرگتر و دو برادر دیگر کوچکتر از حاجآقا هستند اما بزرگ و عزیز و تاج سر همه فامیل ما حاج محمد، بودند» کلمات آخر را مثل قربان صدقههای خواهرانه با بغض میگوید، قربان صدقه برادری که حالا دیگر نیست.
«آقا محمد از بچگی سوای بقیه بود؛ این را بدون اغراق میگویم. یک پسر مهربان، آرام و فوقالعاده دوستداشتنی بود. از بچگی مکبّر مسجد محلهمان بود و با مسجد و فضای مذهبی مأنوس بود. بااینکه سن و سالش کم بود اما همه نمازهایش را میخواند و ماه رمضان پابهپای ما روزه میگرفت.»
پدر علاقه خیلی زیادی به آقا محمد داشت؛ اسمش را هماسم پدر خودشان گذاشتند پدربزرگم در روستایشان یک بزرگ مذهبی بود و آن زمان، حافظ قرآن بودند. پدرم همیشه خدا را شکر میکرد که هماسم پدرش یعنی شهید خرسند، مثل پدربزرگ با قرآن مأنوس است. ما همگی با عشق و محبت به امام حسین (علیهالسلام) بزرگ شدیم؛ پدر من منزل پدریاش را به عزاداری امام حسین (علیهالسلام) و برگزاری تعزیه اختصاص داده بود و خودش هم تعزیهگردان بود.»
«هیچوقت گریه پدرم را ندیده بودم اما الآن ایشان به شدت گریه میکند» صدایش از بغض میلرزد؛ نمیدانم دلتنگی برادر است یا غم شکستنِ کمر پدر. «پدرم مدام میگوید: اگر ده پسر داشته باشم، هیچ باکی ندارم که همه را در راه خدا بدهم اما برای مظلومیت محمد گریه میکنم. مادرم چند سالی است به خاطر سکته قلبی زمینگیر است. آقا محمد تا زمانی که کازرون بودند، هر روز به مادرم سر میزدند. برادرم برایش خیلی مهم بود، بهصورت مداوم به پدر و مادرمان سر بزند. حتی اگر خیلی شلوغ و گرفتار بود. هر وقت میرفت دست پدر و مادر را میبوسید. شب قبل از شهادتشان هم به آنها سر زدند؛ اما این بار از پدرم طلب حلالیت کرد.»
گفتند حاجآقا پدر ما بود
خواهر شهید خرسند درباره تلاش همیشگی برادرش برای حل مشکلات مردم میگوید: «من ساکن کرج هستم. برادرم خیلی وقتها که میخواست به من سر بزند، از تهران با مترو میآمد تا کرج. همیشه نگران بودم که مشکل امنیتی برای ایشان پیش بیاید. به همین خاطر به همسایههامان اصلاً نگفته بودم برادرم امامجمعه است. خیلی وقتها که ایشان منزل ما بود، میدیدم تلفنش بهصورت مداوم زنگ میخورد و مردم مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند. حاج محمد نیز تلاش میکرد مشکلات را به هر شکلی که میتواند برطرف کند. اصلاً هم فرقی نداشت که چه مشکلی و در چه سطحی باشد. مخصوصاً مشکلات بخشها و روستاهایی که از شهرستان فاصله داشتند و محرومتر بودند.»
«برادرم بسیار متواضع بود؛ اینکه در چه جایگاهی قرار داشت، هیچوقت باعث نشد در برخورد با بقیه علیالخصوص با خانوادهاش ذرهای احساس غرور کند یا این تواضع همیشگیاش کمرنگ شود. هیچوقت کوچکترین چیزی نگفت که یکی از اعضای خانواده از او برنجد. با شهادت برادرم، نهفقط ما، بلکه کل مردم کازرون داغدار شدند. یکبار خانمی از یکی از بخشهای دور کازرون تماس گرفت که همسرش به خاطر یک مبلغ دیه، زندانی شده بود. برادرم وقتی در جریان قرار گرفت، همزمان پیگیر بود که هم مایحتاج این خانواده تأمین شود، هم آن مرد زندانی آزاد شود. از این موارد متعدد اتفاق میافتاد؛ این چند روز خیلیها آمدهاند و گفتهاند حاجآقا خرسند مثل پدر ما بود و ما نمیدانیم بعد از او چکار کنیم.»
مثل مولایش شهید شد
«ما از همان بچگی رابطه خواهر و برادری خیلی خوبی داشتیم و همه پشتهم بودیم. وابستگی بین من و برادرهایم آنقدر زیاد است که وقتی حاج محمد شهید شد، هر سه برادرم گفته بودند فقط خواهرمان تا وقتی کازرون نیامده، خبردار نشود تا موقع شنیدن خبر پیشمان باشد. وقتی میخواستند شهادت برادرم را به من خبر بدهند اول گفتند که مادرم از دنیا رفته است.
من تا شیراز تصور میکردم مادرم به رحمت خدا رفتهاند. از شیراز کمکم به من اطلاع دادند و حتی قبل از رسیدن به کازرون از کم و کیف شهادت ایشان اطلاع نداشتم. در تمام مدت به حضرت زینب سلاماللهعلیها توسل میکردم تا کمی دلم آرام بگیرد. اما شب وداع با پیکر ایشان دستهایم را بلند کردم و خدا را شکر کردم. برادرم هم مثل مولایش امیرالمؤمنین هم که شهید لیلهالقدر بود توسط کسانی به شهادت رسید که دچار جهل و انحراف بودند و چه عزتی بالاتر از اینکه یک نفر اینگونه شبیه به امیرالمؤمنین شهید شود.
خدا را شکر میکنیم
حاج محمد همیشه تماس میگرفت و حال من را میپرسید. اگر مشکلی داشتم با او در میان میگذاشتم و خیالم راحت بود که یک تکیهگاه محکم است. هر خانوادهای که عزیزی است دست میدهد برایش خیلی سنگین است. من همیشه برادرانم تکیهگاهم بودهاند؛ مخصوصاً ایشان. این داغ برای من خیلی سنگین است و کمر برادرهایم را هم شکست اما افتخار میکنیم و خدا را شکر میکنیم که برادرم بعد از سالها جهاد، به بهترین وجه ممکن به آرزوی قلبیاش که شهادت درراه خدا بود، رسید.
ایشان ۱۳ سالش بود که به جبهه رفت. چندین بار ترکش خورد؛ یکبار ما تا چند روز هیچ خبری از او نداشتیم که بعد از یکی دو هفته فهمیدیم مجروح شده و در یک بیمارستان در تهران بستری است. با جبهه خیلی عجین بود؛ مادر یکی از شهدایی که از دوستان صمیمی حاج محمد بود، همیشه میگفت حاجآقا نظرکرده است؛ اینقدر در جبهه حاضر بود و مجروح شد و آن همه در بدنش ترکش داشت اما شهید نشد. حاجآقا باید آن موقع شهید میشد اما خدا خواست در این زمان و با این عزت او را پیش خودش ببرد. از مردم بسیار سپاسگزاریم؛ واقعاً سنگ تمام گذاشتند و همدردی کردند. همه میگفتند فقط برادر شما نبود، پدر ما هم بود.
مسببین اصلی را هم پیدا کنید
مادرم هنوز نمیداند حاجآقا شهید شده؛ به او گفتهایم ایشان به سفر رفتهاند. میدانیم طاقت ندارد. من تا همین دو سه روز پیش، توان این را نداشتم که پیش مادرم بروم چون حتماً از بیتابیام متوجه میشد اتفاق بدی افتاده است. وقتی از مادرم میپرسیدیم چرا حاجآقا را اینقدر دوست دارد، میگفت حاجی عزیز همه ماست. هر موقع من از دنیا بروم، قرار است برای من قرآن و نماز بخواند. شبی که حاج محمد را به خاک سپردیم، مادرم خوابدیده بود به یک زیارتگاه رفته و دو رکعت نماز خوانده و زیارت کرده است. من گفتم حتماً نماز لیلهالدفن بوده برای ایشان که از شهادت برادرم بیخبر است. بالاخره مادر است.
میپرسم چه انتظاری از مسئولین دارد. میگوید: «ما نسبت به خانواده درخشنده هیچ گلایه و مسئلهای نداریم و از مردم هم درخواست کردیم که کوچکترین جسارت و اهانتی به این خانواده شریف نکنند. اما از مسئولین درخواست میکنم بهصورت قاطع پیگیری کنند که علاوه بر خود قاتل، سایر مسببان این جنایت را پیدا کنند.
دور هم بودن خانواده برایش خیلی مهم بود
از برادر کوچکتر حجتالاسلام خرسند درباره رابطهاش با ایشان سوال میپرسم: «حاجآقا به من که برادر کوچکتر خانواده بودم، علاقه خاصی داشت. موقعی که شش سالم بود، انقلاب تازه پیروز شده بود و ایشان عضو حزب جمهوری اسلامی بودند. من را همراه خودشان میبردند و کلاس قرآن و مفاهیم شرکت میکردم.خیلی با هم رفیق بودیم و چندین بار با هم مسافرتهای دونفره رفته بودیم، هم اینکه معلم من بودند. من سعی کردم تا جایی که امکان دارد، از ایشان یاد بگیرم.
«ایشان به جمع خانواده خیلی علاقه داشتند. من چندین سال است مقیم کشور آلمان هستم؛ هرزمانی که به پدر و مادرم سر میزدند با من تماس تصویری میگرفتند تا هم من پدر و مادر را ببینم و جویای احوالشان شوم و آنها من را ببینند و دلتنگیشان کمی برطرف شود. تلاش میکردند حتی الآن که از هم چندین هزار کیلومتر فاصلهداریم، با تماس تصویری، این فاصله کمتر شود و من در جمع خانواده باشم. هر وقت که به مادرم سر میزد، خیلی تلاش میکرد حتماً خنده روی لب ایشان بیاید.»
نمیخواهیم به خانواده درخشنده، جسارتی شود
روزهای بعد از شهادت حجتالاسلام خرسند، کلیپی از برادر کوچکتر ایشان منتشر شد که در آن، از مردم کازرون درخواست کرده بودند جسارت و اهانتی به خانواده قاتل نکنند. درباره آن کلیپ میگوید: «من هم خودم دیدم و هم از برخی دوستانم شنیدم که بعضاً در فضای مجازی بهطور مستقیم یا غیرمستقیم جسارتهایی به خانواده و وابستگان قاتل کرده بودند. خب حمید درخشنده مرتکب این جنایت شده است؛ خانواده ایشان که تقصیری نداشتهاند. خانواده شریفی هستند که متدین و بسیار محترم هستند. ما داغ بسیار سنگینی را تحمل میکردیم اما نمیتوانستم بپذیرم که خانواده درخشنده در این شرایط سخت بخواهند فشار بیشتری را تحمل کنند. تصمیم گرفتم پیامی بفرستم تا در فضای مجازی منتشر شود، تا مقداری فشار را روی این خانواده کم کند که همین اتفاق هم افتاد. ما دنبال انتقامجویی نیستیم؛ فقط میخواهیم قاتل محاکمه شود. نه تنها قاتل بلکه تفکر انحرافی و گروه ضالهای که پشت این جنایت بوده هم شناسایی و محاکمه شود. برای اینکه نتواند افراد دیگری را هم گمراه کند.»
منبع: فارسمنبع: مشرق
کلیدواژه: وعده های روحانی بازار سکه و ارز قتل همسر نجفی اخبار حوادث امام جمعه کازرون حجت الاسلام خرسند
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۰۲۷۶۲۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت جدید و تکاندهنده فاطمه فهیمی همسر ناصر عبداللهی از مرگ پرابهام خواننده مشهور
«ناصر را زده بودند، اما اینکه چه کسی اینکار را کرد من هیچوقت نفهمیدم»؛ اینها گفتههای فاطمه فهیمی، همسر ناصر عبداللهی است.
به گزارش فراز، او در اولین مصاحبه خود روایتی جدید از مرگ پرابهام خواننده مشهور دارد. کسی که به گفته خودش در تمام این سالها متهم به قتل همسرش بوده، اما قانون به او اجازه نداده تا او را پیگیری قضایی کند. این پرونده عبداللهی بدون پیگیری پدر و پسران عبداللهی مختومه اعلام شد و هرگز عاملان مرگش شناخته و مجازات نشدند.
پس از ۱۸ سال، اما «فاطمه فهیمی» همسر «ناصر عبداللهی» ناگفتههای زیادی را به زبان میآورد.
زندگی ناصر عبداللهی بعد از جدایی از همسر اولفاطمه فهیمی میگوید: «همسر اول ناصر بعد از جدا شدن، تمام زندگی، خانه و اسناد داخل خانه که برای ناصر و بچهها بود را شبانه جمع کرد. به جز وسایل خیلی کوچک که آن هم برای اتاق خواب بچهها بود، حتی برخی از وسایل بچهها را که میتوانست برده بود. ایشان شبانه رفتند و مدتها خبری از او نبود، ۶ سال بچهها در کنار من و تا زمانی که پیش ناصر بودم زندگی میکردند. از بچهها نگهداری کردم و هیچ خبری از آن زن نبود».
او ادامه میدهد: «زمانی که ما به بندر آمدیم مدتها در خانه پدرم ساکن بودیم تا زمانی که بتوانیم خانهای تهیه کنیم. چون رفتن ما به بندر یک دفعه اتفاق افتاد. ناصر گفت ۱۰ سال میشود در تهران است و میخواهد به بندر برگردد. وقتی به بندر آمدیم، پدرم نمازخانهای را که در پایگاه فرهنگی داشت به ما داد تا ما بتوانیم وسایل را آنجا بگذاریم. بعد از آن تا وقتی که ما خانه پیدا کردیم در منزل پدرم ساکن شدیم».
فهیمی میگوید: «روزی که این اتفاق برای ناصر افتاد من در منزل پدرم بودم و خانه خودم نبودم. من به خواسته خود ناصر به خانه پدرم رفتم و ناصر گفت من در حال تنظیم قطعهای هستم، شما برو و من هم تا غروب خودم را میرسانم. همه بچهها در خانه بودند (نوید، نازنین و نامی)».
او با بیان اینکه یکی دو ماه بعد از رفتن به خانه خودمان این اتفاق افتاد، ادامه میدهد: «روزی که این اتفاق افتاد بچهها به مدرسه رفتند و من با دخترم نینا برای خرید رفتیم که ناصر بهمن گفت شما برو من خودم به دنبالت میآیم. وقتی من رفتم، بعد از آن با ناصر تماس گرفتم و جوابی نداد. با بچهها که تماس گرفتم آنها خانه بودند. یکبار گفتند پدرشان خواب وبار دیگر گفتند در حال کار کردن است. فردای آن روز به من گفتند شما در سورو بمان پدر خودش به دنبالت میآید».
همسر ناصر عبداللهی میگوید: «فردای صبحی که من به خانه پدرم رفته بودم خانواده ناصر به منزل پدرم آمدند؛ فکر میکنم برادر ناصر بود که به دنبال پدرم آمد و پدر من نیز رفت. هرچه تماس گرفتم با پدرم که بپرسم چرا خانواده ناصر به دنبالش آمدند پاسخی نداد. بعد فهمیدم که ناصر در بیمارستان است که آن هم پدرم به من گفت. هیچکس به من حرفی نمیزد، حتی مادر ناصر به من گفت حال ناصر خوب است و گفته فعلا به خانه نیا با وجود اینکه ناصر در بیمارستان بود».
تن بیجانی که روی تخت بیمارستان افتاده بود…او ادامه میدهد: «وقتی من به بیمارستان رفتم ناصر اصلا اوضاع خوبی نداشت. سر تا پای او دچار مشکل شده بود. حالا چه اتفاقی برایش افتاده بود واقعا متوجه نشدم. خانواده من نیز متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده است. اما حاشیهها زیاد بود. میگفتند کار ما بوده و ما ناصر را زدهایم».
فاطمه فهیمی میگوید: «تنها یک تن بیجانِ بدون جمجمه، کتف، زانو و مچ پا را در بیمارستان دیدم. صورت ناصر زخمی و کلیهها از کار افتاده بود. من این جسمی که کاملا بیجان است را در بیمارستان دیدهام. اینکه چه بلایی سر این آدم آمده بود را تا به امروز من نفهمیدهام».
او ادامه میدهد: «ناصر یک سنی مذهب معتقد به اهل بیت بود. حتی زمانی که میخواست موزیک احمد سانی را بخواند وقتی با پدر من مشورت کرد، پدرم به او گفت حمایتت میکنم و حالا ما را به اینکه ناصر را کشتهاید محکوم میکنند».
قانون به فاطمه فهیمی اجازه پیگیری نداد!همسر ناصر عبداللهی میگوید: «وقتی من بهخاطر پرونده ناصر به تهران رفتم و پیگیری کردم؛ گفتند شما نمیتوانید بهعنوان همسر پیگیری کنید، فقط پدر، مادر و پسر ارشد او میتوانند پیگیر پرونده ناصر باشند. حتی قانون به من اجازه پیگیری نداد».
او ادامه میدهد: «بارها به کسانی که من را مقصر دانسته و حاشیه میسازند گفتهام اگر من قاتل ناصر هستم چرا باید زنده بگردم؟ مگر ناصر پدر، مادر و خانواده نداشت؛ چرا هیچکدام از من شاکی نشدند؟ مگر به من نمیگویید قاتل؟ بالاخره آدم باید یک سرنخی را بگیرد تا به واقعیت برسد. وقتی من برای پیگیری میروم، میگویند شما نمیتوانید، باید فامیل درجه یک باشد؛ من که زن ناصر بودهام فامیل درجه یک محسوب نمیشوم. میگویند مادر، پدر، خواهر، برادر و پدر، اینها میتوانند پیگیر پرونده ناصر باشند».
فاطمه فهیمی میگوید: «وقتی من برای پیگیری میروم و میگویند شما نمیتوانی و حق این کار را ندارید، چطور پیگیر پرونده ناصر باشم؟ اگر قانون این اجازه را بهمن میدهد من پیگیری کنم! به من که هیچ اختیار عملی داده نشد، آنها هم که اختیار داشتند نرفتند، نمیدانم چرا، فقط میشنوم که به من میگویند خانم فهیمی برادر ناصر گفته است که شما ناصر را کشتید. من هم به آنها گفتم برادر ناصر تا دوسال بعد از فوت او در حمایت و پیش ما بود. پس چرا چیزی نگفت؟ چرا در آن دو سالی که ما به او کمک کردیم نگفت که ما قاتل هستیم، اکنون میگوید؟ برادرهایش میتوانند این موضوع را پیگیری کنند، اما اینکار را نمیکنند».
پزشکی قانونی؛ دلیل مرگ نامعلوم، پرونده مختومه است!فاطمه فهیمی با اشاره به اینکه خانواده ناصر گفتند ما پیگیری کردیم پرونده مختومه است و دیگر نمیشود پرونده ناصر ادامه داشته باشد، ادامه میدهد: «حالا چه دلیلی داشت، من نمیدانم و متوجه نمیشوم. گواهی پزشکی قانونی گرفتم دلیل مرگ را نامعلوم زده بود. بچههاهم بعد از این اتفاق رابطه خودشان را با من قطع کردند و هیچکدام جواب درستی به من ندادند. من نمیتوانم در خصوص اینکه آیا آنها خبر دارند که چه اتفاقی افتاده است، نظری دهم؛ زیرا متوجه نشدم چه اتفاقی برای ناصر افتاد».
او میگوید: «از خانواده عبداللهی تنها کسی که میتوان از او بهعنوان یک انسان حرف زد تنها ناصر بود. من هیچ چیز خوبی در این خانواده ندیدهام. من هم دوستدارم بدانم چه اتفاقی برای همسرم افتاد. چه چیزی شد که ناصر آن شکلی شد و چه کسی این بلا را سر ناصر آورد؟ برای منی که محکوم به قتل ناصر هستم نیر سوال است. حتی نمیدانم که چرا پسرهایش به دنبال این موضوع نمیروند».
فهیمی با بیان اینکه من بهخاطر تمام شدن حاشیهها میروم سراغ پرونده، ادامه میدهد: «اما نمیشود، زیرا تمام پروندههای قانونی ناصر دست برادر و خانواده او است. آنها هم یک کلام میگویند پرونده بسته شده و این اختیار بهمن داده نمیشود».
مرگی که نه خودکشی بوده و نه بر اثر اعتیاداو با تاکید بر اینکه ناصر اهل خودکشی نبود و به هیچ عنوان اعتیاد هم نداشت، ادامه میدهد: «ناصر را زده بودند، اما اینکه چه کسی اینکار را کرد من هیچوقت نفهمیدم. هیچکس پیگیری نکرد. من میدانم به ناصر حمله شده است از آثاری که در بدن ناصر دیده میشد مشخص بود. هیچکس نمیتواند جوری به سر خودش بزند که جمجمهاش ترک خورده و نرم شود. هیچکس جوری که یک تکه گوشت از صورتش کنده شود خود را نمیزند. هیچکس نمیتواند در این حد خود را بزند که هر دو کتف، زانو و مچ پا را خورد کند».
همسر ناصر عبداللهی میگوید: «من در کسی دشمنی با ناصر ندیده بودم وقتی چیزی ندیدهام نمیتوانم کسی را محکوم کنم. پزشک قانونی حتی حمله را تایید نکرد و دلیل مرگ را نامعلوم زده بود. مسئله ناصر به لحاظ قانونی و پیگیری مشکل داشت».
او با اشاره به قتل روحالله داداشی، ادامه میدهد: «چند سال پیش وقتی که روحالله داداشی را کشتند و زمانی که قاتل او را دستگیر و اعدام کردند من در تهران بودم. برای یک کار قانونی رفته بودم و همانجا گفتم که قاتل روحالله داداشی یک شبه با اینکه متواری شده و فرار میکند پیدا میشود؛ زیرا به لحاظ قانونی پیگیری شده و او را پیدا کردند. اما برای ناصر با آن همه شدت جراحتی که روی بدناش بود هیچ پیگیری انجام نشد»
محکومیتِ بی اساسفاطمه فهیمی میگوید: «بردار من آن زمان هیچ سنی نداشت و الان میگویند او قاتل است. چرا کسی را نبردند؟ اگر میگویند ما قاتل هستیم چرا ما را نبردهاند؟ خیلیها من، برادر و پدرم را محکوم میکنند. ناصر تمام زندگیاش با من و خانوادهام بود. اما نمیدانم یکدفعه چه اتفاقی افتاد که گفتند ما او را کشتهایم. اگر بحث اختلاف با زن بود بله ناصر با زن اول خود خیلی اختلاف و مشکل داشت. اما با من و خانواده من هیچجوره مشکلی نداشت. من آنها را هم محکوم نمیکنم با اینکه مشکلاتی بین آنها بوده من میگویم بالاخره زن و مرد بودند».
او ادامه میدهد: «من کسی را محکوم نمیکنم، اما تیر محکومیت تا آخرین لحظه سمت من است. با اینکه من تا آخرین لحظه کنار ناصر بودم و یک لحظه از او جدا نشدم. بعد میآیم کاری کنم که ناصر نباشد؟ اما اکنون همه میگویند کار زن دوم او و داییهایش بود».
اخباری که میتواند خانمانسوز باشدفهیمی در ارتباط با اخباری که به گفته او کذب و دروغ بوده است، میگوید: «برادر من با ارشاد صحبت کرد و آنها گفتند کاری که ما میتوانیم انجام دهیم این است که در ارتباط با سایتهای خبری قانونی پیگیر شوید که کسی به خودش اجازه ندهد همچین کاری را کند. وقتی نهاد قضایی میگوید پرونده ناصر مختومه است و پیگیری نمیشود کنید از ما چه کاری بر میآید؟ چرا بعد از ۱۸ سال دل بچهاش را آزار میدهید؟ طرف آمده به دختر من پیام داده است، سکوت میکنی، چون مادرت قاتل است؟».
او ادامه میدهد: «نینا بهدلیل این اتفاقات یک دفعه دچار حمله عصبی میشود. او را پیش دکتر بردهام و میگوید لقمه عصبی در گلویش در آورده است و این میتواند بچه را دچار خفگی کند. به دلیل استرس، بغض و شوکهای عصبی. خدا میداند من چگونه با کمک خانوادهام در تمام این ۱۸ سال نینا را بزرگ کردهام و نگذاشتیم کمبودی داشته باشد. اما الان که بزرگ شده است هر کسی یک چیزی به او میگوید».
ابهاماتی که با گذشت ۱۸ سال، هنوز برملا نشده استهمسر ناصر عبداللهی با اشاره به اینکه روزی که این اتفاق برای ناصر افتاد همه دیدند، آنجا بودند، میگوید: «خانوادهاش اولین کسانی بودند که او را در بیمارستان دیدند. پرسنل صدا و سیما، ارشاد، دوستان ناصر حتی از تهران همه آمدند و ناصر را در آن وضعیت دیدند. من فقط میدانم این اتفاق نه از سر خودکشی است نه اعتیاد».
او ادامه میدهد: «ناصر دچار مرگ مغزی شده و پشت جمجهاش نرم شده بود. آدم چه ضربهای میتواند به خودش بزند که پشت سرش نرم شود؟ هیچکس این شکلی نمیتواندا خودکشی کند. اگر انگشت اشاره سمت خانواده من است پس چرا وقتی خانواده ناصر حق پیگیری دارند، پیگیری نمیکنند؟ چرا در گوش همه میگویند کار خانواده زنش است. چرا بعد از ۱۸ سال هنوز پیگیری نکردهاند؟».
سایر اخبار غذای ویژه انسانهای اولیه چه بود و چه مزهای داشت؟ | دستور پخت یک غذای مخصوص نئاندرتالها! چه کسی لباس را اختراع کرد؛ آیا انسانهای اولیه همیشه لخت بودند؟ اولین قتل در جهان چگونه اتفاق افتاد؟! انسانهای نخستین چگونه صحبت میکردند؟